|

كال سرخ در تسخير رندها

زهرا مشتاق

رندها کال سرخ را خواهند خورد و دیگر چیزی از کسی باقی نخواهد ماند. این آن چیزی است كه وقتی كال سرخ را دیدم، در ذهنم ماند. چوب‌های سقف همه خانه‌ها یکی در میان ریخته و آویزان است؛ اما همین چوب‌های پوسیده هم که پرت شود، می‌تواند کسی را حتی بکشد؛ به‌ویژه بچه‌ها را. شهربانو دست‌های بلندش را دراز می‌کند و تکه‌ای بزرگ از چوب را می‌کند و داخل ظرف استانبولی می‌اندازد و صاف می‌دهد دست من. نگاه می‌کنم. هنوز نمی‌فهمم داستان چیست. روی زمین نشسته‌ام. دستم را فرو می‌کنم میان خاک‌ها و ناگهان... .

لشکری از رندها به دستم حمله می‌کنند. اولش فکر می‌کنم کِرم هستند. کرم‌های سفید و چاق و درشت. درست مثل وقتی که یک تکه گوشت بیرون‌مانده از یخچال تبدیل به کرم می‌شود؛ ولی بعد می‌بینم شکلش فرق دارد. مثل مورچه‌های سیاه بالدار. چندین برابر درشت‌تر و سفید به رنگ شیر. به دستم حمله کرده‌اند. گاز می‌گیرند و وارد لباسم می‌شوند. خودم را می‌تکانم. بی‌فایده است. کال‌سرخی‌ها، نه آنکه به رندها عادت کرده باشند، چاره‌ای ندارند. سال‌هاست که در محاصره رندها قرار گرفته‌اند. آنها همه جا هستند. تن بچه‌ها را می‌خورند و روی زمین و سقف آزادانه و پرسروصدا زندگی می‌کنند. موسیقی زندگی کال‌سرخی‌ها، صدای جویدن بی‌وقفه چوب‌های سقف است. دست‌شان خالی است؛ یعنی دست‌شان آ‌ن‌قدر پر نیست که سقف خانه‌ها را بردارند جایش تیر‌آهن بگذارند. دامدار هستند. نه دامدار پولدار. هر خانواده پنج، شش گوسفند دارد، والسلام. برای امور روزمره خودشان. کال سرخ روستایی است با 20 خانوار. از توابع شهرستان سربیشه که می‌شود خراسان جنوبی. یک مدرسه کوچک یک‌کلاسه کانکسی دارد که دخترها و پسرها از کلاس اول تا ششم همان جا درس می‌خوانند و یک مسجد بزرگ. تمام کال سرخ را می‌شود 10‌دقیقه‌ای دید و تمام کرد؛ اما کال سرخ فقط خانه‌های گلی‌اش نیست که قصه دارد. روزگار مردمش است که گره در رنج کرده‌اند و دستی نیست که توان گشودن این گره کور را داشته باشد. شهربانو جوان است. دست‌های درشت و پرقدرتی دارد. بچه‌هایش را طبیعی به دنیا آورده و همسر علی آقاست و هیچ وقت حتی به ذهنش نرسیده که می‌تواند انحراف چشمش را عمل کند و زن زیباتری شود. او هنوز 30 سال هم ندارد که می‌گوید از من که گذشت، برای بچه‌هایم کاری کنید و دستش را فرو می‌کند میان سقف چوبی خانه گلی‌شان و یک مشت رند می‌ریزد داخل ظرف استانبولی و صدایش را بلند می‌کند که چه کسی حاضر است بچه‌هایش میان اینها بزرگ شوند و تن بچه‌هایش را لخت می‌کند که جای گاز و نیش رندها را نشانم دهد. تمام روستا خودش را جا کرده در اتاق کوچک شهربانو. شهربانو که حرف می‌زند، دست‌ها بی‌اختیار از روی لباس حرکت می‌کند به روی زخم‌هایی که همه دارند. شهربانو حنجره‌شان است. می‌گوید می‌گویند آهن کیلویی 30 هزار تومان است. از کجا بیاوریم سقف را آهن کنیم. کدام‌مان داریم؟ و رو می‌کند به کال‌سرخی‌ها. بگویید. کدام‌تان دارید. نفت زدیم، گازوئیل زدیم؛ بلکه بمیرند رندها، نمردند، بیشتر شدند. زور زدیم، پول جور کردیم سقف را مشمع کردیم. سر هفته نشده پلاستیک را جویدند و خوردند و خرده‌هایش را ریختند وسط خانه و زندگی ما. چه کسی این‌طور زندگی می‌کند. چه دل خوشی داریم ما. نه توالتی، نه حمامی. سربیشه که می‌روم خانه خواهرم حسرت می‌خورم از دیدن خانه‌اش. مگر مثل ما توالت می‌روند؟ مگر مثل ما حمام می‌کنند؟ آب گرم دارند. دست‌شان یخ نمی‌زند. حمام خانه‌شان می‌روم، دلم نمی‌خواهد بیرون بیایم. سرم را بالا می‌گیرم و به آب دوش که با فشار روی سرم می‌ریزد، نگاه می‌کنم و می‌گویم خدایا شکرت. می‌شود یک روزی ما کال‌سرخی‌ها هم حمام و توالت داشته باشیم؟ می‌دانی ما چطوری حمام می‌کنیم؟ الان نشانت می‌دهم. و بچه‌اش را می‌کشاند داخل یک مربع کوچک که درست ته اتاق کوچک است. کتری آب جوش را از روی چراغ نفتی برمی‌دارد و می‌ریزد داخل یک سطل زردرنگ که تا نصفه‌اش آب سرد دارد. می‌گوید آب را از چشمه می‌آوریم. دور است. باید خیلی پیاده برویم که به آب برسیم. آب را میزان می‌کند و لباس‌های بچه‌اش را درمی‌آورد. مف سبز‌رنگ بچه را می‌گیرد و نشانم می‌دهد. می‌بینی، از بس همیشه سرماخورده است و کاسه آب را می‌ریزد روی بچه‌اش و چند کاسه دیگر تا بچه حسابی خیس شود. سر و تن بچه را با شامپو کف‌آلود می‌کند و با دست‌های پرزورش تر و فرز بچه را رو به راه می‌کند. می‌گوید تازه می‌جنبم، این‌قدر سرما می‌خورد، ‌وای به اینکه کُند باشم. بچه می‌خندد. خانه را بوی شامپوی صحت برداشته. باید بروم توالت. به حسن و چند بچه مدرسه‌ای دیگر که تازه امتحان داده‌اند، می‌گویم کجا بروم دستشویی؟ حسن آن پشت‌ها را نشان می‌دهد. می‌گویم می‌شود من را ببری؟ همان جایی که خودت می‌روی. دخترها می‌خندند و حسن چابک و تند از تپه‌های خاکی بالا می‌رود. نفسم می‌گیرد. دو، سه دقیقه بعد بالای تپه‌ام و کمی بعدتر در دامنه کوه. کال‌سرخی‌ها همان جا خودشان را راحت می‌کنند و بعد رویش خاک می‌پاشند یا همان‌طور ولش می‌کنند می‌روند سراغ کارشان. حالا بعد ببینید چه می‌شود. کال‌سرخی‌ها می‌گویند رندها حاصل ترکیب خاک پر از مدفوع و آلوده هستند که صاف می‌ریزد وسط خانه و زندگی‌شان و چه بسیار شده که سر ظهر وقتی سفره پهن می‌کنند تا نان ترید‌شده در شیر یا ماست نعناع پونه‌زده بخورند، چند رند می‌افتد وسط نان ترید‌شده و غذای شاهانه‌شان را خراب می‌کند. چه می‌شود گفت، چه می‌شود کرد. اگر هر کال‌ سرخی فقط هفت میلیون تومان پول داشت، می‌توانست برای خانه‌اش گاز لوله‌کشی بیاورد. 20 خانوار، هر خانواده هفت میلیون؛ یعنی با ۱۴۰ میلیون تومان کل روستا گرم می‌شد و خدا بزرگ بود. شاید می‌شد حمام و توالتی هم بسازند و کال ‌سرخ حسابی رو به راه شود و مردم به یک توالت واقعی بروند و یک حمام گرم واقعی را هم تجربه کنند و حتی حسین و نسا هم که تازه عروسی کرده‌اند، خوشحال شوند. حسین ۲۹‌ساله سال‌های زیادی دوره چرخیده میان خانه‌ها و گله کرده از پدر و مادرش که چرا دامادش نمی‌کنند و اهالی روستا گفته‌اند خب تو مریضی کسی زنت نمی‌شود و حسین نمی‌دانسته سندرم داون یعنی چه و چرا به خاطر مریضی‌اش نباید عروسی کند و اصلا او که حالش خوب است. بلد است گوسفندها را ببرد چرا. شیر بدوشد. حالا دندان ندارد که نداشته باشد. جوان که هست. بابایش اسماعیل آقا گفته ۲۹‌ساله است. دست آخر کال‌سرخی‌ها عقل‌شان را جمع می‌کنند روی هم و نسا را خواستگاری می‌کنند برای حسین. نسا چهل‌و‌چند سالی دارد و هرگز شوهر نکرده. قرار می‌شود جوانی و پیری هم باشند و عصای دست یکدیگر. حسین را می‌برند سلمانی و حمام داخل اتاق که وصفش رفت و یک کت‌و‌شلوار طوسی قشنگ را می‌پوشد و می‌نشیند کنار نسا که چشم‌هایش را سورمه کشیده‌اند و چادر سفید سرش انداخته‌اند و عروس به شوهر جوانش بله می‌گوید و می‌روند حجله بخت و کسی چه می‌داند، شاید روزی حسین هم پدر بچه‌ای شد و اسمش را گذاشت دیانا. چون حسین فکر می‌کند دیانا قشنگ‌ترین اسم دنیاست و بعد تندی با دهانی که فقط دو دندان دارد، می‌خندد و صورتش در غبار خورشید رو به غروب سرخ می‌شود.

رندها کال سرخ را خواهند خورد و دیگر چیزی از کسی باقی نخواهد ماند. این آن چیزی است كه وقتی كال سرخ را دیدم، در ذهنم ماند. چوب‌های سقف همه خانه‌ها یکی در میان ریخته و آویزان است؛ اما همین چوب‌های پوسیده هم که پرت شود، می‌تواند کسی را حتی بکشد؛ به‌ویژه بچه‌ها را. شهربانو دست‌های بلندش را دراز می‌کند و تکه‌ای بزرگ از چوب را می‌کند و داخل ظرف استانبولی می‌اندازد و صاف می‌دهد دست من. نگاه می‌کنم. هنوز نمی‌فهمم داستان چیست. روی زمین نشسته‌ام. دستم را فرو می‌کنم میان خاک‌ها و ناگهان... .

لشکری از رندها به دستم حمله می‌کنند. اولش فکر می‌کنم کِرم هستند. کرم‌های سفید و چاق و درشت. درست مثل وقتی که یک تکه گوشت بیرون‌مانده از یخچال تبدیل به کرم می‌شود؛ ولی بعد می‌بینم شکلش فرق دارد. مثل مورچه‌های سیاه بالدار. چندین برابر درشت‌تر و سفید به رنگ شیر. به دستم حمله کرده‌اند. گاز می‌گیرند و وارد لباسم می‌شوند. خودم را می‌تکانم. بی‌فایده است. کال‌سرخی‌ها، نه آنکه به رندها عادت کرده باشند، چاره‌ای ندارند. سال‌هاست که در محاصره رندها قرار گرفته‌اند. آنها همه جا هستند. تن بچه‌ها را می‌خورند و روی زمین و سقف آزادانه و پرسروصدا زندگی می‌کنند. موسیقی زندگی کال‌سرخی‌ها، صدای جویدن بی‌وقفه چوب‌های سقف است. دست‌شان خالی است؛ یعنی دست‌شان آ‌ن‌قدر پر نیست که سقف خانه‌ها را بردارند جایش تیر‌آهن بگذارند. دامدار هستند. نه دامدار پولدار. هر خانواده پنج، شش گوسفند دارد، والسلام. برای امور روزمره خودشان. کال سرخ روستایی است با 20 خانوار. از توابع شهرستان سربیشه که می‌شود خراسان جنوبی. یک مدرسه کوچک یک‌کلاسه کانکسی دارد که دخترها و پسرها از کلاس اول تا ششم همان جا درس می‌خوانند و یک مسجد بزرگ. تمام کال سرخ را می‌شود 10‌دقیقه‌ای دید و تمام کرد؛ اما کال سرخ فقط خانه‌های گلی‌اش نیست که قصه دارد. روزگار مردمش است که گره در رنج کرده‌اند و دستی نیست که توان گشودن این گره کور را داشته باشد. شهربانو جوان است. دست‌های درشت و پرقدرتی دارد. بچه‌هایش را طبیعی به دنیا آورده و همسر علی آقاست و هیچ وقت حتی به ذهنش نرسیده که می‌تواند انحراف چشمش را عمل کند و زن زیباتری شود. او هنوز 30 سال هم ندارد که می‌گوید از من که گذشت، برای بچه‌هایم کاری کنید و دستش را فرو می‌کند میان سقف چوبی خانه گلی‌شان و یک مشت رند می‌ریزد داخل ظرف استانبولی و صدایش را بلند می‌کند که چه کسی حاضر است بچه‌هایش میان اینها بزرگ شوند و تن بچه‌هایش را لخت می‌کند که جای گاز و نیش رندها را نشانم دهد. تمام روستا خودش را جا کرده در اتاق کوچک شهربانو. شهربانو که حرف می‌زند، دست‌ها بی‌اختیار از روی لباس حرکت می‌کند به روی زخم‌هایی که همه دارند. شهربانو حنجره‌شان است. می‌گوید می‌گویند آهن کیلویی 30 هزار تومان است. از کجا بیاوریم سقف را آهن کنیم. کدام‌مان داریم؟ و رو می‌کند به کال‌سرخی‌ها. بگویید. کدام‌تان دارید. نفت زدیم، گازوئیل زدیم؛ بلکه بمیرند رندها، نمردند، بیشتر شدند. زور زدیم، پول جور کردیم سقف را مشمع کردیم. سر هفته نشده پلاستیک را جویدند و خوردند و خرده‌هایش را ریختند وسط خانه و زندگی ما. چه کسی این‌طور زندگی می‌کند. چه دل خوشی داریم ما. نه توالتی، نه حمامی. سربیشه که می‌روم خانه خواهرم حسرت می‌خورم از دیدن خانه‌اش. مگر مثل ما توالت می‌روند؟ مگر مثل ما حمام می‌کنند؟ آب گرم دارند. دست‌شان یخ نمی‌زند. حمام خانه‌شان می‌روم، دلم نمی‌خواهد بیرون بیایم. سرم را بالا می‌گیرم و به آب دوش که با فشار روی سرم می‌ریزد، نگاه می‌کنم و می‌گویم خدایا شکرت. می‌شود یک روزی ما کال‌سرخی‌ها هم حمام و توالت داشته باشیم؟ می‌دانی ما چطوری حمام می‌کنیم؟ الان نشانت می‌دهم. و بچه‌اش را می‌کشاند داخل یک مربع کوچک که درست ته اتاق کوچک است. کتری آب جوش را از روی چراغ نفتی برمی‌دارد و می‌ریزد داخل یک سطل زردرنگ که تا نصفه‌اش آب سرد دارد. می‌گوید آب را از چشمه می‌آوریم. دور است. باید خیلی پیاده برویم که به آب برسیم. آب را میزان می‌کند و لباس‌های بچه‌اش را درمی‌آورد. مف سبز‌رنگ بچه را می‌گیرد و نشانم می‌دهد. می‌بینی، از بس همیشه سرماخورده است و کاسه آب را می‌ریزد روی بچه‌اش و چند کاسه دیگر تا بچه حسابی خیس شود. سر و تن بچه را با شامپو کف‌آلود می‌کند و با دست‌های پرزورش تر و فرز بچه را رو به راه می‌کند. می‌گوید تازه می‌جنبم، این‌قدر سرما می‌خورد، ‌وای به اینکه کُند باشم. بچه می‌خندد. خانه را بوی شامپوی صحت برداشته. باید بروم توالت. به حسن و چند بچه مدرسه‌ای دیگر که تازه امتحان داده‌اند، می‌گویم کجا بروم دستشویی؟ حسن آن پشت‌ها را نشان می‌دهد. می‌گویم می‌شود من را ببری؟ همان جایی که خودت می‌روی. دخترها می‌خندند و حسن چابک و تند از تپه‌های خاکی بالا می‌رود. نفسم می‌گیرد. دو، سه دقیقه بعد بالای تپه‌ام و کمی بعدتر در دامنه کوه. کال‌سرخی‌ها همان جا خودشان را راحت می‌کنند و بعد رویش خاک می‌پاشند یا همان‌طور ولش می‌کنند می‌روند سراغ کارشان. حالا بعد ببینید چه می‌شود. کال‌سرخی‌ها می‌گویند رندها حاصل ترکیب خاک پر از مدفوع و آلوده هستند که صاف می‌ریزد وسط خانه و زندگی‌شان و چه بسیار شده که سر ظهر وقتی سفره پهن می‌کنند تا نان ترید‌شده در شیر یا ماست نعناع پونه‌زده بخورند، چند رند می‌افتد وسط نان ترید‌شده و غذای شاهانه‌شان را خراب می‌کند. چه می‌شود گفت، چه می‌شود کرد. اگر هر کال‌ سرخی فقط هفت میلیون تومان پول داشت، می‌توانست برای خانه‌اش گاز لوله‌کشی بیاورد. 20 خانوار، هر خانواده هفت میلیون؛ یعنی با ۱۴۰ میلیون تومان کل روستا گرم می‌شد و خدا بزرگ بود. شاید می‌شد حمام و توالتی هم بسازند و کال ‌سرخ حسابی رو به راه شود و مردم به یک توالت واقعی بروند و یک حمام گرم واقعی را هم تجربه کنند و حتی حسین و نسا هم که تازه عروسی کرده‌اند، خوشحال شوند. حسین ۲۹‌ساله سال‌های زیادی دوره چرخیده میان خانه‌ها و گله کرده از پدر و مادرش که چرا دامادش نمی‌کنند و اهالی روستا گفته‌اند خب تو مریضی کسی زنت نمی‌شود و حسین نمی‌دانسته سندرم داون یعنی چه و چرا به خاطر مریضی‌اش نباید عروسی کند و اصلا او که حالش خوب است. بلد است گوسفندها را ببرد چرا. شیر بدوشد. حالا دندان ندارد که نداشته باشد. جوان که هست. بابایش اسماعیل آقا گفته ۲۹‌ساله است. دست آخر کال‌سرخی‌ها عقل‌شان را جمع می‌کنند روی هم و نسا را خواستگاری می‌کنند برای حسین. نسا چهل‌و‌چند سالی دارد و هرگز شوهر نکرده. قرار می‌شود جوانی و پیری هم باشند و عصای دست یکدیگر. حسین را می‌برند سلمانی و حمام داخل اتاق که وصفش رفت و یک کت‌و‌شلوار طوسی قشنگ را می‌پوشد و می‌نشیند کنار نسا که چشم‌هایش را سورمه کشیده‌اند و چادر سفید سرش انداخته‌اند و عروس به شوهر جوانش بله می‌گوید و می‌روند حجله بخت و کسی چه می‌داند، شاید روزی حسین هم پدر بچه‌ای شد و اسمش را گذاشت دیانا. چون حسین فکر می‌کند دیانا قشنگ‌ترین اسم دنیاست و بعد تندی با دهانی که فقط دو دندان دارد، می‌خندد و صورتش در غبار خورشید رو به غروب سرخ می‌شود.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها