خونبازی کنار خیابان
مسعود توکلی
خسته و بیحوصله، برگه احراز محل سکونت را از مرکز تعویض پلاک چیتگر تحویل میگیرم و بدوبدو خودم را میرسانم سر خیابان تا قبل از تمامشدن مرخصی ساعتیام، خودم را به محل کار برسانم. فرصت نیست و باید تاکسی اینترنتی بگیرم. اپلیکیشن میگوید راننده رسیده است، ولی اثری از او نیست. مثل همیشه وقتی عجله دارم همهچیز به هم میریزد. راننده به جای ضلع جنوبی مجموعه، به ضلع شمالی رفته و 10 دقیقهای طول میکشد تا برسد. به پیادهرو میروم تا از بوق و چراغزدنهای مسافرکشها خلاص شوم. یک ماشین صفر سفیدرنگ از پارکینگ مجموعه خارج میشود و 10 متر جلوتر میایستد. یکی از دو سرنشین جوان آن پیاده میشود و به سمت مرد میانسالی میرود که روی یک صندلی دستساز که با چپاندن یونولیت داخل یک دبه بزرگ ساخته، نشسته است. جلوی مرد یک سبد مخصوص حمل جوجه یکروزه است، ولی داخلش پر است از مرغ و خروسهای چندین و چند روزه که مثل انجیر خشک نخی توی هم فرورفتهاند و چرت میزنند بدون اینکه حتی فضای کافی برای ایستادن تمامقد داشته باشند. چشمم به یک بنر 80 در 40 میافتد که از درخت کنار جوی خیابان آویزان است و روی آن با رنگ قرمز نوشته: «مرغ و خروس قربانی». تصویر باکیفیت یک خروس زیبا هم در وسط بنر نقش بسته و یک بنر کوچکتر با تصویر یک خروس سفید و کلمه «قربانی» هم به پایین درخت تکیه داده شده است. پسر جوان میخواهد برای ایمنی از چشمزخم و سایر آفات و پیشامدهای احتمالی برای ماشین نو قربانی کند. در پسزمینه سبد مرغها، چاله خون داخل جوی خیابان توجهم را جلب میکند؛ قتلگاه مرغ و خروسها! جایی که از داخل سبد دید و اشراف کامل دارد. فکر اینکه این مخلوقات خدا از داخل آن سبد تنگ و تار، شاهد ریختهشدن خون همنوعانشان هستند، قلبم را فشار میدهد؛ چیزی که در آموزههای دین اسلام هم بهشدت از آن نهی شده است. صحبت مختصری بین پسر جوان و مرد سلاخ انجام میشود و مرد به طرف سبد میرود. درِ سبد که باز میشود، پرندگان بینوا انگار دوباره جان میگیرند. با شور و حال عجیبی از سر و کول هم بالا میروند، گردن میکشند و دیوانهوار بالهایشان را به هم میزنند تا بلکه دست سلاخ به پر و بال آنها گیر کند. انگار دارند برای مردن از یکدیگر سبقت میگیرند؛ شاید برای خلاصی از سیاهچال متعفن سبد. اندکی پس از ذبح، مرد سلاخ، مثل گلادیاتورهای فاتح، سر خونین مرغ به دست، به سمت ماشین نو میرود و پلاک و چهار چرخ ماشین را با آن خونآلود میکند! عملی که هیچ پایه و اساس عرفی و شرعی هم ندارد و ملغمهای است از خشونت و خرافات که زمانی صدای شهید مطهری را هم درآورده بود: «معمول ما این است که وقتی خانهمان را عوض میکنیم و میخواهیم به خانه جدید برویم، یک گوسفند میکشیم. یا اگر چشمهای جاری میکنیم، کار نویی میکنیم، یک گوسفند میکشیم. [کتاب] وسایل [الشیعه]، جلد دوم، صفحه ۱۹۸ از معانیالاخبار صدوق نقل میکند که پیغمبر اکرم فرموده «نَهی عَنْ ذَبائِحِ الْجِنِّ» پیغمبر از ذبایح جن نهی کرد. معلوم میشود اسم اینها در قدیم ذبیحهالجن بوده است... یعنی کسی خانهای میخرد یا چشمهای را استخراج و جاری میکند یا کاری مثل اینها میکند... بعد گوسفندی را میکشند برای اینکه جلوی چشم مردم را بگیرند... [از ترس اینکه] اگر این کار را نکنند جنها به او آسیب میرسانند؛ ما میگوییم چشمزخم. معلوم میشود عربهای جاهلیت میگفتند جن میآید این کار را میکند. «فَابْطَلَ ذلِکَ النَّبِیُّ وَ نَهی عَنْهُ» پیغمبر اکرم این سنت رایج جاهلیت را -که دومرتبه در میان ما رایج شده است- باطل کرد. این کتاب وسایل از کتب معتبر حدیث ما، این هم مدرکش که عرض کردم» (مجموعه آثار شهید مطهری، ج ۲۵، ص 408). پسر جوان بابت هزینه قربانی کارت میکشد و میرود. منتظرم حالا که تصمیم ندارد قربانی خونآلودش را سوار ماشین صفرش کند، لااقل دباره رساندن آن به دست نیازمندان سفارش کوچکی بکند، ولی بدون هیچ حرفی سوار میشود و میرود و من فکر میکنم یک جای کار میلنگد. قربانی همیشه حکم صدقه را داشته و شاید یکی از جهاتش دستگیری اغنیا از مستمندان بوده است. ولی چیزی که من میدیدم قربانی نبود، یک خونریزی خشونتبار بود؛ جایی که ریختن خون، فینفسه موضوعیت پیدا کرده و تنها دلیلش آسودگی خیال خریدار است. از شرایط انسانی و دینی نگهداری حیوانات هم که چیزی نگویم بهتر است، هرچند نمیتوانم توصیههای حضرت علی (ع) به مأمور جمعآوری مالیات درباره رعایت حقوق حیوانات را از ذهنم بیرون کنم که: «میان آن شتر مرکوب و سایر شتران عدالت را برقرار ساز و شتر خسته را آسوده گردان و آن را که کمتر آسیب دیده یا از رفتن ناتوان گردیده آرام بران» (نهجالبلاغه، نامه 25). مرد سلاخ، چاقوی کوچک تاشوی خود را با یک دستمال خونی چرک پاک میکند و میگذارد داخل جیبش. مرغ تازه درگذشته را هم از چاله خون برمیدارد و پرت میکند داخل کیسه نایلونی آویزان از درخت، کنار چند مرغ و خروس دیگر. با صدای زنگ موبایل به خودم میآیم. راننده به ضلع جنوبی رسیده است. به سمت او میروم. یک ماشین صفر دیگر از پارکینگ بیرون میآید.
خسته و بیحوصله، برگه احراز محل سکونت را از مرکز تعویض پلاک چیتگر تحویل میگیرم و بدوبدو خودم را میرسانم سر خیابان تا قبل از تمامشدن مرخصی ساعتیام، خودم را به محل کار برسانم. فرصت نیست و باید تاکسی اینترنتی بگیرم. اپلیکیشن میگوید راننده رسیده است، ولی اثری از او نیست. مثل همیشه وقتی عجله دارم همهچیز به هم میریزد. راننده به جای ضلع جنوبی مجموعه، به ضلع شمالی رفته و 10 دقیقهای طول میکشد تا برسد. به پیادهرو میروم تا از بوق و چراغزدنهای مسافرکشها خلاص شوم. یک ماشین صفر سفیدرنگ از پارکینگ مجموعه خارج میشود و 10 متر جلوتر میایستد. یکی از دو سرنشین جوان آن پیاده میشود و به سمت مرد میانسالی میرود که روی یک صندلی دستساز که با چپاندن یونولیت داخل یک دبه بزرگ ساخته، نشسته است. جلوی مرد یک سبد مخصوص حمل جوجه یکروزه است، ولی داخلش پر است از مرغ و خروسهای چندین و چند روزه که مثل انجیر خشک نخی توی هم فرورفتهاند و چرت میزنند بدون اینکه حتی فضای کافی برای ایستادن تمامقد داشته باشند. چشمم به یک بنر 80 در 40 میافتد که از درخت کنار جوی خیابان آویزان است و روی آن با رنگ قرمز نوشته: «مرغ و خروس قربانی». تصویر باکیفیت یک خروس زیبا هم در وسط بنر نقش بسته و یک بنر کوچکتر با تصویر یک خروس سفید و کلمه «قربانی» هم به پایین درخت تکیه داده شده است. پسر جوان میخواهد برای ایمنی از چشمزخم و سایر آفات و پیشامدهای احتمالی برای ماشین نو قربانی کند. در پسزمینه سبد مرغها، چاله خون داخل جوی خیابان توجهم را جلب میکند؛ قتلگاه مرغ و خروسها! جایی که از داخل سبد دید و اشراف کامل دارد. فکر اینکه این مخلوقات خدا از داخل آن سبد تنگ و تار، شاهد ریختهشدن خون همنوعانشان هستند، قلبم را فشار میدهد؛ چیزی که در آموزههای دین اسلام هم بهشدت از آن نهی شده است. صحبت مختصری بین پسر جوان و مرد سلاخ انجام میشود و مرد به طرف سبد میرود. درِ سبد که باز میشود، پرندگان بینوا انگار دوباره جان میگیرند. با شور و حال عجیبی از سر و کول هم بالا میروند، گردن میکشند و دیوانهوار بالهایشان را به هم میزنند تا بلکه دست سلاخ به پر و بال آنها گیر کند. انگار دارند برای مردن از یکدیگر سبقت میگیرند؛ شاید برای خلاصی از سیاهچال متعفن سبد. اندکی پس از ذبح، مرد سلاخ، مثل گلادیاتورهای فاتح، سر خونین مرغ به دست، به سمت ماشین نو میرود و پلاک و چهار چرخ ماشین را با آن خونآلود میکند! عملی که هیچ پایه و اساس عرفی و شرعی هم ندارد و ملغمهای است از خشونت و خرافات که زمانی صدای شهید مطهری را هم درآورده بود: «معمول ما این است که وقتی خانهمان را عوض میکنیم و میخواهیم به خانه جدید برویم، یک گوسفند میکشیم. یا اگر چشمهای جاری میکنیم، کار نویی میکنیم، یک گوسفند میکشیم. [کتاب] وسایل [الشیعه]، جلد دوم، صفحه ۱۹۸ از معانیالاخبار صدوق نقل میکند که پیغمبر اکرم فرموده «نَهی عَنْ ذَبائِحِ الْجِنِّ» پیغمبر از ذبایح جن نهی کرد. معلوم میشود اسم اینها در قدیم ذبیحهالجن بوده است... یعنی کسی خانهای میخرد یا چشمهای را استخراج و جاری میکند یا کاری مثل اینها میکند... بعد گوسفندی را میکشند برای اینکه جلوی چشم مردم را بگیرند... [از ترس اینکه] اگر این کار را نکنند جنها به او آسیب میرسانند؛ ما میگوییم چشمزخم. معلوم میشود عربهای جاهلیت میگفتند جن میآید این کار را میکند. «فَابْطَلَ ذلِکَ النَّبِیُّ وَ نَهی عَنْهُ» پیغمبر اکرم این سنت رایج جاهلیت را -که دومرتبه در میان ما رایج شده است- باطل کرد. این کتاب وسایل از کتب معتبر حدیث ما، این هم مدرکش که عرض کردم» (مجموعه آثار شهید مطهری، ج ۲۵، ص 408). پسر جوان بابت هزینه قربانی کارت میکشد و میرود. منتظرم حالا که تصمیم ندارد قربانی خونآلودش را سوار ماشین صفرش کند، لااقل دباره رساندن آن به دست نیازمندان سفارش کوچکی بکند، ولی بدون هیچ حرفی سوار میشود و میرود و من فکر میکنم یک جای کار میلنگد. قربانی همیشه حکم صدقه را داشته و شاید یکی از جهاتش دستگیری اغنیا از مستمندان بوده است. ولی چیزی که من میدیدم قربانی نبود، یک خونریزی خشونتبار بود؛ جایی که ریختن خون، فینفسه موضوعیت پیدا کرده و تنها دلیلش آسودگی خیال خریدار است. از شرایط انسانی و دینی نگهداری حیوانات هم که چیزی نگویم بهتر است، هرچند نمیتوانم توصیههای حضرت علی (ع) به مأمور جمعآوری مالیات درباره رعایت حقوق حیوانات را از ذهنم بیرون کنم که: «میان آن شتر مرکوب و سایر شتران عدالت را برقرار ساز و شتر خسته را آسوده گردان و آن را که کمتر آسیب دیده یا از رفتن ناتوان گردیده آرام بران» (نهجالبلاغه، نامه 25). مرد سلاخ، چاقوی کوچک تاشوی خود را با یک دستمال خونی چرک پاک میکند و میگذارد داخل جیبش. مرغ تازه درگذشته را هم از چاله خون برمیدارد و پرت میکند داخل کیسه نایلونی آویزان از درخت، کنار چند مرغ و خروس دیگر. با صدای زنگ موبایل به خودم میآیم. راننده به ضلع جنوبی رسیده است. به سمت او میروم. یک ماشین صفر دیگر از پارکینگ بیرون میآید.