|

این درد مشترک

عبدالرضا ناصرمقدسی- متخصص مغز و اعصاب

درد بد است؛ از هر نوعی که می‌خواهد باشد. درد نابود‌کننده زندگی است‌. کسی که درد می‌کشد، کسی که زخمی است، نمی‌تواند درست زندگی کند. نمی‌تواند زندگی‌اش لذت‌بخش باشد.‌ سال 75 بود که من جوانی 18ساله راهی دانشگاه علوم پزشکی شیراز شدم. آن سال‌ها برای تمام هم‌نسلان من بهترین سال‌ها بود. دوم خرداد 1376 هیچ‌کس باور نمی‌کرد که سیدمحمد خاتمی با آن رأی بالا رئیس‌جمهور شود. امیدی هزارباره در خون و رگ همه ما جاری شده بود. فضایی آزاد پر از سخنرانی و جلسه و گردهمایی. آن روزها چنان امید در تن و جانم بود که هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم روزی برسد که بخواهم چنین یادداشتی سراسر یأس و ناامیدی بنویسم؛ یادداشتی که سراسر رنج و درد باشد. نه درد و رنج آزادی، نه درد و رنج فرهنگی و حتی نه رنج و درد زدن واکسن در دورانی که کرونا بیداد می‌کند و اورژانس بیمارستان‌ها پر است،‌ بلکه رنج و درد نداشتن آب‌. آبی برای نوشیدن، آبی برای کشاورزی و آبی برای احشام و دام‌ها. یعنی بنویسم از اینکه در سرزمینی چنین غنی نیاز اولیه بشر نیز برآورده نمی‌شود. هیچ‌گاه باور نمی‌کردم خوزستان به چنین روزگاری بیفتد و بی‌آبی و بی‌رمقی و خشک‌سالی چنان نفس سیستان‌و‌بلوچستان را بگیرد که دیگر از هیچ رستمی نیز کاری برنیاید. چه‌ کار می‌توان کرد؟ همه می‌گویند اگر ما وضعیت تو را داشتیم، از ایران می‌رفتیم. راست می‌گویند. حالا که اطراف خود را نگاه می‌کنم می‌بینم تمام دوستانم رفته‌اند. اما من کجا بروم؟ اصلا چرا باید بروم؟ مگر اینجا سرزمین من نیست؟ مگر این خاک حق من نیست؟ چرا در 43‌سالگی بخواهم راهی جایی دیگر بشوم که اصلا ندانم چه چیزی در انتظارم هست. مگر قرار است چقدر زندگی کنم؟ فرضا هم بروم آن‌وقت جواب دانشجویانم را چه بدهم؟ مگر قرار نبود در راهروهای دانشگاه و بیمارستان به آنها درس بدهم و هر‌آنچه خود آموخته‌ام به آنها نیز یاد دهم. آن‌قدر یاد دهم که آنها همه بهتر از من شوند. این آرزوها را به کجا ببرم؟ جواب بیمارانم را چه بدهم؟ بیمارانی که هر ‌روز می‌آیند تا کمی با من صحبت کنند. انگار آرامششان همین چند کلمه صحبت با من است. آنها چه می‌شوند؟ با عذاب رها‌کردن آنها چه کنم؟ چه بر سر ما آوردند که جز رنج و درد، یک درد مشترک، هیچ ارمغانی از زندگی‌مان نیندوختیم و هم ماندنمان و هم رفتنمان، هم بودنمان و هم نبودنمان همه رنج است. دیگر بودن یا نبودن نه‌تنها سؤال نیست بلکه وسوسه‌ای هم برای آن ندارم. جواب این خاک را چه بدهم؟ خاکی که به آن عشق می‌ورزم. خاکی که همه چیز من است. از همان 18‌سالگی که در دانشگاه شیراز قبول شدم، در شهرهای مختلفی زندگی کردم و اکثر نقاط ایران را دیده‌ام. چگونه می‌توانم از همه اینها دل بکنم و بروم و در‌عین‌حال چگونه می‌توانم بمانم و آسیب‌دیدگی آنها را ببینم. انگار فقط دارم خودم را و آن اندک آمالم را بر دوش می‌کشم. همان اندک آمالی که امید دارم به انتها نرسد. بسیاری گذاشتند و رفتند. توانستند با همه اینها کنار بیایند. چشمشان را بر همه‌چیز بستند و کوله‌بارشان را جمع کردند و به بهانه تربیت بهتر فرزند و هزار بهانه دیگر رفتند. در‌واقع برای آرامش خودشان از این مملکت رفتند. من ایرادی به آنها نمی‌گیرم. در طول این همه سال فهمیده‌ام که پوست آدمی نازک‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنیم. من هم اگر مانده‌ام به دلیل همین نازکی پوستم است. آن‌قدر نازک که تاب بستن چشم بر این همه رنج را ندارد.

درد بد است؛ از هر نوعی که می‌خواهد باشد. درد نابود‌کننده زندگی است‌. کسی که درد می‌کشد، کسی که زخمی است، نمی‌تواند درست زندگی کند. نمی‌تواند زندگی‌اش لذت‌بخش باشد.‌ سال 75 بود که من جوانی 18ساله راهی دانشگاه علوم پزشکی شیراز شدم. آن سال‌ها برای تمام هم‌نسلان من بهترین سال‌ها بود. دوم خرداد 1376 هیچ‌کس باور نمی‌کرد که سیدمحمد خاتمی با آن رأی بالا رئیس‌جمهور شود. امیدی هزارباره در خون و رگ همه ما جاری شده بود. فضایی آزاد پر از سخنرانی و جلسه و گردهمایی. آن روزها چنان امید در تن و جانم بود که هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم روزی برسد که بخواهم چنین یادداشتی سراسر یأس و ناامیدی بنویسم؛ یادداشتی که سراسر رنج و درد باشد. نه درد و رنج آزادی، نه درد و رنج فرهنگی و حتی نه رنج و درد زدن واکسن در دورانی که کرونا بیداد می‌کند و اورژانس بیمارستان‌ها پر است،‌ بلکه رنج و درد نداشتن آب‌. آبی برای نوشیدن، آبی برای کشاورزی و آبی برای احشام و دام‌ها. یعنی بنویسم از اینکه در سرزمینی چنین غنی نیاز اولیه بشر نیز برآورده نمی‌شود. هیچ‌گاه باور نمی‌کردم خوزستان به چنین روزگاری بیفتد و بی‌آبی و بی‌رمقی و خشک‌سالی چنان نفس سیستان‌و‌بلوچستان را بگیرد که دیگر از هیچ رستمی نیز کاری برنیاید. چه‌ کار می‌توان کرد؟ همه می‌گویند اگر ما وضعیت تو را داشتیم، از ایران می‌رفتیم. راست می‌گویند. حالا که اطراف خود را نگاه می‌کنم می‌بینم تمام دوستانم رفته‌اند. اما من کجا بروم؟ اصلا چرا باید بروم؟ مگر اینجا سرزمین من نیست؟ مگر این خاک حق من نیست؟ چرا در 43‌سالگی بخواهم راهی جایی دیگر بشوم که اصلا ندانم چه چیزی در انتظارم هست. مگر قرار است چقدر زندگی کنم؟ فرضا هم بروم آن‌وقت جواب دانشجویانم را چه بدهم؟ مگر قرار نبود در راهروهای دانشگاه و بیمارستان به آنها درس بدهم و هر‌آنچه خود آموخته‌ام به آنها نیز یاد دهم. آن‌قدر یاد دهم که آنها همه بهتر از من شوند. این آرزوها را به کجا ببرم؟ جواب بیمارانم را چه بدهم؟ بیمارانی که هر ‌روز می‌آیند تا کمی با من صحبت کنند. انگار آرامششان همین چند کلمه صحبت با من است. آنها چه می‌شوند؟ با عذاب رها‌کردن آنها چه کنم؟ چه بر سر ما آوردند که جز رنج و درد، یک درد مشترک، هیچ ارمغانی از زندگی‌مان نیندوختیم و هم ماندنمان و هم رفتنمان، هم بودنمان و هم نبودنمان همه رنج است. دیگر بودن یا نبودن نه‌تنها سؤال نیست بلکه وسوسه‌ای هم برای آن ندارم. جواب این خاک را چه بدهم؟ خاکی که به آن عشق می‌ورزم. خاکی که همه چیز من است. از همان 18‌سالگی که در دانشگاه شیراز قبول شدم، در شهرهای مختلفی زندگی کردم و اکثر نقاط ایران را دیده‌ام. چگونه می‌توانم از همه اینها دل بکنم و بروم و در‌عین‌حال چگونه می‌توانم بمانم و آسیب‌دیدگی آنها را ببینم. انگار فقط دارم خودم را و آن اندک آمالم را بر دوش می‌کشم. همان اندک آمالی که امید دارم به انتها نرسد. بسیاری گذاشتند و رفتند. توانستند با همه اینها کنار بیایند. چشمشان را بر همه‌چیز بستند و کوله‌بارشان را جمع کردند و به بهانه تربیت بهتر فرزند و هزار بهانه دیگر رفتند. در‌واقع برای آرامش خودشان از این مملکت رفتند. من ایرادی به آنها نمی‌گیرم. در طول این همه سال فهمیده‌ام که پوست آدمی نازک‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنیم. من هم اگر مانده‌ام به دلیل همین نازکی پوستم است. آن‌قدر نازک که تاب بستن چشم بر این همه رنج را ندارد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها