|

‌كيخسرو بر اورنگ شهرياری

مهدى افشار- ‌پژوهشگر

‌داستان کیخسرو در شاهنامه را ادامه می‌دهیم. پس از آنكه گیو به فرمان پدرش به توران رفت و كیخسرو، فرزند سیاوش را همراه مادرش، دخت افراسیاب با رنج بسیار به ایران آورد تا در جایگاه كاووس، نیاى او بنشاند، توس، فرزند نوذر و صاحب درفش كاویانى و كفش زرینه با شهریارى كیخسرو مخالفت ورزید و فریبرز، برادر سیاوش را شایسته شهریارى دانست و سرانجام در آزمونى بین آن دو، كیخسرو به پیروزى رسید و توس پشیمان از گزینش خود، پوزش‌خواه به نزد شاه نو آمد و كفش زرینه و درفش كاویانى را بازگرداند تا كیخسرو به هر كه شایسته مى‌داند، بسپارد.

بیاورد پیش جهاندار برد/ زمین را ببوسید و او را سپرد/ بدو گفت كاین كوس و زرینه‌كفش/ به نیك‌اخترى كاویانى‌درفش/ ز لشكر ببین تا سزاوار كیست/ یكى پهلوان از در كار كیست
اما خسرو، شاهى كینه‌جو نبود، بنیاد شهریارى خویش بر مهرورزى و عشق نهاده بود با این باور كه دشمن را نیز به نیروى خرد مى‌توان رام کرد چه رسد پهلوانى را كه تنها گزینشى دیگر مى‌داشته است. به همین روى به او گفت كسى را شایسته‌تر از او براى داشتن كوس و زرینه‌كفش و كاویانى‌درفش نمى‌بیند كه او زیبنده و زیباى این برترى‌هاست. كیخسرو پس از آن پیروزى به نزد نیاى خود به استخر رفت و كاووس با آگاهى از بازگشت پیروزمندانه نواده‌اش با چهره‌اى شاد و رخى ارغوانی از شادى او را پذیره شد. خسرو چون از دور نیاى خود بدید، شادمانه بخندید و از اسب فرود آمده، در پیش او زانو زد و كاووس پیر، نواده خویش را در آغوش گرفته، به سوى كاخ رفتند و در كنار یكدیگر بر اورنگ شهریارى نشستند، در حالى كه همچنان دست خسرو را در دست داشت، گنجور را فراخواند و دیهیم شهریارى را بر سر خسرو نهاده، اورنگ خویش به او سپرد و از گنجى كه اكنون دیگر از آنِ شاه نو بود، زبرجد به پایش افشاند و نواده خویش را بسیار ستود كه به چهره، سیاوش را مى‌مانست. بزرگان و مهان مردمان به دیدار شاه نو آمدند و بر او آفرین خواندند و بر پایش زر و گوهر افشاندند كه آیین این جهان چنین است، از یك دست مى‌ستاند و به دست دیگر مى‌بخشد. آن‌گاه حكیم توس لب به اندرز مى‌گشاید كه این زندگى خود سراسر فراز و نشیب است و آكنده از درد و چه نیكوست كه بتوان دل را آرام و شاد نگاه داشت و اگر چنین توانى هست، چرا با اندوه باید زیست كه نابخردى است دل را پریشان‌گردانیدن از بهر مال گرد‌آوردن و آز ورزیدن. چون خسرو تاج بزرگى بر سر نهاد، جایگاه شهریارى و دیهیم پادشاهى نیز از او شادمان شد و فرمان داد تا هركجا ویرانى است، آباد و دل غمگنان را شاد گردانند و بدین‌گونه جهان، پرسبزه و رودها‌ پرآب گردید و با زدوده‌شدن غم‌ها، طبیعت نیز نشاطى دیگر یافت و جهان آكنده از خوبى و ایمنى و دست اهریمنان بسته شد. در این هنگام به رستم در نیمروز آگهى رسید كه خسرو، پور سیاوش از توران به ایران آمده است. رستم به دیدار شاه نو شتافت تا ببیند آیا او زیبا و زیبنده این شهریارى هست. رستم همراه با زال و گروهى از بزرگان كابل راهى ایران شدند، در حالى كه پیشاپیش این گروه كه به سپاهى مى‌مانست، زالِ سام نریمان درفش بنفش در دست به پیش مى‌تاخت و رستم در پاسداشت بزرگى پدر، در پى او روان بود. كیخسرو را از آمدن رستم و همراهانش آگاه گردانیدند و به او گفتند كه خاندان سام نریمان، زال و رستم و زواره به دیدارش آمده‌اند. دل شاه از این آگهى شاد شد كه سیاوش در دامان رستم بالیده و پرورده شده بود. به فرمان خسرو، گیو و گودرز و توس با آواى ناى رویین به پیشواز خاندان نیرم شتافتند و از درگاه خسرو، آواى تبیره برخاست و دو روز راه را پذیرندگان به پیشواز رفتند، آن‌گاه كه درفش تهمتن پدیدار گشت، آواى بوق و كوس به خورشید رسید، گیو به پیشواز رستم رفته، پیلتن را در آغوش گرفت، سپس به زال و فرامرز روى كرده، از دیدار یکدیگر شادى‌ها كردند.

رستم از شاه نو بپرسید و گیو به ستایش سخن‌ها بر لب داشت. خسرو با دیدار رستم، از مژه سرشك فروریخت كه آن پیلتن، پرورنده پدرش، سیاوش بود. تهمتن در برابر خسرو، روى زمین ببوسید و شاه نو، رستم را در آغوش گرفته، او را درود گفت و برایش آرزوى شادى بى‌پایان كرد و گفت كه در همه گیتى خردمند و بى‌هیاهو او بوده است، آن‌گاه خسرو به یاد پدر، زال را نیز در آغوش كشید و آنان را بر تخت بزرگى بنشاند و به ستایش، نام یزدان را بخواند. رستم به سراپاى خسرو نگریست، نشست و برخاست و سخن‌گفتن و راى‌زدن او را بسنجید و بى‌خویشتنِ خویش سیاوش در نگاهش تازه گشت و به شاه نو گفت كه آن شهریار، در جهان از پدر به یادگار مانده است كه در این جهان تاجورى به شكوه و زیبندگى او ندیده است. سپس از تخت برخاستند، خوان‌ها بگستردند و جهاندار تا نیمه‌شب نخفت و از گذشته‌ها با رستم سخن‌ها داشت. روز دیگر چون تیغ خورشید از نیام بركشیده شد، آواى تبیره از درگاه شاه برخاست و آن‌گاه توس و گودرز و گیو و گرگین و گستهم و بهرام به بارگاه شاه آمدند و همگان همراه با رستم راهى نخجیرگاه شدند، سپس در سرزمین‌هاى ایران به گشت و گذار رفتند و هركجا كه ویرانى بود، خسرو درم داد و كسانى را گمارد تا آن ویرانى را آباد گردانند و در هر شهرى بنشسته، تختى بنهاد، به دادخواهى و با بخشیدن و بخشودن، دل‌ها را شاد گرداند و از آن شهر به شهرى دیگر رفت و بدین گونه شهرها را درنوردید تا به آذرآبادگان رسید و به آتشگاه آذرگشسب رفته، جهان‌آفرین را ستایش كرد. خسرو چون از این بوم‌گردى فارغ شد و مردمان هر شهر را بنواخت، به نزد كاووس پیر بازگشت و پدر و فرزند در كنار یکدیگر به شادى و شادنوشى بنشستند. روز دیگر رستم نیز به آن دو پیوست و گفتارشان به افراسیاب رسید و چون نام او بر زبان‌ها جارى گشت، رخسارها به خون دیده شسته شد و خسرو آنچه را از مام خویش، فرنگیس بشنیده بود، بازگفت كه افراسیاب با سیاوش چه كرد و اینکه مردم توران‌زمین از اندوه سیاوش زارى‌ها كردند. رستم در برابر این نامردمى به خسرو گفت كه ویرانى ایران از كین‌خواهى و بدسرشتى افراسیاب بوده است، چه بسیار پهلوانان كه او از پاى درآورده و چه بسیار آبادى‌ها كه ویران ساخته است، اكنون از شاه نو مى‌خواهد سوگند یاد كند كه كینه افراسیاب را به دل بگیرد و دمى این آتش را خاموش نگرداند و به جهت خویشى مادرش با افراسیاب، به او گرایشى نیابد، فریب گنج و نویدهاى او را نگیرد و به نوید تاج و تخت و كلاه، از راه نگردد و سوگند بخورد به آفریننده هستى، به خورشید و ماه و به تیغ و تخت و كلاه كه هرگز به سوى بدى روى نیاورد كه چون نیاى بزرگ او، جمشید، اهریمن‌خویى در پیش گرفت، آن‌گونه زبون و پست شد و آن‌گونه به هلاكت رسید. شهریار جوان این سفارش‌ها را از رستم بشنید، به سوى آتش روى گرداند و به دادار دارنده هستى و به روز سپید و شب لاجوردین سوگند خورد كه هرگز به مهر به او روى نكند و در خواب نیز چهره او را نبیند و سوگندنامه‌اى بنوشت و آن را به رستم سپرد. كنون از تو سوگند خواهم یكى/ نباید كه پیچى ز داد اندكى/ كه پركین كنى دل ز افراسیاب/ دمى آتش اندر نیارى به آب/ ز خویشى مادر بدو نگروى/ نپیچى و گفت كسى نشمری/یكى خط بنوشت بر پهلوى/ به مشكاب بر دفتر خسروى/ به زنهار بر دست رستم نهاد/ چنان خط و سوگند و آن رسم و داد
آن‌گاه خوان بگستردند و به شادنوشى بنشستند و یك‌هفته‌اى را با رود و مى در ایوان كاووس بماندند؛ در روز هشتم، خسرو سر و تن بشست و به پیشگاه یزدان پاك شتافت و گفت: «در روزگار جوانى مرا به خود وانهادى و در كام اژدهایى رها كردى كه نه هیچ پرهیز داند و نه شرم از گناه دارد و در هر كجاى ایران از آباد و ویران، نفرین اوست و دل بى‌گناهان پر از كینه اوست، تو نیك‌تر مى‌دانى كه خون پدرم، سیاوش را به بیداد بریخت و در این سرزمین آتش افكند. براى گرفتن كین پدر دست مرا بگیر». چنین گفت كاى دادگر یك خداى/ جهاندار و روزى‌ده و رهنماى/ به روز جوانى تو كردى رها/ مرا بى‌سپاه از دم اژدها/ تو دانى كه سالار توران‌سپاه/ نه پرهیز داند نه شرم گناه/ به بیداد خون سیاوش بریخت/ بدین مرز باران آتش بریخت/ به كین پدر بنده را دست گیر/ ببخشاى بر جان كاووس پیر

‌داستان کیخسرو در شاهنامه را ادامه می‌دهیم. پس از آنكه گیو به فرمان پدرش به توران رفت و كیخسرو، فرزند سیاوش را همراه مادرش، دخت افراسیاب با رنج بسیار به ایران آورد تا در جایگاه كاووس، نیاى او بنشاند، توس، فرزند نوذر و صاحب درفش كاویانى و كفش زرینه با شهریارى كیخسرو مخالفت ورزید و فریبرز، برادر سیاوش را شایسته شهریارى دانست و سرانجام در آزمونى بین آن دو، كیخسرو به پیروزى رسید و توس پشیمان از گزینش خود، پوزش‌خواه به نزد شاه نو آمد و كفش زرینه و درفش كاویانى را بازگرداند تا كیخسرو به هر كه شایسته مى‌داند، بسپارد.

بیاورد پیش جهاندار برد/ زمین را ببوسید و او را سپرد/ بدو گفت كاین كوس و زرینه‌كفش/ به نیك‌اخترى كاویانى‌درفش/ ز لشكر ببین تا سزاوار كیست/ یكى پهلوان از در كار كیست
اما خسرو، شاهى كینه‌جو نبود، بنیاد شهریارى خویش بر مهرورزى و عشق نهاده بود با این باور كه دشمن را نیز به نیروى خرد مى‌توان رام کرد چه رسد پهلوانى را كه تنها گزینشى دیگر مى‌داشته است. به همین روى به او گفت كسى را شایسته‌تر از او براى داشتن كوس و زرینه‌كفش و كاویانى‌درفش نمى‌بیند كه او زیبنده و زیباى این برترى‌هاست. كیخسرو پس از آن پیروزى به نزد نیاى خود به استخر رفت و كاووس با آگاهى از بازگشت پیروزمندانه نواده‌اش با چهره‌اى شاد و رخى ارغوانی از شادى او را پذیره شد. خسرو چون از دور نیاى خود بدید، شادمانه بخندید و از اسب فرود آمده، در پیش او زانو زد و كاووس پیر، نواده خویش را در آغوش گرفته، به سوى كاخ رفتند و در كنار یكدیگر بر اورنگ شهریارى نشستند، در حالى كه همچنان دست خسرو را در دست داشت، گنجور را فراخواند و دیهیم شهریارى را بر سر خسرو نهاده، اورنگ خویش به او سپرد و از گنجى كه اكنون دیگر از آنِ شاه نو بود، زبرجد به پایش افشاند و نواده خویش را بسیار ستود كه به چهره، سیاوش را مى‌مانست. بزرگان و مهان مردمان به دیدار شاه نو آمدند و بر او آفرین خواندند و بر پایش زر و گوهر افشاندند كه آیین این جهان چنین است، از یك دست مى‌ستاند و به دست دیگر مى‌بخشد. آن‌گاه حكیم توس لب به اندرز مى‌گشاید كه این زندگى خود سراسر فراز و نشیب است و آكنده از درد و چه نیكوست كه بتوان دل را آرام و شاد نگاه داشت و اگر چنین توانى هست، چرا با اندوه باید زیست كه نابخردى است دل را پریشان‌گردانیدن از بهر مال گرد‌آوردن و آز ورزیدن. چون خسرو تاج بزرگى بر سر نهاد، جایگاه شهریارى و دیهیم پادشاهى نیز از او شادمان شد و فرمان داد تا هركجا ویرانى است، آباد و دل غمگنان را شاد گردانند و بدین‌گونه جهان، پرسبزه و رودها‌ پرآب گردید و با زدوده‌شدن غم‌ها، طبیعت نیز نشاطى دیگر یافت و جهان آكنده از خوبى و ایمنى و دست اهریمنان بسته شد. در این هنگام به رستم در نیمروز آگهى رسید كه خسرو، پور سیاوش از توران به ایران آمده است. رستم به دیدار شاه نو شتافت تا ببیند آیا او زیبا و زیبنده این شهریارى هست. رستم همراه با زال و گروهى از بزرگان كابل راهى ایران شدند، در حالى كه پیشاپیش این گروه كه به سپاهى مى‌مانست، زالِ سام نریمان درفش بنفش در دست به پیش مى‌تاخت و رستم در پاسداشت بزرگى پدر، در پى او روان بود. كیخسرو را از آمدن رستم و همراهانش آگاه گردانیدند و به او گفتند كه خاندان سام نریمان، زال و رستم و زواره به دیدارش آمده‌اند. دل شاه از این آگهى شاد شد كه سیاوش در دامان رستم بالیده و پرورده شده بود. به فرمان خسرو، گیو و گودرز و توس با آواى ناى رویین به پیشواز خاندان نیرم شتافتند و از درگاه خسرو، آواى تبیره برخاست و دو روز راه را پذیرندگان به پیشواز رفتند، آن‌گاه كه درفش تهمتن پدیدار گشت، آواى بوق و كوس به خورشید رسید، گیو به پیشواز رستم رفته، پیلتن را در آغوش گرفت، سپس به زال و فرامرز روى كرده، از دیدار یکدیگر شادى‌ها كردند.

رستم از شاه نو بپرسید و گیو به ستایش سخن‌ها بر لب داشت. خسرو با دیدار رستم، از مژه سرشك فروریخت كه آن پیلتن، پرورنده پدرش، سیاوش بود. تهمتن در برابر خسرو، روى زمین ببوسید و شاه نو، رستم را در آغوش گرفته، او را درود گفت و برایش آرزوى شادى بى‌پایان كرد و گفت كه در همه گیتى خردمند و بى‌هیاهو او بوده است، آن‌گاه خسرو به یاد پدر، زال را نیز در آغوش كشید و آنان را بر تخت بزرگى بنشاند و به ستایش، نام یزدان را بخواند. رستم به سراپاى خسرو نگریست، نشست و برخاست و سخن‌گفتن و راى‌زدن او را بسنجید و بى‌خویشتنِ خویش سیاوش در نگاهش تازه گشت و به شاه نو گفت كه آن شهریار، در جهان از پدر به یادگار مانده است كه در این جهان تاجورى به شكوه و زیبندگى او ندیده است. سپس از تخت برخاستند، خوان‌ها بگستردند و جهاندار تا نیمه‌شب نخفت و از گذشته‌ها با رستم سخن‌ها داشت. روز دیگر چون تیغ خورشید از نیام بركشیده شد، آواى تبیره از درگاه شاه برخاست و آن‌گاه توس و گودرز و گیو و گرگین و گستهم و بهرام به بارگاه شاه آمدند و همگان همراه با رستم راهى نخجیرگاه شدند، سپس در سرزمین‌هاى ایران به گشت و گذار رفتند و هركجا كه ویرانى بود، خسرو درم داد و كسانى را گمارد تا آن ویرانى را آباد گردانند و در هر شهرى بنشسته، تختى بنهاد، به دادخواهى و با بخشیدن و بخشودن، دل‌ها را شاد گرداند و از آن شهر به شهرى دیگر رفت و بدین گونه شهرها را درنوردید تا به آذرآبادگان رسید و به آتشگاه آذرگشسب رفته، جهان‌آفرین را ستایش كرد. خسرو چون از این بوم‌گردى فارغ شد و مردمان هر شهر را بنواخت، به نزد كاووس پیر بازگشت و پدر و فرزند در كنار یکدیگر به شادى و شادنوشى بنشستند. روز دیگر رستم نیز به آن دو پیوست و گفتارشان به افراسیاب رسید و چون نام او بر زبان‌ها جارى گشت، رخسارها به خون دیده شسته شد و خسرو آنچه را از مام خویش، فرنگیس بشنیده بود، بازگفت كه افراسیاب با سیاوش چه كرد و اینکه مردم توران‌زمین از اندوه سیاوش زارى‌ها كردند. رستم در برابر این نامردمى به خسرو گفت كه ویرانى ایران از كین‌خواهى و بدسرشتى افراسیاب بوده است، چه بسیار پهلوانان كه او از پاى درآورده و چه بسیار آبادى‌ها كه ویران ساخته است، اكنون از شاه نو مى‌خواهد سوگند یاد كند كه كینه افراسیاب را به دل بگیرد و دمى این آتش را خاموش نگرداند و به جهت خویشى مادرش با افراسیاب، به او گرایشى نیابد، فریب گنج و نویدهاى او را نگیرد و به نوید تاج و تخت و كلاه، از راه نگردد و سوگند بخورد به آفریننده هستى، به خورشید و ماه و به تیغ و تخت و كلاه كه هرگز به سوى بدى روى نیاورد كه چون نیاى بزرگ او، جمشید، اهریمن‌خویى در پیش گرفت، آن‌گونه زبون و پست شد و آن‌گونه به هلاكت رسید. شهریار جوان این سفارش‌ها را از رستم بشنید، به سوى آتش روى گرداند و به دادار دارنده هستى و به روز سپید و شب لاجوردین سوگند خورد كه هرگز به مهر به او روى نكند و در خواب نیز چهره او را نبیند و سوگندنامه‌اى بنوشت و آن را به رستم سپرد. كنون از تو سوگند خواهم یكى/ نباید كه پیچى ز داد اندكى/ كه پركین كنى دل ز افراسیاب/ دمى آتش اندر نیارى به آب/ ز خویشى مادر بدو نگروى/ نپیچى و گفت كسى نشمری/یكى خط بنوشت بر پهلوى/ به مشكاب بر دفتر خسروى/ به زنهار بر دست رستم نهاد/ چنان خط و سوگند و آن رسم و داد
آن‌گاه خوان بگستردند و به شادنوشى بنشستند و یك‌هفته‌اى را با رود و مى در ایوان كاووس بماندند؛ در روز هشتم، خسرو سر و تن بشست و به پیشگاه یزدان پاك شتافت و گفت: «در روزگار جوانى مرا به خود وانهادى و در كام اژدهایى رها كردى كه نه هیچ پرهیز داند و نه شرم از گناه دارد و در هر كجاى ایران از آباد و ویران، نفرین اوست و دل بى‌گناهان پر از كینه اوست، تو نیك‌تر مى‌دانى كه خون پدرم، سیاوش را به بیداد بریخت و در این سرزمین آتش افكند. براى گرفتن كین پدر دست مرا بگیر». چنین گفت كاى دادگر یك خداى/ جهاندار و روزى‌ده و رهنماى/ به روز جوانى تو كردى رها/ مرا بى‌سپاه از دم اژدها/ تو دانى كه سالار توران‌سپاه/ نه پرهیز داند نه شرم گناه/ به بیداد خون سیاوش بریخت/ بدین مرز باران آتش بریخت/ به كین پدر بنده را دست گیر/ ببخشاى بر جان كاووس پیر

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها