|

کمون پاریس و تجربه الغای دولت

انگلس‏ در ۱۸۹۱ در مقدمه کتاب «جنگ داخلی فرانسه» مارکس‏ نوشت: «دیکتاتوری پرولتاریا... آیا می‌خواهید بدانید که این دیکتاتوری چگونه است؟ به کمون پاریس‏ نگاه کنید. این دیکتاتوری پرولتاریا بود». کمون پاریس نقش مهمی در شکوفایی اندیشه سیاسی مارکس ایفا می‌کند. او دستاورد بزرگ كمون را درهم‌شکستن ماشین دولتی بورژوایی می‌داند که از طریق دستگاه‌های قهر پلیسی و بوروکراسی مبتنی بر امتیازات نهادینه‌شده بر پرولتاریا حکم می‌راند. مارکس با وجود اینکه بخش محوری اندیشه خود را از تجربه انقلاب‌های ۱۸۴۸ موسوم به بهار اروپایی اخذ کرده بود اما از آنجا که به‌مثابه یک اصل، روش سوسیالیست‌های آرمان‌شهرگرا را در «بازی با تصاویر تخیلی ساختار جامعه آینده» مردود می‌دانست، کمون را تنها فرصتی در زندگی‌اش دید که به اتکای آن می‌توانست به بحث درباره مشخصات تفصیلی دوران گذاری بپردازد که از نظر او فاصله میان سرمایه‌داری و جامعه بی‌طبقه کمونیستی را در بر می‌گیرد. در سال ۱۸۷۱ مارکس از کمون پاریس با عناوینی مانند «نماینده حقیقی همه عناصر سالم جامعه فرانسه و بنابراین حکومت ملی»، «حکومت کارگری»، «قهرمان شجاع رهایی کار» «ضدبناپارتیسم و امپریالیسم»، «خودفرمانی تولیدکنندگان» و «حکومت انتخاب‌شده از سوی آرای عمومی، مسئول و قابل عزل در هر لحظه»، تجلیل می‌کند. از نظر او كمون آن شکل سیاسی را تشكیل می‌دهد که در نهایت برای تحقق رهایی اقتصادی کار کشف شده است.
کتاب «دیدگاه مارکس پیرامون دولت و دموکراسی در دوران گذار» مجموعه‌ای از مقالات نظریه‌پردازانی است که با مطالعه آثار مارکس و انگلس همه نمونه‌های استفاده از اصطلاح «دیكتاتوری پرولتاریا» و زمینه تاریخی آنها را کاویده و سعی در روشن‌کردن معنی این اصطلاح کرده‌اند و از آنجا كه بخش عمده‌ای از نظریات ماركس و انگلس درباره ‌دیكتاتوری پرولتاریا، دموكراسی و دولت تحت تأثیر تجربه كمون پاریس بسط یافته است، بخش عمده‌ای از كتاب به این واقعه مهم تاریخی اشاره دارد. ماکسیمیلیان روبل، در اولین مقاله کتاب به بررسی اهمیت و تحول مفهوم دموکراسی در فلسفه مارکس می‌پردازد. در مقاله دوم و سوم کتاب هال دریپر شکل‌گیری و تحول مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» را در آثار مارکس بررسی می‌کند. مونتی جانستون در مقاله «مارکس، بلانکی و حاکمیت اکثریت» در‌این‌باره توضیح می‌دهد که آیا برای ایجاد تحولات سوسیالیستی در جامعه، پشتیبانی اکثریت مردم ضروری است یا یک سازمان یا حزب انقلابی بدون چنین حمایتی باید آماده کسب قدرت باشد و به رغم خواست اکثریت مردم آن را حفظ کند؟ این پرسش که در مجادلات سوسیالیستی مربوط به دموکراسی سوسیالیستی در نظر و عمل جنبه محوری داشته است، از صدوپنجاه سال پیش انقلابیون را پیوسته شاخه‌شاخه کرده است. از نظر مارکس و انگلس تعیین ماهیت دموکراتیک انقلاب سوسیالیستی به این امر بستگی ندارد که شرایط تحقق مسالمت‌آمیز یا قهرآمیز قانونی یا غیرقانونی آن مهیا باشد یا نه بلکه هژمونی و برخورداری از حمایت اکثریت مردم لازمه انجام آن است. در دو مقاله پایانی کتاب محمت تاباک به توضیح نظریه مارکسی درباره دموکراسی می‌پردازد. از نظر تاباک دموکراسی مارکسی را به شکل درست‌تری می‌توان دموکراسی اقتصادی نامید، چون امکان کنترل دموکراتیک دولت، مدیریت مازاد و توزیع منابع را فراهم می‌کند. این کنترل دموکراتیک آن‌چنان که در دیکتاتوری پرولتاریا به اجرا درمی‌آید در چارچوب ساختارهای حکومت کمونی عمل می‌کند و به‌تدریج از خودمدیریتی به حوزه‌های تولیدی گسترش می‌یابد. از نظر تاباک در‌حالی‌که امروز جهانی‌شدن، حقوق، منافع و موجودیت کارگران را در سراسر جهان تهدید می‌کند، رژیم‌های اقتدارگرا و بورژوا-دموکراتیک ثابت کرده‌اند که قادر نیستند به نیازهای کارگران پاسخ دهند.
دریپر کمون را موردی استثنائی می‌داند که در شرایط سیاسی امروز نیز به کار می‌آید: «از آنجا که کمون پاریس آشکارا هیچ نشانی از «دیکتاتوری» به معنای مدرن آن ندارد، همواره برای کسانی که «دیکتاتوری پرولتاریا»ی مارکس را نه صرفا دولت کارگری، بلکه به معنای اخص «دیکتاتوری» می‌فهمند، مایه دردسر بوده است. این حقیقت که مارکس (و نه فقط انگلس) بدون دغدغه خاطر کمون را «دیکتاتوری پرولتاریا» می‌نامد بهتر از صدها کتاب این تز بنیادی را به اثبات می‌رساند» (ص ۵۵). مارکس با ارجاع به تجربه کوتاه‌مدت اما پربار کمون پاریس، آن را به مثابه «آغاز انقلاب اجتماعی در قرن نوزدهم» و به معنای کسب قدرت سیاسی به دست طبقه کارگر و عالی‌ترین نوع دموکراسی مردمی می‌دانست که هدف آن امحای کلی دولت و طبقات است.
مقاله «نابودی دولت نزد مارکس و انگلس» واکاوی شیوه تفکر مارکس و انگلس را در رابطه با «احتضار» دولت در جامعه سوسیالیستی (کمونیستی) بررسی می‌کند و مجادلات مارکس و انگلس را با باکونین و دیگر آنارشیست‌ها توضیح می‌دهد. دریپر سه دوره را که مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» در آثار مارکس مطرح شد توضیح می‌دهد. دوره اول دوره پساانقلابی از ۱۸۵۰ تا ۱۸۵۲، دوره دوم بعد از کمون پاریس از ۱۸۷۱ تا ۱۸۷۵ و دوره سوم از ۱۸۹۰ تا ۱۸۹۲ که در آثار انگلس مطرح شده است. در اوایل سال ۱۸۴۸ مارکس به این نتیجه رسید که پرولتاریا برای دستیابی به دگرگونی کمونیستی جامعه، باید ابتدا قدرت سیاسی را تسخیر کند. این اندیشه برای او نقش اساسی ایفا می‌کرد و واژه‌های بسیاری که این معنا را بیان می‌کردند در نوشته‌های او ظاهر شدند: نه فقط «تسخیر قدرت سیاسی» بلکه «حاکمیت پرولتاریا» که نتیجه آن یک «دولت کارگری» خواهد بود. دوره دوم کمون پاریس بود و دوره سوم در سال ۱۸۷۵ با انتشار «نقد برنامه گوتا» بعد از مرگ مارکس آغاز شد که انگلس مشغول نوشتن برنامه جدید کنگره ارفورت بود. مارکس و انگلس همچون بلانکی این نظر را قبول داشتند که ضروری است سازمان مستقلی به وجود آید که در مبارزه علیه بورژوازی رهبری قاطع و کارا داشته باشد. برای نیل به این هدف، آنها کوشیدند ساختار احزاب کارگری را که در دوره‌ها و در کشورهای مختلف بسیار متفاوت بودند بهبود بخشند. آنها برخلاف بلانکی تلاش کردند احزاب ساختاری کاملا دموکراتیک داشته باشند. مارکس و انگلس کوشیدند این احزاب را با «جنبش واقعی» طبقه کارگر پیوند دهند، بدون اینکه بخواهند جنبش کارگری را طبق «اصول سکتاریستی خود» قالب‌ریزی کنند. مارکس و انگلس کسب حمایت اکثریت را نه‌تنها شرط لازم برای یک انقلاب بلکه دلیل ماهیت دموکراتیک پروژه سوسیالیستی می‌دانستند.

انگلس‏ در ۱۸۹۱ در مقدمه کتاب «جنگ داخلی فرانسه» مارکس‏ نوشت: «دیکتاتوری پرولتاریا... آیا می‌خواهید بدانید که این دیکتاتوری چگونه است؟ به کمون پاریس‏ نگاه کنید. این دیکتاتوری پرولتاریا بود». کمون پاریس نقش مهمی در شکوفایی اندیشه سیاسی مارکس ایفا می‌کند. او دستاورد بزرگ كمون را درهم‌شکستن ماشین دولتی بورژوایی می‌داند که از طریق دستگاه‌های قهر پلیسی و بوروکراسی مبتنی بر امتیازات نهادینه‌شده بر پرولتاریا حکم می‌راند. مارکس با وجود اینکه بخش محوری اندیشه خود را از تجربه انقلاب‌های ۱۸۴۸ موسوم به بهار اروپایی اخذ کرده بود اما از آنجا که به‌مثابه یک اصل، روش سوسیالیست‌های آرمان‌شهرگرا را در «بازی با تصاویر تخیلی ساختار جامعه آینده» مردود می‌دانست، کمون را تنها فرصتی در زندگی‌اش دید که به اتکای آن می‌توانست به بحث درباره مشخصات تفصیلی دوران گذاری بپردازد که از نظر او فاصله میان سرمایه‌داری و جامعه بی‌طبقه کمونیستی را در بر می‌گیرد. در سال ۱۸۷۱ مارکس از کمون پاریس با عناوینی مانند «نماینده حقیقی همه عناصر سالم جامعه فرانسه و بنابراین حکومت ملی»، «حکومت کارگری»، «قهرمان شجاع رهایی کار» «ضدبناپارتیسم و امپریالیسم»، «خودفرمانی تولیدکنندگان» و «حکومت انتخاب‌شده از سوی آرای عمومی، مسئول و قابل عزل در هر لحظه»، تجلیل می‌کند. از نظر او كمون آن شکل سیاسی را تشكیل می‌دهد که در نهایت برای تحقق رهایی اقتصادی کار کشف شده است.
کتاب «دیدگاه مارکس پیرامون دولت و دموکراسی در دوران گذار» مجموعه‌ای از مقالات نظریه‌پردازانی است که با مطالعه آثار مارکس و انگلس همه نمونه‌های استفاده از اصطلاح «دیكتاتوری پرولتاریا» و زمینه تاریخی آنها را کاویده و سعی در روشن‌کردن معنی این اصطلاح کرده‌اند و از آنجا كه بخش عمده‌ای از نظریات ماركس و انگلس درباره ‌دیكتاتوری پرولتاریا، دموكراسی و دولت تحت تأثیر تجربه كمون پاریس بسط یافته است، بخش عمده‌ای از كتاب به این واقعه مهم تاریخی اشاره دارد. ماکسیمیلیان روبل، در اولین مقاله کتاب به بررسی اهمیت و تحول مفهوم دموکراسی در فلسفه مارکس می‌پردازد. در مقاله دوم و سوم کتاب هال دریپر شکل‌گیری و تحول مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» را در آثار مارکس بررسی می‌کند. مونتی جانستون در مقاله «مارکس، بلانکی و حاکمیت اکثریت» در‌این‌باره توضیح می‌دهد که آیا برای ایجاد تحولات سوسیالیستی در جامعه، پشتیبانی اکثریت مردم ضروری است یا یک سازمان یا حزب انقلابی بدون چنین حمایتی باید آماده کسب قدرت باشد و به رغم خواست اکثریت مردم آن را حفظ کند؟ این پرسش که در مجادلات سوسیالیستی مربوط به دموکراسی سوسیالیستی در نظر و عمل جنبه محوری داشته است، از صدوپنجاه سال پیش انقلابیون را پیوسته شاخه‌شاخه کرده است. از نظر مارکس و انگلس تعیین ماهیت دموکراتیک انقلاب سوسیالیستی به این امر بستگی ندارد که شرایط تحقق مسالمت‌آمیز یا قهرآمیز قانونی یا غیرقانونی آن مهیا باشد یا نه بلکه هژمونی و برخورداری از حمایت اکثریت مردم لازمه انجام آن است. در دو مقاله پایانی کتاب محمت تاباک به توضیح نظریه مارکسی درباره دموکراسی می‌پردازد. از نظر تاباک دموکراسی مارکسی را به شکل درست‌تری می‌توان دموکراسی اقتصادی نامید، چون امکان کنترل دموکراتیک دولت، مدیریت مازاد و توزیع منابع را فراهم می‌کند. این کنترل دموکراتیک آن‌چنان که در دیکتاتوری پرولتاریا به اجرا درمی‌آید در چارچوب ساختارهای حکومت کمونی عمل می‌کند و به‌تدریج از خودمدیریتی به حوزه‌های تولیدی گسترش می‌یابد. از نظر تاباک در‌حالی‌که امروز جهانی‌شدن، حقوق، منافع و موجودیت کارگران را در سراسر جهان تهدید می‌کند، رژیم‌های اقتدارگرا و بورژوا-دموکراتیک ثابت کرده‌اند که قادر نیستند به نیازهای کارگران پاسخ دهند.
دریپر کمون را موردی استثنائی می‌داند که در شرایط سیاسی امروز نیز به کار می‌آید: «از آنجا که کمون پاریس آشکارا هیچ نشانی از «دیکتاتوری» به معنای مدرن آن ندارد، همواره برای کسانی که «دیکتاتوری پرولتاریا»ی مارکس را نه صرفا دولت کارگری، بلکه به معنای اخص «دیکتاتوری» می‌فهمند، مایه دردسر بوده است. این حقیقت که مارکس (و نه فقط انگلس) بدون دغدغه خاطر کمون را «دیکتاتوری پرولتاریا» می‌نامد بهتر از صدها کتاب این تز بنیادی را به اثبات می‌رساند» (ص ۵۵). مارکس با ارجاع به تجربه کوتاه‌مدت اما پربار کمون پاریس، آن را به مثابه «آغاز انقلاب اجتماعی در قرن نوزدهم» و به معنای کسب قدرت سیاسی به دست طبقه کارگر و عالی‌ترین نوع دموکراسی مردمی می‌دانست که هدف آن امحای کلی دولت و طبقات است.
مقاله «نابودی دولت نزد مارکس و انگلس» واکاوی شیوه تفکر مارکس و انگلس را در رابطه با «احتضار» دولت در جامعه سوسیالیستی (کمونیستی) بررسی می‌کند و مجادلات مارکس و انگلس را با باکونین و دیگر آنارشیست‌ها توضیح می‌دهد. دریپر سه دوره را که مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» در آثار مارکس مطرح شد توضیح می‌دهد. دوره اول دوره پساانقلابی از ۱۸۵۰ تا ۱۸۵۲، دوره دوم بعد از کمون پاریس از ۱۸۷۱ تا ۱۸۷۵ و دوره سوم از ۱۸۹۰ تا ۱۸۹۲ که در آثار انگلس مطرح شده است. در اوایل سال ۱۸۴۸ مارکس به این نتیجه رسید که پرولتاریا برای دستیابی به دگرگونی کمونیستی جامعه، باید ابتدا قدرت سیاسی را تسخیر کند. این اندیشه برای او نقش اساسی ایفا می‌کرد و واژه‌های بسیاری که این معنا را بیان می‌کردند در نوشته‌های او ظاهر شدند: نه فقط «تسخیر قدرت سیاسی» بلکه «حاکمیت پرولتاریا» که نتیجه آن یک «دولت کارگری» خواهد بود. دوره دوم کمون پاریس بود و دوره سوم در سال ۱۸۷۵ با انتشار «نقد برنامه گوتا» بعد از مرگ مارکس آغاز شد که انگلس مشغول نوشتن برنامه جدید کنگره ارفورت بود. مارکس و انگلس همچون بلانکی این نظر را قبول داشتند که ضروری است سازمان مستقلی به وجود آید که در مبارزه علیه بورژوازی رهبری قاطع و کارا داشته باشد. برای نیل به این هدف، آنها کوشیدند ساختار احزاب کارگری را که در دوره‌ها و در کشورهای مختلف بسیار متفاوت بودند بهبود بخشند. آنها برخلاف بلانکی تلاش کردند احزاب ساختاری کاملا دموکراتیک داشته باشند. مارکس و انگلس کوشیدند این احزاب را با «جنبش واقعی» طبقه کارگر پیوند دهند، بدون اینکه بخواهند جنبش کارگری را طبق «اصول سکتاریستی خود» قالب‌ریزی کنند. مارکس و انگلس کسب حمایت اکثریت را نه‌تنها شرط لازم برای یک انقلاب بلکه دلیل ماهیت دموکراتیک پروژه سوسیالیستی می‌دانستند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها