|

برای روح طیبه‌ها و محمدها

مجتبی نوروزی

این روزها موضوع افغانستان به‌شدت مورد توجه افکار عمومی در سطح جهان و به‌ویژه ایران به‌عنوان کشور همسایه و هم‌زبان قرار گرفته‌ است و بحث‌ها و تحلیل‌ها در سطوح مختلف ادامه دارد و هرکس در تلاش است تا بر‌اساس فهم و جایگاه و نیاز خود به اطلاعات دقیق‌تری دست یابد و آگاهان امور و تحلیلگران هم هر‌یک از زاویه دید خود به توصیف و تشریح موضوع می‌پردازند. به طور معمول در شرایطی که فضاهای سیاسی و امنیتی مورد توجه قرار می‌گیرند، نگاه‌هایی در سطح تحلیل خرد و پرداختن به آنچه در بطن جامعه در حال وقوع است، کمتر از پیش نگاه‌ها را به سمت خود جلب می‌کنند. نگارنده این سطور به‌عنوان کسی که بیش از یک دهه است تمام وقت را وقف پیگیری مسائل این جغرافیای عزیز کرده و دورانی را هم امکان نفس‌کشیدن در فضای کابل زیبا داشته ‌است، هر روز با شنیده‌ها و دیده‌های فراوانی از بطن جامعه مواجه بوده‌ام که برخی چنان تأثیری بر روحم گذاشته‌اند که فراموشی‌شان ناممکن است. در این نوشتار بر آنم تا با تکیه بر دو رخداد جداگانه کمی موضوع را از بطن جامعه روایت کنم. عصر بیست‌ودوم خرداد ماه امسال دو دستگاه تونس (همان ون‌های خودمان) در غرب کابل مورد حمله تروریستی قرار گرفت. وسیله نقلیه‌ای پر از انسان‌های شریفی که در حال بازگشت به آغوش گرم خانواده بودند تا دمی بیاسایند و خستگی کار روزانه را با لیوانی چای سبز از دستان پرمهر مادر از تن بیرون کنند و برای فردایی بهتر آماده شوند. تصویر این وسایل نقلیه را من از نزدیک در گولایی دواخانه و چوک شهید مزاری بارها دیده‌ام؛ ولی شما هم همان تصاویری را در ذهن تصور کنید که پیش از کرونا در غروب‌های تهران در مسیرهای پررفت‌وآمد دیده‌اید. هر انفجار یعنی نگرانی هزاران خانواده‌ای که هنوز عزیزی از ایشان به خانه نرسیده‌ است. حتما نمی‌توانید تصور دقیقی از این احساس داشته‌ باشید. با شنیدن این خبر در همان لحظات نخست، باز هم غمی عمیق بر سینه‌ام نشست، درست مثل دوم اسد (مرداد) 1395 و ده‌ها اقدام تروریستی دیگری که در زمان حضورم در کابل تجربه کرده‌ بودم. با فاصله‌ای کم توییت خانم دکتر صحرا کریمی، رئیس افغان‌فیلم معادل همان سازمان سینمایی ارشاد خودمان، حالم را بدتر کرد. دو کارمند جوان تازه‌استخدام‌شده افغان‌فیلم هنوز به خانه نرسیده‌ بودند و خانواده‌های‌شان در جست‌وجوی این دو دختر بودند. هیچ مادری هیچ‌گاه به خود اجازه نمی‌دهد که این جست‌وجو را به فاجعه‌ای که در همان حوالی رقم خورده‌ است، پیوند بزند؛ اما خیلی زود خبر آمد: سوختند، تکه‌تکه شدند، به همین سادگی. طیبه موسوی و فاطمه محمدی رفقای قدیمی و فارغ‌التحصیلان دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه کابل که با هزاران امید روی پروژه پویانمایی افسانه‌های افغانستان برای کودکان کار می‌کردند، دیگر نبودند که برای کودکان نازدانه کابل قصه و در این هیاهو برایشان امید بسازند. طیبه متولد تهران بود که با هزاران امید به کابل برگشته بود تا سرزمینی بسازد آباد و شاد. فایل صوتی‌ای از او منتشر شد که در آن از امید و توانستن می‌گفت و برابری دختر و پسر. اما آنچه تصویر طیبه را بر سرم آوار کرد، این بود که او از 11‌سالگی پدر نداشت و تنها خدا می‌داند و کسانی که این شرایط را تجربه کرده‌اند که آن مادر صبح بیست‌وچهارم خرداد چگونه روزش را با آهی سرد آغاز کرده‌ است. درست هفت‌ماه‌و 10 روز قبل از این فاجعه، در غروب یازدهم آبان ماه 1399 عازم دانشگاه کابل شدم تا آخرین مراحل آماده‌سازی نمایشگاه کتاب مشترک افغانستان و ایران در ضلع جنوبی دانشگاه را کنترل کنم. در این بازدید متوجه شدم که دو غرفه مربوط به ناشران افغانستانی خالی است و ناشران مربوطه از حضور در نمایشگاه انصراف داده‌اند. به‌سرعت با رئیس محترم اتحادیه ناشران افغانستان که او هم در محل حاضر بود و مسئول هماهنگی ناشران افغانستانی محسوب می‌شد، وارد صحبت شدم که خالی‌بودن این دو غرفه برای فردا که قرار است نمایشگاه افتتاح شود، اصلا زیبنده نیست و لازم است فکری شود. او پیشنهاد داد این دو غرفه به گروهی از بانوان که کار صنایع دستی و محصولات خانگی انجام می‌دهند، واگذار شود. بنده موافقت کردم و قرار شد صبح فردا اول وقت در نمایشگاه حاضر و غرفه‌ها را در اختیار بگیرند. فردای آن روز صبح زود همراه همکاران به محل نمایشگاه رفتم تا برای ساعت 10 که قرار بود مراسم افتتاحیه برگزار شود، آخرین کنترل‌ها انجام شود. در محل دو غرفه مد‌نظر خانمی میانسال را دیدم که شادمان مشغول رسیدگی به کار غرفه بود، خوش‌وبشی کردم و گذشتم. در میانه مراسم که در سالن اجتماعات دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه کابل در حال برگزاری بود، خبر آمد دانشگاه مورد حمله انتحاری واقع شده‌ است. به‌سرعت و با سختی از در جنوبی دانشگاه خارج شدیم. فقط در این فاصله فرصت شد آخرین هماهنگی را با مسئولان انتظامات نمایشگاه انجام دهم که تحت هر شرایطی مراقب اموال ناشران در نمایشگاه باشند. در بازگشت به دفتر رایزن فرهنگی متوجه شدم خبری از دو نفر از همکاران نیست؛ بنابراین دو بار دیگر تا دانشگاه که هنوز درگیری در آن جریان داشت، رفتم تا شاید نشانی بیابم از دوستان خود. در این فاصله همان بانویی را دیدم که صبح در نمایشگاه دیده‌ بودم که نگران در همان حوالی ایستاده‌ است. تصور کردم نگران اموال داخل نمایشگاه است. رفتم که به او اطمینان خاطر بدهم که متوجه شدم دختر و پسرش در دانشگاه گیر کرده‌اند. در همان فاصله دختر بیرون آمد و کمی خیالمان راحت شد. من رفتم و مشغول رسیدگی به وضعیت ناشران ایرانی شدم. به‌سرعت کلیپ‌های مربوط به یکی از شهدای دانشگاه کابل فضای مجازی را درنوردید، محمد راهد که به شیوایی تمام به فارسی و انگلیسی از زیبایی‌های زندگی و امید صحبت می‌کرد. آخر شب با یکی از دوستان ناشر افغانستانی صحبت می‌کردم که آب سردی روی سرم ریخت و همه وجودم را فراگرفت. آن بانوی سختکوش مادر محمد راهد بود که با کار و تلاش چنین فرزند رشیدی را تقدیم جامعه کرده‌ بود و آن روز پایان آرزوهای این مادر بود. بعدها شنیدم که آرزوی محمد در داشتن کتاب‌فروشی در محله جوی شیر توسط این شیرزن برآورده شده‌ است. طیبه و محمد هرچند شاید هیچ‌گاه همدیگر را ندیده‌ بودند؛ ولی اشتراکات فراوانی با هم داشتند. اشتراکاتی که نماد نسل جوان امروز افغانستان است. هر دو دریایی از امید به آینده بودند. امید به تغییر و پیشرفت و آبادی و آبادانی وطن خود. آنها آرزوهای بزرگ و کوچک فراوان نه‌تنها برای خود بلکه برای نسل‌های بعدی این سرزمین دوست‌داشتنی در سر داشتند. هر دو مانند هزاران جوان رعنای دیگر مسیر تغییر را از صحن دانشگاه و سلاح خود را علم و صلاح خود را در دانشجویی می‌دانستند. و در نهایت هر دو مبارزه در اوج سختی را آموخته و تجربه کرده‌ بودند. جالب اینجاست که هر دو پدر نداشتند و شاید کمتر کسی بداند که مبارزه در زندگی بدون پدر و رسیدن به آرزوها چقدر سخت و دشوار است. اما پرسش اساسی اینجاست که این تلاش گسترده نسلی و برخورد سرکوبگرانه با امیدها و آرزوهای ایشان چه نتایجی در بر دارد؟ بی‌شک این تلاش که من شاهد جدی آن در بین جوانان رعنای افغانستان بوده‌ام، روح امید و پیروزی در سایه دانایی و روشنگری را در دل جامعه چنان ریشه‌دار کرده‌ است که لشکر جهل و نادانی دیگر به‌راحتی توان تسلط بر افغانستان و طراحی فضای اجتماعی و سیاسی به نفع خود را نخواهد داشت. خون‌های این جوانان باعث خواهد شد بر‌خلاف خواست اهالی سیاست ارزش‌های انسانی در دل معادلات سیاسی بیش‌از‌پیش مورد توجه قرار بگیرد و بر‌خلاف فضای ناامیدی و بهت که این روزها جامعه افغانستان و جامعه جهانی را در بر گرفته است، ما شاهد آینده‌ای درخشان‌تر برای افغانستان و عدم بازگشت به گذشته هستیم. آینده‌ای که در آن روح طیبه و محمد لبخندی از رضایت بر لب خواهند داشت.
این روزها موضوع افغانستان به‌شدت مورد توجه افکار عمومی در سطح جهان و به‌ویژه ایران به‌عنوان کشور همسایه و هم‌زبان قرار گرفته‌ است و بحث‌ها و تحلیل‌ها در سطوح مختلف ادامه دارد و هرکس در تلاش است تا بر‌اساس فهم و جایگاه و نیاز خود به اطلاعات دقیق‌تری دست یابد و آگاهان امور و تحلیلگران هم هر‌یک از زاویه دید خود به توصیف و تشریح موضوع می‌پردازند. به طور معمول در شرایطی که فضاهای سیاسی و امنیتی مورد توجه قرار می‌گیرند، نگاه‌هایی در سطح تحلیل خرد و پرداختن به آنچه در بطن جامعه در حال وقوع است، کمتر از پیش نگاه‌ها را به سمت خود جلب می‌کنند. نگارنده این سطور به‌عنوان کسی که بیش از یک دهه است تمام وقت را وقف پیگیری مسائل این جغرافیای عزیز کرده و دورانی را هم امکان نفس‌کشیدن در فضای کابل زیبا داشته ‌است، هر روز با شنیده‌ها و دیده‌های فراوانی از بطن جامعه مواجه بوده‌ام که برخی چنان تأثیری بر روحم گذاشته‌اند که فراموشی‌شان ناممکن است. در این نوشتار بر آنم تا با تکیه بر دو رخداد جداگانه کمی موضوع را از بطن جامعه روایت کنم. عصر بیست‌ودوم خرداد ماه امسال دو دستگاه تونس (همان ون‌های خودمان) در غرب کابل مورد حمله تروریستی قرار گرفت. وسیله نقلیه‌ای پر از انسان‌های شریفی که در حال بازگشت به آغوش گرم خانواده بودند تا دمی بیاسایند و خستگی کار روزانه را با لیوانی چای سبز از دستان پرمهر مادر از تن بیرون کنند و برای فردایی بهتر آماده شوند. تصویر این وسایل نقلیه را من از نزدیک در گولایی دواخانه و چوک شهید مزاری بارها دیده‌ام؛ ولی شما هم همان تصاویری را در ذهن تصور کنید که پیش از کرونا در غروب‌های تهران در مسیرهای پررفت‌وآمد دیده‌اید. هر انفجار یعنی نگرانی هزاران خانواده‌ای که هنوز عزیزی از ایشان به خانه نرسیده‌ است. حتما نمی‌توانید تصور دقیقی از این احساس داشته‌ باشید. با شنیدن این خبر در همان لحظات نخست، باز هم غمی عمیق بر سینه‌ام نشست، درست مثل دوم اسد (مرداد) 1395 و ده‌ها اقدام تروریستی دیگری که در زمان حضورم در کابل تجربه کرده‌ بودم. با فاصله‌ای کم توییت خانم دکتر صحرا کریمی، رئیس افغان‌فیلم معادل همان سازمان سینمایی ارشاد خودمان، حالم را بدتر کرد. دو کارمند جوان تازه‌استخدام‌شده افغان‌فیلم هنوز به خانه نرسیده‌ بودند و خانواده‌های‌شان در جست‌وجوی این دو دختر بودند. هیچ مادری هیچ‌گاه به خود اجازه نمی‌دهد که این جست‌وجو را به فاجعه‌ای که در همان حوالی رقم خورده‌ است، پیوند بزند؛ اما خیلی زود خبر آمد: سوختند، تکه‌تکه شدند، به همین سادگی. طیبه موسوی و فاطمه محمدی رفقای قدیمی و فارغ‌التحصیلان دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه کابل که با هزاران امید روی پروژه پویانمایی افسانه‌های افغانستان برای کودکان کار می‌کردند، دیگر نبودند که برای کودکان نازدانه کابل قصه و در این هیاهو برایشان امید بسازند. طیبه متولد تهران بود که با هزاران امید به کابل برگشته بود تا سرزمینی بسازد آباد و شاد. فایل صوتی‌ای از او منتشر شد که در آن از امید و توانستن می‌گفت و برابری دختر و پسر. اما آنچه تصویر طیبه را بر سرم آوار کرد، این بود که او از 11‌سالگی پدر نداشت و تنها خدا می‌داند و کسانی که این شرایط را تجربه کرده‌اند که آن مادر صبح بیست‌وچهارم خرداد چگونه روزش را با آهی سرد آغاز کرده‌ است. درست هفت‌ماه‌و 10 روز قبل از این فاجعه، در غروب یازدهم آبان ماه 1399 عازم دانشگاه کابل شدم تا آخرین مراحل آماده‌سازی نمایشگاه کتاب مشترک افغانستان و ایران در ضلع جنوبی دانشگاه را کنترل کنم. در این بازدید متوجه شدم که دو غرفه مربوط به ناشران افغانستانی خالی است و ناشران مربوطه از حضور در نمایشگاه انصراف داده‌اند. به‌سرعت با رئیس محترم اتحادیه ناشران افغانستان که او هم در محل حاضر بود و مسئول هماهنگی ناشران افغانستانی محسوب می‌شد، وارد صحبت شدم که خالی‌بودن این دو غرفه برای فردا که قرار است نمایشگاه افتتاح شود، اصلا زیبنده نیست و لازم است فکری شود. او پیشنهاد داد این دو غرفه به گروهی از بانوان که کار صنایع دستی و محصولات خانگی انجام می‌دهند، واگذار شود. بنده موافقت کردم و قرار شد صبح فردا اول وقت در نمایشگاه حاضر و غرفه‌ها را در اختیار بگیرند. فردای آن روز صبح زود همراه همکاران به محل نمایشگاه رفتم تا برای ساعت 10 که قرار بود مراسم افتتاحیه برگزار شود، آخرین کنترل‌ها انجام شود. در محل دو غرفه مد‌نظر خانمی میانسال را دیدم که شادمان مشغول رسیدگی به کار غرفه بود، خوش‌وبشی کردم و گذشتم. در میانه مراسم که در سالن اجتماعات دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه کابل در حال برگزاری بود، خبر آمد دانشگاه مورد حمله انتحاری واقع شده‌ است. به‌سرعت و با سختی از در جنوبی دانشگاه خارج شدیم. فقط در این فاصله فرصت شد آخرین هماهنگی را با مسئولان انتظامات نمایشگاه انجام دهم که تحت هر شرایطی مراقب اموال ناشران در نمایشگاه باشند. در بازگشت به دفتر رایزن فرهنگی متوجه شدم خبری از دو نفر از همکاران نیست؛ بنابراین دو بار دیگر تا دانشگاه که هنوز درگیری در آن جریان داشت، رفتم تا شاید نشانی بیابم از دوستان خود. در این فاصله همان بانویی را دیدم که صبح در نمایشگاه دیده‌ بودم که نگران در همان حوالی ایستاده‌ است. تصور کردم نگران اموال داخل نمایشگاه است. رفتم که به او اطمینان خاطر بدهم که متوجه شدم دختر و پسرش در دانشگاه گیر کرده‌اند. در همان فاصله دختر بیرون آمد و کمی خیالمان راحت شد. من رفتم و مشغول رسیدگی به وضعیت ناشران ایرانی شدم. به‌سرعت کلیپ‌های مربوط به یکی از شهدای دانشگاه کابل فضای مجازی را درنوردید، محمد راهد که به شیوایی تمام به فارسی و انگلیسی از زیبایی‌های زندگی و امید صحبت می‌کرد. آخر شب با یکی از دوستان ناشر افغانستانی صحبت می‌کردم که آب سردی روی سرم ریخت و همه وجودم را فراگرفت. آن بانوی سختکوش مادر محمد راهد بود که با کار و تلاش چنین فرزند رشیدی را تقدیم جامعه کرده‌ بود و آن روز پایان آرزوهای این مادر بود. بعدها شنیدم که آرزوی محمد در داشتن کتاب‌فروشی در محله جوی شیر توسط این شیرزن برآورده شده‌ است. طیبه و محمد هرچند شاید هیچ‌گاه همدیگر را ندیده‌ بودند؛ ولی اشتراکات فراوانی با هم داشتند. اشتراکاتی که نماد نسل جوان امروز افغانستان است. هر دو دریایی از امید به آینده بودند. امید به تغییر و پیشرفت و آبادی و آبادانی وطن خود. آنها آرزوهای بزرگ و کوچک فراوان نه‌تنها برای خود بلکه برای نسل‌های بعدی این سرزمین دوست‌داشتنی در سر داشتند. هر دو مانند هزاران جوان رعنای دیگر مسیر تغییر را از صحن دانشگاه و سلاح خود را علم و صلاح خود را در دانشجویی می‌دانستند. و در نهایت هر دو مبارزه در اوج سختی را آموخته و تجربه کرده‌ بودند. جالب اینجاست که هر دو پدر نداشتند و شاید کمتر کسی بداند که مبارزه در زندگی بدون پدر و رسیدن به آرزوها چقدر سخت و دشوار است. اما پرسش اساسی اینجاست که این تلاش گسترده نسلی و برخورد سرکوبگرانه با امیدها و آرزوهای ایشان چه نتایجی در بر دارد؟ بی‌شک این تلاش که من شاهد جدی آن در بین جوانان رعنای افغانستان بوده‌ام، روح امید و پیروزی در سایه دانایی و روشنگری را در دل جامعه چنان ریشه‌دار کرده‌ است که لشکر جهل و نادانی دیگر به‌راحتی توان تسلط بر افغانستان و طراحی فضای اجتماعی و سیاسی به نفع خود را نخواهد داشت. خون‌های این جوانان باعث خواهد شد بر‌خلاف خواست اهالی سیاست ارزش‌های انسانی در دل معادلات سیاسی بیش‌از‌پیش مورد توجه قرار بگیرد و بر‌خلاف فضای ناامیدی و بهت که این روزها جامعه افغانستان و جامعه جهانی را در بر گرفته است، ما شاهد آینده‌ای درخشان‌تر برای افغانستان و عدم بازگشت به گذشته هستیم. آینده‌ای که در آن روح طیبه و محمد لبخندی از رضایت بر لب خواهند داشت.
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها