|

مرگ تدریجی یک رؤیا

سولماز دریانی عکاس

شرفخانه در واقع بندر شرفخانه بود. حالا نیست! یکی از کناره‌های زیبای دریاچه ارومیه که سال‌ها یک مرکز تفریحی مهم برای مردم شمال‌غرب ایران بود و از دهه 80 به بعد به یک بستر خشک تبدیل شد. جایی که پدر‌بزرگ من بنای یک بنگاه اقتصادی را در آن پایه‌ریزی کرد و چرخ زندگی اقتصادی خانواده‌اش را به مدد موج‌های خروشان دریاچه ارومیه متحول کرد. رؤیایی که چهار دهه بعد با پس‌روی تدریجی دریاچه ارومیه نقش بر آب شد. اینجا قرار است داستان مسافرخانه متروکه‌ای را تعریف کنم که در دهه 40 تا 70 یکی از پر‌رفت‌و‌آمدترین مراکز تفریحی شرفخانه بود. در سال‌هایی که هنوز بوم‌گردی شکل نگرفته بود و ایران‌گردی به یک ترند عمومی تبدیل نشده بود، مردم بسیاری در شمال‌غرب ایران تابستان با تیوب‌های رنگارنگ در خیابان‌های شرفخانه می‌دویدند تا تن به ساحل دریاچه ارومیه بسپارند؛ اما حالا از آن شور و نشاط در خیابان‌های شرفخانه خبری نیست. وصفش همان است که شاملو در «ترانه» می‌گوید: «بر این کناره تا کرانه آمودریا، آبی می‌گذشت که دگر نیست: رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد، رودی که فروخشکید و بر باد شد».

پدربزرگ من که به سیاق نیاکانش یک کشاورز سنتی بود در سال‌های میانی دهه 40 با اقبال عمومی که مسافران به دریاچه ارومیه داشتند، تصمیم گرفت تا حرفه‌اش را تغییر دهد. او زمینی را در نزدکی دریاچه ارومیه خرید و در آن چادرهایی برپا کرد تا محل اقامت مسافرانی باشد که برای تن‌سپردن به دریاچه به شرفخانه می‌آمدند. داستان از همین چادرهای ساده و زمین‌های خاکی واقعی شروع شد. همان‌طور که می‌دانید، دریاچه آن سال‌ها روزهای پرآبی را پشت سر می‌گذاشت. به گونه‌ای که در برخی مقاطع مثل حوالی دهه 60 امواج دریاچه بر پیکره جاده و ریل راه‌آهن را به‌عنوان خطری برای این راه‌های مواصلاتی می‌دانستند. همین مسئله موجب شده بود تا دریاچه ارومیه یک مرکز مهم تفریحی در گوش گربه ایران باشد. چنان‌که حتی حین اجرای طرح توسعه نیشکر در ایران هتلی برای کارکنان خوزستانی شرکت ملی نیشکر در ساحل شرفخانه ساخته بودند. همین اقبال موجب شد تا چادرهای مسافرتی ساده و دست‌دوز مادربزرگم به چادرهای ضد‌آب و از آن تبدیل به اتاق‌های خشت‌و‌گلی شود. اتاق‌ها یکی پس از دیگری به مسافرخانه اضافه شدند و چنان شد که وقتی در اصلی مسافرخانه را باز می‌کردیم، به مسیری می‌رسیدیم که ما به آن «خیابان» می‌گفتیم و اتاق‌های مسافران در دو سوی آن قرار داشت. نزدیکی مسافرخانه به ساحل دریاچه ارومیه هم بر اقبال آن افزوده بود. چنان‌که این کسب‌و‌کار به یک کسب‌و‌کار بزرگ خانوادگی تبدیل شد که از مادر‌بزرگم تا همه اعضای خانواده را درگیر کرد. روزهای پر‌رونقی که اتاق خالی در مسافرخانه به‌سختی پیدا می‌شد و مسافرانی از پیش چندین و چند بار تماس می‌گرفتند تا جایی برای اقامت پیدا کنند. شاید حتی تصورش را هم نمی‌کردیم که یک تابستان در دهه 80 از راه برسد که حتی یک مسافر هم نامش در دفتر مسافرخانه ثبت نشود و تصمیم بگیریم آن حیاط پر از تبریزی و گیلاس و انگور را به باغ تبدیل کنیم. تصویر عمومی که رسانه‌ها از یک تفریح لب دریایی برای ما ساخته‌اند چیزی شبیه صحنه‌هایی از فیلم‌هایی است که در رامسر یا متل‌ قو فیلم‌برداری می‌‎شود؛ ولی خیلی پیش از اینکه رسانه‌ها ذهن ما را تسخیر کنند، تصویر من و خیلی از اهالی آذربایجان‌ها از تفریح تابستانی چیزی شبیه به دویدن در خیابان‌های شرفخانه به سمت ساحل دریاچه بود. همه این تصاویر اما با پس‌روی دریاچه در دهه 80 بر باد رفت. دریاچه شروع به عقب‌نشینی کرد و در سایه بی‌توجهی‌ها به وضعیتش مسافرها هم از آن روی گرداندند. پس‌روی آب موجب شد تا محلی که برای شنای زنان اختصاص پیدا کرده بود، خشک شود و همین مسئله موجب شد تا خانواده‌ها اقبالی برای سفر به شرفخانه نداشته باشند. دریاچه چنان پس‌روی کرده بود که حتی اگر به شرفخانه هم می‌آمدی، باید مسیر زیادی را طی می‌کردی تا به آب برسی. همین مسئله موجب شد تا یکی از مراکز تفریحی مردم شمال‌غرب ایران از سکه بیفتد. هتل کارکنان نیشکر متروکه و سپس فروخته شد و مسافرخانه پررونق پدربزرگ من هم بعد از یک تابستان کاملا بدون مسافر در دهه 80 تعطیل و متروکه ماند! رؤیایی که دیگر نیست.

شرفخانه در واقع بندر شرفخانه بود. حالا نیست! یکی از کناره‌های زیبای دریاچه ارومیه که سال‌ها یک مرکز تفریحی مهم برای مردم شمال‌غرب ایران بود و از دهه 80 به بعد به یک بستر خشک تبدیل شد. جایی که پدر‌بزرگ من بنای یک بنگاه اقتصادی را در آن پایه‌ریزی کرد و چرخ زندگی اقتصادی خانواده‌اش را به مدد موج‌های خروشان دریاچه ارومیه متحول کرد. رؤیایی که چهار دهه بعد با پس‌روی تدریجی دریاچه ارومیه نقش بر آب شد. اینجا قرار است داستان مسافرخانه متروکه‌ای را تعریف کنم که در دهه 40 تا 70 یکی از پر‌رفت‌و‌آمدترین مراکز تفریحی شرفخانه بود. در سال‌هایی که هنوز بوم‌گردی شکل نگرفته بود و ایران‌گردی به یک ترند عمومی تبدیل نشده بود، مردم بسیاری در شمال‌غرب ایران تابستان با تیوب‌های رنگارنگ در خیابان‌های شرفخانه می‌دویدند تا تن به ساحل دریاچه ارومیه بسپارند؛ اما حالا از آن شور و نشاط در خیابان‌های شرفخانه خبری نیست. وصفش همان است که شاملو در «ترانه» می‌گوید: «بر این کناره تا کرانه آمودریا، آبی می‌گذشت که دگر نیست: رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد، رودی که فروخشکید و بر باد شد».

پدربزرگ من که به سیاق نیاکانش یک کشاورز سنتی بود در سال‌های میانی دهه 40 با اقبال عمومی که مسافران به دریاچه ارومیه داشتند، تصمیم گرفت تا حرفه‌اش را تغییر دهد. او زمینی را در نزدکی دریاچه ارومیه خرید و در آن چادرهایی برپا کرد تا محل اقامت مسافرانی باشد که برای تن‌سپردن به دریاچه به شرفخانه می‌آمدند. داستان از همین چادرهای ساده و زمین‌های خاکی واقعی شروع شد. همان‌طور که می‌دانید، دریاچه آن سال‌ها روزهای پرآبی را پشت سر می‌گذاشت. به گونه‌ای که در برخی مقاطع مثل حوالی دهه 60 امواج دریاچه بر پیکره جاده و ریل راه‌آهن را به‌عنوان خطری برای این راه‌های مواصلاتی می‌دانستند. همین مسئله موجب شده بود تا دریاچه ارومیه یک مرکز مهم تفریحی در گوش گربه ایران باشد. چنان‌که حتی حین اجرای طرح توسعه نیشکر در ایران هتلی برای کارکنان خوزستانی شرکت ملی نیشکر در ساحل شرفخانه ساخته بودند. همین اقبال موجب شد تا چادرهای مسافرتی ساده و دست‌دوز مادربزرگم به چادرهای ضد‌آب و از آن تبدیل به اتاق‌های خشت‌و‌گلی شود. اتاق‌ها یکی پس از دیگری به مسافرخانه اضافه شدند و چنان شد که وقتی در اصلی مسافرخانه را باز می‌کردیم، به مسیری می‌رسیدیم که ما به آن «خیابان» می‌گفتیم و اتاق‌های مسافران در دو سوی آن قرار داشت. نزدیکی مسافرخانه به ساحل دریاچه ارومیه هم بر اقبال آن افزوده بود. چنان‌که این کسب‌و‌کار به یک کسب‌و‌کار بزرگ خانوادگی تبدیل شد که از مادر‌بزرگم تا همه اعضای خانواده را درگیر کرد. روزهای پر‌رونقی که اتاق خالی در مسافرخانه به‌سختی پیدا می‌شد و مسافرانی از پیش چندین و چند بار تماس می‌گرفتند تا جایی برای اقامت پیدا کنند. شاید حتی تصورش را هم نمی‌کردیم که یک تابستان در دهه 80 از راه برسد که حتی یک مسافر هم نامش در دفتر مسافرخانه ثبت نشود و تصمیم بگیریم آن حیاط پر از تبریزی و گیلاس و انگور را به باغ تبدیل کنیم. تصویر عمومی که رسانه‌ها از یک تفریح لب دریایی برای ما ساخته‌اند چیزی شبیه صحنه‌هایی از فیلم‌هایی است که در رامسر یا متل‌ قو فیلم‌برداری می‌‎شود؛ ولی خیلی پیش از اینکه رسانه‌ها ذهن ما را تسخیر کنند، تصویر من و خیلی از اهالی آذربایجان‌ها از تفریح تابستانی چیزی شبیه به دویدن در خیابان‌های شرفخانه به سمت ساحل دریاچه بود. همه این تصاویر اما با پس‌روی دریاچه در دهه 80 بر باد رفت. دریاچه شروع به عقب‌نشینی کرد و در سایه بی‌توجهی‌ها به وضعیتش مسافرها هم از آن روی گرداندند. پس‌روی آب موجب شد تا محلی که برای شنای زنان اختصاص پیدا کرده بود، خشک شود و همین مسئله موجب شد تا خانواده‌ها اقبالی برای سفر به شرفخانه نداشته باشند. دریاچه چنان پس‌روی کرده بود که حتی اگر به شرفخانه هم می‌آمدی، باید مسیر زیادی را طی می‌کردی تا به آب برسی. همین مسئله موجب شد تا یکی از مراکز تفریحی مردم شمال‌غرب ایران از سکه بیفتد. هتل کارکنان نیشکر متروکه و سپس فروخته شد و مسافرخانه پررونق پدربزرگ من هم بعد از یک تابستان کاملا بدون مسافر در دهه 80 تعطیل و متروکه ماند! رؤیایی که دیگر نیست.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها