كيخسرو در آزمون شهريارى
مهدى افشار- پژوهشگر
در یادداشتهای قبلی گفته شد پس از آنكه گیو، كیخسرو، فرزند سیاوش را كه از فرنگیس، دخت افراسیاب در تورانزمین هستى گرفته بود، با كوشش بسیار به ایران آورد و در استخر نزد كاووس برد، همه پهلوانان به پشتیبانى از جانشینى خسرو به دیدار كاووس و نواده خوشسیماى او رفتند و تنها توس از این انجمن كناره گرفت با این سخن كه آن گونه شهریاری را نمىخواهد كه ریشه در توران داشته باشد و فریبرز، برادر سیاوش را شایستهتر دانسته، او را جانشین كاووس پیر خواند و چون گیو از سوى گودرز با این سخن به نزد توس رفت كه خواست آسمان است كه كیخسرو بر جاى كاووس بنشیند، توس بر اندیشه و خواسته خود که جانشینی فریبرز بود، پاى فشرد. گیو خشمگین و دژم از نزد توس برخاسته، به نزد گودرز آمد و گفت، گویى توس را با خرد آشتى نیست، آنچنان كه نابخردانه فریبرز را جایگزین كاووس مىداند. گودرز به خروش آمده، فریاد برآورد كاش توس هرگز زاده نمىشد و فرزندان و نبیرگان خویش را كه هفتادوهشت تن بودند، فراخواند، بر كوسها كوبیدند و دوازده هزار سپاهى گرد آمده، آماده جنگ با توس شدند. از دیگرسوى توس سپاهى بیاراست، بر كوهه پیلان كوس ببستند و دو سپاه روباروى یکدیگر قرار گرفتند و چون توس آن سپاه بزرگ و انبوه را بدید كه از غبار سم اسبانش، روى خورشید تیره گشته و خسرو را دید که بر تختى بر پشت پیلى در پیشاپیش سپاه گودرز جاى گرفته، از درگیرى پاى پس كشید، با این پیام كه چون ما دو ایرانى نبرد بسازیم، بسیارى از دو سپاه كشته خواهند شد و این نبرد، تنها به كام افراسیاب شده، بخت تورانیان بیدار مىگردد و چه بسا كه تخت شاهنشاهى به تورانیان رسد و روزگارى مهى و سرورى ایرانیان پایان یابد. آنگاه مردى خردمند را نزد كاووس فرستاد تا این دشوارى را آسان گرداند و یادآور شد كه اگر در این نبرد، تیرى از كمانى بجهد و بر قلب یك ایرانى بنشیند، بنیاد كینهاى گذارده خواهد شد كه افراسیاب آرزوى آن را در خواب نیز نمىتوانست داشته باشد. كاووس چون این پیام را دریافت داشت، توس و گودرز را بىسپاه و بىهمراه فراخواند، آن دو به نزد كاووس رفتند و هر یك زبان برگشودند در تأیید اندیشه خود. شاه پیر به توس گفت كه زهر در جام شیر نریزد و تیغ فروگذارد و زره از تن درآورد كه این رویكرد تنها به زیان مردم ایرانزمین است. توس در پاسخ گفت كه جهان به فرزند، استوار مىماند و تاج و تخت شهریارى از آنِ فرزند است و وقتى فرزندی راستقامت و پهلوان باشد، چرا نواده باید جایگزین شاه گردد.
گودرز در پاسخ گفت: «اى نابخرد، كدام خردمندى تو را از مردمان اندیشهورز مىشمرد؟ چراكه در همه گیتى كسى چون سیاوش نبود و نخواهد بود و همانند او كسى جوانمرد و راد و آرامخوى پاى به این گیتى نگذارده و اكنون این جهانجوى فرزند اوست و همه هستى سیاوش در هستى خسرو نهادینه شده است، اگر از سوى مادرى از تور نژاد دارد، هرگز از پشت شهریارى جدا نمىافتد و در سراسر توران و ایران كسى چون او با فرّه ایزدى نیست. مگر شكوه شهریارى را در چهره او نمىبینى؟ مگر برز و بالاى او را دیدهور نیستى؟ مگر نمىدانى چگونه از جیحون گذر كرد، بىآنكه خواستار كشتى شود و این گذر از جیحون سیلابى نشانه فرّ كیانى اوست، همچنان كه فریدون، نیاى بزرگ او نیز از اروند گذشت، بىآنكه به كشتى پاى نهد. تنها از فره ایزدى است كه چشم بدى از او دور مانده. شگفتا با آنكه تو فرزند نوذر هستى و او شاهی خردورز و دانا بود، تو بىخرد و نادان هستى. اگر هماكنون شمشیر بر میان داشتم، میان تو را دو نیمه مىكردم». توس با خشم پاسخ گفت: «اى گودرز پیر، اگر تیغ تو سندان را مىشكافد، سنان من نیز دل كوه قاف را سفته مىگرداند و اگر گرز تو پر تاب و توان است، خدنگ من توان آن را
دارد که دل آفتاب را بدوزد».
سرانجام گودرز به كاووس پیشنهاد كرد كه هر دو فرزند خویش را فراخواند و ببیند كدامیك سزاوار اورنگ شهریارى است تا خود او، تاج و تخت را به یكى از آن دو بسپارد.
كاووس در پاسخ گفت: «این پیشنهاد خردورزانه نیست كه هر دو فرزندم جایگاهى بلند در ژرفاى دل من دارند؛ كارى بزرگ در پیش است، هر یك از ایشان از آن كار سربلند برآید، این اورنگ از آن او خواهد شد، بىهیچ آزردگى. در منطقه مرزى در دژ بهمن، گروهى جایگزین شدهاند، همه اهرمنخوى و مردمان ایرانزمین از آنان در رنجند، هر یك از این دو، بتواند به نیروى تیغ، دژ بهمن را فروكشد، تخت شاهى از او دریغ نخواهد بود».
گودرز و توس به این سخن روى خوش نشان دادند و دگر روز چون خورشید پرده شب سیاه را بدرید، فریبرز با توس به نزد كاووس آمدند و توس به شاه گفت كه او خود فریبرز را در گشودن آن دژ همراهى خواهد كرد و چنان كند كه با درفش كاویانى كه در نزد اوست، چهره لعلگونه دشمن را سیاه گرداند.
كاووس براى آنان آرزوى كامگارى كرد و از فریبرز خواست شتاب ورزد و آن دژ را فروكشد. آنان چون به نزدیك دژ بهمن رسیدند، مشاهده كردند كه از آسمان آتش مىبارد، توس و سپاه او در برابر خویش دژى دیدند كه دستیابى به آن ناممكن مىنمود، دیوارهاى دژ سر به آسمان مىسایید و نیزهها از تابش آتشافروز خورشید، فروزان گشته بود. فریبرز به توس گفت با گرز و كمند و تیغ نمىتوان بر این باره گزندى وارد آورد. آنان پیرامون دژ بگشتند و ناتوان از گشودنش، خسته و رنجور از آسیب خورشید آتشفروز بازگشتند، نومید.
چون گودرز از بازگشت نابهفرجام توس و فریبرز آگاه شد، خود پیلان را بیاراست و هیاهویى به آسمان خاست، بر پشت پیلى تختى زرین بگذاشت و خسرو را بر آن بنشاند، در حالى كه تاجى بر سر و گرزى در دست داشت و لشكر گروه در گروه در پى او به سوى بهمن دژ برفتند. چون به نزدیك دژ رسیدند، خسرو از پیل فرود آمده، زره بر تن كرد و میان خویش را ببست و بر اسبی بنشست، در همان حال كه بر پشت زین نشسته بود، دبیرى را فراخواند و نامهاى را به زبان پهلوى تقریر كرد. در آن نامه چنین آمده بود كه این نامه از بنده كردگار، جهانجوى كیخسرو است، همان كسى كه از بند اهرمن رهایى جسته و هر آنچه مىكند با نام و یاد یزدان پاك است، یزدان پاكى كه جاوید و نكویىبخش و راهنماست، همان خداوندى كه او را از جیحون به سلامت گذر داده، بزرگى و شكوه بخشیده است و اكنون همه گیتى زیر نگین اوست و چون این دژ جایگاه اهریمنان است، خسرو از آن بیزارى مىجوید و ویرانىاش را آرزو مىكند و از آنجا كه این دژ جادوانه است، پس او نیز به جادو روى مىآورد و سر جادوان را به كمند مىكشد و اگر سپاهى كه در دژ است، به فرمان یزدان پاك در آنجا هستند، این دژ فرونخواهد ریخت و اگر او برخوردار
از نیروى اهورایى است و آن دژ اهریمنى، آن باره به فرمان یزدان فروخواهد ریخت. آنگاه نیزهاى به دست گرفته و آن نامه را بر سر نیزه گذارد و نام یزدان پاك را بر زبان رانده، گیو را فراخواند و به او گفت كه این نامه پندمند را برگیرد و آن را بر دیوار دژ بنشاند و شتابان بازگردد. گیو نیزه را برگرفته، به سوى باره دژ شتافت و با نام یزدان پاك جهانآفرین آن نیزه و نامه را بر دیوار نشاند. به ناگاه نامه ناپدید گشت و خروشى برخاست، گویى رعدى طنینافكن شده بود؛ باره دژ فروریخت و آنگاه گیو اسب را برانگیخت و به سپاه گفت كه دژ را تیرباران كنند و هوا را چون ابر بهاران بگردانند. بسیاری از دیوان جاىگرفته در دژ هلاكشده، بر خاك افتادند و با كشتهشدن دیوان، ابر سیاهى كه بر فراز دژ، خانه گزیده بود، روشنى گرفت و جهان به كردار تابنده ماه شد. چون دژ گشوده شد، كیخسرو با گودرز به دژ پاى نهادند، شهرى دیدند سراسر باغ و ایوان و كاخ، به فرمان خسرو همه زیبایى را نگاه داشتند و گنبدى ساختند كه تا ابر قامت كشیده بود و آتشكدهاى در آن دژ برپا داشتند و دژنشینان را به آیین ایرانیان فراخواندند. پس از یك سال آنان به نزد كاووس بازگشتند و چون شاه از آن
شگفتى ایزدانه آگاه شد، پایگاه خسرو را فراتر برد و او را در كنار خود بر اورنگ شهریارى نشاند.
چو آگاهى آمد به ایران ز شاه/ از آن ایزدى فرّ و آن دستگاه
جهانى فروماند اندر شگفت/ كه كیخسرو آن فر و بالا گرفت
فریبرز پیش آمدش با گروه/ از ایران سپاهى به كردار كوه
چو دیدش فرود آمد از تخت زر/ ببوسید روى برادر پدر
همان توس با كاویانىدرفش/ همى رفت با كوس و زرینهكفش
بیاورد و پیش جهاندار برد/ زمین را ببوسید و او را سپرد
در یادداشتهای قبلی گفته شد پس از آنكه گیو، كیخسرو، فرزند سیاوش را كه از فرنگیس، دخت افراسیاب در تورانزمین هستى گرفته بود، با كوشش بسیار به ایران آورد و در استخر نزد كاووس برد، همه پهلوانان به پشتیبانى از جانشینى خسرو به دیدار كاووس و نواده خوشسیماى او رفتند و تنها توس از این انجمن كناره گرفت با این سخن كه آن گونه شهریاری را نمىخواهد كه ریشه در توران داشته باشد و فریبرز، برادر سیاوش را شایستهتر دانسته، او را جانشین كاووس پیر خواند و چون گیو از سوى گودرز با این سخن به نزد توس رفت كه خواست آسمان است كه كیخسرو بر جاى كاووس بنشیند، توس بر اندیشه و خواسته خود که جانشینی فریبرز بود، پاى فشرد. گیو خشمگین و دژم از نزد توس برخاسته، به نزد گودرز آمد و گفت، گویى توس را با خرد آشتى نیست، آنچنان كه نابخردانه فریبرز را جایگزین كاووس مىداند. گودرز به خروش آمده، فریاد برآورد كاش توس هرگز زاده نمىشد و فرزندان و نبیرگان خویش را كه هفتادوهشت تن بودند، فراخواند، بر كوسها كوبیدند و دوازده هزار سپاهى گرد آمده، آماده جنگ با توس شدند. از دیگرسوى توس سپاهى بیاراست، بر كوهه پیلان كوس ببستند و دو سپاه روباروى یکدیگر قرار گرفتند و چون توس آن سپاه بزرگ و انبوه را بدید كه از غبار سم اسبانش، روى خورشید تیره گشته و خسرو را دید که بر تختى بر پشت پیلى در پیشاپیش سپاه گودرز جاى گرفته، از درگیرى پاى پس كشید، با این پیام كه چون ما دو ایرانى نبرد بسازیم، بسیارى از دو سپاه كشته خواهند شد و این نبرد، تنها به كام افراسیاب شده، بخت تورانیان بیدار مىگردد و چه بسا كه تخت شاهنشاهى به تورانیان رسد و روزگارى مهى و سرورى ایرانیان پایان یابد. آنگاه مردى خردمند را نزد كاووس فرستاد تا این دشوارى را آسان گرداند و یادآور شد كه اگر در این نبرد، تیرى از كمانى بجهد و بر قلب یك ایرانى بنشیند، بنیاد كینهاى گذارده خواهد شد كه افراسیاب آرزوى آن را در خواب نیز نمىتوانست داشته باشد. كاووس چون این پیام را دریافت داشت، توس و گودرز را بىسپاه و بىهمراه فراخواند، آن دو به نزد كاووس رفتند و هر یك زبان برگشودند در تأیید اندیشه خود. شاه پیر به توس گفت كه زهر در جام شیر نریزد و تیغ فروگذارد و زره از تن درآورد كه این رویكرد تنها به زیان مردم ایرانزمین است. توس در پاسخ گفت كه جهان به فرزند، استوار مىماند و تاج و تخت شهریارى از آنِ فرزند است و وقتى فرزندی راستقامت و پهلوان باشد، چرا نواده باید جایگزین شاه گردد.
گودرز در پاسخ گفت: «اى نابخرد، كدام خردمندى تو را از مردمان اندیشهورز مىشمرد؟ چراكه در همه گیتى كسى چون سیاوش نبود و نخواهد بود و همانند او كسى جوانمرد و راد و آرامخوى پاى به این گیتى نگذارده و اكنون این جهانجوى فرزند اوست و همه هستى سیاوش در هستى خسرو نهادینه شده است، اگر از سوى مادرى از تور نژاد دارد، هرگز از پشت شهریارى جدا نمىافتد و در سراسر توران و ایران كسى چون او با فرّه ایزدى نیست. مگر شكوه شهریارى را در چهره او نمىبینى؟ مگر برز و بالاى او را دیدهور نیستى؟ مگر نمىدانى چگونه از جیحون گذر كرد، بىآنكه خواستار كشتى شود و این گذر از جیحون سیلابى نشانه فرّ كیانى اوست، همچنان كه فریدون، نیاى بزرگ او نیز از اروند گذشت، بىآنكه به كشتى پاى نهد. تنها از فره ایزدى است كه چشم بدى از او دور مانده. شگفتا با آنكه تو فرزند نوذر هستى و او شاهی خردورز و دانا بود، تو بىخرد و نادان هستى. اگر هماكنون شمشیر بر میان داشتم، میان تو را دو نیمه مىكردم». توس با خشم پاسخ گفت: «اى گودرز پیر، اگر تیغ تو سندان را مىشكافد، سنان من نیز دل كوه قاف را سفته مىگرداند و اگر گرز تو پر تاب و توان است، خدنگ من توان آن را
دارد که دل آفتاب را بدوزد».
سرانجام گودرز به كاووس پیشنهاد كرد كه هر دو فرزند خویش را فراخواند و ببیند كدامیك سزاوار اورنگ شهریارى است تا خود او، تاج و تخت را به یكى از آن دو بسپارد.
كاووس در پاسخ گفت: «این پیشنهاد خردورزانه نیست كه هر دو فرزندم جایگاهى بلند در ژرفاى دل من دارند؛ كارى بزرگ در پیش است، هر یك از ایشان از آن كار سربلند برآید، این اورنگ از آن او خواهد شد، بىهیچ آزردگى. در منطقه مرزى در دژ بهمن، گروهى جایگزین شدهاند، همه اهرمنخوى و مردمان ایرانزمین از آنان در رنجند، هر یك از این دو، بتواند به نیروى تیغ، دژ بهمن را فروكشد، تخت شاهى از او دریغ نخواهد بود».
گودرز و توس به این سخن روى خوش نشان دادند و دگر روز چون خورشید پرده شب سیاه را بدرید، فریبرز با توس به نزد كاووس آمدند و توس به شاه گفت كه او خود فریبرز را در گشودن آن دژ همراهى خواهد كرد و چنان كند كه با درفش كاویانى كه در نزد اوست، چهره لعلگونه دشمن را سیاه گرداند.
كاووس براى آنان آرزوى كامگارى كرد و از فریبرز خواست شتاب ورزد و آن دژ را فروكشد. آنان چون به نزدیك دژ بهمن رسیدند، مشاهده كردند كه از آسمان آتش مىبارد، توس و سپاه او در برابر خویش دژى دیدند كه دستیابى به آن ناممكن مىنمود، دیوارهاى دژ سر به آسمان مىسایید و نیزهها از تابش آتشافروز خورشید، فروزان گشته بود. فریبرز به توس گفت با گرز و كمند و تیغ نمىتوان بر این باره گزندى وارد آورد. آنان پیرامون دژ بگشتند و ناتوان از گشودنش، خسته و رنجور از آسیب خورشید آتشفروز بازگشتند، نومید.
چون گودرز از بازگشت نابهفرجام توس و فریبرز آگاه شد، خود پیلان را بیاراست و هیاهویى به آسمان خاست، بر پشت پیلى تختى زرین بگذاشت و خسرو را بر آن بنشاند، در حالى كه تاجى بر سر و گرزى در دست داشت و لشكر گروه در گروه در پى او به سوى بهمن دژ برفتند. چون به نزدیك دژ رسیدند، خسرو از پیل فرود آمده، زره بر تن كرد و میان خویش را ببست و بر اسبی بنشست، در همان حال كه بر پشت زین نشسته بود، دبیرى را فراخواند و نامهاى را به زبان پهلوى تقریر كرد. در آن نامه چنین آمده بود كه این نامه از بنده كردگار، جهانجوى كیخسرو است، همان كسى كه از بند اهرمن رهایى جسته و هر آنچه مىكند با نام و یاد یزدان پاك است، یزدان پاكى كه جاوید و نكویىبخش و راهنماست، همان خداوندى كه او را از جیحون به سلامت گذر داده، بزرگى و شكوه بخشیده است و اكنون همه گیتى زیر نگین اوست و چون این دژ جایگاه اهریمنان است، خسرو از آن بیزارى مىجوید و ویرانىاش را آرزو مىكند و از آنجا كه این دژ جادوانه است، پس او نیز به جادو روى مىآورد و سر جادوان را به كمند مىكشد و اگر سپاهى كه در دژ است، به فرمان یزدان پاك در آنجا هستند، این دژ فرونخواهد ریخت و اگر او برخوردار
از نیروى اهورایى است و آن دژ اهریمنى، آن باره به فرمان یزدان فروخواهد ریخت. آنگاه نیزهاى به دست گرفته و آن نامه را بر سر نیزه گذارد و نام یزدان پاك را بر زبان رانده، گیو را فراخواند و به او گفت كه این نامه پندمند را برگیرد و آن را بر دیوار دژ بنشاند و شتابان بازگردد. گیو نیزه را برگرفته، به سوى باره دژ شتافت و با نام یزدان پاك جهانآفرین آن نیزه و نامه را بر دیوار نشاند. به ناگاه نامه ناپدید گشت و خروشى برخاست، گویى رعدى طنینافكن شده بود؛ باره دژ فروریخت و آنگاه گیو اسب را برانگیخت و به سپاه گفت كه دژ را تیرباران كنند و هوا را چون ابر بهاران بگردانند. بسیاری از دیوان جاىگرفته در دژ هلاكشده، بر خاك افتادند و با كشتهشدن دیوان، ابر سیاهى كه بر فراز دژ، خانه گزیده بود، روشنى گرفت و جهان به كردار تابنده ماه شد. چون دژ گشوده شد، كیخسرو با گودرز به دژ پاى نهادند، شهرى دیدند سراسر باغ و ایوان و كاخ، به فرمان خسرو همه زیبایى را نگاه داشتند و گنبدى ساختند كه تا ابر قامت كشیده بود و آتشكدهاى در آن دژ برپا داشتند و دژنشینان را به آیین ایرانیان فراخواندند. پس از یك سال آنان به نزد كاووس بازگشتند و چون شاه از آن
شگفتى ایزدانه آگاه شد، پایگاه خسرو را فراتر برد و او را در كنار خود بر اورنگ شهریارى نشاند.
چو آگاهى آمد به ایران ز شاه/ از آن ایزدى فرّ و آن دستگاه
جهانى فروماند اندر شگفت/ كه كیخسرو آن فر و بالا گرفت
فریبرز پیش آمدش با گروه/ از ایران سپاهى به كردار كوه
چو دیدش فرود آمد از تخت زر/ ببوسید روى برادر پدر
همان توس با كاویانىدرفش/ همى رفت با كوس و زرینهكفش
بیاورد و پیش جهاندار برد/ زمین را ببوسید و او را سپرد