|

نقاب نومیدی و مجموعه اشعار ضیاء موحد، «با به ازِ من»

سفید همان سیاه است!

رؤیا صدر

بازی میان روشنایی و تاریکی، هیاهوی سکوت، سرمای دنیای درون و پیرامون، درک پیوسته گذر لحظه‌های سنگ که اندوه هم در آن نمی‌روید، تصویر خانه‌ای که قرن‌هاست در گذر رنگین بامداد و گذر غمگین شامگاه خبر انهدام را شنیده است و دیگر مظاهر روابط دنیای طبیعی و انسانی، همه و همه به هیئتی دیگرگونه، غریب و نامتعارف در «با به ازِ من» مجموعه‌ای از سروده‌های ضیاء موحد گرد هم آمده‌اند تا پدیده‌ها را از افق‌های عادی خودشان جدا کنند و در سایه نوعی نقد شهودی، تصویری نو و متفاوت از جهان درون و پیرامون شاعر ارائه دهند. لویی آراگون نسبت‌دادن مفهومی خیالی و حیرت‌آور به اشیا و موضوعات را کرداری فلسفی می‌داند و این کردار فلسفی با طنز به جهت کارکردی شباهت دارد؛ چراکه طنز عرصه شکستن جنبه‌های عادی و معمول هستی و آشنایی‌زدایی از آن است. این شباهت در آثار برخاسته از ذهن منطقی و فلسفه‌اندیش موحد به‌روشنی به چشم می‌آید. «با به ازِ من» گزیده‌ای از اشعار نیمایی شاعر از سال 1346 است و هرچند قالب و مضمون طنز این آثار به‌ تناسب تغییر شرایط روحی، فکری و نگاه ادبی او طی چندین دهه، متفاوت است‌ بااین‌حال می‌توان آمیزش عاطفه، خیال و اندیشه را بر بستر نگاهی هنجارگریز و شالوده‌شکن مهم‌ترین ویژگی طنز آثار او دانست که تضاد موتور محرکه آن است و این بخش از آثارش را با تمام پستی‌وبلندی‌هایش به هم پیوند می‌زند. این طنز دیریاب، چندلایه و عمیق است و به تعبیر سنایی: «خنده‌ای پنهان و بی‌لب و دندان» در آن موج می‌زند. طنز در اشعار موحد بیشتر شکاکیتی رندانه را در خود دارد که گاه به تلخی می‌زند و با هجو آمیخته می‌شود ولی در‌مجموع، در کار ساختن دنیایی چنان بی‌بنیان و گذراست که جز با نگاه طنز نمی‌توان سراغش رفت. طنزی که چه‌ بسا از جنس طنزی ناگزیر باشد که تعمدی در آفرینش آن نیست. این طنز برخاسته از نوع نگاه هستی‌شناسانه شاعر است. گاه شور و نشاط درک یک حس را در خود دارد و گاه دل‌زدگی از دنیای سیاست و اجتماع را انعکاس می‌دهد. این طنز، هدفی خارج از خود ندارد. به بیانی، کارکردگرایانه نیست. گرچه از سیاست و جامعه تأثیر پذیرفته اما رها از سیاست‌زدگی است. شرایط اجتماعی و سیاسی محیط پیرامونی شاعر وقتی از صافی ذهنش گذشته، صحنه‌هایی کارناوالی در هجو سیاست و عرفان و طبیعت و جامعه و روابط فردی و انسانی ساخته تا بازتاب گذار شاعر از دام سیاست‌زدگی و عرفان‌زدگی و شعارزدگی باشد و اثر را دارای ارزش شعری کند، امری که در شعر طنز (بیشتر مطبوعاتی) معاصر ما به علت غلبه کارکردگرایی در بسیاری از اوقات متحقق نشده و عملا شعر طنز را به کلام منظوم تبدیل کرده است.
موحد به اسطوره و طنز به‌عنوان عناصری نگاه می‌کند که به‌کارگیری درست و بجای آنها باعث غنای شعر می‌شود. ازاین‌رو در جای‌جای آثارش ردپای این دو عنصر دیده می‌شود. برخی از این بخش از آثار موحد در بستری روایی حرکت می‌کند تا نقیضه‌ای بر داستان‌های اسطوره‌ای باشد، شخصیت‌های اسطوره‌ای را در موقعیت طنز قرار دهد و حماسه‌ای طنزآمیز (mock epic) خلق کند. موتور محرکه این طنز تضادی چندلایه است: تضاد میان صلابت شخصیت اسطوره‌ای و موقعیت متزلزل این شخصیت در اثر، تضاد میان موقعیت فاجعه‌باری که شاعر ترسیم کرده و خونسردی لحن او که گویا فضایی چنین غریب و فاجعه‌بار امری عادی است، تضاد حاصل از هم‌نشینی عبارات و واژه‌های ناهمساز و متناقض (در شعر گزارش از ستاره‌ای می‌گوید که ظاهرا و حتما عمرش سررسیده بود) و تضاد حاصل از هم‌نشینی واژگانی که از یک سو خبر از فاجعه می‌دهد و از سوی دیگر این فضای فاجعه‌بار را با چنان لحن خونسرد و بازیگوشانه‌ای روایت می‌کند، گویی این حجم از غرابت و تباهی امری معمول و روزمره است و سزاوار آن است که خونسرد نگاهش کرد و به بازی‌اش گرفت تا بیانگر عمق فاجعه در جامعه‌ای باشد که بر زندگی فاجعه‌بار خود رنگی از عادت کشیده است! در شعر «گزارش» (ص 57) می‌بینیم که چگونه «در شهری که آرام بود و خوب بود، خیلی خوب»: «یک‌ بار هم صدای مهیبی برخاست/ که شهر را به لرزه درآورد/ البته چیز مهمی نبود/ رستم بود/ که با صلاح صاحب دیوان/ او را/ -که گوئیا سلامتش از شرب خمر در ملأعام/ نزدیک بود در خطر افتد-/ با عزت تمام/ و احتیاط کامل/ به باغ دره‌ای امن/ از دره‌های کوه دماوند برده بودند».
تا در انتهای شعر، دوباره تکرار کند: «و روز بود و خوب بود، خیلی هم خوب» و به هجو جامعه‌ای بپردازد که در آن: «گاهی ستاره‌ای نیز/ که بی‌دلیل و علت/ می‌خواست/ پا از مدار ثابت عالم/ و حلقه محاصره عادت و غریزه به بیرون نهد/ در هیئت شهابی خاکستر می‌شد».
در شعر «دن کیشوت» (ص‌ 235) این تضاد با طنزی نقادانه و سرخوشانه و بازیگوشانه می‌آمیزد تا تصویری این‌زمانی و این‌سرزمینی از دن کیشوت ترسیم کند و با غافلگیری نهایی‌اش این سمبل خودبزرگ‌بینی را به هجو بکشد: «کلاه‌خودی بر سر/ چکمه‌ای به پا/ نیزه‌ای به دست/ زرهی در بر/ شمشیری بر کمر/ سوار بر اسبی چوبین در میدان شهر/ فریادی از جگر:/ -من سام دیو بند نریمانم/ من پور زال رستم دستانم/ گفتم: جانا این چه حالتست؟/ گفتا: دیوانگی‌ست جانم/ دیوانگی».
موحد در برخورد با فاجعه خونسردی از کف نمی‌دهد، از آن فاصله می‌گیرد، با نگاه منطقی و فلسفی‌اش نگاهش می‌کند و آن را شوخ‌طبعانه ولی به‌تلخی به بازی می‌گیرد و به تعبیر جیمز تربر: «در سایه آشوب عاطفی‌ای که با ملایمت و آرامش خاطر بازگو شود» به طنز می‌رسد، طنزی رندانه و درعین‌حال عصیانگر و تلخ که در انتها با غافلگیری نهایی‌اش بر ارزش طنز اثر می‌افزاید: «چه شهروند خوبی بود این شهروند/ نه هیچ از او شکایتی/ همیشه در سر کارش حاضر/ نه زود/ نه دیر (حتی‌المقدور)/ همیشه حاضر در صف مقدم هر وام/ و قسط‌ها/ به‌موقع پرداخت/ مرخصی؟ هرگز!/ به سازمان هر سال می‌فروخت/ چه شهروند خوبی/ دو بار تشویقی شام/ سه بار آمستردام/ به‌ وقت به دنیا آمد/ به ‌وقت سربازی رفت/ به‌ وقت زن برد/ حلال‌زاده/ به ‌وقت هم مرد» (حلال‌زاده، 182).
این تضاد و آشنایی‌زدایی با پدیده‌های اطراف در دیگر آثار یکسره طنز موحد به‌روشنی به چشم می‌آید: شعر «بلبشو» (ص 270) فضایی را تصویر می‌کند که انگار هیچ‌ چیزی سر جای خودش نیست! این فاصله میان واقعیات و ایدئال‌ها و این تضاد از همان ابتدا در شعر به چشم می‌آید، در سایه آشنایی‌زدایی پررنگ می‌شود و غرابت زندگی «در این گوشه جهان» را به رخ می‌کشد؛ در جایی‌ که: «کسی در همسایگی شعری می‌نویسد/ و ماشین‌های آتش‌نشانی به راه می‌افتند...».
بندهای بعد همان‌گونه عجیب‌وغریب ادامه می‌یابند: کسی میانه خودکشی فریاد نجات می‌زند، مردی با صندوق مخفی جواهر گدایی می‌کند تا در این فضای غریب طنز این‌گونه مخاطب را درنهایت غافلگیر کند و با عبارت تضاد‌آلود و طنزگونه تفضل در وصف یک بلای الهی طنز را به اوج برساند: «و/ هم‌اکنون خدا/ خشمگین/ از این‌همه خلقت ناجور/ زلزله‌ای هشت‌ریشتری/ به گوشه دیگری از این جهان/ تفضل می‌کند».
در‌این‌میان آنچه مضمون آثار موحد را به هم پیوند می‌دهد رندی اوست که با تلخ‌اندیشی عجین می‌شود و اثر را به سمت‌وسوی نوعی طنز تراژیک می‌کشاند: «چه فراوانیم ما/ بره‌های خوب خدا/ طلوع را به چرا برخیزان/ و روز را عرق‌ریزان/ تا/ اخم غروب/ تا/ شب/ که آغل فراموشیست/ چه فراوانیم ما/ بره‌های خوب خدا» (چه فراوانیم ما، ص 98).
اما در بخش دیگری از اشعار موحد، به طنزی برمی‌خوریم که طبیعی و درونی اثر است و در لایه‌های آن پنهان است؛ طنزی است ناگزیر و حاصل درک شاعر از جهان درون و پیرامونش که هرچند نمی‌توان اثر را یکسره طنز نامید ولی نگاه طنز در بخش‌هایی از آن جاری است. برای مثال در شعر «دروازه‌ها» (ص 183) وقتی به گونه‌های مختلف دروازه‌ها می‌پردازد، از تاریخچه دروازه که «اختراع شهر‌گشایان بوده‌ست» حرف می‌زند تا «شاه فاتح، علم فتح بر سقف آن بساید»، دروازه‌ای که مردمان را و خاک را تقسیم می‌کند و: «دروازه باد را، حتی، تقسیم می‌کند!» یا در شعر «المعجم» (ص 68) در هجو رویکردهای فرمالیستی برخی نظریه‌پردازان ادبی می‌نویسد: «درخت»/ در ابتدای سطرش بنشان/ و هیچ غم مدار که/ «مفعول و فاعلا»/ گردد/ «مفاعلن فعلاتن»/ در ابتدای سطرش بنشان/ بنشان که سبز خواهد شد/ و زیر چتر قهقهه‌اش بگذار/ تا شمس قیسیان بنشینند/ و بام تا شام/ با خط و نیم‌دایره بازی کنند/ گفتم/ در ابتدای سطرش بنشان/ بنشان:/ درخت».
از نظر فرم، می‌توان مهم‌ترین ویژگی طنز را در آثار موحد رسیدن به طنز عبارتی از طریق آشنایی‌زدایی از واژگان، واژه‌سازی، درهم‌ریختن نحو منطق شعری و همچنین برجسته‌سازی عبارات و پدیده‌ها دانست. موحد با عامیانه‌نویسی عامدانه، ایجاد تضاد میان ادبیت متن و استفاده از عبارات روزمره و همچنین بهره‌گیری از آرایه‌های ادبی اعم از اغراق، تلمیح، استعاره، کنایه، تشخیص و... به طنز اثر عمق می‌بخشد: «بر زمین/ همین‌طور شعر ریخته است/ و باد/ آنها را گم‌وگور می‌کند» (پاییز، ص 121).
در شعر کتیبه (ص 86) که در حقیقت می‌تواند بازتاب نگاه شاعر به معنا و رسالت شعر و تأکیدش بر خودبسندگی (ناممکن‌بودن) آن به شمار آید، این تضاد میان ادبیت متن و عامیانه‌نویسی در نقد آثار کسانی که آنها را «شاعران ممکن» می‌خواند آمده است: «ای شاعران ممکن/ این سطرهای کج چیست/ این بندهای سست/ که کهنه‌های خود را از آن/ در هر مجله می‌آویزید؟/ زیرا که جاودانگی ارزان نیست/ بر سنگ گور من بنویسید:/ «مُردم/ از بس‌ که شعر بد خواندم».
در این میان واژه‌سازی گاه طنزی فلسفی را به اثر جاری می‌کند که غرابت تعبیر آن مخاطب را شگفت‌زده می‌کند: «ای همه خلق جهان خاموش/ هیچ اینجا دارد/ می‌هیچد» (می‌توانست نباشد، ص 123).
دگرگونی در کارکرد واژگان و استفاده از واژه‌های غیر شعری و روزمره در هم‌نشینی با واژه‌های منطقی و ادبی در شعر درخشان «غراب» (ص 67) نیز به‌روشنی به چشم می‌آید و درهم‌ریختگی زبانی تعمدی اثر کارکردی طنزآمیز دارد. همچنین استفاده از تعبیرات منطقی، عبارات خارجی، سه‌پاره‌شدن قالب شعر، به آن فرم و محتوایی طنزآمیز می‌دهد. پاره اول مبتنی بر یک کلیت منطقی یعنی سیاه‌بودن کلاغ، پاره دوم مبتنی بر نفی کلیت‌گرایی منطق ارسطویی (استقرای تام محال است) و پاره سوم توجیه غیرمنطقی شکل کلی‌گرایی ارسطویی (نتیجه صغرا-کبرای دوپاره اول) است تا در سایه تصویری متفاوت از کلاغ با شیوه‌ای آشنایی‌زدایانه در‌نهایت از راه نقیضه‌سازی بیانیه‌ای هجوآمیز و طنزآلود و فلسفی علیه صادرکنندگان احکام جزمی به‌ شمار آید. در این شعر بزرگانی چون ارسطو نقش عالمانه خود را از دست می‌دهند و سخنان بی‌فایده و بدیهی مثل: «کلاغ‌ سیاه است» را پیش می‌کشند تا شیخ که نماینده یقین است خبر سفید‌بودن غراب را برنتابد و با ریشخند و تبسمی که خود مایه ریشخند است، انکارش کند و بگوید: «غراب سفید هم اگر باشد همان سیاه است. همان سیاه سیاه سیاه». این بازی طنز‌آلوده با اندیشه‌های جزمی در بسیاری از آثار دیگر کتاب نیز دیده می‌شود که شعر هرمنوتیک (ص 166) نمونه دیگری از آن است.
یکی دیگر از شگردهایی که شعرهای طنزآمیز موحد را به طنز عبارتی می‌کشاند استفاده از آرایه ادبی تکرار است که با واژه‌سازی توأم می‌شود و مخاطب را در لذت ناشی از بازی با واژه‌ها شریک می‌کند: این تکرار چون با تضاد آمیخته می‌شود، اثر را ابتدا و در عبارت به سمت‌وسوی طنز می‌کشاند و سپس در عمق اثر نیز جاری می‌شود تا انعکاس نگاه شاعر به کلام در شعر «و کلمه خدا بود» (ص 101). جاری شود: «چه‌ حرف‌ها نزدیم/ که حرفی نزده باشیم» و یا: «اما همیشه من/ جایی بوده‌ام/ که هیچ‌گاه در آنجا نبوده‌ام» (ص 128، حضور). این طنز، گاه حتی در عناوین آثار هم متجلی است: در «عصر ارتباطات» (ص 214) تا در حقیقت تعریضی باشد به بی‌ارتباطی آدم‌های امروز که بی‌تفاوت از کنار هم رد می‌شوند تا در کنار دیگر عناصر طنز در آثار کتاب، طنزی چندلایه و عمیق را در آن جاری سازند، طنزی که به تعبیر آندره برتون نقاب نومیدی است در برابر جهانی چنان خوار و بی‌معنی که جز به مسخره و ریشخند نمی‌ارزد... .
بازی میان روشنایی و تاریکی، هیاهوی سکوت، سرمای دنیای درون و پیرامون، درک پیوسته گذر لحظه‌های سنگ که اندوه هم در آن نمی‌روید، تصویر خانه‌ای که قرن‌هاست در گذر رنگین بامداد و گذر غمگین شامگاه خبر انهدام را شنیده است و دیگر مظاهر روابط دنیای طبیعی و انسانی، همه و همه به هیئتی دیگرگونه، غریب و نامتعارف در «با به ازِ من» مجموعه‌ای از سروده‌های ضیاء موحد گرد هم آمده‌اند تا پدیده‌ها را از افق‌های عادی خودشان جدا کنند و در سایه نوعی نقد شهودی، تصویری نو و متفاوت از جهان درون و پیرامون شاعر ارائه دهند. لویی آراگون نسبت‌دادن مفهومی خیالی و حیرت‌آور به اشیا و موضوعات را کرداری فلسفی می‌داند و این کردار فلسفی با طنز به جهت کارکردی شباهت دارد؛ چراکه طنز عرصه شکستن جنبه‌های عادی و معمول هستی و آشنایی‌زدایی از آن است. این شباهت در آثار برخاسته از ذهن منطقی و فلسفه‌اندیش موحد به‌روشنی به چشم می‌آید. «با به ازِ من» گزیده‌ای از اشعار نیمایی شاعر از سال 1346 است و هرچند قالب و مضمون طنز این آثار به‌ تناسب تغییر شرایط روحی، فکری و نگاه ادبی او طی چندین دهه، متفاوت است‌ بااین‌حال می‌توان آمیزش عاطفه، خیال و اندیشه را بر بستر نگاهی هنجارگریز و شالوده‌شکن مهم‌ترین ویژگی طنز آثار او دانست که تضاد موتور محرکه آن است و این بخش از آثارش را با تمام پستی‌وبلندی‌هایش به هم پیوند می‌زند. این طنز دیریاب، چندلایه و عمیق است و به تعبیر سنایی: «خنده‌ای پنهان و بی‌لب و دندان» در آن موج می‌زند. طنز در اشعار موحد بیشتر شکاکیتی رندانه را در خود دارد که گاه به تلخی می‌زند و با هجو آمیخته می‌شود ولی در‌مجموع، در کار ساختن دنیایی چنان بی‌بنیان و گذراست که جز با نگاه طنز نمی‌توان سراغش رفت. طنزی که چه‌ بسا از جنس طنزی ناگزیر باشد که تعمدی در آفرینش آن نیست. این طنز برخاسته از نوع نگاه هستی‌شناسانه شاعر است. گاه شور و نشاط درک یک حس را در خود دارد و گاه دل‌زدگی از دنیای سیاست و اجتماع را انعکاس می‌دهد. این طنز، هدفی خارج از خود ندارد. به بیانی، کارکردگرایانه نیست. گرچه از سیاست و جامعه تأثیر پذیرفته اما رها از سیاست‌زدگی است. شرایط اجتماعی و سیاسی محیط پیرامونی شاعر وقتی از صافی ذهنش گذشته، صحنه‌هایی کارناوالی در هجو سیاست و عرفان و طبیعت و جامعه و روابط فردی و انسانی ساخته تا بازتاب گذار شاعر از دام سیاست‌زدگی و عرفان‌زدگی و شعارزدگی باشد و اثر را دارای ارزش شعری کند، امری که در شعر طنز (بیشتر مطبوعاتی) معاصر ما به علت غلبه کارکردگرایی در بسیاری از اوقات متحقق نشده و عملا شعر طنز را به کلام منظوم تبدیل کرده است.
موحد به اسطوره و طنز به‌عنوان عناصری نگاه می‌کند که به‌کارگیری درست و بجای آنها باعث غنای شعر می‌شود. ازاین‌رو در جای‌جای آثارش ردپای این دو عنصر دیده می‌شود. برخی از این بخش از آثار موحد در بستری روایی حرکت می‌کند تا نقیضه‌ای بر داستان‌های اسطوره‌ای باشد، شخصیت‌های اسطوره‌ای را در موقعیت طنز قرار دهد و حماسه‌ای طنزآمیز (mock epic) خلق کند. موتور محرکه این طنز تضادی چندلایه است: تضاد میان صلابت شخصیت اسطوره‌ای و موقعیت متزلزل این شخصیت در اثر، تضاد میان موقعیت فاجعه‌باری که شاعر ترسیم کرده و خونسردی لحن او که گویا فضایی چنین غریب و فاجعه‌بار امری عادی است، تضاد حاصل از هم‌نشینی عبارات و واژه‌های ناهمساز و متناقض (در شعر گزارش از ستاره‌ای می‌گوید که ظاهرا و حتما عمرش سررسیده بود) و تضاد حاصل از هم‌نشینی واژگانی که از یک سو خبر از فاجعه می‌دهد و از سوی دیگر این فضای فاجعه‌بار را با چنان لحن خونسرد و بازیگوشانه‌ای روایت می‌کند، گویی این حجم از غرابت و تباهی امری معمول و روزمره است و سزاوار آن است که خونسرد نگاهش کرد و به بازی‌اش گرفت تا بیانگر عمق فاجعه در جامعه‌ای باشد که بر زندگی فاجعه‌بار خود رنگی از عادت کشیده است! در شعر «گزارش» (ص 57) می‌بینیم که چگونه «در شهری که آرام بود و خوب بود، خیلی خوب»: «یک‌ بار هم صدای مهیبی برخاست/ که شهر را به لرزه درآورد/ البته چیز مهمی نبود/ رستم بود/ که با صلاح صاحب دیوان/ او را/ -که گوئیا سلامتش از شرب خمر در ملأعام/ نزدیک بود در خطر افتد-/ با عزت تمام/ و احتیاط کامل/ به باغ دره‌ای امن/ از دره‌های کوه دماوند برده بودند».
تا در انتهای شعر، دوباره تکرار کند: «و روز بود و خوب بود، خیلی هم خوب» و به هجو جامعه‌ای بپردازد که در آن: «گاهی ستاره‌ای نیز/ که بی‌دلیل و علت/ می‌خواست/ پا از مدار ثابت عالم/ و حلقه محاصره عادت و غریزه به بیرون نهد/ در هیئت شهابی خاکستر می‌شد».
در شعر «دن کیشوت» (ص‌ 235) این تضاد با طنزی نقادانه و سرخوشانه و بازیگوشانه می‌آمیزد تا تصویری این‌زمانی و این‌سرزمینی از دن کیشوت ترسیم کند و با غافلگیری نهایی‌اش این سمبل خودبزرگ‌بینی را به هجو بکشد: «کلاه‌خودی بر سر/ چکمه‌ای به پا/ نیزه‌ای به دست/ زرهی در بر/ شمشیری بر کمر/ سوار بر اسبی چوبین در میدان شهر/ فریادی از جگر:/ -من سام دیو بند نریمانم/ من پور زال رستم دستانم/ گفتم: جانا این چه حالتست؟/ گفتا: دیوانگی‌ست جانم/ دیوانگی».
موحد در برخورد با فاجعه خونسردی از کف نمی‌دهد، از آن فاصله می‌گیرد، با نگاه منطقی و فلسفی‌اش نگاهش می‌کند و آن را شوخ‌طبعانه ولی به‌تلخی به بازی می‌گیرد و به تعبیر جیمز تربر: «در سایه آشوب عاطفی‌ای که با ملایمت و آرامش خاطر بازگو شود» به طنز می‌رسد، طنزی رندانه و درعین‌حال عصیانگر و تلخ که در انتها با غافلگیری نهایی‌اش بر ارزش طنز اثر می‌افزاید: «چه شهروند خوبی بود این شهروند/ نه هیچ از او شکایتی/ همیشه در سر کارش حاضر/ نه زود/ نه دیر (حتی‌المقدور)/ همیشه حاضر در صف مقدم هر وام/ و قسط‌ها/ به‌موقع پرداخت/ مرخصی؟ هرگز!/ به سازمان هر سال می‌فروخت/ چه شهروند خوبی/ دو بار تشویقی شام/ سه بار آمستردام/ به‌ وقت به دنیا آمد/ به ‌وقت سربازی رفت/ به‌ وقت زن برد/ حلال‌زاده/ به ‌وقت هم مرد» (حلال‌زاده، 182).
این تضاد و آشنایی‌زدایی با پدیده‌های اطراف در دیگر آثار یکسره طنز موحد به‌روشنی به چشم می‌آید: شعر «بلبشو» (ص 270) فضایی را تصویر می‌کند که انگار هیچ‌ چیزی سر جای خودش نیست! این فاصله میان واقعیات و ایدئال‌ها و این تضاد از همان ابتدا در شعر به چشم می‌آید، در سایه آشنایی‌زدایی پررنگ می‌شود و غرابت زندگی «در این گوشه جهان» را به رخ می‌کشد؛ در جایی‌ که: «کسی در همسایگی شعری می‌نویسد/ و ماشین‌های آتش‌نشانی به راه می‌افتند...».
بندهای بعد همان‌گونه عجیب‌وغریب ادامه می‌یابند: کسی میانه خودکشی فریاد نجات می‌زند، مردی با صندوق مخفی جواهر گدایی می‌کند تا در این فضای غریب طنز این‌گونه مخاطب را درنهایت غافلگیر کند و با عبارت تضاد‌آلود و طنزگونه تفضل در وصف یک بلای الهی طنز را به اوج برساند: «و/ هم‌اکنون خدا/ خشمگین/ از این‌همه خلقت ناجور/ زلزله‌ای هشت‌ریشتری/ به گوشه دیگری از این جهان/ تفضل می‌کند».
در‌این‌میان آنچه مضمون آثار موحد را به هم پیوند می‌دهد رندی اوست که با تلخ‌اندیشی عجین می‌شود و اثر را به سمت‌وسوی نوعی طنز تراژیک می‌کشاند: «چه فراوانیم ما/ بره‌های خوب خدا/ طلوع را به چرا برخیزان/ و روز را عرق‌ریزان/ تا/ اخم غروب/ تا/ شب/ که آغل فراموشیست/ چه فراوانیم ما/ بره‌های خوب خدا» (چه فراوانیم ما، ص 98).
اما در بخش دیگری از اشعار موحد، به طنزی برمی‌خوریم که طبیعی و درونی اثر است و در لایه‌های آن پنهان است؛ طنزی است ناگزیر و حاصل درک شاعر از جهان درون و پیرامونش که هرچند نمی‌توان اثر را یکسره طنز نامید ولی نگاه طنز در بخش‌هایی از آن جاری است. برای مثال در شعر «دروازه‌ها» (ص 183) وقتی به گونه‌های مختلف دروازه‌ها می‌پردازد، از تاریخچه دروازه که «اختراع شهر‌گشایان بوده‌ست» حرف می‌زند تا «شاه فاتح، علم فتح بر سقف آن بساید»، دروازه‌ای که مردمان را و خاک را تقسیم می‌کند و: «دروازه باد را، حتی، تقسیم می‌کند!» یا در شعر «المعجم» (ص 68) در هجو رویکردهای فرمالیستی برخی نظریه‌پردازان ادبی می‌نویسد: «درخت»/ در ابتدای سطرش بنشان/ و هیچ غم مدار که/ «مفعول و فاعلا»/ گردد/ «مفاعلن فعلاتن»/ در ابتدای سطرش بنشان/ بنشان که سبز خواهد شد/ و زیر چتر قهقهه‌اش بگذار/ تا شمس قیسیان بنشینند/ و بام تا شام/ با خط و نیم‌دایره بازی کنند/ گفتم/ در ابتدای سطرش بنشان/ بنشان:/ درخت».
از نظر فرم، می‌توان مهم‌ترین ویژگی طنز را در آثار موحد رسیدن به طنز عبارتی از طریق آشنایی‌زدایی از واژگان، واژه‌سازی، درهم‌ریختن نحو منطق شعری و همچنین برجسته‌سازی عبارات و پدیده‌ها دانست. موحد با عامیانه‌نویسی عامدانه، ایجاد تضاد میان ادبیت متن و استفاده از عبارات روزمره و همچنین بهره‌گیری از آرایه‌های ادبی اعم از اغراق، تلمیح، استعاره، کنایه، تشخیص و... به طنز اثر عمق می‌بخشد: «بر زمین/ همین‌طور شعر ریخته است/ و باد/ آنها را گم‌وگور می‌کند» (پاییز، ص 121).
در شعر کتیبه (ص 86) که در حقیقت می‌تواند بازتاب نگاه شاعر به معنا و رسالت شعر و تأکیدش بر خودبسندگی (ناممکن‌بودن) آن به شمار آید، این تضاد میان ادبیت متن و عامیانه‌نویسی در نقد آثار کسانی که آنها را «شاعران ممکن» می‌خواند آمده است: «ای شاعران ممکن/ این سطرهای کج چیست/ این بندهای سست/ که کهنه‌های خود را از آن/ در هر مجله می‌آویزید؟/ زیرا که جاودانگی ارزان نیست/ بر سنگ گور من بنویسید:/ «مُردم/ از بس‌ که شعر بد خواندم».
در این میان واژه‌سازی گاه طنزی فلسفی را به اثر جاری می‌کند که غرابت تعبیر آن مخاطب را شگفت‌زده می‌کند: «ای همه خلق جهان خاموش/ هیچ اینجا دارد/ می‌هیچد» (می‌توانست نباشد، ص 123).
دگرگونی در کارکرد واژگان و استفاده از واژه‌های غیر شعری و روزمره در هم‌نشینی با واژه‌های منطقی و ادبی در شعر درخشان «غراب» (ص 67) نیز به‌روشنی به چشم می‌آید و درهم‌ریختگی زبانی تعمدی اثر کارکردی طنزآمیز دارد. همچنین استفاده از تعبیرات منطقی، عبارات خارجی، سه‌پاره‌شدن قالب شعر، به آن فرم و محتوایی طنزآمیز می‌دهد. پاره اول مبتنی بر یک کلیت منطقی یعنی سیاه‌بودن کلاغ، پاره دوم مبتنی بر نفی کلیت‌گرایی منطق ارسطویی (استقرای تام محال است) و پاره سوم توجیه غیرمنطقی شکل کلی‌گرایی ارسطویی (نتیجه صغرا-کبرای دوپاره اول) است تا در سایه تصویری متفاوت از کلاغ با شیوه‌ای آشنایی‌زدایانه در‌نهایت از راه نقیضه‌سازی بیانیه‌ای هجوآمیز و طنزآلود و فلسفی علیه صادرکنندگان احکام جزمی به‌ شمار آید. در این شعر بزرگانی چون ارسطو نقش عالمانه خود را از دست می‌دهند و سخنان بی‌فایده و بدیهی مثل: «کلاغ‌ سیاه است» را پیش می‌کشند تا شیخ که نماینده یقین است خبر سفید‌بودن غراب را برنتابد و با ریشخند و تبسمی که خود مایه ریشخند است، انکارش کند و بگوید: «غراب سفید هم اگر باشد همان سیاه است. همان سیاه سیاه سیاه». این بازی طنز‌آلوده با اندیشه‌های جزمی در بسیاری از آثار دیگر کتاب نیز دیده می‌شود که شعر هرمنوتیک (ص 166) نمونه دیگری از آن است.
یکی دیگر از شگردهایی که شعرهای طنزآمیز موحد را به طنز عبارتی می‌کشاند استفاده از آرایه ادبی تکرار است که با واژه‌سازی توأم می‌شود و مخاطب را در لذت ناشی از بازی با واژه‌ها شریک می‌کند: این تکرار چون با تضاد آمیخته می‌شود، اثر را ابتدا و در عبارت به سمت‌وسوی طنز می‌کشاند و سپس در عمق اثر نیز جاری می‌شود تا انعکاس نگاه شاعر به کلام در شعر «و کلمه خدا بود» (ص 101). جاری شود: «چه‌ حرف‌ها نزدیم/ که حرفی نزده باشیم» و یا: «اما همیشه من/ جایی بوده‌ام/ که هیچ‌گاه در آنجا نبوده‌ام» (ص 128، حضور). این طنز، گاه حتی در عناوین آثار هم متجلی است: در «عصر ارتباطات» (ص 214) تا در حقیقت تعریضی باشد به بی‌ارتباطی آدم‌های امروز که بی‌تفاوت از کنار هم رد می‌شوند تا در کنار دیگر عناصر طنز در آثار کتاب، طنزی چندلایه و عمیق را در آن جاری سازند، طنزی که به تعبیر آندره برتون نقاب نومیدی است در برابر جهانی چنان خوار و بی‌معنی که جز به مسخره و ریشخند نمی‌ارزد... .
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها