|

رستم در راه هماون

مهدی افشار- پژوهشگر

پس از شکست ایرانیان از سپاه توران که در برابر هر سپاهی ایرانی، سیصد تورانی صف‌آرایی کرده بود، ایرانیان در بلندای کوه هماون پناه گرفتند و پیران ویسه، سپهبد سپاه توران، سردار سپاه خویش هومان را به شکیبایی فراخواند تا ایرانیان خود از گرسنگی از کوه فرود آیند؛ به خویشتن وانهادن. و در این هنگامه، هم‌پیمانان تورانی که ایرانیان را در موضع ضعف دیده بودند از چین و هند و سقلاب به یاری تورانیان شتافته، کوه را در محاصره گرفته بودند. از دیگر سوی توس، نهانی سواری را نزد خسرو فرستاد به یاریجویی و خسرو، رستم را فراخواند تا ایرانیان را از آن مهلکه نجات بخشد. به پیشنهاد رستم تا سپاه زابلستان آماده شود، فریبرز با سی هزار سپاهی به سوی هماون شتافت و چون ایرانیان از رسیدن

یاری‌دهندگان آگاه شدند، بر فراز کوه هماون با روحیه‌ای شاد و پرتوان و پرنشاط رده برکشیدند و گیو، درفش کاویانی در دست پیشاپیش سپاه ایران جای گرفت. سپاه تورانی که متحدان خود را آماده تاختن می‌دید، از روحیه بالای ایرانیان و شور و نشاط آنان برای مقابله در شگفت شد. خاقان چین، کاموس، منشور، بیورد و شنگل شگفت‌زده به تماشا ایستادند و آنچه می‌دیدند، به آرزوی آنان نبود. خاقان چین چون خروش سپاهیان ایرانی را بشنید، به ستایش به آنان نگریست و به کاموس، سردار سپاه خود گفت که پیران به گونه‌ای دیگر سخن گفته بود و به راستی نمی‌توان هنرهای ایرانیان را پنهان کرد و به سرزنش به پیران گفت: «بهتر می‌بود چاه را با خار می‌پوشاندی تا اینکه هنرهای این پهلوانان را پنهان کنی». خاقان آنگاه به پیران گفت: «با این مردمان آماده رزم چه باید کرد؟» پیران گفت: «سه روز دیگر همچنان آنان را در حصار نگاه می‌داریم و بعد از سه روز سپاهیان ما دو گروه می‌شوند، یک گروه از بامدادان تا شامگاهان بر آنان می‌تازند و گروه دیگر از شامگاهان تا بامدادان تا همه خسته و رنجور شده از پای درآیند و هرگز اجازه نمی‌دهیم لختی بیاسایند». کاموس کشانی، سردار سپاه چین گفت: «این شیوه را نمی‌پسندم، یک‌باره بر آنان باید تاخت و کار را یکسره کرد تا از ایرانیان نه سپاهی به جای بماند، نه تختی و نه کلاهی و سپس باید بر ایران زمین تاخت و سرزمینشان را نیز ویران گرداند و زن و کودک و خرد و پیر و جوان را به بردگی کشاند تا برایشان نه شاهی بماند، نه کاخی و نه ایوانی. چرا باید تاختن بر آنان را به تأخیر انداخت، همین امشب راه بگشایید تا آنان از آن فرازجای به فرود کشانده شوند و چون سپیده‌دمان بدمد، باید پیکر بی‌جان همه آنان بر زمین انباشته شده باشد تا ایرانیان همواره مویه‌گر باشند». چون خورشید بر گنبد لاژوردین به زردی گرایید، تورانیان و چینیان آماده نبرد شدند و در همان هنگام، دیده‌بانان گودرز را آگاه گردانیدند که سپاه فریبرز نزدیک شده است و از گرد سم ستورانش آسمان به تاریکی گراییده. سپاه فریبرز، محاصره را درهم شکسته، به فراز کوه رفت و گودرز پیر از اسب فرود آمده، فریبرز را در آغوش کشید و به راز به گفت‌وگو نشستند. فریبرز، گودرز را ستایش کرد که هماره در کین‌خواهی خون سیاوش پیشگام بوده است و گودرز در پاسخ گفت از بخت بد همه پسران و نوادگان خویش را از دست داده است و دیگر از سپاه و درفش و تبیره نشانی نمانده و افزود: «از همه جهان بر ما تاخته‌اند و جانوری نمانده است که به ما دندان نشان نداده باشد؛ اکنون اگر نگویی رستم کجاست، آرام نخواهم گرفت». فریبرز در پاسخ گفت: «رستم در پس من روانه شده است و جز رزم با این نامردمان اندیشه‌ای دیگر در سر ندارد. اکنون بگو ما در کجا آرام گیریم و این اندک سپاه را در کجا جای دهیم که رستم به ما گفته است وارد نبرد با دشمن نشویم تا او از راه برسد». از دیگر سوی تورانیان را آگاه کردند که سپاهی از ایران به یاری هماون‌نشینان آمده است. پیران به نزد خاقان رفت که سپاهی از ایران فراز آمده و نمی‌داند سالار آنان کیست و تعداد آنان چه اندازه است. کاموس کشانی به سرزنش به پیران گفت: «در این پنج ماه که آنان را در محاصره داشتی آن‌قدر کوتاهی کردی که سپاهی به یاریشان آمده، اکنون که من سالار این لشکر هستم، بمان به تماشا که بر آنم هنرها پدید آورم، اگرچه تو در را بسته‌ای اما ما کلید آورده‌ایم. اگر از همه جهان نیرو آورند، هیچ‌کس توان روبارویی با مرا ندارد که من یک تنه به نبرد آنان خواهم رفت. تو مرا از رستم می‌ترسانی، نخستین کسی را که از پای درآورم، همان رستم خواهد بود و کاری می‌کنم که دیگر نامی از او به جای نماند و آن‌وقت است که خواهی دانست در جهان مرد کیست و دلیران کیانند و پیکار چیست». خاقان چین افزود با وجود سالاری چون کاموس، دیگر نباید از ایرانیان بسیار گفت و بیم در دل جنگجویان افکند، باید بر آنان تاخت و از آنان اگر کسی بماند که نامی داشته باشد، در بند کشیده، نزد افراسیاب فرستاده شود. در این هنگام کارآگاهان به پیران گزارش کردند سپاهی که به یاری ایرانیان آمده، به سالاری فریبرز بوده است و زمانی که رستم در سپاه نباشد، بیمی از این سپاه نباید داشت، اگرچه کاموس، پیلتن را به مردی نمی‌شمرد مبادا که او پای به میدان نبرد بگذارد که اگر کاموس نهنگ نیز گردد.

توان ایستادن در برابر رستم را ندارد و اکنون که رستم در این سپاه نیست، باید آسوده بود. کلباد، دیگر سالار سپاه توران، پیران را گفت این همه نگرانی و تلواسه از چیست، چرا باید از توس و رستم بیم داشت، در پیش سپاه توران چه ایرانیان و چه خاک. آنگاه سالاران سپاه پراکنده شده، به سراپرده‌های خود رفتند. نیمه‌شبان توس را آگاهی دادند که سپاه ایران به سالاری رستم به هماون نزدیک می‌شود. ایرانیان هلهله شادی سر دادند و به فرمان توس، کوس‌ها را به آوا درآوردند و از گرد سپاه ایران، کوه چون آبنوس گشت. گودرز چون از فرازآمدن رستم آگاه شد، برای یاران خود گفت که رستم در مازندران چه کرد و چگونه کاووس را از بند رهانید و اکنون اگر بر این مژده، دیده افشانند، رواست و اگر پیلتن با آنان به ستیزه برخیزد، هرگز توان ایستادن در برابر آن نهنگ را نخواهند داشت و دیر نباشد که این داغ ننگ شکست از پیشانی ایرانیان زدوده شود. از این پس در این اندیشه باشید که تاج خاقان چین، سپرهای زرین و آن تخت عاج با پیلی که بر آن نهاده شده از آن ایرانیان خواهد شد و اگر ما جانانه بجنگیم، جز اینها بسیار گنجینه خواهیم یافت. توس گفت: «ما در محاصره تورانیان و متحدان آنان قرار گرفته‌ایم و چون رستم به ما بپیوندد، ما را نکوهش خواهد کرد که چرا چون مرغِ به دام افتاده، از خود هیچ جنبشی نشان نداده‌ایم، بهتر آن است که بر آنان بتازیم». فریبرز گفت رستم او را گفته است، جز دفاع دست به هیچ حمله‌ای زده نشود تا به آنان بپیوندد. دگر روز که خورشید چون شیری بر پشت گاو پنجه زد و آوای چکاوکان در هامون پراکنده گشت، از پرده‌سرای کاموس هیاهویی برخاست که سپاهیان را به مبارزه با ایرانیان فرامی‌خواند و کاموس فرمان داد میان افرادش جوشن بپراکنند و خود در زیر پیراهن، جوشن پوشید و چون لخت کوهی، پای به میدان نبرد گذاشت، آن‌چنان که از نعل اسب او زمین به ستوه آمد. کاموس زنجیر گرزی را که چون سر گاومیش بود از گردن آویخته بود و نیزه‌دارانش از پس او روان بودند. از دیگر سوی، توس، آوای کوس را به سپهر گردون رسانده بود. از سوی گودرز، سواری به نزد فریبرز رفت که سپاه توران به جنگ آمده و رده برکشیده است، آنچه شایسته است، همان کن که سپاه تهمتن نزدیک شده و دیر نباشد که به رزمگاه وارد شود. آنگاه فریبرز با سپاه خود به توس و گیو پیوست و بر فراز کوه، لشکر را بیاراستند و اختر کاویانی را پیشاپیش سپاه به جنبش آوردند و چون سپاه را بیاراستند و میسره و میمنه را با قلب سپاه هماهنگ گرداندند، کرناها خروشیدن گرفت. کاموس بی‌درنگ پای به میدان نهاد، درنگ نکرد و سپاه را چنان به شتاب آورد که گویی سیلابی است که از کوه سرازیر می‌شود و چون به دامنه کوه رسید، خنده سر داده، گفت: «از ایرانیان چه کسی را توان آن هست پای در میدان گذارد تا بر و بازو و تیغ و گرز مرا ببیند؟» گیو چون این سخن بشنید، تیغ بر کشیده، به سوی کاموس شتافت و چون نزدیک‌تر شد، کمان به‌زه کرد و از دادار جهان‌آفرین یاری خواست و کاموس را زیر باران تیر گرفت. کاموس سپر بر سر کشید و در همان حال با نیزه و اسب پیلوار خویش، به‌سوی گیو تاختن گرفت و کمرگاه گیو را نشانه کرد. گیو با چابکی جابه‌جا شد و نیزه آبگون از او دور گشت و در همان آن، با شمشیر، دسته نیزه کاموس را دو نیمه کرد. توس در قلب سپاه ایستاده، مبارزه آن دو را به تماشا گرفته بود، دانست گیو تاب مقاومت در برابر کاموس را ندارد و خروشان به یاری گیو شتافت. کاموس بی‌هراس بر دو پهلوان ایرانی تاخت. به‌ناگاه اسب توس از تاختن باز ماند، سپهبد نام یزدان را زیر لب آورد و توس پیاده به مبارزه پرداخت و کاموس بی‌هراس از این دو نبرده مرد تا دیرهنگام و تاریک‌شدن هوا جنگید و چون آسمان آبنوس‌گون گشت، کاموس و توس و گیو از نبرد دست کشیده، به سراپرده‌های خود بازگشتند، یکی سوی دشت رفت و دیگری سوی کوه.
چو کاموس تنگ اندر آمد به جنگ/ به هامون زمانی نبودش درنگ/ چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد/ پر از خنده، رخ سوی انبوه کرد/ که دارید ز ایرانیان جنگجوی/ که با من به روی اندر آرند روی/ چو بشنید گیو این سخن، بردمید/ برآشفت و تیغ از میان برکشید.

پس از شکست ایرانیان از سپاه توران که در برابر هر سپاهی ایرانی، سیصد تورانی صف‌آرایی کرده بود، ایرانیان در بلندای کوه هماون پناه گرفتند و پیران ویسه، سپهبد سپاه توران، سردار سپاه خویش هومان را به شکیبایی فراخواند تا ایرانیان خود از گرسنگی از کوه فرود آیند؛ به خویشتن وانهادن. و در این هنگامه، هم‌پیمانان تورانی که ایرانیان را در موضع ضعف دیده بودند از چین و هند و سقلاب به یاری تورانیان شتافته، کوه را در محاصره گرفته بودند. از دیگر سوی توس، نهانی سواری را نزد خسرو فرستاد به یاریجویی و خسرو، رستم را فراخواند تا ایرانیان را از آن مهلکه نجات بخشد. به پیشنهاد رستم تا سپاه زابلستان آماده شود، فریبرز با سی هزار سپاهی به سوی هماون شتافت و چون ایرانیان از رسیدن

یاری‌دهندگان آگاه شدند، بر فراز کوه هماون با روحیه‌ای شاد و پرتوان و پرنشاط رده برکشیدند و گیو، درفش کاویانی در دست پیشاپیش سپاه ایران جای گرفت. سپاه تورانی که متحدان خود را آماده تاختن می‌دید، از روحیه بالای ایرانیان و شور و نشاط آنان برای مقابله در شگفت شد. خاقان چین، کاموس، منشور، بیورد و شنگل شگفت‌زده به تماشا ایستادند و آنچه می‌دیدند، به آرزوی آنان نبود. خاقان چین چون خروش سپاهیان ایرانی را بشنید، به ستایش به آنان نگریست و به کاموس، سردار سپاه خود گفت که پیران به گونه‌ای دیگر سخن گفته بود و به راستی نمی‌توان هنرهای ایرانیان را پنهان کرد و به سرزنش به پیران گفت: «بهتر می‌بود چاه را با خار می‌پوشاندی تا اینکه هنرهای این پهلوانان را پنهان کنی». خاقان آنگاه به پیران گفت: «با این مردمان آماده رزم چه باید کرد؟» پیران گفت: «سه روز دیگر همچنان آنان را در حصار نگاه می‌داریم و بعد از سه روز سپاهیان ما دو گروه می‌شوند، یک گروه از بامدادان تا شامگاهان بر آنان می‌تازند و گروه دیگر از شامگاهان تا بامدادان تا همه خسته و رنجور شده از پای درآیند و هرگز اجازه نمی‌دهیم لختی بیاسایند». کاموس کشانی، سردار سپاه چین گفت: «این شیوه را نمی‌پسندم، یک‌باره بر آنان باید تاخت و کار را یکسره کرد تا از ایرانیان نه سپاهی به جای بماند، نه تختی و نه کلاهی و سپس باید بر ایران زمین تاخت و سرزمینشان را نیز ویران گرداند و زن و کودک و خرد و پیر و جوان را به بردگی کشاند تا برایشان نه شاهی بماند، نه کاخی و نه ایوانی. چرا باید تاختن بر آنان را به تأخیر انداخت، همین امشب راه بگشایید تا آنان از آن فرازجای به فرود کشانده شوند و چون سپیده‌دمان بدمد، باید پیکر بی‌جان همه آنان بر زمین انباشته شده باشد تا ایرانیان همواره مویه‌گر باشند». چون خورشید بر گنبد لاژوردین به زردی گرایید، تورانیان و چینیان آماده نبرد شدند و در همان هنگام، دیده‌بانان گودرز را آگاه گردانیدند که سپاه فریبرز نزدیک شده است و از گرد سم ستورانش آسمان به تاریکی گراییده. سپاه فریبرز، محاصره را درهم شکسته، به فراز کوه رفت و گودرز پیر از اسب فرود آمده، فریبرز را در آغوش کشید و به راز به گفت‌وگو نشستند. فریبرز، گودرز را ستایش کرد که هماره در کین‌خواهی خون سیاوش پیشگام بوده است و گودرز در پاسخ گفت از بخت بد همه پسران و نوادگان خویش را از دست داده است و دیگر از سپاه و درفش و تبیره نشانی نمانده و افزود: «از همه جهان بر ما تاخته‌اند و جانوری نمانده است که به ما دندان نشان نداده باشد؛ اکنون اگر نگویی رستم کجاست، آرام نخواهم گرفت». فریبرز در پاسخ گفت: «رستم در پس من روانه شده است و جز رزم با این نامردمان اندیشه‌ای دیگر در سر ندارد. اکنون بگو ما در کجا آرام گیریم و این اندک سپاه را در کجا جای دهیم که رستم به ما گفته است وارد نبرد با دشمن نشویم تا او از راه برسد». از دیگر سوی تورانیان را آگاه کردند که سپاهی از ایران به یاری هماون‌نشینان آمده است. پیران به نزد خاقان رفت که سپاهی از ایران فراز آمده و نمی‌داند سالار آنان کیست و تعداد آنان چه اندازه است. کاموس کشانی به سرزنش به پیران گفت: «در این پنج ماه که آنان را در محاصره داشتی آن‌قدر کوتاهی کردی که سپاهی به یاریشان آمده، اکنون که من سالار این لشکر هستم، بمان به تماشا که بر آنم هنرها پدید آورم، اگرچه تو در را بسته‌ای اما ما کلید آورده‌ایم. اگر از همه جهان نیرو آورند، هیچ‌کس توان روبارویی با مرا ندارد که من یک تنه به نبرد آنان خواهم رفت. تو مرا از رستم می‌ترسانی، نخستین کسی را که از پای درآورم، همان رستم خواهد بود و کاری می‌کنم که دیگر نامی از او به جای نماند و آن‌وقت است که خواهی دانست در جهان مرد کیست و دلیران کیانند و پیکار چیست». خاقان چین افزود با وجود سالاری چون کاموس، دیگر نباید از ایرانیان بسیار گفت و بیم در دل جنگجویان افکند، باید بر آنان تاخت و از آنان اگر کسی بماند که نامی داشته باشد، در بند کشیده، نزد افراسیاب فرستاده شود. در این هنگام کارآگاهان به پیران گزارش کردند سپاهی که به یاری ایرانیان آمده، به سالاری فریبرز بوده است و زمانی که رستم در سپاه نباشد، بیمی از این سپاه نباید داشت، اگرچه کاموس، پیلتن را به مردی نمی‌شمرد مبادا که او پای به میدان نبرد بگذارد که اگر کاموس نهنگ نیز گردد.

توان ایستادن در برابر رستم را ندارد و اکنون که رستم در این سپاه نیست، باید آسوده بود. کلباد، دیگر سالار سپاه توران، پیران را گفت این همه نگرانی و تلواسه از چیست، چرا باید از توس و رستم بیم داشت، در پیش سپاه توران چه ایرانیان و چه خاک. آنگاه سالاران سپاه پراکنده شده، به سراپرده‌های خود رفتند. نیمه‌شبان توس را آگاهی دادند که سپاه ایران به سالاری رستم به هماون نزدیک می‌شود. ایرانیان هلهله شادی سر دادند و به فرمان توس، کوس‌ها را به آوا درآوردند و از گرد سپاه ایران، کوه چون آبنوس گشت. گودرز چون از فرازآمدن رستم آگاه شد، برای یاران خود گفت که رستم در مازندران چه کرد و چگونه کاووس را از بند رهانید و اکنون اگر بر این مژده، دیده افشانند، رواست و اگر پیلتن با آنان به ستیزه برخیزد، هرگز توان ایستادن در برابر آن نهنگ را نخواهند داشت و دیر نباشد که این داغ ننگ شکست از پیشانی ایرانیان زدوده شود. از این پس در این اندیشه باشید که تاج خاقان چین، سپرهای زرین و آن تخت عاج با پیلی که بر آن نهاده شده از آن ایرانیان خواهد شد و اگر ما جانانه بجنگیم، جز اینها بسیار گنجینه خواهیم یافت. توس گفت: «ما در محاصره تورانیان و متحدان آنان قرار گرفته‌ایم و چون رستم به ما بپیوندد، ما را نکوهش خواهد کرد که چرا چون مرغِ به دام افتاده، از خود هیچ جنبشی نشان نداده‌ایم، بهتر آن است که بر آنان بتازیم». فریبرز گفت رستم او را گفته است، جز دفاع دست به هیچ حمله‌ای زده نشود تا به آنان بپیوندد. دگر روز که خورشید چون شیری بر پشت گاو پنجه زد و آوای چکاوکان در هامون پراکنده گشت، از پرده‌سرای کاموس هیاهویی برخاست که سپاهیان را به مبارزه با ایرانیان فرامی‌خواند و کاموس فرمان داد میان افرادش جوشن بپراکنند و خود در زیر پیراهن، جوشن پوشید و چون لخت کوهی، پای به میدان نبرد گذاشت، آن‌چنان که از نعل اسب او زمین به ستوه آمد. کاموس زنجیر گرزی را که چون سر گاومیش بود از گردن آویخته بود و نیزه‌دارانش از پس او روان بودند. از دیگر سوی، توس، آوای کوس را به سپهر گردون رسانده بود. از سوی گودرز، سواری به نزد فریبرز رفت که سپاه توران به جنگ آمده و رده برکشیده است، آنچه شایسته است، همان کن که سپاه تهمتن نزدیک شده و دیر نباشد که به رزمگاه وارد شود. آنگاه فریبرز با سپاه خود به توس و گیو پیوست و بر فراز کوه، لشکر را بیاراستند و اختر کاویانی را پیشاپیش سپاه به جنبش آوردند و چون سپاه را بیاراستند و میسره و میمنه را با قلب سپاه هماهنگ گرداندند، کرناها خروشیدن گرفت. کاموس بی‌درنگ پای به میدان نهاد، درنگ نکرد و سپاه را چنان به شتاب آورد که گویی سیلابی است که از کوه سرازیر می‌شود و چون به دامنه کوه رسید، خنده سر داده، گفت: «از ایرانیان چه کسی را توان آن هست پای در میدان گذارد تا بر و بازو و تیغ و گرز مرا ببیند؟» گیو چون این سخن بشنید، تیغ بر کشیده، به سوی کاموس شتافت و چون نزدیک‌تر شد، کمان به‌زه کرد و از دادار جهان‌آفرین یاری خواست و کاموس را زیر باران تیر گرفت. کاموس سپر بر سر کشید و در همان حال با نیزه و اسب پیلوار خویش، به‌سوی گیو تاختن گرفت و کمرگاه گیو را نشانه کرد. گیو با چابکی جابه‌جا شد و نیزه آبگون از او دور گشت و در همان آن، با شمشیر، دسته نیزه کاموس را دو نیمه کرد. توس در قلب سپاه ایستاده، مبارزه آن دو را به تماشا گرفته بود، دانست گیو تاب مقاومت در برابر کاموس را ندارد و خروشان به یاری گیو شتافت. کاموس بی‌هراس بر دو پهلوان ایرانی تاخت. به‌ناگاه اسب توس از تاختن باز ماند، سپهبد نام یزدان را زیر لب آورد و توس پیاده به مبارزه پرداخت و کاموس بی‌هراس از این دو نبرده مرد تا دیرهنگام و تاریک‌شدن هوا جنگید و چون آسمان آبنوس‌گون گشت، کاموس و توس و گیو از نبرد دست کشیده، به سراپرده‌های خود بازگشتند، یکی سوی دشت رفت و دیگری سوی کوه.
چو کاموس تنگ اندر آمد به جنگ/ به هامون زمانی نبودش درنگ/ چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد/ پر از خنده، رخ سوی انبوه کرد/ که دارید ز ایرانیان جنگجوی/ که با من به روی اندر آرند روی/ چو بشنید گیو این سخن، بردمید/ برآشفت و تیغ از میان برکشید.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها