گزارش میدانی «شرق» از جمعآوری کمپ مرزی هلالاحمر برای پناهندگان جنگی افغانستان
زیر تیغ «ردمرز»
نیلوفر حامدی: «همه را فرستادند افغانستان»؛ این جمله تکرارشونده، تمام روز با ما بود؛ از پاسگاه مُلاشریف تا چهاربروجرد، از پایانه مرزی میلِک تا اداره اتباع هیرمند، از هنگ مرزی زَهَک تا مدرسه حاجیملک؛ همان مدرسهای که تا یک شب قبلش، مهاجران افغان به آن پناه برده بودند. این گزارش قرار بود وصف چادرهایی باشد که برای اسکان موقت صدها آواره جنگی کشور همسایه برپا شده بودند، اما در نهایت شرحی شد از مردمانی که وطن، کاشانه و خاطراتشان را رها کرده بودند تا جان خود و عزیزانشان را نجات دهند»، آن هم در نقطه صفر مرزی.
بلافاصله پس از قدرتگرفتن طالبان در کشور، صدها هزار افغانستانی راهی مرزهای اطراف خود شدند. همان روزها که سازمان ملل خبر میداد بالغ بر 300 هزار نفر از مردم این کشور پناهنده جنگی شدهاند، پاکستان، یونان، ترکیه و در نهایت ایران هم صریحا اعلام کردند مرزهای خود را در مقابل ورود این آوارگان جنگی خواهند بست. پس از گذشت چند روز و پیشروی طالبها، جمعیت هلالاحمر ایران خبر داد کمپی برای آوارگان جنگی افغانستان دایر خواهد کرد؛ چادرهایی در مرز میلک برای اسکان موقت. این اقدام از نظر زمانی مساوی شد با تعطیلات ششروزه در ایران و بستهشدن جادهها و اعمال محدودیت تردد. در نتیجه، نه از نظر سازمانی امکان نامهنگاری برای کسب مجوز و حضور در این کمپها برای گرفتن گزارش وجود داشت و نه راهی برای تردد بود. در این مدت، هلالاحمر مکرر اخباری حاوی میزبانی از این آوارگان را منتشر میکرد. در یکی از این گزارشها آمده است: «هر چند دقیقه افغانهایی را میدیدم که در خودروهای مرزبانی به این پاسگاه میرسیدند. چادرهای هلالاحمر پذیرای اسکان شبانه مهاجران بود. نان و چای، ماسک و مایع ضدعفونی و غذا اقلامی بود که امدادگران هلال در اختیار آنها
میگذاشتند. ورود افغانها به این کمپ کوچک در تمام طول شب ادامه داشت. آفتاب فردا که طلوع میکرد، هلالاحمر آذوقه و صبحانه را به آنها میداد». همان روزها، علیرضا میربهاالدین، مدیرعامل جمعیت هلالاحمر سیستانوبلوچستان هم از آمادگی کامل این جمعیت برای امداد به پناهجویان خبر داده بود: «انبارهای امدادی در سیستان را کامل کردهایم. در زهک، هیرمند، زابل، نیمروز و هامون اقلام امدادی و غذایی شارژ شده است. برای اسکان چند هزار پناهجو چادرهای امدادی را مهیا کردهایم». اما حقیقت این روزهای زندگی آوارگانی که به ناچار مجبور به ترک وطن شده بودند تا چه اندازه با این گزارشها همخوانی داشت؟ رفتیم تا خودمان ببینیم.
پرده اول؛ جاده زاهدان به زابل: هجوم خودروهای شوتی با سرنشینان افغانستانی
ساعت هفت و نیم صبح بود که هواپیما روی باند فرودگاه زاهدان نشست. راننده که قرار بود راهنمای ما در این سفر باشد، وقتشناس بود و در نتیجه بدون فوتِ وقت راهی مقصد شدیم. هنوز نزدیک به 250 کیلومتر تا مرز راه داشتیم اما نشانهها خیلی زودتر خود را نمایان کردند. خودروهای پژو405 در این جاده حسابی معروفاند؛ بهویژه اگر پلاکشان مخدوش باشد و با سرعتی حدود 160 کیلومتر بر ساعت رانندگی کنند. اینها همان خودروهای شوتی هستند؛ خودروهایی که داخل آنها بین 12 تا 17 افغانستانی جا داده شدهاند تا به شکل قاچاقی ابتدا وارد ایران شده و سپس راهی شهرهایی مانند کرمان، شیراز، بندرعباس و تهران شوند. این اواخر هم که برخیشان سودای ترکیه و سپس کشورهای اروپایی را در سر دارند. از راننده میپرسم با این تعداد ایست بازرسی و دیوار بتنی که در ابتدای راهشان دارند، چطور در روز روشن میتوانند وارد کشور شوند؟ از آینه نگاه میکند و با لبخند جوابم را میدهد: «به هر حال هر دیوار بتنی گوشه و کنارهایی برای فرار دارد!».
پرده دوم؛ در مسیر مرز میلک: خبری از اردوگاه هلالاحمر نیست
دو ساعت و 45 دقیقه از آغاز حرکتمان گذشته و در این مدت بیش از 40 خودرو با همان توصیفات بالایی دیدیم. کمکم با توضیح راننده متوجه میشویم که دیگر راه زیادی تا کمپهای هلالاحمر باقی نمانده است. از شهرستان هامون که گذشتیم، تقریبا 15کیلومتری زابل از یک دوراهی به سمت راست پیچیدیم. همین حوالی بود که دیوار بتنی هم خودش را نشان داد؛ دیواری چندصدمتری که مرز ایران و افغانستان را مشخص میکند. بعد از چند دقیقه یک ایست بازرسی دیگر، تعداد زیادی تاکسی، خودروهای سواری و مرد و پسربچه میبینیم که بیکار ایستادهاند. جلوتر هم دروازهای بزرگ با این عنوان خودنمایی میکند: پایانه مرزی میلک. با کمک راننده و همکارم محل اردوگاههای هلالاحمر را جویا میشویم و نخستین بار جمله معروف این سفر را همانجا میشنویم: «دیگه اردوگاه نیست. همه رو فرستادن افغانستان». پسربچهها اما عجیب توجهم را جلب کردهاند. حین اینکه راننده و همکارم درباره آدرس حرف میزنند سمت این بچهها میروم. سعید و مسعود برادر هستند و حدودا 9 و 11 سال دارند. دوستشان ذبیح هم که همسن سعید است کنارشان ایستاده. میپرسم این وقت روز و در این هرم گرما کارشان چیست؟ ذبیح جواب
میدهد: «گازوئیل میبریم».
پرده سوم؛ از پاسگاه ملاشریف و هیرمند تا چشمان خسته «اِسرا»
مقصد بعدی چهاربروجرد است. سوختبرها میگویند افغانستانیهایی را که بعد از قدرتگرفتن طالبان از کشورشان گریختهاند، میتوانیم آنجا بیابیم اما هیچ خبری نبود. میگفتند همه ردمرز شدهاند. همین جواب را در پاسگاه ملاشریف و اداره اتباع هیرمند نیز میشنویم. راننده خودرو را به سمت زهک کج میکند تا شاید بتوانیم از هنگ مرزی آنجا خبری بگیریم. خوشاقبال بودیم که دمِ دَر پاسگاه با خودروی یکی از فرماندهانش روبهرو میشویم. اگرچه سودی ندارد و این فرمانده هم تأیید میکند همه افغانستانیهایی را که در این روزها وارد ایران شده بودند ردمرز کردهاند. بار دیگر تصاویری را که هلالاحمر در این روزها منتشر کرده، تماشا و اخبارش را رصد میکنم. عجیب است که هیچ خبری از آن سروصدا نیست؛ نه چادری، نه کمپی، نه اردوگاهی و نه اسکان موقتی، هیچ. ناامیدانه در خیابانها گشت میزدیم که ناگهان سمت راست جاده با پنج مینیبوس مواجه شدیم؛ خودروهایی مملو از مهاجران افغانستانی که قرار بود ردمرز شوند. بیدرنگ دنبالشان راه افتادیم و مجددا به اداره امور اتباع و مهاجرین خارجی شهرستان هیرمند رسیدیم. تصویری که مقابل چشمانمان شکل گرفته بود غریب بود. از هر
مینیبوس، حدود 30 افغانستانی پیاده میشد. زن و مرد و پیر و کودک بودند. برخی از آنها خودمعرف بودند یعنی پس از اینکه خودشان را به مرزبانی معرفی کردند، خواستند به کشورشان برگردند اما تعدادی هم در میان آنها، افغانستانیهایی را شامل میشدند که در همین شبهای اخیر، از ترس طالبان گریخته، دیوار بتنی را پشت سر گذاشته و به امید پناهی وارد ایران شده بودند. همه آنها اما قرار بود تا چند ساعت دیگر به سمت ریپل مروارید بروند؛ همان پلی که یک سویش پایانه مرزی افغانستان است و شهر مرزی زرنج و این سو پایانه مرزی میلک در ایران. فرقی نمیکرد که طالبان در آن سوی مرزها به انتظارشان نشسته، آنها راه دیگری نداشتند. همکارم مشغول گفتوگو با رئیس اداره اتباع است تا بتواند عکاسی کند اما نه حرفهایش و نه مجوزی که از استانداری نشان میدهد، هیچکدام فایدهای ندارد. من اما این سوی دیوار مشغول تماشای این مردمی هستم که... از چشمانشان میبارد. به سمت یکی از زنان میروم. دختربچه حدودا چهارسالهای را در آغوش دارد. نامش «اِسرا» است و درست مثل خودم 28 سال دارد. میپرسم کِی وارد ایران شدی؟ میگوید همین شب گذشته. میگوید به بدبختی خانه و زندگی را
جمع کردند و همگی راهی ایران شدند. میگوید برادر و شوهرش هنوز در افغانستان ماندهاند. میخواهد حرف بزند اما با شرم میگوید: «پدرم خوش ندارد زیاد حرف بزنم. باید بروم». فرصت نمیکنم نام دختری را که در آغوش دارد، بپرسم.
پرده چهارم؛ مدرسه حاجیملک و نظامیانی که دیگر نیستند
آخرین گزینه برای اینکه بتوانیم اثری از افغانستانیهایی را که به ایران آمده بودند جویا شویم، مدرسه شهید مدنی کارگاه حاجیملک شهرستان هیرمند بود. حوالی ساعت سه بعدازظهر بود که به آنجا رسیدیم. چند دقیقه منتظر ماندیم تا کسی پیدا شود. راننده که بومی همان منطقه بود چرخی زد و بالاخره توانست یک نفر را پیدا کند؛ همان مردی که در روزهای اخیر در این مدرسه حضور داشته؛ در مدرسهای که نیروهای نظامی افغانستان به آنجا پناه برده بودند. او که میداند برای چه آمدیم، بدون اینکه بپرسم شروع میکند: «خانم یک روز زودتر آمده بودی، میتوانستی همه را ببینی. البته نمیدانم اجازه میدادند با آنها برای روزنامهتان حرف هم بزنید یا نه. اینها جمعه هفته قبل آمدند و تا همین دیروز هم پیش ما بودند. دیروز هم برگشتند کشور خودشان. سه هزار نفری میشدند. برخی از آنها با زن و همسرشان آمده بودند. شما خودت حساب کن که موقع برگشت هفت اتوبوس اینها را بُرد». این روزها میگفتند که نمایندگان طالبان با ایران توافق کرده که این نظامیان را به کشورشان بفرستند. میپرسم مرزبانیهای ایران ردمرزشان کردند؟ میگوید: «نمیدانم. ما هر روز به همه نظامیان غذا دادیم. حتی
خیرین آمدند و لباس محلی به این مردان هدیه کردند. ظهر شنبه هم چند نفر آمدند دنبالشان و گفتند که باید برگردند. دیگر من نمیدانم طالبان بودند یا نه».
پلان آخر؛ یادآوری از اردوگاهی ایرانی در نیمروز افغانستان
به پایان کار رسیدهایم. خبری از اردوگاه هلالاحمر نیست و گویی مأموریت این جمعیت به پایان رسیده است. پناهندگان جنگی اما بحران جدی عصر فعلی به حساب میآیند و محدود به ایران نمیشوند. در مسیر برگشت هم خودروهای شوتی را میبینم، همچنین اتوبوسهایی که افغانستانیهای دستگیرشده را به مرز میبرند. تعدادشان هم کم نیست و واضح است که ایران به تنهایی از پس مدیریت این بحران برنخواهد آمد. دستکم بخشی از این آوارههای جنگی راهی برای ورود به کشور پیدا خواهند کرد. این تجربه هم تازه نیست. سال 80، جنگی بین طالبان و نیروهای جبهه شمالی افغانستان رخ داد. همان روزها هم جمعیت زیادی از اهالی این کشور راهی ایران شدند. تلاشی که البته به نتیجه نرسید؛ چراکه ایران در آن روزها هم مرز خودش را بسته بود اما اردوگاهی در خاک افغانستان دایر کرد. اردوگاهی به نام «ماکَکی» در استان نیمروز این کشور که به گواه بسیاری، استانداردهای نسبتا مطلوبی از یک کمپ اسکان موقت برای پناهندگان جنگی را داشت؛ کمپی که مدتی نسبتا طولانی فعال بود و خدماتش تنها به آب و غذا محدود نمیشد و به پناهندگان خدمات پزشکی و بهداشتی هم ارائه میکرد. مقایسه سال 80 و امروز ایران
ساده نیست. مشکلات اقتصادی بالا گرفته و شاید تصور شود امکانی برای ارائه چنین خدماتی نیست اما سؤال اصلی این است که چرا ایران سراغ جذب حمایت نهادهای بینالمللی نمیرود؟ جنگی اتفاق افتاده و مردمی از کشور خود به اجبار کوچانده شدهاند و از قضا این کشور همسایه ایران است. سازمانهایی که در زمینه حقوق بشر فعالیت میکنند و در رأس آنها سازمان ملل همان نهادی است که ایران باید از توان مالیاش به عنوان بازیگری مهم در این عرصه بهره بگیرد تا فشار این روزها برای هر دو کشور کاهش یابد.
نیلوفر حامدی: «همه را فرستادند افغانستان»؛ این جمله تکرارشونده، تمام روز با ما بود؛ از پاسگاه مُلاشریف تا چهاربروجرد، از پایانه مرزی میلِک تا اداره اتباع هیرمند، از هنگ مرزی زَهَک تا مدرسه حاجیملک؛ همان مدرسهای که تا یک شب قبلش، مهاجران افغان به آن پناه برده بودند. این گزارش قرار بود وصف چادرهایی باشد که برای اسکان موقت صدها آواره جنگی کشور همسایه برپا شده بودند، اما در نهایت شرحی شد از مردمانی که وطن، کاشانه و خاطراتشان را رها کرده بودند تا جان خود و عزیزانشان را نجات دهند»، آن هم در نقطه صفر مرزی.
بلافاصله پس از قدرتگرفتن طالبان در کشور، صدها هزار افغانستانی راهی مرزهای اطراف خود شدند. همان روزها که سازمان ملل خبر میداد بالغ بر 300 هزار نفر از مردم این کشور پناهنده جنگی شدهاند، پاکستان، یونان، ترکیه و در نهایت ایران هم صریحا اعلام کردند مرزهای خود را در مقابل ورود این آوارگان جنگی خواهند بست. پس از گذشت چند روز و پیشروی طالبها، جمعیت هلالاحمر ایران خبر داد کمپی برای آوارگان جنگی افغانستان دایر خواهد کرد؛ چادرهایی در مرز میلک برای اسکان موقت. این اقدام از نظر زمانی مساوی شد با تعطیلات ششروزه در ایران و بستهشدن جادهها و اعمال محدودیت تردد. در نتیجه، نه از نظر سازمانی امکان نامهنگاری برای کسب مجوز و حضور در این کمپها برای گرفتن گزارش وجود داشت و نه راهی برای تردد بود. در این مدت، هلالاحمر مکرر اخباری حاوی میزبانی از این آوارگان را منتشر میکرد. در یکی از این گزارشها آمده است: «هر چند دقیقه افغانهایی را میدیدم که در خودروهای مرزبانی به این پاسگاه میرسیدند. چادرهای هلالاحمر پذیرای اسکان شبانه مهاجران بود. نان و چای، ماسک و مایع ضدعفونی و غذا اقلامی بود که امدادگران هلال در اختیار آنها
میگذاشتند. ورود افغانها به این کمپ کوچک در تمام طول شب ادامه داشت. آفتاب فردا که طلوع میکرد، هلالاحمر آذوقه و صبحانه را به آنها میداد». همان روزها، علیرضا میربهاالدین، مدیرعامل جمعیت هلالاحمر سیستانوبلوچستان هم از آمادگی کامل این جمعیت برای امداد به پناهجویان خبر داده بود: «انبارهای امدادی در سیستان را کامل کردهایم. در زهک، هیرمند، زابل، نیمروز و هامون اقلام امدادی و غذایی شارژ شده است. برای اسکان چند هزار پناهجو چادرهای امدادی را مهیا کردهایم». اما حقیقت این روزهای زندگی آوارگانی که به ناچار مجبور به ترک وطن شده بودند تا چه اندازه با این گزارشها همخوانی داشت؟ رفتیم تا خودمان ببینیم.
پرده اول؛ جاده زاهدان به زابل: هجوم خودروهای شوتی با سرنشینان افغانستانی
ساعت هفت و نیم صبح بود که هواپیما روی باند فرودگاه زاهدان نشست. راننده که قرار بود راهنمای ما در این سفر باشد، وقتشناس بود و در نتیجه بدون فوتِ وقت راهی مقصد شدیم. هنوز نزدیک به 250 کیلومتر تا مرز راه داشتیم اما نشانهها خیلی زودتر خود را نمایان کردند. خودروهای پژو405 در این جاده حسابی معروفاند؛ بهویژه اگر پلاکشان مخدوش باشد و با سرعتی حدود 160 کیلومتر بر ساعت رانندگی کنند. اینها همان خودروهای شوتی هستند؛ خودروهایی که داخل آنها بین 12 تا 17 افغانستانی جا داده شدهاند تا به شکل قاچاقی ابتدا وارد ایران شده و سپس راهی شهرهایی مانند کرمان، شیراز، بندرعباس و تهران شوند. این اواخر هم که برخیشان سودای ترکیه و سپس کشورهای اروپایی را در سر دارند. از راننده میپرسم با این تعداد ایست بازرسی و دیوار بتنی که در ابتدای راهشان دارند، چطور در روز روشن میتوانند وارد کشور شوند؟ از آینه نگاه میکند و با لبخند جوابم را میدهد: «به هر حال هر دیوار بتنی گوشه و کنارهایی برای فرار دارد!».
پرده دوم؛ در مسیر مرز میلک: خبری از اردوگاه هلالاحمر نیست
دو ساعت و 45 دقیقه از آغاز حرکتمان گذشته و در این مدت بیش از 40 خودرو با همان توصیفات بالایی دیدیم. کمکم با توضیح راننده متوجه میشویم که دیگر راه زیادی تا کمپهای هلالاحمر باقی نمانده است. از شهرستان هامون که گذشتیم، تقریبا 15کیلومتری زابل از یک دوراهی به سمت راست پیچیدیم. همین حوالی بود که دیوار بتنی هم خودش را نشان داد؛ دیواری چندصدمتری که مرز ایران و افغانستان را مشخص میکند. بعد از چند دقیقه یک ایست بازرسی دیگر، تعداد زیادی تاکسی، خودروهای سواری و مرد و پسربچه میبینیم که بیکار ایستادهاند. جلوتر هم دروازهای بزرگ با این عنوان خودنمایی میکند: پایانه مرزی میلک. با کمک راننده و همکارم محل اردوگاههای هلالاحمر را جویا میشویم و نخستین بار جمله معروف این سفر را همانجا میشنویم: «دیگه اردوگاه نیست. همه رو فرستادن افغانستان». پسربچهها اما عجیب توجهم را جلب کردهاند. حین اینکه راننده و همکارم درباره آدرس حرف میزنند سمت این بچهها میروم. سعید و مسعود برادر هستند و حدودا 9 و 11 سال دارند. دوستشان ذبیح هم که همسن سعید است کنارشان ایستاده. میپرسم این وقت روز و در این هرم گرما کارشان چیست؟ ذبیح جواب
میدهد: «گازوئیل میبریم».
پرده سوم؛ از پاسگاه ملاشریف و هیرمند تا چشمان خسته «اِسرا»
مقصد بعدی چهاربروجرد است. سوختبرها میگویند افغانستانیهایی را که بعد از قدرتگرفتن طالبان از کشورشان گریختهاند، میتوانیم آنجا بیابیم اما هیچ خبری نبود. میگفتند همه ردمرز شدهاند. همین جواب را در پاسگاه ملاشریف و اداره اتباع هیرمند نیز میشنویم. راننده خودرو را به سمت زهک کج میکند تا شاید بتوانیم از هنگ مرزی آنجا خبری بگیریم. خوشاقبال بودیم که دمِ دَر پاسگاه با خودروی یکی از فرماندهانش روبهرو میشویم. اگرچه سودی ندارد و این فرمانده هم تأیید میکند همه افغانستانیهایی را که در این روزها وارد ایران شده بودند ردمرز کردهاند. بار دیگر تصاویری را که هلالاحمر در این روزها منتشر کرده، تماشا و اخبارش را رصد میکنم. عجیب است که هیچ خبری از آن سروصدا نیست؛ نه چادری، نه کمپی، نه اردوگاهی و نه اسکان موقتی، هیچ. ناامیدانه در خیابانها گشت میزدیم که ناگهان سمت راست جاده با پنج مینیبوس مواجه شدیم؛ خودروهایی مملو از مهاجران افغانستانی که قرار بود ردمرز شوند. بیدرنگ دنبالشان راه افتادیم و مجددا به اداره امور اتباع و مهاجرین خارجی شهرستان هیرمند رسیدیم. تصویری که مقابل چشمانمان شکل گرفته بود غریب بود. از هر
مینیبوس، حدود 30 افغانستانی پیاده میشد. زن و مرد و پیر و کودک بودند. برخی از آنها خودمعرف بودند یعنی پس از اینکه خودشان را به مرزبانی معرفی کردند، خواستند به کشورشان برگردند اما تعدادی هم در میان آنها، افغانستانیهایی را شامل میشدند که در همین شبهای اخیر، از ترس طالبان گریخته، دیوار بتنی را پشت سر گذاشته و به امید پناهی وارد ایران شده بودند. همه آنها اما قرار بود تا چند ساعت دیگر به سمت ریپل مروارید بروند؛ همان پلی که یک سویش پایانه مرزی افغانستان است و شهر مرزی زرنج و این سو پایانه مرزی میلک در ایران. فرقی نمیکرد که طالبان در آن سوی مرزها به انتظارشان نشسته، آنها راه دیگری نداشتند. همکارم مشغول گفتوگو با رئیس اداره اتباع است تا بتواند عکاسی کند اما نه حرفهایش و نه مجوزی که از استانداری نشان میدهد، هیچکدام فایدهای ندارد. من اما این سوی دیوار مشغول تماشای این مردمی هستم که... از چشمانشان میبارد. به سمت یکی از زنان میروم. دختربچه حدودا چهارسالهای را در آغوش دارد. نامش «اِسرا» است و درست مثل خودم 28 سال دارد. میپرسم کِی وارد ایران شدی؟ میگوید همین شب گذشته. میگوید به بدبختی خانه و زندگی را
جمع کردند و همگی راهی ایران شدند. میگوید برادر و شوهرش هنوز در افغانستان ماندهاند. میخواهد حرف بزند اما با شرم میگوید: «پدرم خوش ندارد زیاد حرف بزنم. باید بروم». فرصت نمیکنم نام دختری را که در آغوش دارد، بپرسم.
پرده چهارم؛ مدرسه حاجیملک و نظامیانی که دیگر نیستند
آخرین گزینه برای اینکه بتوانیم اثری از افغانستانیهایی را که به ایران آمده بودند جویا شویم، مدرسه شهید مدنی کارگاه حاجیملک شهرستان هیرمند بود. حوالی ساعت سه بعدازظهر بود که به آنجا رسیدیم. چند دقیقه منتظر ماندیم تا کسی پیدا شود. راننده که بومی همان منطقه بود چرخی زد و بالاخره توانست یک نفر را پیدا کند؛ همان مردی که در روزهای اخیر در این مدرسه حضور داشته؛ در مدرسهای که نیروهای نظامی افغانستان به آنجا پناه برده بودند. او که میداند برای چه آمدیم، بدون اینکه بپرسم شروع میکند: «خانم یک روز زودتر آمده بودی، میتوانستی همه را ببینی. البته نمیدانم اجازه میدادند با آنها برای روزنامهتان حرف هم بزنید یا نه. اینها جمعه هفته قبل آمدند و تا همین دیروز هم پیش ما بودند. دیروز هم برگشتند کشور خودشان. سه هزار نفری میشدند. برخی از آنها با زن و همسرشان آمده بودند. شما خودت حساب کن که موقع برگشت هفت اتوبوس اینها را بُرد». این روزها میگفتند که نمایندگان طالبان با ایران توافق کرده که این نظامیان را به کشورشان بفرستند. میپرسم مرزبانیهای ایران ردمرزشان کردند؟ میگوید: «نمیدانم. ما هر روز به همه نظامیان غذا دادیم. حتی
خیرین آمدند و لباس محلی به این مردان هدیه کردند. ظهر شنبه هم چند نفر آمدند دنبالشان و گفتند که باید برگردند. دیگر من نمیدانم طالبان بودند یا نه».
پلان آخر؛ یادآوری از اردوگاهی ایرانی در نیمروز افغانستان
به پایان کار رسیدهایم. خبری از اردوگاه هلالاحمر نیست و گویی مأموریت این جمعیت به پایان رسیده است. پناهندگان جنگی اما بحران جدی عصر فعلی به حساب میآیند و محدود به ایران نمیشوند. در مسیر برگشت هم خودروهای شوتی را میبینم، همچنین اتوبوسهایی که افغانستانیهای دستگیرشده را به مرز میبرند. تعدادشان هم کم نیست و واضح است که ایران به تنهایی از پس مدیریت این بحران برنخواهد آمد. دستکم بخشی از این آوارههای جنگی راهی برای ورود به کشور پیدا خواهند کرد. این تجربه هم تازه نیست. سال 80، جنگی بین طالبان و نیروهای جبهه شمالی افغانستان رخ داد. همان روزها هم جمعیت زیادی از اهالی این کشور راهی ایران شدند. تلاشی که البته به نتیجه نرسید؛ چراکه ایران در آن روزها هم مرز خودش را بسته بود اما اردوگاهی در خاک افغانستان دایر کرد. اردوگاهی به نام «ماکَکی» در استان نیمروز این کشور که به گواه بسیاری، استانداردهای نسبتا مطلوبی از یک کمپ اسکان موقت برای پناهندگان جنگی را داشت؛ کمپی که مدتی نسبتا طولانی فعال بود و خدماتش تنها به آب و غذا محدود نمیشد و به پناهندگان خدمات پزشکی و بهداشتی هم ارائه میکرد. مقایسه سال 80 و امروز ایران
ساده نیست. مشکلات اقتصادی بالا گرفته و شاید تصور شود امکانی برای ارائه چنین خدماتی نیست اما سؤال اصلی این است که چرا ایران سراغ جذب حمایت نهادهای بینالمللی نمیرود؟ جنگی اتفاق افتاده و مردمی از کشور خود به اجبار کوچانده شدهاند و از قضا این کشور همسایه ایران است. سازمانهایی که در زمینه حقوق بشر فعالیت میکنند و در رأس آنها سازمان ملل همان نهادی است که ایران باید از توان مالیاش به عنوان بازیگری مهم در این عرصه بهره بگیرد تا فشار این روزها برای هر دو کشور کاهش یابد.