|

چرا خودکشی؟

صادق هدایت، نویسنده معروف ایرانی، حداقل دو بار در فاصله زمانی طولانی، خودکشی کرد؛ یک‌‌بار که نتوانست خود را در رودخانه‌ای در پاریس غرق کند و به‌طور تصادفی توسط قایقرانی نجات پیدا کرد. بار دیگر که موفق شد با استنشاق گاز آشپزخانه آپارتمان کوچکی در پاریس به زندگی خود پایان دهد. اما چرا؟ صادق هدایت در «زنده‌به‌گور» می‌نویسد: «...کسی تصمیم به خودکشی نمی‌گیرد، خودکشی با بعضی‌ها هست. در خمیره و سرشت آنهاست. نمی‌توانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است که فرمانروایی دارد، ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده‌ام. حالا دیگر نمی‌توانم از دستش بگریزم. نمی‌توانم از خودم فرار کنم» (کتاب «زنده‌به‌گور» پاریس ۱۱ اسفند ۱۳۰۸‌، ص ۱۱).

در اینجا هدایت از دیالکتیک جبر و اختیار می‌گوید. به‌طور غیرمستقیم از رابطه ژنتیک و اپی‌ژنتیک می‌گوید که قریب‌به‌یقین هنوز اطلاعی علمی از آن ندارد. هدایت به چرخه علیتی دایره‌وار اشاره می‌کند که جبر و اختیار را در همسایگی هم قرار می‌دهد تا خودکشی را در شرایطی که مهیا آمده است، هم عملی از روی اجبار و هم تصمیمی ارادی بداند. این ادعای صادقانه و صریح هنرمندانه هدایت از روی ذهنیت شهودی اول ‌شخص، امروزه از منظر سوم شخص در مغزپژوهی نیز قابل دفاع است. البته منظور از سرنوشت در اینجا، تنها سرنوشت ژنتیکی نیست که در پیشانی ما نوشته شده باشد، زیرا امروز می‌دانیم که سیناپس‌های مغز ما محل تلاقی تاریخ طبیعی تکاملی فشرده‌شده در ژنوم با شرایط زیست، شامل محیط طبیعی، اجتماعی و فرهنگی است. در تعیین سرنوشت ما از بدو آغازین لحظات زندگی، شرایط زیست، برنامه‌ریزی‌های بیولوژیکی را هدایت می‌کند و با دخالت اپی‌ژنتیکی شرایط محیط ‌زیست، سرنوشت ما رقم می‌خورد. مغزی که در طول این تجربیات ساخته می‌شود و قوام می‌گیرد، صاحب اعمال قصدمند و بااراده می‌شود و ردپای خود را در فعالیت خلاقانه انسانی به‌جا می‌گذارد. در شرایطی حتی مرگ‌آگاهی نیز می‌تواند جزئی از خمیره و سرشت فردی شود. به این معنا میل و عمل خودکشی نیز که نفی زندگی غیردلخواه حتی به قیمت آغوش‌گشودن به‌سوی مرگ است، می‌تواند تعبیر به مقاومت تا پای جان برای به‌دست‌آوردن زندگی شایسته انسانی نیز باشد. چند پژوهش جدید در مغزپژوهی هستند که نشان می‌دهند مغز کسانی که خودکشی می‌کنند، چه آنهایی که دچار بیماری‌های اعصاب چون افسردگی هستند و چه به یأس فلسفی رسیده‌اند و چه هیچ زمینه دیگری برای توجیه خودکشی ندارند، در مقایسه با مغز دیگر افراد متفاوت کار می‌کند. این تفاوت را در بخش جلویی میانی مغز پیدا کرده‌اند که در فعالیت هیجانی عاطفی و اجتماعی شرکت دارد. در واقع افرادی که دست به خودکشی می‌زنند، دیگر از نظر ذهنی، قادر به تحمل دردها و رنج‌هایی نیستند که به هر علت موجب طردشدگی و به انزواکشاندنشان شده است. جالب این است که این مناطق مغزی همان‌قدر به دردهای جسمانی حساس هستند که به دردهای اجتماعی.
صادق هدایت می‌دانست که علت تمامی درگیری‌های او با شرایط زیست غیرانسانی از کجا می‌آید و در «زنده‌به‌گور» از قول شخصیت داستان می‌نویسد: «خوب بود کاسه سرم را باز کنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ‌پیچ کله خودم را درآورده و بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ». حال ببینیم چه تفاوت‌های کارکردی مغزی است که می‌تواند نویسنده فعال، ریزبین و موشکاف و توانای ما را از بچگی آزار داده باشد. از اطلاعات اندکی که از دوران کودکی صادق هدایت داریم می‌دانیم که دستگاه احساسات همدلانه مغز او، یعنی آن هیجانات و عواطفی را که انسان برای اجتماعی‌شدن و شریک‌شدن در احساسات دیگران لازم دارد، بسیار فعال و شاید بی‌مهار شروع به کار کرده است. حداقل این را می‌توان گفت که در‌مقایسه‌با دیگر اعضای خانواده، صادق، طبعی حساس و ظریف داشته و رنج‌های دیگران در مغز او انعکاس ذهنی شدیدی ایجاد می‌کرده که در هنرمندان بیشتر دیده می‌شود. در «زنده‌به‌گور» می‌خوانیم: «همه گمان می‌کنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم هست. آن‌وقت بیشتر حساس بودم. آن‌وقت هم مقلد و آب‌زیرکاه بودم. شاید ظاهرا می‌خندیدم یا بازی می‌کردم. ولی در باطن کمترین زخم‌زبان یا کوچک‌ترین پیش‌آمد ناگوار و بیهوده ساعت‌های دراز فکر مرا به خود مشغول می‌داشت و خودم خودم را می‌خوردم. اصلا مرده‌شور این طبیعت مرا ببرد. حق ‌به ‌جانب آنهایی است که می‌گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است. بعضی‌ها خوش به دنیا می‌آیند و بعضی‌ها ناخوش» (ص 12).
این احساسات همدلانه، همدردانه و شفیقانه که در شخصیت داستان «زنده‌به‌گور» در کودکی تصویر می‌شود، در صادق هدایت نه‌تنها شامل افراد همنوع، بلکه تمامی جانداران روی زمین می‌شد. او در مقابل قساوت دیگران در آزار و کشتن حیوانات بی‌طاقت بود. امتناع از خوردن گوشت حیوانات و گیاهخواری از جلوه‌های این احساس بی‌مهار همدلانه، همدردانه و شفقت‌آمیز او نسبت به حیوانات بود. این احساسات سرکش، یکی از دلایل منزوی، تنها و بی‌یار و یاور‌بودن او در میان جمعی است که توجهی به رنج و آزاردیدن حیوانات ندارند. شواهدی اندک دال بر این است که او از کودکی اغلب انزواجو و گوشه‌گیر بوده و دیگران از احوالات درونی او بی‌خبر می‌مانده‌اند؛ اما او با شاخک‌های تیز عاطفی‌اش همه‌چیز پیرامون خود را با دقت رصد می‌کرده است. صادق هدایت از ابتدا به‌دنبال بیرون‌رفت از درد و رنجی است که او را به انزوا و به نحوی طردشدن می‌کشاند. او پی می‌برد که دنیای عاطفی او با دنیای دیگران تفاوت فاحشی دارد. جالب است که رویکرد او به مرگ از ابتدا نه از روی ترس و هراس، بلکه از طریق مرگ‌آشنایی و مرگ‌آگاهی است؛ اما او خوب می‌داند که تا چه حد مرگ برای دیگران می‌تواند ترسناک و هراس‌آور باشد. شاید به همین علت است که اولین روزنامه‌ای که در مدرسه راه می‌اندازد به نام ندای اموات است که طرح عزرائیل با داس مرگ بر دست را بر رویش دارد. ابتدا صادق هدایت کنجکاوانه کتاب‌هایی را سفارش می‌دهد و می‌خواند که تا شاید به او قدرت مافوق طبیعی برای تغییردادن چرخ روزگاری دهد که به نفع خواسته‌های او نمی‌چرخد و با جهان عاطفی او خوانایی ندارد، ولی وقتی متوجه می‌شود این کار ناشدنی است و در پشت آن حقه‌بازی و دغل‌کاری است، آنها را رها می‌کند و به طرف ادبیات می‌رود و بیشتر می‌خواند و می‌خواند. او را به اروپا می‌فرستند که مهندس، معمار یا دندان‌پزشک شود، ولی او از کلاس و درس گریزان است، در عوض بی‌وقفه ادبیات و فلسفه می‌خواند و به هنر عشق می‌ورزد و می‌نویسد. خاطرات یک الاغ، رساله‌ای درباره مرگ و فواید گیاهخواری، به‌روشنی علایق دنیای پرعطوفت او را در تضاد با دنیای واقعی و مشغولیات ذهنی آدم‌های دیگر، نشان می‌دهد. او در رساله مرگ، هراسی از مرگ ندارد، بلکه آن را ستایش می‌کند: «تنها در گورستان است که خون‌خواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می‌کشند. بی‌گناه شکنجه نمی‌شود. نه ستمگر است نه ستمدیده...».
صادق هدایت در کتاب «فواید گیاهخواری»، تلاش حیرت‌انگیزی دارد تا با شواهد تکاملی- علمی و با پشتوانه گیاهخواربودن بسیاری از مشاهیر، نشان دهد که گوشت‌خواری عملی وحشیانه است و راه را برای خشونت، جدال‌افروزی، باز و بی‌رحمی و عدم عطوفت نسبت به یکدیگر و خوی وحشی‌گری را تشدید می‌کند. ولی آثار هدایت خواننده محدودی در ایران و اروپا دارد و آنها که می‌خوانند نیز نسبت به محتوا و پیام نوشته‌های او بی‌تفاوت هستند. هدایت کمتر همدل و همدردی پیدا می‌کند که در شفقت او نسبت به حیوانات و حساسیت‌های هشداردهنده نسبت به خشونت‌ورزی، شریک باشند. کتاب‌هایش آن‌چنان که باید و شاید باعث خروج او از انزوا و درد و رنجی که می‌کشد، نمی‌شوند. آنچه به نظر می‌رسد تا اندازه‌ای او را از تنهایی و انزوا خارج می‌کند، خواندن کتاب‌هایی از نویسندگانی است که با آنها احساس نزدیکی می‌کند، زیرا دنیای پیرامون، اغلب همچنان به روال عادی، پرخشونت علیه دنیای پرعطوفت او -چه در ایران و چه در اروپا- در جریان است. گویی او که به میل خانواده‌اش و برای حفظ آبروی آنها درس دکتری، مهندسی، معماری نخوانده و از طرف دیگر در دنیای احساسی، با درد و رنج خود تنها مانده، پناهگاه امن‌تری جز مرگ پیدا نمی‌کند. مرگ برای صادق هدایت پایان رنج و درد است. گذر از حرمان، تعب و عذاب روزگار است؛ بهشتی است به‌سوی رهایی از رنج. مرگ‌آگاهی او در نوشته‌هایش نیز هشداری به خواننده آثارش است که از خواب بی‌خبری بیدار شوند و به وجدان عاطفی کرخت‌شده خود نهیبی بزنند و ارزش‌های نویی در زندگی خود جست‌وجو کنند و آگاه باشند که در هر لحظه زندگی، مرگ به کمین نشسته است. از ظلم، ستم، چاپلوسی، دروغ‌گویی، آزار و خشونت دست بردارند. مرگ‌آگاهی که به فعالیت تشدیدیافته دستگاه احساسات همدلانه مغزش وابستگی دارد، در همه نوشته‌های هدایت به نحوی حضور دارد که به‌نوعی مقاومت در مقابل تن‌دادن بدون قید و شرط به شرایط تحمیلی را نمایندگی می‌کند. به‌طور عادی، مرگ و مغز هر دو از صفحه آگاهی ذهن و رفتار ما غایب هستند. اما به حضور طلبیدن آنها در صفحه آگاهی، باعث می‌شود جایگاه خود را بشناسیم تا فرصت خلق بدایع و کشف معانی انسانی‌تر را در چند صباح زندگی داشته باشیم. از طرف دیگر این هر دو نوع آگاهی یعنی مرگ‌آگاهی و مغزآگاهی موجب مقاومت و نفی تحمیل واقعیت‌هایی می‌شوند که با طبع انسانی ما سازگاری ندارند. جالب است که جدیدا فیلسوفی فرانسوی به نام کاترین مالابو، پس از گذر از هگل، هایدگر و استادش دریدا، فراتر از دلوز و ژیژک، به نیروی مقاومت نهفته در مغزآگاهی می‌رسد.
صادق هدایت که با بینشی شهودی، به نیروی مقاومت نهفته در مرگ‌آگاهی پی می‌برد، اثبات می‌کند که از مرگ نمی‌هراسد، حتی به استقبال آن می‌رود. او در غروبی دلگیر در پاریس بعد از جداشدن از برادر، از ارتفاعی که توجهی جلب نکند، خود را به داخل رودخانه‌ای می‌اندازد تا غرق شود، ولی گویا زوزه غیرمعمول سگی، قایقرانی را متوجه غرق‌شدنش می‌کند و هدایت را از مرگ نجات می‌دهد. صادق هدایت در کتاب «زنده‌به‌گور» از زبان شخصیت داستانش ساده و شفاف به ابعاد قدرت مقاومت این مرگ‌آگاهی، از درد و رنج انزوا و طردی می‌نویسد که دستگاه عاطفی مغزش را به‌شدت پریشان و آزرده کرده است. در «زنده‌به‌گور» از قول شخصیت داستان می‌خوانیم: «به کسی که دستش از همه‌جا کوتاه بشود می‌گویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی‌خواهد... وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید... همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگی سمج خودم... چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی‌خواهد و پس می‌زند!». گویا صادق هدایت نیز برای زندگی در چنین دنیایی ساخته نشده است. در چنین شرایطی مرگ تنها التیام و رهایی‌بخش از این‌همه درد و رنج می‌شود. بعد از اولین شکست خودکشی، صادق هدایت همچنان حاضر نیست کوتاه بیاید و به زندگی، چون دیگران ادامه بدهد. او به جست‌وجوی دنیایی متفاوت است که در آن ظلم، ستم و رفتار وحشیانه، کمتر حاکم باشد. تسلیم‌نشدن، مقاومت تا حد پذیرش مرگ، به خاطر خلق زندگی باارزش‌تر. موقعیت او چون شخصیت داستان «زنده‌به‌گور» است که چنین توصیف می‌کند: «شنیدم وقتی که دور کژدم آتش بگذارند، خودش را نیش می‌زند. آیا دور من یک حلقه آتشین است...» (ص ۳۵).
صادق هدایت در ایران گرچه به زندگی کارمندی تن در می‌دهد، ولی همه اوقاتش را صرف خواندن و نوشتن می‌کند. به‌دنبال هر امکانی، از گردآوری فولکلور و زبان کوچه و ‌بازار گرفته، تا تاریخ و زبان پهلوی، بررسی خلق‌وخوی نیاکانی، سفر به هند و ریشه‌یابی‌های فرهنگی، نزدیکی به سیاست و تحولات اجتماعی، زبان طنز و کنایه، همه و همه، نوشتن و نوشتن، و نشست و برخاست‌کردن با روشنفکران زمان، می‌رود تا مفری پیدا کند برای اشاعه نظریات خود و فهماندن دنیای پرعطوفت و مهر خالی از خشونت، خالی از رجاله‌ها و لکاته‌ها، تعصب و خرافات. اما مگر می‌تواند کتاب‌ها و مقالاتش را به‌راحتی چاپ کند؟ اگر هم بتواند چند نسخه چاپ می‌شود؟ اگر خوانده شود، چند نفر درد او را می‌فهمند و با او همدلی و همدردی می‌کنند و با احساس شفیقانه او همراه می‌شوند؟ صادق هدایت بعد از سال‌ها مجددا احساس می‌کند که با وجود تلاش‌هایش، حتی توسط نزدیک‌ترین دوستانش نیز فهمیده نمی‌شود و آنها با صداقت و صراحت‌ طبع او ناسازگارند. او هنوز با اندک کسانی می‌تواند از راه دور نامه‌نگاری کند که یکی از آنها شهید نورایی است. هشتادودو نامه‌ای که از او در این دوران منتشر شده است، نشان از حال ‌و هوای او دارد: «به همه‌چیز و همه‌کس مظنونم. حتی از سایه خودم رم می‌کنم. چه سرزمین لعنتی پست و گندیده‌ای و چه موجودات پست جهنمی بدجنسی دارد...! دیگر نه‌تنها هیچ‌گونه حس همدردی برای این موجودات ندارم، بلکه حس می‌کنم که با آنها کوچک‌ترین سنخیت و جنسیت هم نمی‌توانم داشته باشم (نامه ۳۴ مهر ۲۶).
روزها را یکی بعد از دیگری قتل ‌عام می‌کنیم در انتظار ترکیدن و امید روز بهتری نیست... (نامه ۴۵ شهریور ۲۷). روزها یکی بعد از دیگری در انتظار ترکیدن می‌گذرانیم. مدتی است که حتی از خواندن هم به طرز وحشتناکی عقم می‌نشیند. اغلب دراز می‌کشم به نقش و نگاری که دوغاب گچ روی دیوار انداخته نگاه می‌کنم، پیش خودم صحنه‌های خیالی با آن می‌سازم. شاید توی زندان آدم آزادتر باشد، چون اسم ‌بدنامی آدمیزاد آزاد را ندارد... شاید مقدمات جنون دارد شروع می‌شود (نامه ۶۷ تیر ۲۸). یک خلأیی است که مال دیگران، بی‌خود تویش افتاده‌ایم و دست‌وپا می‌زنیم و می‌خواهیم ادای دیگران را دربیاوریم همین (نامه ۷۵ تیر ۲۹). من هیچ حوصله‌اش را ندارم، حتی از نوشتن و تکرارش عقم می‌نشیند...» (نامه ۷۷ مرداد ۲۹). باری هرچه فکر می‌کنم چیزی نوشتنی ندارم. مشغول قتل ‌عام روزها هستم. فقط چیزی که قابل‌توجه است نسیان هم بر عوارض دیگر افزوده شده و این خودش نعمتی است! یک‌جور دفاع از خود بدن است (نامه ۷۸ مهر ۲۹).
سرتاسر زندگی، یک حیوان تحت تعقیب بوده‌ام، حالا دیگر جانور محاصره‌شده و حسابی از پا درآمده، فقط مقداری رفلکس به‌طرز احمقانه کار خودشان را انجام می‌دهند. گناهمان هم این بوده که زیادی به زندگی ادامه داده‌ایم و جای دیگران را تنگ کرده‌ایم همین (نامه ۷۸ مهر ۲۹). بالاخره تصدیق کمیسیون پزشکی را گرفتم -تشخیص داده بودند که پسیکوز (روان‌پریشی) دارم و اجازه دو ماه مرخصی داده‌اند که بروم فرانسه و مشغول معالجه شوم (نامه ۸۱ آبان ۲۹)». محتوای این نامه‌های صادق هدایت به شهیدنورایی نشان می‌دهد که به‌تدریج دستگاه هیجانی عاطفی مغز او به‌شدت آزرده و خسته، در حال افسردگی و فرسودگی است و توان انجام هر کار خلاقی را از او گرفته است. او به این ترتیب راهی پاریس می‌شود. نه تنها کتاب‌هایش را می‌فروشد، بلکه میزتحریرش را هم می‌فروشد که دیگر به ایران برنگردد. زیاد کسی تعجب نمی‌کند که او به‌عنوان بیمار روانی به پاریس برگردد، و یا در آنجا برای ادامه درمان ناراحتی روانی تجدید ویزا کند. شهیدنورایی در بستر بیماری افتاده، چون «مسخ» کافکا چهره عوض کرده است. بازدید روزانه از او برای صادق هدایت عادت کسالت‌باری می‌شود و انتقاد هدایت از شهیدنورایی که چرا به این زندگی جهنمی پر از شکایات جسمانی و دعوا مرافعه خانوادگی با همسرش همچنان ادامه می‌دهد او را بیشتر کلافه می‌کند. «این شهیدنورایی پدرم را درآورده... مثل هند جگرخوار... مگر مردن آن‌قدر سخت است که این موجود در حال تجزیه این‌جور خودش را به زندگی می‌چسباند؟ انگار نه انگار که موجودات دیگر با هزار بدبختی، ناخوشی، و بی‌پولی و هزار پیسی هم هستند که روی زمین می‌لولند. او یک فکر بیشتر ندارد: خودش خودش و خودش... هی از شاشش بگو، هی از دل و روده و کلیه خودش بگو... چه ننه من غریبی درمی‌آورد. نصیب نشود».
نقل‌قول‌ها گویای شرایط یأس‌آلود اوست که دیگر نمی‌تواند بنویسد و خلق و تولید کند. چون مغز او مدت‌هاست که بازخورد، مشوق و پاداشی از دیگری ندارد. حتی همان چند نفری که باید بخوانند و شاید نفهمند و یا جدی نگیرند هم پیدایشان نیست. او با همه تلاشی که بعد از خودکشی اولش برای ایجاد همدلی، همدردی و شفقت با دنیای بیرون، انجام می‌دهد، نتیجه‌ای نمی‌گیرد: «آخر چرا؟ می‌خواهم هفتاد سال سیاه ننویسم. مرده‌شور ببرند! عقم می‌نشیند که دست به قلم ببرم. به زبان این رجاله‌ها بنویسم. یک مشت بی‌شرف. یک خط هم نباید بماند... تمامی ندارد. تازه داشتم بلد می‌شدم. اول کارم بود. اما این اراذل لیاقت ندارند که کسی برایشان کاری بکند. یک مشت دزد قالتاق. اصلا سرشان توی این حرف‌ها نیست. نمی‌خواهند. اگر هم بخواهند، نمی‌فهمند. پس برای کی بنویسم؟» داستانی را که در سر دارد ولی ننوشته، و به طریقی شرح حال خودش است، در نقل‌قولی از او آمده: «به سرم زده معلوماتی صادر کنم. یک‌جور قضیه. اسمش را گذاشتم عنکبوت نفرین‌شده: عنکبوتی که ننه‌اش عاقش کرده. عاق والدین که می‌دانی چیست؟ این یکی را ننه‌اش نفرین کرده و دیگر نمی‌تواند تار بتند.
بنابراین نمی‌تواند اغذیه خودش را دربیاورد. اجبارا کنج‌نشین شده و غصه می‌خورد. ولیکن گشنگی بهش زور می‌آورد، می‌رود سراغ مور و ملخ و مگسی که به تارعنکبوت‌های دیگر افتاده‌اند. اما هر وقت سر می‌رسد می‌بیند که فقط جلدشان مانده و عنکبوت‌های چاق و سالم هرچه خوردنی بوده تمام کرده‌اند. از زور تنهایی می‌رود به‌سراغ سوسک و خرچسونه‌ها. آنها هم بهش بی‌محلی می‌کنند».

در این شرایط هدایت خودکشی دیگری تدارک می‌بیند. از جزئیات کار معلوم است که از مدت‌ها برای به‌ثمرنشستن قطعی آن برنامه‌ریزی کرده است. او خودکشی با گاز را انتخاب کرده است و شاید در پژوهش‌هایش به این نتیجه رسیده که راه کم‌دردسر و کم‌عذابی باید باشد. ولی آپارتمانی که اجاره کرده گاز ندارد. برای اینکه سریدار را قانع کند که به او گاز بدهد، روزی چند قابلمه غذا می‌خرد و این‌طور وانمود می‌کند که هوس آشپزی دارد و سرایدار را قانع می‌کند که شیر گاز آپارتمان او را برای آشپزی‌اش باز کند. هدایت تمامی درزهای پنجره و در آشپزخانه مشرف به بیرون را با دقت تمام با پنبه و چسب پر می‌کند که گاز نتواند به بیرون نشت کند. بعد پیراهن تمیز و شلوار نونوار خود را به تن می‌کند، اصلاح می‌کند، موهایش را شانه می‌زند و شیر گاز آشپزخانه را باز می‌کند و روی کف آشپزخانه دراز می‌کشد. او این‌بار موفق می‌شود که با ظاهری آراسته به میهمانی مرگ برود و در دامن معشوق خود، مرگ بخسبد.
نباید فراموش کرد که خودکشی را در بافت، قالب و شرایط خاص تاریخی اجتماعی زمان وقوع خودش می‌بایست بررسی کرد. کسی چون هدایت که پیام کافکا و خیام را می‌نویسد، با خودکشی خود با صداقت و صراحت تمام می‌خواهد به ما بگوید که شرایط نابهنجار زندگی که دیگران به آن چسبیده‌اند و از روی عافیت‌طلبی، ترس و هراس، اقدامی در نفی آن نمی‌کنند، از جنس آن زندگی نیست که او طلب می‌کند. هدایت از مرگ نمی‌هراسد و به استقبال آن می‌رود، زیرا ارزش‌های زندگی در حضور دائمی مرگ را می‌شناسد و آن ارزش‌های نازل جاری در زندگی به قول خود رجاله‌ها و لکاته‌ها را که دیگران برای او ساخته‌اند، نمی‌پسندد و آن را با تمام وجود نفی می‌کند. او با خودکشی خود نشان می‌دهد که برای زندگی انسان بر روی زمین ارزشی بیش از آنچه در زندگی کوتاه خود تجربه کرده، قائل است. بنابراین خودکشی صادق هدایت برای نشان‌دادن پوچی یا کم‌ارزشی زندگی نبود، بلکه می‌تواند برای تأکید بر والایی ارزش‌های گمشده آن باشد. خودکشی او می‌تواند نفی زندگی ناهنجار و مقاومت تا پای جان در جست‌وجوی زندگی شایسته برای انسان آینده باشد. او نشان می‌دهد انسانی عمیقا اجتماعی است. زیرا‌که او در این اقدام و بی‌هراسی از مرگ، عافیتی برای خود نمی‌جوید، ولی گوشه‌چشمی به آیندگان دارد. نیروی مقاومتی که قرار است از دل ادبیات او به نسل‌های دیگر برسد و علیه همه ارزش‌های غیرانسانی به مقابله برخیزد. در دنیای او خشونت و قساوت، زورگویی و ظلم و ستم جایی ندارد. او حتی در شیوه خودکشی و پذیرایی از مرگ، تلاش دارد که کمترین خشونت را نسبت به جسم و جان خود وارد کند. از این‌رو است که او در هر دو مورد خودکشی، خفگی در آب یا با گاز را انتخاب می‌کند، که کمتر شاهد خشونت وارده بر تن و جان خود باشد، آن‌چنان که شاهد بریدن سر مرغ و خروس و گوسفند در کودکی خود بوده که باعث انزجارش از خوردن گوشت حیوانات دیگر شده است. او تا لحظه مرگ نیز دست از طنز تلخ خود نمی‌کشد که می‌نویسد: «ما رفتیم. دلتان را شکستیم. دیدار به قیامت!».

صادق هدایت، نویسنده معروف ایرانی، حداقل دو بار در فاصله زمانی طولانی، خودکشی کرد؛ یک‌‌بار که نتوانست خود را در رودخانه‌ای در پاریس غرق کند و به‌طور تصادفی توسط قایقرانی نجات پیدا کرد. بار دیگر که موفق شد با استنشاق گاز آشپزخانه آپارتمان کوچکی در پاریس به زندگی خود پایان دهد. اما چرا؟ صادق هدایت در «زنده‌به‌گور» می‌نویسد: «...کسی تصمیم به خودکشی نمی‌گیرد، خودکشی با بعضی‌ها هست. در خمیره و سرشت آنهاست. نمی‌توانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است که فرمانروایی دارد، ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده‌ام. حالا دیگر نمی‌توانم از دستش بگریزم. نمی‌توانم از خودم فرار کنم» (کتاب «زنده‌به‌گور» پاریس ۱۱ اسفند ۱۳۰۸‌، ص ۱۱).

در اینجا هدایت از دیالکتیک جبر و اختیار می‌گوید. به‌طور غیرمستقیم از رابطه ژنتیک و اپی‌ژنتیک می‌گوید که قریب‌به‌یقین هنوز اطلاعی علمی از آن ندارد. هدایت به چرخه علیتی دایره‌وار اشاره می‌کند که جبر و اختیار را در همسایگی هم قرار می‌دهد تا خودکشی را در شرایطی که مهیا آمده است، هم عملی از روی اجبار و هم تصمیمی ارادی بداند. این ادعای صادقانه و صریح هنرمندانه هدایت از روی ذهنیت شهودی اول ‌شخص، امروزه از منظر سوم شخص در مغزپژوهی نیز قابل دفاع است. البته منظور از سرنوشت در اینجا، تنها سرنوشت ژنتیکی نیست که در پیشانی ما نوشته شده باشد، زیرا امروز می‌دانیم که سیناپس‌های مغز ما محل تلاقی تاریخ طبیعی تکاملی فشرده‌شده در ژنوم با شرایط زیست، شامل محیط طبیعی، اجتماعی و فرهنگی است. در تعیین سرنوشت ما از بدو آغازین لحظات زندگی، شرایط زیست، برنامه‌ریزی‌های بیولوژیکی را هدایت می‌کند و با دخالت اپی‌ژنتیکی شرایط محیط ‌زیست، سرنوشت ما رقم می‌خورد. مغزی که در طول این تجربیات ساخته می‌شود و قوام می‌گیرد، صاحب اعمال قصدمند و بااراده می‌شود و ردپای خود را در فعالیت خلاقانه انسانی به‌جا می‌گذارد. در شرایطی حتی مرگ‌آگاهی نیز می‌تواند جزئی از خمیره و سرشت فردی شود. به این معنا میل و عمل خودکشی نیز که نفی زندگی غیردلخواه حتی به قیمت آغوش‌گشودن به‌سوی مرگ است، می‌تواند تعبیر به مقاومت تا پای جان برای به‌دست‌آوردن زندگی شایسته انسانی نیز باشد. چند پژوهش جدید در مغزپژوهی هستند که نشان می‌دهند مغز کسانی که خودکشی می‌کنند، چه آنهایی که دچار بیماری‌های اعصاب چون افسردگی هستند و چه به یأس فلسفی رسیده‌اند و چه هیچ زمینه دیگری برای توجیه خودکشی ندارند، در مقایسه با مغز دیگر افراد متفاوت کار می‌کند. این تفاوت را در بخش جلویی میانی مغز پیدا کرده‌اند که در فعالیت هیجانی عاطفی و اجتماعی شرکت دارد. در واقع افرادی که دست به خودکشی می‌زنند، دیگر از نظر ذهنی، قادر به تحمل دردها و رنج‌هایی نیستند که به هر علت موجب طردشدگی و به انزواکشاندنشان شده است. جالب این است که این مناطق مغزی همان‌قدر به دردهای جسمانی حساس هستند که به دردهای اجتماعی.
صادق هدایت می‌دانست که علت تمامی درگیری‌های او با شرایط زیست غیرانسانی از کجا می‌آید و در «زنده‌به‌گور» از قول شخصیت داستان می‌نویسد: «خوب بود کاسه سرم را باز کنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ‌پیچ کله خودم را درآورده و بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ». حال ببینیم چه تفاوت‌های کارکردی مغزی است که می‌تواند نویسنده فعال، ریزبین و موشکاف و توانای ما را از بچگی آزار داده باشد. از اطلاعات اندکی که از دوران کودکی صادق هدایت داریم می‌دانیم که دستگاه احساسات همدلانه مغز او، یعنی آن هیجانات و عواطفی را که انسان برای اجتماعی‌شدن و شریک‌شدن در احساسات دیگران لازم دارد، بسیار فعال و شاید بی‌مهار شروع به کار کرده است. حداقل این را می‌توان گفت که در‌مقایسه‌با دیگر اعضای خانواده، صادق، طبعی حساس و ظریف داشته و رنج‌های دیگران در مغز او انعکاس ذهنی شدیدی ایجاد می‌کرده که در هنرمندان بیشتر دیده می‌شود. در «زنده‌به‌گور» می‌خوانیم: «همه گمان می‌کنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم هست. آن‌وقت بیشتر حساس بودم. آن‌وقت هم مقلد و آب‌زیرکاه بودم. شاید ظاهرا می‌خندیدم یا بازی می‌کردم. ولی در باطن کمترین زخم‌زبان یا کوچک‌ترین پیش‌آمد ناگوار و بیهوده ساعت‌های دراز فکر مرا به خود مشغول می‌داشت و خودم خودم را می‌خوردم. اصلا مرده‌شور این طبیعت مرا ببرد. حق ‌به ‌جانب آنهایی است که می‌گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است. بعضی‌ها خوش به دنیا می‌آیند و بعضی‌ها ناخوش» (ص 12).
این احساسات همدلانه، همدردانه و شفیقانه که در شخصیت داستان «زنده‌به‌گور» در کودکی تصویر می‌شود، در صادق هدایت نه‌تنها شامل افراد همنوع، بلکه تمامی جانداران روی زمین می‌شد. او در مقابل قساوت دیگران در آزار و کشتن حیوانات بی‌طاقت بود. امتناع از خوردن گوشت حیوانات و گیاهخواری از جلوه‌های این احساس بی‌مهار همدلانه، همدردانه و شفقت‌آمیز او نسبت به حیوانات بود. این احساسات سرکش، یکی از دلایل منزوی، تنها و بی‌یار و یاور‌بودن او در میان جمعی است که توجهی به رنج و آزاردیدن حیوانات ندارند. شواهدی اندک دال بر این است که او از کودکی اغلب انزواجو و گوشه‌گیر بوده و دیگران از احوالات درونی او بی‌خبر می‌مانده‌اند؛ اما او با شاخک‌های تیز عاطفی‌اش همه‌چیز پیرامون خود را با دقت رصد می‌کرده است. صادق هدایت از ابتدا به‌دنبال بیرون‌رفت از درد و رنجی است که او را به انزوا و به نحوی طردشدن می‌کشاند. او پی می‌برد که دنیای عاطفی او با دنیای دیگران تفاوت فاحشی دارد. جالب است که رویکرد او به مرگ از ابتدا نه از روی ترس و هراس، بلکه از طریق مرگ‌آشنایی و مرگ‌آگاهی است؛ اما او خوب می‌داند که تا چه حد مرگ برای دیگران می‌تواند ترسناک و هراس‌آور باشد. شاید به همین علت است که اولین روزنامه‌ای که در مدرسه راه می‌اندازد به نام ندای اموات است که طرح عزرائیل با داس مرگ بر دست را بر رویش دارد. ابتدا صادق هدایت کنجکاوانه کتاب‌هایی را سفارش می‌دهد و می‌خواند که تا شاید به او قدرت مافوق طبیعی برای تغییردادن چرخ روزگاری دهد که به نفع خواسته‌های او نمی‌چرخد و با جهان عاطفی او خوانایی ندارد، ولی وقتی متوجه می‌شود این کار ناشدنی است و در پشت آن حقه‌بازی و دغل‌کاری است، آنها را رها می‌کند و به طرف ادبیات می‌رود و بیشتر می‌خواند و می‌خواند. او را به اروپا می‌فرستند که مهندس، معمار یا دندان‌پزشک شود، ولی او از کلاس و درس گریزان است، در عوض بی‌وقفه ادبیات و فلسفه می‌خواند و به هنر عشق می‌ورزد و می‌نویسد. خاطرات یک الاغ، رساله‌ای درباره مرگ و فواید گیاهخواری، به‌روشنی علایق دنیای پرعطوفت او را در تضاد با دنیای واقعی و مشغولیات ذهنی آدم‌های دیگر، نشان می‌دهد. او در رساله مرگ، هراسی از مرگ ندارد، بلکه آن را ستایش می‌کند: «تنها در گورستان است که خون‌خواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می‌کشند. بی‌گناه شکنجه نمی‌شود. نه ستمگر است نه ستمدیده...».
صادق هدایت در کتاب «فواید گیاهخواری»، تلاش حیرت‌انگیزی دارد تا با شواهد تکاملی- علمی و با پشتوانه گیاهخواربودن بسیاری از مشاهیر، نشان دهد که گوشت‌خواری عملی وحشیانه است و راه را برای خشونت، جدال‌افروزی، باز و بی‌رحمی و عدم عطوفت نسبت به یکدیگر و خوی وحشی‌گری را تشدید می‌کند. ولی آثار هدایت خواننده محدودی در ایران و اروپا دارد و آنها که می‌خوانند نیز نسبت به محتوا و پیام نوشته‌های او بی‌تفاوت هستند. هدایت کمتر همدل و همدردی پیدا می‌کند که در شفقت او نسبت به حیوانات و حساسیت‌های هشداردهنده نسبت به خشونت‌ورزی، شریک باشند. کتاب‌هایش آن‌چنان که باید و شاید باعث خروج او از انزوا و درد و رنجی که می‌کشد، نمی‌شوند. آنچه به نظر می‌رسد تا اندازه‌ای او را از تنهایی و انزوا خارج می‌کند، خواندن کتاب‌هایی از نویسندگانی است که با آنها احساس نزدیکی می‌کند، زیرا دنیای پیرامون، اغلب همچنان به روال عادی، پرخشونت علیه دنیای پرعطوفت او -چه در ایران و چه در اروپا- در جریان است. گویی او که به میل خانواده‌اش و برای حفظ آبروی آنها درس دکتری، مهندسی، معماری نخوانده و از طرف دیگر در دنیای احساسی، با درد و رنج خود تنها مانده، پناهگاه امن‌تری جز مرگ پیدا نمی‌کند. مرگ برای صادق هدایت پایان رنج و درد است. گذر از حرمان، تعب و عذاب روزگار است؛ بهشتی است به‌سوی رهایی از رنج. مرگ‌آگاهی او در نوشته‌هایش نیز هشداری به خواننده آثارش است که از خواب بی‌خبری بیدار شوند و به وجدان عاطفی کرخت‌شده خود نهیبی بزنند و ارزش‌های نویی در زندگی خود جست‌وجو کنند و آگاه باشند که در هر لحظه زندگی، مرگ به کمین نشسته است. از ظلم، ستم، چاپلوسی، دروغ‌گویی، آزار و خشونت دست بردارند. مرگ‌آگاهی که به فعالیت تشدیدیافته دستگاه احساسات همدلانه مغزش وابستگی دارد، در همه نوشته‌های هدایت به نحوی حضور دارد که به‌نوعی مقاومت در مقابل تن‌دادن بدون قید و شرط به شرایط تحمیلی را نمایندگی می‌کند. به‌طور عادی، مرگ و مغز هر دو از صفحه آگاهی ذهن و رفتار ما غایب هستند. اما به حضور طلبیدن آنها در صفحه آگاهی، باعث می‌شود جایگاه خود را بشناسیم تا فرصت خلق بدایع و کشف معانی انسانی‌تر را در چند صباح زندگی داشته باشیم. از طرف دیگر این هر دو نوع آگاهی یعنی مرگ‌آگاهی و مغزآگاهی موجب مقاومت و نفی تحمیل واقعیت‌هایی می‌شوند که با طبع انسانی ما سازگاری ندارند. جالب است که جدیدا فیلسوفی فرانسوی به نام کاترین مالابو، پس از گذر از هگل، هایدگر و استادش دریدا، فراتر از دلوز و ژیژک، به نیروی مقاومت نهفته در مغزآگاهی می‌رسد.
صادق هدایت که با بینشی شهودی، به نیروی مقاومت نهفته در مرگ‌آگاهی پی می‌برد، اثبات می‌کند که از مرگ نمی‌هراسد، حتی به استقبال آن می‌رود. او در غروبی دلگیر در پاریس بعد از جداشدن از برادر، از ارتفاعی که توجهی جلب نکند، خود را به داخل رودخانه‌ای می‌اندازد تا غرق شود، ولی گویا زوزه غیرمعمول سگی، قایقرانی را متوجه غرق‌شدنش می‌کند و هدایت را از مرگ نجات می‌دهد. صادق هدایت در کتاب «زنده‌به‌گور» از زبان شخصیت داستانش ساده و شفاف به ابعاد قدرت مقاومت این مرگ‌آگاهی، از درد و رنج انزوا و طردی می‌نویسد که دستگاه عاطفی مغزش را به‌شدت پریشان و آزرده کرده است. در «زنده‌به‌گور» از قول شخصیت داستان می‌خوانیم: «به کسی که دستش از همه‌جا کوتاه بشود می‌گویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی‌خواهد... وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید... همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگی سمج خودم... چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی‌خواهد و پس می‌زند!». گویا صادق هدایت نیز برای زندگی در چنین دنیایی ساخته نشده است. در چنین شرایطی مرگ تنها التیام و رهایی‌بخش از این‌همه درد و رنج می‌شود. بعد از اولین شکست خودکشی، صادق هدایت همچنان حاضر نیست کوتاه بیاید و به زندگی، چون دیگران ادامه بدهد. او به جست‌وجوی دنیایی متفاوت است که در آن ظلم، ستم و رفتار وحشیانه، کمتر حاکم باشد. تسلیم‌نشدن، مقاومت تا حد پذیرش مرگ، به خاطر خلق زندگی باارزش‌تر. موقعیت او چون شخصیت داستان «زنده‌به‌گور» است که چنین توصیف می‌کند: «شنیدم وقتی که دور کژدم آتش بگذارند، خودش را نیش می‌زند. آیا دور من یک حلقه آتشین است...» (ص ۳۵).
صادق هدایت در ایران گرچه به زندگی کارمندی تن در می‌دهد، ولی همه اوقاتش را صرف خواندن و نوشتن می‌کند. به‌دنبال هر امکانی، از گردآوری فولکلور و زبان کوچه و ‌بازار گرفته، تا تاریخ و زبان پهلوی، بررسی خلق‌وخوی نیاکانی، سفر به هند و ریشه‌یابی‌های فرهنگی، نزدیکی به سیاست و تحولات اجتماعی، زبان طنز و کنایه، همه و همه، نوشتن و نوشتن، و نشست و برخاست‌کردن با روشنفکران زمان، می‌رود تا مفری پیدا کند برای اشاعه نظریات خود و فهماندن دنیای پرعطوفت و مهر خالی از خشونت، خالی از رجاله‌ها و لکاته‌ها، تعصب و خرافات. اما مگر می‌تواند کتاب‌ها و مقالاتش را به‌راحتی چاپ کند؟ اگر هم بتواند چند نسخه چاپ می‌شود؟ اگر خوانده شود، چند نفر درد او را می‌فهمند و با او همدلی و همدردی می‌کنند و با احساس شفیقانه او همراه می‌شوند؟ صادق هدایت بعد از سال‌ها مجددا احساس می‌کند که با وجود تلاش‌هایش، حتی توسط نزدیک‌ترین دوستانش نیز فهمیده نمی‌شود و آنها با صداقت و صراحت‌ طبع او ناسازگارند. او هنوز با اندک کسانی می‌تواند از راه دور نامه‌نگاری کند که یکی از آنها شهید نورایی است. هشتادودو نامه‌ای که از او در این دوران منتشر شده است، نشان از حال ‌و هوای او دارد: «به همه‌چیز و همه‌کس مظنونم. حتی از سایه خودم رم می‌کنم. چه سرزمین لعنتی پست و گندیده‌ای و چه موجودات پست جهنمی بدجنسی دارد...! دیگر نه‌تنها هیچ‌گونه حس همدردی برای این موجودات ندارم، بلکه حس می‌کنم که با آنها کوچک‌ترین سنخیت و جنسیت هم نمی‌توانم داشته باشم (نامه ۳۴ مهر ۲۶).
روزها را یکی بعد از دیگری قتل ‌عام می‌کنیم در انتظار ترکیدن و امید روز بهتری نیست... (نامه ۴۵ شهریور ۲۷). روزها یکی بعد از دیگری در انتظار ترکیدن می‌گذرانیم. مدتی است که حتی از خواندن هم به طرز وحشتناکی عقم می‌نشیند. اغلب دراز می‌کشم به نقش و نگاری که دوغاب گچ روی دیوار انداخته نگاه می‌کنم، پیش خودم صحنه‌های خیالی با آن می‌سازم. شاید توی زندان آدم آزادتر باشد، چون اسم ‌بدنامی آدمیزاد آزاد را ندارد... شاید مقدمات جنون دارد شروع می‌شود (نامه ۶۷ تیر ۲۸). یک خلأیی است که مال دیگران، بی‌خود تویش افتاده‌ایم و دست‌وپا می‌زنیم و می‌خواهیم ادای دیگران را دربیاوریم همین (نامه ۷۵ تیر ۲۹). من هیچ حوصله‌اش را ندارم، حتی از نوشتن و تکرارش عقم می‌نشیند...» (نامه ۷۷ مرداد ۲۹). باری هرچه فکر می‌کنم چیزی نوشتنی ندارم. مشغول قتل ‌عام روزها هستم. فقط چیزی که قابل‌توجه است نسیان هم بر عوارض دیگر افزوده شده و این خودش نعمتی است! یک‌جور دفاع از خود بدن است (نامه ۷۸ مهر ۲۹).
سرتاسر زندگی، یک حیوان تحت تعقیب بوده‌ام، حالا دیگر جانور محاصره‌شده و حسابی از پا درآمده، فقط مقداری رفلکس به‌طرز احمقانه کار خودشان را انجام می‌دهند. گناهمان هم این بوده که زیادی به زندگی ادامه داده‌ایم و جای دیگران را تنگ کرده‌ایم همین (نامه ۷۸ مهر ۲۹). بالاخره تصدیق کمیسیون پزشکی را گرفتم -تشخیص داده بودند که پسیکوز (روان‌پریشی) دارم و اجازه دو ماه مرخصی داده‌اند که بروم فرانسه و مشغول معالجه شوم (نامه ۸۱ آبان ۲۹)». محتوای این نامه‌های صادق هدایت به شهیدنورایی نشان می‌دهد که به‌تدریج دستگاه هیجانی عاطفی مغز او به‌شدت آزرده و خسته، در حال افسردگی و فرسودگی است و توان انجام هر کار خلاقی را از او گرفته است. او به این ترتیب راهی پاریس می‌شود. نه تنها کتاب‌هایش را می‌فروشد، بلکه میزتحریرش را هم می‌فروشد که دیگر به ایران برنگردد. زیاد کسی تعجب نمی‌کند که او به‌عنوان بیمار روانی به پاریس برگردد، و یا در آنجا برای ادامه درمان ناراحتی روانی تجدید ویزا کند. شهیدنورایی در بستر بیماری افتاده، چون «مسخ» کافکا چهره عوض کرده است. بازدید روزانه از او برای صادق هدایت عادت کسالت‌باری می‌شود و انتقاد هدایت از شهیدنورایی که چرا به این زندگی جهنمی پر از شکایات جسمانی و دعوا مرافعه خانوادگی با همسرش همچنان ادامه می‌دهد او را بیشتر کلافه می‌کند. «این شهیدنورایی پدرم را درآورده... مثل هند جگرخوار... مگر مردن آن‌قدر سخت است که این موجود در حال تجزیه این‌جور خودش را به زندگی می‌چسباند؟ انگار نه انگار که موجودات دیگر با هزار بدبختی، ناخوشی، و بی‌پولی و هزار پیسی هم هستند که روی زمین می‌لولند. او یک فکر بیشتر ندارد: خودش خودش و خودش... هی از شاشش بگو، هی از دل و روده و کلیه خودش بگو... چه ننه من غریبی درمی‌آورد. نصیب نشود».
نقل‌قول‌ها گویای شرایط یأس‌آلود اوست که دیگر نمی‌تواند بنویسد و خلق و تولید کند. چون مغز او مدت‌هاست که بازخورد، مشوق و پاداشی از دیگری ندارد. حتی همان چند نفری که باید بخوانند و شاید نفهمند و یا جدی نگیرند هم پیدایشان نیست. او با همه تلاشی که بعد از خودکشی اولش برای ایجاد همدلی، همدردی و شفقت با دنیای بیرون، انجام می‌دهد، نتیجه‌ای نمی‌گیرد: «آخر چرا؟ می‌خواهم هفتاد سال سیاه ننویسم. مرده‌شور ببرند! عقم می‌نشیند که دست به قلم ببرم. به زبان این رجاله‌ها بنویسم. یک مشت بی‌شرف. یک خط هم نباید بماند... تمامی ندارد. تازه داشتم بلد می‌شدم. اول کارم بود. اما این اراذل لیاقت ندارند که کسی برایشان کاری بکند. یک مشت دزد قالتاق. اصلا سرشان توی این حرف‌ها نیست. نمی‌خواهند. اگر هم بخواهند، نمی‌فهمند. پس برای کی بنویسم؟» داستانی را که در سر دارد ولی ننوشته، و به طریقی شرح حال خودش است، در نقل‌قولی از او آمده: «به سرم زده معلوماتی صادر کنم. یک‌جور قضیه. اسمش را گذاشتم عنکبوت نفرین‌شده: عنکبوتی که ننه‌اش عاقش کرده. عاق والدین که می‌دانی چیست؟ این یکی را ننه‌اش نفرین کرده و دیگر نمی‌تواند تار بتند.
بنابراین نمی‌تواند اغذیه خودش را دربیاورد. اجبارا کنج‌نشین شده و غصه می‌خورد. ولیکن گشنگی بهش زور می‌آورد، می‌رود سراغ مور و ملخ و مگسی که به تارعنکبوت‌های دیگر افتاده‌اند. اما هر وقت سر می‌رسد می‌بیند که فقط جلدشان مانده و عنکبوت‌های چاق و سالم هرچه خوردنی بوده تمام کرده‌اند. از زور تنهایی می‌رود به‌سراغ سوسک و خرچسونه‌ها. آنها هم بهش بی‌محلی می‌کنند».

در این شرایط هدایت خودکشی دیگری تدارک می‌بیند. از جزئیات کار معلوم است که از مدت‌ها برای به‌ثمرنشستن قطعی آن برنامه‌ریزی کرده است. او خودکشی با گاز را انتخاب کرده است و شاید در پژوهش‌هایش به این نتیجه رسیده که راه کم‌دردسر و کم‌عذابی باید باشد. ولی آپارتمانی که اجاره کرده گاز ندارد. برای اینکه سریدار را قانع کند که به او گاز بدهد، روزی چند قابلمه غذا می‌خرد و این‌طور وانمود می‌کند که هوس آشپزی دارد و سرایدار را قانع می‌کند که شیر گاز آپارتمان او را برای آشپزی‌اش باز کند. هدایت تمامی درزهای پنجره و در آشپزخانه مشرف به بیرون را با دقت تمام با پنبه و چسب پر می‌کند که گاز نتواند به بیرون نشت کند. بعد پیراهن تمیز و شلوار نونوار خود را به تن می‌کند، اصلاح می‌کند، موهایش را شانه می‌زند و شیر گاز آشپزخانه را باز می‌کند و روی کف آشپزخانه دراز می‌کشد. او این‌بار موفق می‌شود که با ظاهری آراسته به میهمانی مرگ برود و در دامن معشوق خود، مرگ بخسبد.
نباید فراموش کرد که خودکشی را در بافت، قالب و شرایط خاص تاریخی اجتماعی زمان وقوع خودش می‌بایست بررسی کرد. کسی چون هدایت که پیام کافکا و خیام را می‌نویسد، با خودکشی خود با صداقت و صراحت تمام می‌خواهد به ما بگوید که شرایط نابهنجار زندگی که دیگران به آن چسبیده‌اند و از روی عافیت‌طلبی، ترس و هراس، اقدامی در نفی آن نمی‌کنند، از جنس آن زندگی نیست که او طلب می‌کند. هدایت از مرگ نمی‌هراسد و به استقبال آن می‌رود، زیرا ارزش‌های زندگی در حضور دائمی مرگ را می‌شناسد و آن ارزش‌های نازل جاری در زندگی به قول خود رجاله‌ها و لکاته‌ها را که دیگران برای او ساخته‌اند، نمی‌پسندد و آن را با تمام وجود نفی می‌کند. او با خودکشی خود نشان می‌دهد که برای زندگی انسان بر روی زمین ارزشی بیش از آنچه در زندگی کوتاه خود تجربه کرده، قائل است. بنابراین خودکشی صادق هدایت برای نشان‌دادن پوچی یا کم‌ارزشی زندگی نبود، بلکه می‌تواند برای تأکید بر والایی ارزش‌های گمشده آن باشد. خودکشی او می‌تواند نفی زندگی ناهنجار و مقاومت تا پای جان در جست‌وجوی زندگی شایسته برای انسان آینده باشد. او نشان می‌دهد انسانی عمیقا اجتماعی است. زیرا‌که او در این اقدام و بی‌هراسی از مرگ، عافیتی برای خود نمی‌جوید، ولی گوشه‌چشمی به آیندگان دارد. نیروی مقاومتی که قرار است از دل ادبیات او به نسل‌های دیگر برسد و علیه همه ارزش‌های غیرانسانی به مقابله برخیزد. در دنیای او خشونت و قساوت، زورگویی و ظلم و ستم جایی ندارد. او حتی در شیوه خودکشی و پذیرایی از مرگ، تلاش دارد که کمترین خشونت را نسبت به جسم و جان خود وارد کند. از این‌رو است که او در هر دو مورد خودکشی، خفگی در آب یا با گاز را انتخاب می‌کند، که کمتر شاهد خشونت وارده بر تن و جان خود باشد، آن‌چنان که شاهد بریدن سر مرغ و خروس و گوسفند در کودکی خود بوده که باعث انزجارش از خوردن گوشت حیوانات دیگر شده است. او تا لحظه مرگ نیز دست از طنز تلخ خود نمی‌کشد که می‌نویسد: «ما رفتیم. دلتان را شکستیم. دیدار به قیامت!».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها