|

پس از فرود

مهدى افشار- پژوهشگر

پس از آنكه سپاه ایران به فرماندهى توس نابخرد، راه كلات را برگزید و با فرود، برادر كیخسرو، پور سیاوش درگیر و دژ كلات ویران و فرود كشته شد، سپاه پشیمان از خطاى عظیمى كه مرتكب شده بود، به نزد كیخسرو بازگشت. خسرو با خشم و دلى پردرد و چشمانى خون‌بار از ریخته‌شدن خون برادر، به انتظار سپاه ماند. خسرو با شنیدن این خبر دردناک، سر به سوى آسمان كرده، فریاد برآورد: «اى دادگر، تو مرا هوش و راى و خرد بخشیدى، از تو شرم دارم چراكه مى‌دانم بر آنچه رخ داده و از چند و چون آن تو آگاه‌تر هستى وگرنه فرمان مى‌دادم تا هزار دار برپا دارند كه تن توس شایسته آویخته‌شدن از دار است». خسرو پیوسته از خود مى‌پرسید: «چرا آن توس نادان ناهشیار لشكر به سوى حصار كلات برد كه نفرین بر او باد، همو بود كه گودرزیان را نیز به خطا كشاند كه نفرین بر او باد. شگفتا پس از آن همه اندرز و پند و سفارش كه از راه كلات نرود، برفت و برادر مرا بكشت و دژ او را بگشود و بسوخت! چه مى‌شد كسى چون توس به این گیتى پاى نمى‌نهاد، دریغ و افسوس براى فرود، آن برادرى كه پهلوانى دلیر، جوانى تیزچنگ با گرز و تیغ بود و همانند پدرم بى‌گناه كشته شد؛ آن هم به دست سپهدار من.

به راستى كه توس را مرگ شایسته است.

جایگاه او بند و چاه است و بس، چراكه نه در سرش مغز است و نه در تنش رگ». خسرو از خون برادر و كین پدر، خسته‌جگر و آزرده بود و در خود مى‌پیچید، سپاه را خوار كرد و از خود براند و پیوسته از مژگان خون فشاند، هیچ یك از سران سپاه را نپذیرفت كه روانش از مرگ برادر سخت درهم شكسته شده بود. توس و گودرز مى‌دانستند چه نابخردى‌ها كرده‌اند و خود در ماتم نشسته، نمى‌دانستند با جنایتى كه مرتكب شده‌اند، چه كنند و چه‌گونه كیخسرو، شهریار ایران را آرام گردانند. سرانجام به نزد رستم رفتند كه او پایمردى كند، با این پوزش كه آنچه باید رخ مى‌داد، رخ داده است وگرنه هیچ كس آهنگ رزم با فرود را نمى‌داشته و در آنچه واقع گردیده، همه ناتوان و دست فروبسته بودند، كجا توس آرزوى كشته‌شدن فرزندش، زرسپ و دامادش ریو را مى‌داشته، هرگز اندیشه آزردن خسرو به سر توس راه نیافته و آنان به روشنى نمى‌دانستند كه آن جوان، برادر خسرو و فرزند سیاوش است و او را تركى پنداشته بودند كه سوداى مبارزه با سپاه ایران را دارد و از رستم خواستند تا خواهشگرى كرده، شهریار به جوانى‌اش، آنان را ببخشاید و به خسرو بگوید تنها نواده كاووس‌كى در این میانه كشته نشد كه فرزند توس نیز هلاك گردید و فرجام جنگ چنین است. دیرهنگام همان روز، تهمتن به نزد شاه رفت، زمین ادب ببوسید و او را بسیار بستود و گفت: «شهریارا، به خواهشگرى آمده‌ام تا بر توس و سپاه او ببخشایى. تو خود نیك‌تر مى‌دانى كه هیچ كس بى‌بهانه نمى‌میرد و آنچه رخ داده، تقدیر الهى بوده وگرنه کسی در سپاه ایران نسبت به برادر شهریار ایران گمان بد نمى‌داشته. در سرشت توس تندى و خشم هست، اما ناهشیاری و کین‌جویی نیست، این تلخ رویداد، دل همگان را خسته و رنجور گردانیده، گویى دست تقدیر پرتوان‌تر از آن بوده كه توس را بازدارد تا فرزند خویش، زرسپ را به قتلگاه بفرستد و خون آن جوان برومند این‌گونه بى‌گناه بریزد». خسرو در پاسخ رستم گفت: «اى پهلوان ایران‌زمین، دلم از ریخته‌شدن خون برادر سخت آزرده است، اگرچه دلم پردرد و پیچان است، اما سخن تو مرا آرام مى‌گرداند». آن‌گاه رستم اجازه خواست تا توس به درگاه شهریار ایران آید و آرزو كرد دل شاه نسبت به او نرم گردد. شهریار ایران با اكراه خواهشگرى رستم را پذیرفت و اجازه داد توس به بارگاه او وارد شود. رستم در پاسخ، شهریار را آفرین كرد با این آرزو كه تا روزگار روزگار است، جاودان و انوشه بماند و همچنان زمین، بنده او باشد و تاج و تخت او پایدار و گیتى دستمایه فر و شكوه او. آن‌گاه توس بار یافت، زمین ببوسید، پوزش‌خواه سر فروافكند و گفت: «من خود، دلی آكنده از غم دارم برای آنچه رخ داده؛ كه اندوه من دوگانه است، تیمار فرزند و تیمار فرود و فراتر از همه جانم آكنده از شرم شهریار ایران است و براى جان پاك فرود و زرسپ، درونم چون آتشكده‌اى در تب و تاب است و مى‌دانم گنه‌كار هستم و خود پیوسته خویشتن را سرزنش مى‌كنم، اگر شاه فرصتى دوباره به من دهند، بروم و كین خون سیاوش را بگیرم و آن پستى را به بلندى رسانم و همه رنج لشكر را بر دوش كشم؛ خواه دشمنان ایران را از پاى درآورم و خواه خود در راه آبروى ایران جان بسپارم. بر آنم كه از این پس آرام و راحت بر خود حرام گردانم و جز تَرك رومى، كلاهى بر سر ننهم و همه همت خویش را در راه حفظ آبروى ایران و گرفتن انتقام خون سیاوش به كار گیرم». شاه با شنیدن این سخنان آرام گرفت كه دلى مهربان داشت و در اندیشه كینه‌ورزى نبود. روز دیگر كه شاه بر سپاه ببخشود، رستم با گروهى از سرداران سپاه و پهلوانان ایران‌زمین به درگاه آمدند و شهریار به آنان گفت: «دیدید چه‌گونه منوچهر، انتقام خون نیاى خویش، ایرج را از سلم و تور گرفت و دامن خویش را از ننگ پاك گرداند و اكنون خون سیاوش بر زمین مانده و بسیار از گودرزیان در این میانه كشته شده‌اند و در دشت‌هاى تورانیان هنوز دست و پاى بریده و درهم‌ شكسته ایرانیان پراكنده است، گویا سوداى آن دارید كه روزگار را به خوشى بگذرانید و از آنچه تورانیان با شما و نیاكان‌تان كرده‌اند، آسان بگذرید». دلیران سپاه ایران چون رهام، گرگین، گودرز، توس، خرادبرزین، زنگه شاوران، بیژن و گیو و دیگر كندآوران از شرم در برابر شهریار ایران سر فرو افكنده ایستادند و سپس بر خاك بوسه زده، گفتند: «اى شهریار نیك‌اختر شیردل، ما همه بنده تو هستیم و از آزردگى خسرو سخت شرمنده‌ایم، اگر شهریار ایران فرمان جنگ صادر فرمایند، همه ما آماده سرفشانى هستیم». شهریار چون این سخن بشنید، گیو را نزد خود فراخواند و او را بر جایگاهى رفیع بنشاند و بنواختش و خلعتش بخشید و به او گفت: «اگر من بر اورنگ شهریارى تكیه زده‌ام، به لطف تو بوده است». و افزود اینك كه سپاه را به فرماندهى توس روانه توران‌زمین مى‌كند، توس نباید بدون مشورت با او، دست به اقدامى بزند و او نیز هرگز در سپاهى‌گرى تندى نكند كه كارى سهمگین است و نباید این نبرد را خُرد بشمرد و آرزو كرد روان او و برادرش، بهرام و خاندان گودرز پیوسته روشن بماند.
سپس همه فرماندهان سپاه را روانه كرده، رستم را به نزد خود فراخواند و تا بیگاه و رنگ‌باختن آفتاب با او به گفت‌وگو نشست و درباره روانه‌گردانیدن سپاه به توران به كین‌خواهى سیاوش سخن گفتند.
با دمیدن روشناى صبح روز بعد، توس همراه با گیو و گودرز در درگاه شهریار ایران حاضر شدند و شاه همان‌گونه كه رسم كیانیان بود، به توس اختر كاویانى را سپرد و از اخترگویان روز فرخنده‌اى را خواستند تا در آن روز، سپاه را گسیل دارند و چون روز روانه‌شدن سپاه مشخص شد، شهریار به دشت رفت تا از سپاه ایران سان ببیند و آن را بدرقه كند. خسرو در برابر خویش لشكرى را دید كه همچون كوه استوار بود. آنان از برابر شاه گذر كردند. از پس سپاه، سپهدار توس به نزد شاه رفته زمین ببوسید و او را آفرین كرد. شاه همچنان به نظاره ایستاده بود و جهان از بانگ اسبان به خروش آمده، از سم ستوران ابرى از زمین برخاست و از فراوانى جوشن و افراشته‌شدن درفش كاویانى، آسمان رنگ بنفش به خود گرفت و بدین‌گونه سپاه ایران دگرباره راهى توران‌زمین شد تا انتقام خون سیاوش را بستاند كه این نبرد، آبروى ایران‌زمین و نماد پاسدارى از خون بى‌گناهان بود.
ز اختر یكى روز فرخنده بجست/ كه بیرون‌شدن را كى آید درست
همى رفت با توس خسرو به دشت/ بدان تا سپهبد بدو برگذشت
یكى لشكرى همچو كوه سیاه/ گذشتند بر پیش بیدارشاه
ز بس جوشن و كاویانى درفش/ شده روى گیتى سراسر بنفش.

پس از آنكه سپاه ایران به فرماندهى توس نابخرد، راه كلات را برگزید و با فرود، برادر كیخسرو، پور سیاوش درگیر و دژ كلات ویران و فرود كشته شد، سپاه پشیمان از خطاى عظیمى كه مرتكب شده بود، به نزد كیخسرو بازگشت. خسرو با خشم و دلى پردرد و چشمانى خون‌بار از ریخته‌شدن خون برادر، به انتظار سپاه ماند. خسرو با شنیدن این خبر دردناک، سر به سوى آسمان كرده، فریاد برآورد: «اى دادگر، تو مرا هوش و راى و خرد بخشیدى، از تو شرم دارم چراكه مى‌دانم بر آنچه رخ داده و از چند و چون آن تو آگاه‌تر هستى وگرنه فرمان مى‌دادم تا هزار دار برپا دارند كه تن توس شایسته آویخته‌شدن از دار است». خسرو پیوسته از خود مى‌پرسید: «چرا آن توس نادان ناهشیار لشكر به سوى حصار كلات برد كه نفرین بر او باد، همو بود كه گودرزیان را نیز به خطا كشاند كه نفرین بر او باد. شگفتا پس از آن همه اندرز و پند و سفارش كه از راه كلات نرود، برفت و برادر مرا بكشت و دژ او را بگشود و بسوخت! چه مى‌شد كسى چون توس به این گیتى پاى نمى‌نهاد، دریغ و افسوس براى فرود، آن برادرى كه پهلوانى دلیر، جوانى تیزچنگ با گرز و تیغ بود و همانند پدرم بى‌گناه كشته شد؛ آن هم به دست سپهدار من.

به راستى كه توس را مرگ شایسته است.

جایگاه او بند و چاه است و بس، چراكه نه در سرش مغز است و نه در تنش رگ». خسرو از خون برادر و كین پدر، خسته‌جگر و آزرده بود و در خود مى‌پیچید، سپاه را خوار كرد و از خود براند و پیوسته از مژگان خون فشاند، هیچ یك از سران سپاه را نپذیرفت كه روانش از مرگ برادر سخت درهم شكسته شده بود. توس و گودرز مى‌دانستند چه نابخردى‌ها كرده‌اند و خود در ماتم نشسته، نمى‌دانستند با جنایتى كه مرتكب شده‌اند، چه كنند و چه‌گونه كیخسرو، شهریار ایران را آرام گردانند. سرانجام به نزد رستم رفتند كه او پایمردى كند، با این پوزش كه آنچه باید رخ مى‌داد، رخ داده است وگرنه هیچ كس آهنگ رزم با فرود را نمى‌داشته و در آنچه واقع گردیده، همه ناتوان و دست فروبسته بودند، كجا توس آرزوى كشته‌شدن فرزندش، زرسپ و دامادش ریو را مى‌داشته، هرگز اندیشه آزردن خسرو به سر توس راه نیافته و آنان به روشنى نمى‌دانستند كه آن جوان، برادر خسرو و فرزند سیاوش است و او را تركى پنداشته بودند كه سوداى مبارزه با سپاه ایران را دارد و از رستم خواستند تا خواهشگرى كرده، شهریار به جوانى‌اش، آنان را ببخشاید و به خسرو بگوید تنها نواده كاووس‌كى در این میانه كشته نشد كه فرزند توس نیز هلاك گردید و فرجام جنگ چنین است. دیرهنگام همان روز، تهمتن به نزد شاه رفت، زمین ادب ببوسید و او را بسیار بستود و گفت: «شهریارا، به خواهشگرى آمده‌ام تا بر توس و سپاه او ببخشایى. تو خود نیك‌تر مى‌دانى كه هیچ كس بى‌بهانه نمى‌میرد و آنچه رخ داده، تقدیر الهى بوده وگرنه کسی در سپاه ایران نسبت به برادر شهریار ایران گمان بد نمى‌داشته. در سرشت توس تندى و خشم هست، اما ناهشیاری و کین‌جویی نیست، این تلخ رویداد، دل همگان را خسته و رنجور گردانیده، گویى دست تقدیر پرتوان‌تر از آن بوده كه توس را بازدارد تا فرزند خویش، زرسپ را به قتلگاه بفرستد و خون آن جوان برومند این‌گونه بى‌گناه بریزد». خسرو در پاسخ رستم گفت: «اى پهلوان ایران‌زمین، دلم از ریخته‌شدن خون برادر سخت آزرده است، اگرچه دلم پردرد و پیچان است، اما سخن تو مرا آرام مى‌گرداند». آن‌گاه رستم اجازه خواست تا توس به درگاه شهریار ایران آید و آرزو كرد دل شاه نسبت به او نرم گردد. شهریار ایران با اكراه خواهشگرى رستم را پذیرفت و اجازه داد توس به بارگاه او وارد شود. رستم در پاسخ، شهریار را آفرین كرد با این آرزو كه تا روزگار روزگار است، جاودان و انوشه بماند و همچنان زمین، بنده او باشد و تاج و تخت او پایدار و گیتى دستمایه فر و شكوه او. آن‌گاه توس بار یافت، زمین ببوسید، پوزش‌خواه سر فروافكند و گفت: «من خود، دلی آكنده از غم دارم برای آنچه رخ داده؛ كه اندوه من دوگانه است، تیمار فرزند و تیمار فرود و فراتر از همه جانم آكنده از شرم شهریار ایران است و براى جان پاك فرود و زرسپ، درونم چون آتشكده‌اى در تب و تاب است و مى‌دانم گنه‌كار هستم و خود پیوسته خویشتن را سرزنش مى‌كنم، اگر شاه فرصتى دوباره به من دهند، بروم و كین خون سیاوش را بگیرم و آن پستى را به بلندى رسانم و همه رنج لشكر را بر دوش كشم؛ خواه دشمنان ایران را از پاى درآورم و خواه خود در راه آبروى ایران جان بسپارم. بر آنم كه از این پس آرام و راحت بر خود حرام گردانم و جز تَرك رومى، كلاهى بر سر ننهم و همه همت خویش را در راه حفظ آبروى ایران و گرفتن انتقام خون سیاوش به كار گیرم». شاه با شنیدن این سخنان آرام گرفت كه دلى مهربان داشت و در اندیشه كینه‌ورزى نبود. روز دیگر كه شاه بر سپاه ببخشود، رستم با گروهى از سرداران سپاه و پهلوانان ایران‌زمین به درگاه آمدند و شهریار به آنان گفت: «دیدید چه‌گونه منوچهر، انتقام خون نیاى خویش، ایرج را از سلم و تور گرفت و دامن خویش را از ننگ پاك گرداند و اكنون خون سیاوش بر زمین مانده و بسیار از گودرزیان در این میانه كشته شده‌اند و در دشت‌هاى تورانیان هنوز دست و پاى بریده و درهم‌ شكسته ایرانیان پراكنده است، گویا سوداى آن دارید كه روزگار را به خوشى بگذرانید و از آنچه تورانیان با شما و نیاكان‌تان كرده‌اند، آسان بگذرید». دلیران سپاه ایران چون رهام، گرگین، گودرز، توس، خرادبرزین، زنگه شاوران، بیژن و گیو و دیگر كندآوران از شرم در برابر شهریار ایران سر فرو افكنده ایستادند و سپس بر خاك بوسه زده، گفتند: «اى شهریار نیك‌اختر شیردل، ما همه بنده تو هستیم و از آزردگى خسرو سخت شرمنده‌ایم، اگر شهریار ایران فرمان جنگ صادر فرمایند، همه ما آماده سرفشانى هستیم». شهریار چون این سخن بشنید، گیو را نزد خود فراخواند و او را بر جایگاهى رفیع بنشاند و بنواختش و خلعتش بخشید و به او گفت: «اگر من بر اورنگ شهریارى تكیه زده‌ام، به لطف تو بوده است». و افزود اینك كه سپاه را به فرماندهى توس روانه توران‌زمین مى‌كند، توس نباید بدون مشورت با او، دست به اقدامى بزند و او نیز هرگز در سپاهى‌گرى تندى نكند كه كارى سهمگین است و نباید این نبرد را خُرد بشمرد و آرزو كرد روان او و برادرش، بهرام و خاندان گودرز پیوسته روشن بماند.
سپس همه فرماندهان سپاه را روانه كرده، رستم را به نزد خود فراخواند و تا بیگاه و رنگ‌باختن آفتاب با او به گفت‌وگو نشست و درباره روانه‌گردانیدن سپاه به توران به كین‌خواهى سیاوش سخن گفتند.
با دمیدن روشناى صبح روز بعد، توس همراه با گیو و گودرز در درگاه شهریار ایران حاضر شدند و شاه همان‌گونه كه رسم كیانیان بود، به توس اختر كاویانى را سپرد و از اخترگویان روز فرخنده‌اى را خواستند تا در آن روز، سپاه را گسیل دارند و چون روز روانه‌شدن سپاه مشخص شد، شهریار به دشت رفت تا از سپاه ایران سان ببیند و آن را بدرقه كند. خسرو در برابر خویش لشكرى را دید كه همچون كوه استوار بود. آنان از برابر شاه گذر كردند. از پس سپاه، سپهدار توس به نزد شاه رفته زمین ببوسید و او را آفرین كرد. شاه همچنان به نظاره ایستاده بود و جهان از بانگ اسبان به خروش آمده، از سم ستوران ابرى از زمین برخاست و از فراوانى جوشن و افراشته‌شدن درفش كاویانى، آسمان رنگ بنفش به خود گرفت و بدین‌گونه سپاه ایران دگرباره راهى توران‌زمین شد تا انتقام خون سیاوش را بستاند كه این نبرد، آبروى ایران‌زمین و نماد پاسدارى از خون بى‌گناهان بود.
ز اختر یكى روز فرخنده بجست/ كه بیرون‌شدن را كى آید درست
همى رفت با توس خسرو به دشت/ بدان تا سپهبد بدو برگذشت
یكى لشكرى همچو كوه سیاه/ گذشتند بر پیش بیدارشاه
ز بس جوشن و كاویانى درفش/ شده روى گیتى سراسر بنفش.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها