|

در غیاب عباس صفاری

هرگز آن غول زیبا نبوده‌ام

پیام حیدرقزوینی

پرکاری و تکرارِ خود خصیصه‌ای مشترک در کار اغلب شاعران در سال‌های اخیر بوده است. در این سال‌ها در اغلب موارد با شاعرانی روبه‌رو بوده‌ایم که هر چند ماه مجموعه‌ای تازه منتشر کرده‌اند که تقریبا هیچ تفاوتی با مجموعه‌های قبلی‌شان نداشته و در مواردی حتی هم‌زمان بیش از یک مجموعه از یک شاعر منتشر شده است. تولید انبوه یکی از ویژگی‌های شعر فارسی در این سال‌ها بوده است، شعری که نه ردی از تغییر و تحولات اجتماعی زمانه در آن دیده می‌شود و نه ردی واقعی از تغییر و تحولات ادبی. در مواردی هم شعر به چند تکنیک و بازی تصنعی تقلیل یافته و نتیجه کار تولید شعرهایی هرچه بی‌معنی‌تر و هرچه مبهم‌تر شده است. البته در همین سال‌ها شاعرانی هم بوده‌اند که نخواسته‌اند حضوری در مسابقه تولید شعر داشته باشند و با وسواسی بیشتر به انتشار شعرهایشان پرداخته‌اند.
عباس صفاری از نمونه‌های قابل توجه این دسته دوم بود و اگر به سیر انتشار آثارش نگاه کنیم می‌بینیم که فاصله‌ای حتی چند ساله میان انتشار مجموعه شعرهایش وجود داشته است. او چهره‌ای چندوجهی داشت و براساس علایق درونی‌اش در عرصه‌های مختلفی چون شعر، نقاشی و ترجمه شعر فعالیت می‌کرد و هیچ اصراری برای انتشار فوری شعرهایش نداشت.
شعر صفاری نیز اگرچه با عنوان شعر ساده شناخته می‌شد، اما ساده‌نویسی به‌هیچ‌وجه بیانگر ویژگی‌های شعر صفاری نیست و خود او نیز بارها ساده‌نویسی را اسمی بی‌مسما دانسته بود که به شعر تحمیل شده است. در چند مجموعه شعری که صفاری در این سال‌ها منتشر کرده بود می‌توان زبانی با ویژگی‌هایی مشخص را دید. زبانی که هرچه می‌گذشت بیشتر به سمت زبان طبیعی و محاوره میل می‌کرد و این ویژگی به خصوص در شعرهای اخیر او بیشتر دیده می‌شود. در آخرین شعرهای صفاری که در مجموعه‌ای با عنوان «پشیمانم کن» منتشر شده بود، کم‌وبیش همان زبان شعری دیده می‌شود که پیش‌تر در مجموعه‌های «کبریت خیس»، «خنده در برف» و «مثل جوهر در آب» وجود داشت اما در شعرهای «پشیمانم کن» او بیشتر به سمت ساختار نثر حرکت کرده بود. صفاری در آخرین گفت‌وگویمان که سال گذشته در روزنامه «شرق» منتشر شده بود، درباره این ویژگی در شعرهای این مجموعه گفته بود: «استفاده از زبان محاوره مثل راه‌رفتن روی طناب است. خطر لغزش به سمت نثر همواره آن را تهدید می‌کند. من با آگاهی از حضور مداوم این خطر است که قلم بر کاغذ می‌گذارم. شاید تجربه انتشار سه، چهار مجموعه در این زبان سبب شده است که ترسم قدری ریخته و به طرزی ناخودآگاه ریسک کرده‌ام. کاری که برای طراوت و سلامت شعر ضروری و مهم است». صفاری در همین گفت‌وگو، درباره تمایز میان زبان شعر و نثر گفته بود که بسیاری از اسباب و ادوات رایج در شعر را می‌توان در نثر نو و کهن فارسی دید؛ از ایماژ و استعاره گرفته تا قوافی درونی و حتی ایجاز که از ویژگی‌های مهم شعر است. او به بیهقی اشاره می‌کند و به اینکه در تاریخ چندجلدی‌اش از نثر فشرده‌ای با جملات کوتاه و قاطع، حتا در حد سه کلمه استفاده کرده که پیش از او در نثر پرتکلف رایج چندان رواجی نداشته است. ازاین‌رو به اعتقاد صفاری این «حس و اندیشه شاعرانه» است که شعر را از نثر متمایز می‌کند.
صفاری در سال‌های حیاتش به سراغ ترجمه شعر هم رفت و امروز ترجمه‌های او را می‌توان در قالب پروژه‌ای مشخص دنبال کرد. پروژه‌ای که گام اولش بیش از دو دهه پیش با ترجمه مجموعه‌ای از تنکاهای ژاپنی برداشته شده بود. اگرچه شاید در آغاز و پشت این اولین گام هدفی مشخص وجود نداشت اما صفاری پس از آن با ایده‌ یا دغدغه‌ای مشخص به سراغ ترجمه شعر رفت. پس از ترجمه تنکاهای ژاپنی، صفاری به شکلی تصادفی به مجموعه‌ای از شعر غنایی مصر باستان با ترجمه ازرا پاوند برمی‌خورد و دغدغه ترجمه شعر با هدفی مشخص در اینجا برای او شکل می‌گیرد. صفاری معتقد بود که ما از آغاز کار ترجمه در دوران قاجار همیشه گرایش‌مان به متون تمدن‌های غربی بوده و از آثار کشورهایی که همسایه ما و اغلب هم‌سرنوشت‌مان بوده‌اند غافل بوده‌ایم: «در آن زمان تعداد کتاب‌هایی که از شعر غنایی و کهن این تمدن‌ها در ایران منتشر شده باشد از تعداد انگشتان یک دست هم تجاوز نمی‌کرد. همین امر سبب شد که کار ترجمه را یکسره اختصاص بدهم به اشعار غنایی شرق باستان که درحال‌حاضر شامل هفت مجموعه است از تمدن‌های مصر، اعراب جاهلی، هند، ژاپن، چین، آندلس و آخرین آنها منظومه‌ای است از تمدن سومر».
آخرین مجموعه شعری که از صفاری منتشر شد «پشیمانم کن» نام داشت و فقدان و حزنی آمیخته با حسرت را می‌توان از مضامین تکرارشونده در شعرهای این مجموعه دانست. همچنین مرگ نیز در برخی از شعرهای این دفتر حضوری پررنگ دارد. در گفت‌وگویی که با صفاری درباره این مجموعه انجام داده بودیم، او درباره حضور پررنگ مرگ گفته بود: «فرهنگ و ذهنیت ایرانی قرن‌هاست که با مرگ تعارف دارد و حاضر نیست آن را به عنوان امری عادی و لازم بپذیرد و قبول کند که زیبایی زندگی در موقتی‌بودن آن است. تردیدی نیست که آدمی همواره تلاش می‌کند مرگ را با ترفندهای مختلف به تأخیر بیندازد. به‌تأخیرانداختن اما فرق دارد با انکار و موکول‌کردنش به روز مبادا. روز مبادا در فرهنگ ما روزی است که آرزو می‌کنیم هرگز از راه نرسد. روز مبادا یعنی جاودانگی. ما اگر با فرزندان‌مان به همان سهولتی که درمورد تولد، بلوغ، ازدواج و دیگر مسائل عمده زندگی حرف می‌زنیم، با مقوله مرگ نیز برخورد مشابهی داشتیم و به فرض در پاسخ کودک خردسال و کنجکاوی که می‌پرسد من کی می‌میرم با جملات ترسناک زبانت را گاز بگیر و خدانکنه و دشمنت بمیرد پاسخ نمی‌دادیم آن وقت حضور مرگ در یک فیلم یا کتاب و نمایش‌نامه این‌قدر به چشم نمی‌آمد. مرگ همان‌قدر طبیعی است که عشق، با این تفاوت که عشق همواره در شعر و ادب ما وجود داشته و مرگ غالبا غایب بوده است. پرداختن به مرگ در سروده‌های من اما امر تازه‌ای نیست. در مطلع ترانه اسیر شب که پنجاه سال پیش آن را نوشته‌ام مردی دارد زیر یک دیوار بلند جان می‌کند و در ترجیع‌بند ترانه حباب، آرزویم مردن و رهاشدن است. آن ترانه‌ها حاصل نوعی بدبینی سیاه و سطحی جوان‌سالی بود که به مرور زمان از بین رفته و جایش را نوعی جبر قابل تحمل پر کرده است. حال اگر در این مجموعه نسبت به کتاب‌های پیشین بیشتر به مرگ پرداخته‌ام، احتمالا ناشی از آن است که به آن نزدیک‌تر شده‌ام. این را نیز بگویم که اندیشه مرگ و پرداختن به مرگ با افکار ناشی از افسردگی و مرگ‌طلبی تفاوت دارد. به گمان من اکثر افرادی که دست به خودکشی می‌زنند اگر شناخت بیشتری از مرگ داشتند، منصرف می‌شدند یا آن را به تأخیر می‌انداختند. نخستین کتابی که درباره مرگ نوشته شده کتاب مردگان فراعنه است. کتابی که عنوانش می‌توانست چگونه سعادتمند شوید باشد».
در یکی، دو سال اخیر صفاری کم‌کارتر از قبل شده بود. حدودا یک سال پیش از او درخواست کردم که متنی درباره صدسالگی ادبیات مدرن ایران بنویسد تا در ویژه‌نامه‌ای در سالنامه «شرق» منتشر شود اما او در بخشی از پاسخ دیرهنگامش نوشته بود:‌ «مشکل تنفسی‌ام شدت پیدا کرده و به باغچه دوستی در کوهستان پناه برده بودم. یادداشتی جهت صد سالگی فکر بسیار خوبی است و دلم می‌خواست در آن شرکت داشته باشم. حال و روزم اما برای نوشتن چندان مناسب نیست. نالیدن مدام هم می‌دانم کار درستی نیست. چه می‌شود کرد. گاهی ساده‌ترین کارها دشوار و خارج از توان آدمی می‌شود».
سال گذشته و کمی پیش از اینکه بیماری تنفسی صفاری تشدید شود، او در ایمیلی نوشته بود که مدت‌ها است کمتر به سراغ شعر می‌رود اما با این‌ حال دو شعر تازه‌اش را به‌همراه ایمیل فرستاده بود که یکی از آنها فضایی کاملا استعاری دارد و دیگری شعر کوتاهی است که او در سفری به پاریس نوشته بود. این دو شعر منتشر نشده «وهم‌ الجن» و «پرلاشز» نام دارند که اینک در غیاب صفاری بخشي از شعر اول به همراه شعر دوم منتشر می‌شوند:
وهم الجن
من هرگز
آن غول زیبا نبوده‌ام
در این‌سوی بی‌ترحم دنیا
فرشته‌ای تاریکم
پا در رکاب اسبی استخوانی
...
امشب اما
نوبت من است
تا این لشکر ملافه به سر را
سراسر به دریا بریزم
فلک‌زده‌ها هنوز نمی‌دانند
بی‌آنکه دندان‌هایم را کرم جویده
و چشم‌هایم را کلاغ
از حدقه درآورده باشد
چه موجود وحشتناکی شده‌ام
و ندیده‌اند هنوز
که اسب استخوانی‌ام بی‌قرار
تاختن در میدان کابوسشان را
چه پایی بر زمین می‌کوبد
مرگ یک ‌بار است و
شیون یک ‌بار
امشب بی‌بروبرگرد
جن‌ها
مرده‌های گریخته از گور
دیگ‌به‌سرها
آل‌ها
غول‌های بیابانی
ارواح پنهان‌شده در کُمد کودکان
و حتا
بعل ذبوب و نسناس‌ها
باید از دم
زهره‌ترک شوند از هیبت من
همچنان‌که من از دیدن خود
در آینه بامدادی.
پرلاشز
دور تا دور
سنگ مزار اسکار وایلد را
با پلکسی‌گلاس
زره‌پوش کرده‌اند
تا در امان بماند سنگ
از مُهر بوسه‌های آغشته به ماتیک
اما هر بامداد
آفتاب که سر می‌زند
بیدار می‌کند از دم
بوسه‌های خُسبیده بر شیشه را
و می‌تاباند به کردار نورافکنی زرّین
سایه‌های سرخ و گرم هر بوسه را
بر سنگ سرد گور
پرکاری و تکرارِ خود خصیصه‌ای مشترک در کار اغلب شاعران در سال‌های اخیر بوده است. در این سال‌ها در اغلب موارد با شاعرانی روبه‌رو بوده‌ایم که هر چند ماه مجموعه‌ای تازه منتشر کرده‌اند که تقریبا هیچ تفاوتی با مجموعه‌های قبلی‌شان نداشته و در مواردی حتی هم‌زمان بیش از یک مجموعه از یک شاعر منتشر شده است. تولید انبوه یکی از ویژگی‌های شعر فارسی در این سال‌ها بوده است، شعری که نه ردی از تغییر و تحولات اجتماعی زمانه در آن دیده می‌شود و نه ردی واقعی از تغییر و تحولات ادبی. در مواردی هم شعر به چند تکنیک و بازی تصنعی تقلیل یافته و نتیجه کار تولید شعرهایی هرچه بی‌معنی‌تر و هرچه مبهم‌تر شده است. البته در همین سال‌ها شاعرانی هم بوده‌اند که نخواسته‌اند حضوری در مسابقه تولید شعر داشته باشند و با وسواسی بیشتر به انتشار شعرهایشان پرداخته‌اند.
عباس صفاری از نمونه‌های قابل توجه این دسته دوم بود و اگر به سیر انتشار آثارش نگاه کنیم می‌بینیم که فاصله‌ای حتی چند ساله میان انتشار مجموعه شعرهایش وجود داشته است. او چهره‌ای چندوجهی داشت و براساس علایق درونی‌اش در عرصه‌های مختلفی چون شعر، نقاشی و ترجمه شعر فعالیت می‌کرد و هیچ اصراری برای انتشار فوری شعرهایش نداشت.
شعر صفاری نیز اگرچه با عنوان شعر ساده شناخته می‌شد، اما ساده‌نویسی به‌هیچ‌وجه بیانگر ویژگی‌های شعر صفاری نیست و خود او نیز بارها ساده‌نویسی را اسمی بی‌مسما دانسته بود که به شعر تحمیل شده است. در چند مجموعه شعری که صفاری در این سال‌ها منتشر کرده بود می‌توان زبانی با ویژگی‌هایی مشخص را دید. زبانی که هرچه می‌گذشت بیشتر به سمت زبان طبیعی و محاوره میل می‌کرد و این ویژگی به خصوص در شعرهای اخیر او بیشتر دیده می‌شود. در آخرین شعرهای صفاری که در مجموعه‌ای با عنوان «پشیمانم کن» منتشر شده بود، کم‌وبیش همان زبان شعری دیده می‌شود که پیش‌تر در مجموعه‌های «کبریت خیس»، «خنده در برف» و «مثل جوهر در آب» وجود داشت اما در شعرهای «پشیمانم کن» او بیشتر به سمت ساختار نثر حرکت کرده بود. صفاری در آخرین گفت‌وگویمان که سال گذشته در روزنامه «شرق» منتشر شده بود، درباره این ویژگی در شعرهای این مجموعه گفته بود: «استفاده از زبان محاوره مثل راه‌رفتن روی طناب است. خطر لغزش به سمت نثر همواره آن را تهدید می‌کند. من با آگاهی از حضور مداوم این خطر است که قلم بر کاغذ می‌گذارم. شاید تجربه انتشار سه، چهار مجموعه در این زبان سبب شده است که ترسم قدری ریخته و به طرزی ناخودآگاه ریسک کرده‌ام. کاری که برای طراوت و سلامت شعر ضروری و مهم است». صفاری در همین گفت‌وگو، درباره تمایز میان زبان شعر و نثر گفته بود که بسیاری از اسباب و ادوات رایج در شعر را می‌توان در نثر نو و کهن فارسی دید؛ از ایماژ و استعاره گرفته تا قوافی درونی و حتی ایجاز که از ویژگی‌های مهم شعر است. او به بیهقی اشاره می‌کند و به اینکه در تاریخ چندجلدی‌اش از نثر فشرده‌ای با جملات کوتاه و قاطع، حتا در حد سه کلمه استفاده کرده که پیش از او در نثر پرتکلف رایج چندان رواجی نداشته است. ازاین‌رو به اعتقاد صفاری این «حس و اندیشه شاعرانه» است که شعر را از نثر متمایز می‌کند.
صفاری در سال‌های حیاتش به سراغ ترجمه شعر هم رفت و امروز ترجمه‌های او را می‌توان در قالب پروژه‌ای مشخص دنبال کرد. پروژه‌ای که گام اولش بیش از دو دهه پیش با ترجمه مجموعه‌ای از تنکاهای ژاپنی برداشته شده بود. اگرچه شاید در آغاز و پشت این اولین گام هدفی مشخص وجود نداشت اما صفاری پس از آن با ایده‌ یا دغدغه‌ای مشخص به سراغ ترجمه شعر رفت. پس از ترجمه تنکاهای ژاپنی، صفاری به شکلی تصادفی به مجموعه‌ای از شعر غنایی مصر باستان با ترجمه ازرا پاوند برمی‌خورد و دغدغه ترجمه شعر با هدفی مشخص در اینجا برای او شکل می‌گیرد. صفاری معتقد بود که ما از آغاز کار ترجمه در دوران قاجار همیشه گرایش‌مان به متون تمدن‌های غربی بوده و از آثار کشورهایی که همسایه ما و اغلب هم‌سرنوشت‌مان بوده‌اند غافل بوده‌ایم: «در آن زمان تعداد کتاب‌هایی که از شعر غنایی و کهن این تمدن‌ها در ایران منتشر شده باشد از تعداد انگشتان یک دست هم تجاوز نمی‌کرد. همین امر سبب شد که کار ترجمه را یکسره اختصاص بدهم به اشعار غنایی شرق باستان که درحال‌حاضر شامل هفت مجموعه است از تمدن‌های مصر، اعراب جاهلی، هند، ژاپن، چین، آندلس و آخرین آنها منظومه‌ای است از تمدن سومر».
آخرین مجموعه شعری که از صفاری منتشر شد «پشیمانم کن» نام داشت و فقدان و حزنی آمیخته با حسرت را می‌توان از مضامین تکرارشونده در شعرهای این مجموعه دانست. همچنین مرگ نیز در برخی از شعرهای این دفتر حضوری پررنگ دارد. در گفت‌وگویی که با صفاری درباره این مجموعه انجام داده بودیم، او درباره حضور پررنگ مرگ گفته بود: «فرهنگ و ذهنیت ایرانی قرن‌هاست که با مرگ تعارف دارد و حاضر نیست آن را به عنوان امری عادی و لازم بپذیرد و قبول کند که زیبایی زندگی در موقتی‌بودن آن است. تردیدی نیست که آدمی همواره تلاش می‌کند مرگ را با ترفندهای مختلف به تأخیر بیندازد. به‌تأخیرانداختن اما فرق دارد با انکار و موکول‌کردنش به روز مبادا. روز مبادا در فرهنگ ما روزی است که آرزو می‌کنیم هرگز از راه نرسد. روز مبادا یعنی جاودانگی. ما اگر با فرزندان‌مان به همان سهولتی که درمورد تولد، بلوغ، ازدواج و دیگر مسائل عمده زندگی حرف می‌زنیم، با مقوله مرگ نیز برخورد مشابهی داشتیم و به فرض در پاسخ کودک خردسال و کنجکاوی که می‌پرسد من کی می‌میرم با جملات ترسناک زبانت را گاز بگیر و خدانکنه و دشمنت بمیرد پاسخ نمی‌دادیم آن وقت حضور مرگ در یک فیلم یا کتاب و نمایش‌نامه این‌قدر به چشم نمی‌آمد. مرگ همان‌قدر طبیعی است که عشق، با این تفاوت که عشق همواره در شعر و ادب ما وجود داشته و مرگ غالبا غایب بوده است. پرداختن به مرگ در سروده‌های من اما امر تازه‌ای نیست. در مطلع ترانه اسیر شب که پنجاه سال پیش آن را نوشته‌ام مردی دارد زیر یک دیوار بلند جان می‌کند و در ترجیع‌بند ترانه حباب، آرزویم مردن و رهاشدن است. آن ترانه‌ها حاصل نوعی بدبینی سیاه و سطحی جوان‌سالی بود که به مرور زمان از بین رفته و جایش را نوعی جبر قابل تحمل پر کرده است. حال اگر در این مجموعه نسبت به کتاب‌های پیشین بیشتر به مرگ پرداخته‌ام، احتمالا ناشی از آن است که به آن نزدیک‌تر شده‌ام. این را نیز بگویم که اندیشه مرگ و پرداختن به مرگ با افکار ناشی از افسردگی و مرگ‌طلبی تفاوت دارد. به گمان من اکثر افرادی که دست به خودکشی می‌زنند اگر شناخت بیشتری از مرگ داشتند، منصرف می‌شدند یا آن را به تأخیر می‌انداختند. نخستین کتابی که درباره مرگ نوشته شده کتاب مردگان فراعنه است. کتابی که عنوانش می‌توانست چگونه سعادتمند شوید باشد».
در یکی، دو سال اخیر صفاری کم‌کارتر از قبل شده بود. حدودا یک سال پیش از او درخواست کردم که متنی درباره صدسالگی ادبیات مدرن ایران بنویسد تا در ویژه‌نامه‌ای در سالنامه «شرق» منتشر شود اما او در بخشی از پاسخ دیرهنگامش نوشته بود:‌ «مشکل تنفسی‌ام شدت پیدا کرده و به باغچه دوستی در کوهستان پناه برده بودم. یادداشتی جهت صد سالگی فکر بسیار خوبی است و دلم می‌خواست در آن شرکت داشته باشم. حال و روزم اما برای نوشتن چندان مناسب نیست. نالیدن مدام هم می‌دانم کار درستی نیست. چه می‌شود کرد. گاهی ساده‌ترین کارها دشوار و خارج از توان آدمی می‌شود».
سال گذشته و کمی پیش از اینکه بیماری تنفسی صفاری تشدید شود، او در ایمیلی نوشته بود که مدت‌ها است کمتر به سراغ شعر می‌رود اما با این‌ حال دو شعر تازه‌اش را به‌همراه ایمیل فرستاده بود که یکی از آنها فضایی کاملا استعاری دارد و دیگری شعر کوتاهی است که او در سفری به پاریس نوشته بود. این دو شعر منتشر نشده «وهم‌ الجن» و «پرلاشز» نام دارند که اینک در غیاب صفاری بخشي از شعر اول به همراه شعر دوم منتشر می‌شوند:
وهم الجن
من هرگز
آن غول زیبا نبوده‌ام
در این‌سوی بی‌ترحم دنیا
فرشته‌ای تاریکم
پا در رکاب اسبی استخوانی
...
امشب اما
نوبت من است
تا این لشکر ملافه به سر را
سراسر به دریا بریزم
فلک‌زده‌ها هنوز نمی‌دانند
بی‌آنکه دندان‌هایم را کرم جویده
و چشم‌هایم را کلاغ
از حدقه درآورده باشد
چه موجود وحشتناکی شده‌ام
و ندیده‌اند هنوز
که اسب استخوانی‌ام بی‌قرار
تاختن در میدان کابوسشان را
چه پایی بر زمین می‌کوبد
مرگ یک ‌بار است و
شیون یک ‌بار
امشب بی‌بروبرگرد
جن‌ها
مرده‌های گریخته از گور
دیگ‌به‌سرها
آل‌ها
غول‌های بیابانی
ارواح پنهان‌شده در کُمد کودکان
و حتا
بعل ذبوب و نسناس‌ها
باید از دم
زهره‌ترک شوند از هیبت من
همچنان‌که من از دیدن خود
در آینه بامدادی.
پرلاشز
دور تا دور
سنگ مزار اسکار وایلد را
با پلکسی‌گلاس
زره‌پوش کرده‌اند
تا در امان بماند سنگ
از مُهر بوسه‌های آغشته به ماتیک
اما هر بامداد
آفتاب که سر می‌زند
بیدار می‌کند از دم
بوسه‌های خُسبیده بر شیشه را
و می‌تاباند به کردار نورافکنی زرّین
سایه‌های سرخ و گرم هر بوسه را
بر سنگ سرد گور
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها