|

كيخسرو در رؤياى گودرز

مهدى افشار- پژوهشگر

سلسله یادداشت‌های شخصیت‌های شاهنامه، در چند یادداشت اخیر درباره کیخسرو فرزند سیاوش است. سخن را به آنجا رساندم كه با ریخته‌شدن خون سیاوش، ایرانیان یكپارچه به پا خاستند و سپاه ایران به فرماندهى رستم از جیحون، مرز مشترك ایران و توران، گذشت و پهلوان بزرگ سپاه توران، پیلسم، برادر پیران‌ویسه را كه همه امید افراسیاب به او بود، از اسب فروكشید آن‌چنان كه دیگر هیچ پزشكى توان بازگرداندن او به زندگى را نداشت.

ببارید پیران ز مژگان سرشك/ تن پیلسم دور دید از پزشك/ دل لشكر و شاه توران سپاه/ شكسته شد و تیره شد رزمگاه با كشته‌شدن پیلسم، سپاه توران چنان خشمگین شده، به خروش آمده بر سپاه ایران تاختن گرفت كه زمین از خون دو سپاه رنگ سرخ لعل یافت و چون توفانى برخاست و روز را به شب نزدیك كرد، افراسیاب آكنده از خشم و درد مرگ سرخه، فرزند برومند خویش، خود در قلب سپاه جاى گرفت و چنان كشتارى از ایرانیان كرد كه توس را به روبارویى با او كشاند و توس كه خود را ناتوان در برابر آن آتش خروشنده دید، پاى پس كشید و به رستم پناه برد. رستم و در پى او فرامرز وارد میدان كارزار شدند و افراسیاب كه با گریزاندن توس، نیرو و توان تازه‌اى در بازوان خود مى‌دید، با مشاهده درفش بنفش رستم دانست كه آن پهلوان در رزمگاه است، به سوى او شتاب گرفت و نیزه‌اى بر كمرگاه رستم زد كه نتوانست زره رستم را بشكافد و تهمتن سر اسب افراسیاب را نشانه گرفت، اسب بر زمین فروغلتید و سوار را نیز بر زمین افكند. رستم با جهشى از رخش بر زمین، خواست كار افراسیاب را به پایان برد، در لحظه هومان دانست كه شاه و سپاه توران بى‌سر خواهند شد؛ گرز برگرفت و بر شانه رستم كوفت. اگرچه گرز كارگر نیفتاد، ولى چرخش رستم به سوى هومان به افراسیاب فرصتى داد تا برخیزد و بگریزد. شتابان او را بر اسبى نشاندند و از چنگال مرگ زودهنگامى رهاندند كه تا واپسین دم حیات او تنها اندكى مانده بود و چون افراسیاب راه گریز در پیش گرفت، سپاه توران بر ایرانیان پشت كرده، بگریختند و ایرانیان به فرماندهى رستم و با یارى فرامرز، سه فرسنگ در پى آنان تاختند و بسیارى را بكشتند و سرانجام بازگشتند و توس از رستم پرسید كه چرا كار افراسیاب را به پایان نرسانده، رستم در پاسخ گفت با آن عمود كه بر شانه‌اش فرود آمد، دیگر فرصت از دست رفته بود. چون افراسیاب به توران بازگشت و بیم آن مى‌رفت كه رستم از پیشروى بازنایستد و وارد خاك توران شده، از وجود كیخسرو آگاه شود و در آن صورت خواهد كوشید خسرو را بر توران‌زمین شهریار گرداند، به پیران گفت آن مادر و فرزند را به نزد او آورد تا درباره‌شان تصمیم بگیرد و خود به سوى ختن پاى پس كشید. در پى فرمان افراسیاب، فرنگیس و كیخسرو را با حالى پریشان به ختن نزد او بردند و افراسیاب با پیران‌ویسه به مشورت نشست تا با آنان چگونه رفتار كند.از دیگر سوى، رستم به توران وارد شد و در كاخ افراسیاب و بر اورنگ شهریاری توران تكیه زد و همه گنج افراسیاب را در اختیار گرفت و آن را میان سپاه خویش بپراكند و سپاه را توانگر گرداند و به توس تخت عاج بخشید و منشورى نوشته، سرزمین چاچ را تحت فرمان او قرار داد و به گودرز تاج پرگوهر و دستبند و طوق و گوشوار داد و با منشورى، سغد و سپیچاب را به او بخشید و به فریبرز، برادر سیاوش، فرمان داد كه سپاه برگیرد و در تعقیب افراسیاب به چین و ختن رود.در این هنگام به چین و ماچین آگاهى رسید كه رستم بر توران‌زمین چیره گشته و بر اورنگ شهریارى آن سرزمین تكیه زده است. بزرگان توران براى نجات خاندان‌هاى خویش و جلوگیرى از ویرانى سرزمین‌شان، با هدایاى بسیار به نزد رستم رفته، خاكسارى كردند و تهمتن آنان را زنهار داد و چون توران آرام گرفت، رستم با یوز و باز به نخجیرگاه رفت تا دمى بیاساید. روزى زواره از یاران نزدیك سیاوش، با یكى از سپاهیان تورانى كه راهنماى او بود، از بیشه‌اى مى‌گذشتند، راهنماى ترك براى آنكه زواره را بیازارد، گفت سیاوش این بیشه را بسیار دوست مى‌داشت، در اینجا شاد و خرم بود و جز در این بیشه، هماره از دورى میهن در اندوه می‌زیست. زواره چون این سخن بشنید، زار بگریست و به نزد رستم رفته و به شكوه گفت: «ما به توران نیامده‌ایم تا روزگار به شادى گذرانیم. این نامردمان خون پاك‌ترین جوان ایرانى را ریخته‌اند، چگونه این‌چنین شادمانه نشسته‌اى». رستم از این سخن چنان غمین شد كه فرمان داد توران را ویران كنند و سپاه ایران آتشى سوزنده شد و بسیار بسوخت و بكشت تا آنكه سرانجام بزرگان توران به تمناى بخشایش به زارى به درگاه رستم آمدند و گفتند از افراسیاب بیزارند و اكنون نمى‌دانند به كجا گریخته است و از ریخته‌شدن خون سیاوش اندوهگین‌اند و سرانجام رستم فرمان داد تا از كشتار دست بشویند و تورانیان را به خود وانهند.
همان گه چو نزد تهمتن رسید/ خروشید چون روى او را بدید/ بدو گفت كایدر به كین آمدیم/ وگر لب پر از آفرین آمدیم/ برانگیخت آن پیلتن را ز جاى/ تهمتن همان كرد كو دید راى /همان غارت و كشتن اندر گرفت/ همه بوم و بر دست بر سر گرفت
چون سه سال رستم در توران بماند، یاران نزدیك او یادآور شدند كه كاووس، پیرانه‌سر و ناتوان است و اگر افراسیاب از ختن سپاه برگیرد و بر ایران زمین بتازد، كسى را یاراى بازداشتن سپاه توران نخواهد بود، بهتر آن است كه به ایران بازگردند و حامیانه در كنار كاووس بمانند. رستم این سخن را مطابق با خرد دانست و از توران گله‌هاى اسب و ده‌هزار غلام و پرستار برگزید و این غنایم را به زابلستان نزد زال برد.افراسیاب چو آگاه شد كه رستم از توران به زابلستان بازگشته، از باختر سوى دریاى گنگ آمده، با دلى پراندوه توران را یكسره ویرانه دید و از دیده خون ببارید و به سپاه خود گفت: «آماده باشید تا با ایرانیان همان كنیم كه با ما چنین كردند».شبى گودرز به خواب دید كه ابرى پرآب از ایران برآمد و بر آن ابر سروشى بنشسته، به گودرز گفت: «گوش بگشاى كه اگر مى‌خواهى آرام‌ گیرى و از این تنگنا بگریزى و اژدهاى تورانى را سر بکوبی، كیخسرو، فرزند سیاوش را كه اكنون در توران است، به ایران بازگردان، شاهزاده‌ای را که در رگ‌هایش خون سیاوش و كیقباد جارى است و از مادر، نژاد از تور دارد و چون به ایران گام بگذارد، این سرزمین روى آرامش به خود خواهد دید و كین پدر را از تورانیان خواهد ستاند و جز فرزندت، گیو، كسى نخواهد توانست او را یافته، به ایران آورد».
چنان دید گودرز یك شب به خواب/ كه ابرى برآمد ز ایران پرآب/ بر آن ابر باران خجسته سروش/ به گودرز گفتى كه بگشاى گوش/ به توران یكى نامدارى نو است/ كجا نام آن شاخ كیخسرو است/ ز پشت سیاوش یكى شهریار/ هنرمند و از گوهر نامدار/ ز گردان ایران و گردنكشان/ نیابد جز از گیو از او كس نشان
پگاهان كه خورشید پرده سیاه شب بدرید و چون قرص سرخ‌فامى در آسمان روز نمایان شد، گودرز بر تخت عاج اهدایى رستم بنشست و گیو را فراخواند و از آن رؤیاى شب دوشین سخن‌ها گفت و یادآور شد: «آن فرخ‌سروش كه بر ابرى نشسته بود، مرا گفت این همه تلواسه و دل‌نگرانى از چیست، اندوه به دل راه مده كه مبادا ایران با كوچ كاووس بى‌سر شود، چون خسرو از توران‌زمین به ایران آید، همه دشمنان ایران را از ریشه بركند و تنها كوششى باید كه آن شاهزاده جوان به ایران آورده شود و تنها كسى كه توان آن را دارد از این مهم برآید، گیو، پور گودرز است و یزدان پاك چه مهرى به این خاندان دارد كه تو را براى رهایى ایرانیان از اندوه برگزیده است تا نام تو و خاندان من جاودان بماند و راست این است كه زمین و زمان به دست پرتوان تو از بند گشاده مى‌شود و تنها به كوشش توست كه شهریارى نو به ایران گام مى‌نهد و درخت وفا به بار مى‌نشیند». گیو در پاسخ پدر گفت: «اى پدر، من تو را بنده‌ام و تا جان در تن دارم، در آسایش و آرامش ایران بكوشم كه آینده ایران به فرزندى از پشت سیاوش پیوند خورده است».

روز دیگر زودگاهان گیو كمر بسته با اسبى باركش به زیر ران در درگاه پدر حاضر شد و گفت: «اى گرانمایه پدر، كمندى و اسبى مرا كفایت مى‌كند و شایسته نیست كس دیگرى مرا همراهى كند كه وجود دیگران در كنار من، نگاه‌ها را به ما مى‌خواند و از این پس دشت و كوه جایگاه من است، باشد كه به مهر یزدان پاك و بخت پیروز پدر، خسرو را یافته، به ایران بازگردانم و بر اورنگ شهریارى نشانم». چو خورشید رخشنده آمد پدید/ زمین شد به‌سان گل شنبلید/ بیامد كمر‌بسته گیو دلیر/ یكى باركش بادپایى به زیر/ به گودرز گفت اى جهان‌پهلوان/ دلیر و سرافراز و روشن‌روان/ كمندى و اسپى مرا یار بس/ نشاید كشیدن بدان مرز كس

سلسله یادداشت‌های شخصیت‌های شاهنامه، در چند یادداشت اخیر درباره کیخسرو فرزند سیاوش است. سخن را به آنجا رساندم كه با ریخته‌شدن خون سیاوش، ایرانیان یكپارچه به پا خاستند و سپاه ایران به فرماندهى رستم از جیحون، مرز مشترك ایران و توران، گذشت و پهلوان بزرگ سپاه توران، پیلسم، برادر پیران‌ویسه را كه همه امید افراسیاب به او بود، از اسب فروكشید آن‌چنان كه دیگر هیچ پزشكى توان بازگرداندن او به زندگى را نداشت.

ببارید پیران ز مژگان سرشك/ تن پیلسم دور دید از پزشك/ دل لشكر و شاه توران سپاه/ شكسته شد و تیره شد رزمگاه با كشته‌شدن پیلسم، سپاه توران چنان خشمگین شده، به خروش آمده بر سپاه ایران تاختن گرفت كه زمین از خون دو سپاه رنگ سرخ لعل یافت و چون توفانى برخاست و روز را به شب نزدیك كرد، افراسیاب آكنده از خشم و درد مرگ سرخه، فرزند برومند خویش، خود در قلب سپاه جاى گرفت و چنان كشتارى از ایرانیان كرد كه توس را به روبارویى با او كشاند و توس كه خود را ناتوان در برابر آن آتش خروشنده دید، پاى پس كشید و به رستم پناه برد. رستم و در پى او فرامرز وارد میدان كارزار شدند و افراسیاب كه با گریزاندن توس، نیرو و توان تازه‌اى در بازوان خود مى‌دید، با مشاهده درفش بنفش رستم دانست كه آن پهلوان در رزمگاه است، به سوى او شتاب گرفت و نیزه‌اى بر كمرگاه رستم زد كه نتوانست زره رستم را بشكافد و تهمتن سر اسب افراسیاب را نشانه گرفت، اسب بر زمین فروغلتید و سوار را نیز بر زمین افكند. رستم با جهشى از رخش بر زمین، خواست كار افراسیاب را به پایان برد، در لحظه هومان دانست كه شاه و سپاه توران بى‌سر خواهند شد؛ گرز برگرفت و بر شانه رستم كوفت. اگرچه گرز كارگر نیفتاد، ولى چرخش رستم به سوى هومان به افراسیاب فرصتى داد تا برخیزد و بگریزد. شتابان او را بر اسبى نشاندند و از چنگال مرگ زودهنگامى رهاندند كه تا واپسین دم حیات او تنها اندكى مانده بود و چون افراسیاب راه گریز در پیش گرفت، سپاه توران بر ایرانیان پشت كرده، بگریختند و ایرانیان به فرماندهى رستم و با یارى فرامرز، سه فرسنگ در پى آنان تاختند و بسیارى را بكشتند و سرانجام بازگشتند و توس از رستم پرسید كه چرا كار افراسیاب را به پایان نرسانده، رستم در پاسخ گفت با آن عمود كه بر شانه‌اش فرود آمد، دیگر فرصت از دست رفته بود. چون افراسیاب به توران بازگشت و بیم آن مى‌رفت كه رستم از پیشروى بازنایستد و وارد خاك توران شده، از وجود كیخسرو آگاه شود و در آن صورت خواهد كوشید خسرو را بر توران‌زمین شهریار گرداند، به پیران گفت آن مادر و فرزند را به نزد او آورد تا درباره‌شان تصمیم بگیرد و خود به سوى ختن پاى پس كشید. در پى فرمان افراسیاب، فرنگیس و كیخسرو را با حالى پریشان به ختن نزد او بردند و افراسیاب با پیران‌ویسه به مشورت نشست تا با آنان چگونه رفتار كند.از دیگر سوى، رستم به توران وارد شد و در كاخ افراسیاب و بر اورنگ شهریاری توران تكیه زد و همه گنج افراسیاب را در اختیار گرفت و آن را میان سپاه خویش بپراكند و سپاه را توانگر گرداند و به توس تخت عاج بخشید و منشورى نوشته، سرزمین چاچ را تحت فرمان او قرار داد و به گودرز تاج پرگوهر و دستبند و طوق و گوشوار داد و با منشورى، سغد و سپیچاب را به او بخشید و به فریبرز، برادر سیاوش، فرمان داد كه سپاه برگیرد و در تعقیب افراسیاب به چین و ختن رود.در این هنگام به چین و ماچین آگاهى رسید كه رستم بر توران‌زمین چیره گشته و بر اورنگ شهریارى آن سرزمین تكیه زده است. بزرگان توران براى نجات خاندان‌هاى خویش و جلوگیرى از ویرانى سرزمین‌شان، با هدایاى بسیار به نزد رستم رفته، خاكسارى كردند و تهمتن آنان را زنهار داد و چون توران آرام گرفت، رستم با یوز و باز به نخجیرگاه رفت تا دمى بیاساید. روزى زواره از یاران نزدیك سیاوش، با یكى از سپاهیان تورانى كه راهنماى او بود، از بیشه‌اى مى‌گذشتند، راهنماى ترك براى آنكه زواره را بیازارد، گفت سیاوش این بیشه را بسیار دوست مى‌داشت، در اینجا شاد و خرم بود و جز در این بیشه، هماره از دورى میهن در اندوه می‌زیست. زواره چون این سخن بشنید، زار بگریست و به نزد رستم رفته و به شكوه گفت: «ما به توران نیامده‌ایم تا روزگار به شادى گذرانیم. این نامردمان خون پاك‌ترین جوان ایرانى را ریخته‌اند، چگونه این‌چنین شادمانه نشسته‌اى». رستم از این سخن چنان غمین شد كه فرمان داد توران را ویران كنند و سپاه ایران آتشى سوزنده شد و بسیار بسوخت و بكشت تا آنكه سرانجام بزرگان توران به تمناى بخشایش به زارى به درگاه رستم آمدند و گفتند از افراسیاب بیزارند و اكنون نمى‌دانند به كجا گریخته است و از ریخته‌شدن خون سیاوش اندوهگین‌اند و سرانجام رستم فرمان داد تا از كشتار دست بشویند و تورانیان را به خود وانهند.
همان گه چو نزد تهمتن رسید/ خروشید چون روى او را بدید/ بدو گفت كایدر به كین آمدیم/ وگر لب پر از آفرین آمدیم/ برانگیخت آن پیلتن را ز جاى/ تهمتن همان كرد كو دید راى /همان غارت و كشتن اندر گرفت/ همه بوم و بر دست بر سر گرفت
چون سه سال رستم در توران بماند، یاران نزدیك او یادآور شدند كه كاووس، پیرانه‌سر و ناتوان است و اگر افراسیاب از ختن سپاه برگیرد و بر ایران زمین بتازد، كسى را یاراى بازداشتن سپاه توران نخواهد بود، بهتر آن است كه به ایران بازگردند و حامیانه در كنار كاووس بمانند. رستم این سخن را مطابق با خرد دانست و از توران گله‌هاى اسب و ده‌هزار غلام و پرستار برگزید و این غنایم را به زابلستان نزد زال برد.افراسیاب چو آگاه شد كه رستم از توران به زابلستان بازگشته، از باختر سوى دریاى گنگ آمده، با دلى پراندوه توران را یكسره ویرانه دید و از دیده خون ببارید و به سپاه خود گفت: «آماده باشید تا با ایرانیان همان كنیم كه با ما چنین كردند».شبى گودرز به خواب دید كه ابرى پرآب از ایران برآمد و بر آن ابر سروشى بنشسته، به گودرز گفت: «گوش بگشاى كه اگر مى‌خواهى آرام‌ گیرى و از این تنگنا بگریزى و اژدهاى تورانى را سر بکوبی، كیخسرو، فرزند سیاوش را كه اكنون در توران است، به ایران بازگردان، شاهزاده‌ای را که در رگ‌هایش خون سیاوش و كیقباد جارى است و از مادر، نژاد از تور دارد و چون به ایران گام بگذارد، این سرزمین روى آرامش به خود خواهد دید و كین پدر را از تورانیان خواهد ستاند و جز فرزندت، گیو، كسى نخواهد توانست او را یافته، به ایران آورد».
چنان دید گودرز یك شب به خواب/ كه ابرى برآمد ز ایران پرآب/ بر آن ابر باران خجسته سروش/ به گودرز گفتى كه بگشاى گوش/ به توران یكى نامدارى نو است/ كجا نام آن شاخ كیخسرو است/ ز پشت سیاوش یكى شهریار/ هنرمند و از گوهر نامدار/ ز گردان ایران و گردنكشان/ نیابد جز از گیو از او كس نشان
پگاهان كه خورشید پرده سیاه شب بدرید و چون قرص سرخ‌فامى در آسمان روز نمایان شد، گودرز بر تخت عاج اهدایى رستم بنشست و گیو را فراخواند و از آن رؤیاى شب دوشین سخن‌ها گفت و یادآور شد: «آن فرخ‌سروش كه بر ابرى نشسته بود، مرا گفت این همه تلواسه و دل‌نگرانى از چیست، اندوه به دل راه مده كه مبادا ایران با كوچ كاووس بى‌سر شود، چون خسرو از توران‌زمین به ایران آید، همه دشمنان ایران را از ریشه بركند و تنها كوششى باید كه آن شاهزاده جوان به ایران آورده شود و تنها كسى كه توان آن را دارد از این مهم برآید، گیو، پور گودرز است و یزدان پاك چه مهرى به این خاندان دارد كه تو را براى رهایى ایرانیان از اندوه برگزیده است تا نام تو و خاندان من جاودان بماند و راست این است كه زمین و زمان به دست پرتوان تو از بند گشاده مى‌شود و تنها به كوشش توست كه شهریارى نو به ایران گام مى‌نهد و درخت وفا به بار مى‌نشیند». گیو در پاسخ پدر گفت: «اى پدر، من تو را بنده‌ام و تا جان در تن دارم، در آسایش و آرامش ایران بكوشم كه آینده ایران به فرزندى از پشت سیاوش پیوند خورده است».

روز دیگر زودگاهان گیو كمر بسته با اسبى باركش به زیر ران در درگاه پدر حاضر شد و گفت: «اى گرانمایه پدر، كمندى و اسبى مرا كفایت مى‌كند و شایسته نیست كس دیگرى مرا همراهى كند كه وجود دیگران در كنار من، نگاه‌ها را به ما مى‌خواند و از این پس دشت و كوه جایگاه من است، باشد كه به مهر یزدان پاك و بخت پیروز پدر، خسرو را یافته، به ایران بازگردانم و بر اورنگ شهریارى نشانم». چو خورشید رخشنده آمد پدید/ زمین شد به‌سان گل شنبلید/ بیامد كمر‌بسته گیو دلیر/ یكى باركش بادپایى به زیر/ به گودرز گفت اى جهان‌پهلوان/ دلیر و سرافراز و روشن‌روان/ كمندى و اسپى مرا یار بس/ نشاید كشیدن بدان مرز كس

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها