موقعیت پرتناقض پناهندگان با نگاهی به نمایشنامه «هتل پناهجویان» کارمن اگیره
مجازات دیکتاتورِ مرده
پیام حیدرقزوینی
آریل دورفمن، از مشهورترین نویسندگان نسل بعد از شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین، در یکی از متنهایی که درباره ژنرال اوگوستو پینوشه نوشته (در جستوجوی فِرِدی، ترجمه عبدالله کوثری)، به ماجرایی در مراسم تدفین او اشاره میکند. او میگوید وقتی پینوشه از نفسکشیدن بازماند همه مردم شیلی این تصور را داشتند که «مردی که عمر خود را به تمامی زیسته بود و حتی مکافات یکی از جنایاتش را پس نداده بود، بار دیگر قسر در رفته بود». منظور او، جستن پینوشه از داوری و مجازات در طول حیاتش بود. اما از میان همه مردم شیلی، یک نفر پینوشه و درواقع جسد او را مجازات میکند. جوانی به نام فرانسیسکو کوادرادو پراتس، در مراسم تدفین پینوشه تصمیم میگیرد دیکتاتور مرده را مجازات کند. او به تابوت پینوشه نزدیک میشود و بر چهره دیکتاتور که در تابوت مجللی خفته بود، تف میکند. این مجازات نمادین مراسم تدفین دیکتاتور را خدشهدار میکند و دورفمن میگوید داستان این جوان داستان شیلی نیز هست.
جوانی که به جسد پینوشه تف انداخته بود، نوه فرمانده کل ارتش شیلی پیش از رویکارآمدن پینوشه بوده است. فرمانده سابق ارتش، کارلوس پراتس، زمانی که دیگر نمیتواند مانع کودتای نظامی علیه سالوادور آلنده شود از مقامش استعفا میدهد و پیشنهاد میکند جانشینش وفادارترین ژنرال ارتش، یعنی اوگوستو پینوشه باشد. چند روز بعد از این ماجرا، پینوشه به رئیسجمهور آلنده، حامیان و دوستانش و به عبارتی به همه مردم شیلی خیانت میکند و علیه آلنده دست به کودتا میزند. پینوشه پس از بهقدرترسیدن، دست به پاکسازی میزند و از کسانی شروع میکند که شاهد ریاکاری او بودهاند. کارلوس پراتس، فرمانده سابق ارتش، از جمله این شاهدان بود که توسط مأموران پلیس مخفی پینوشه در انفجاری تکهتکه شد. نوه او، فرانسیسکو کوادرادو، در این زمان ششساله بود و «در طول سالهای بعد، بسیاری مردم شیلی مفقود شدند، شکنجه دیدند یا به فرمان مردی که زمانی بهترین دوست پدربزرگ او بود به قتل رسیدند».
با اینحال دورفمن میگوید همه امیدها بر باد نرفته بود. نوه جوان فرمانده سابق ارتش، شاهد مقاومت و مبارزه هموطنانش برای شکستدادن دیکتاتور و بازگرداندن دموکراسی بود و خود نیز در آن شرکت داشت. وقتی دوران دیکتاتوری پینوشه سر آمد، او با حمایت و تبانی نیروهایی که هنوز به او وفادار بودند از مجازات جست و به خاطر هیچ جرمی محکوم نشد. پس از مرگش نیز ارتش تصمیم گرفت در مراسمی باشکوه دیکتاتور را به خاک بسپارد. همین اتفاق باعث سربازکردن زخم کهنه جامعه شیلی شد و نوه فرمانده پراتس که اینک به سن جوانی رسیده بود دست به عملی زد که در تاریخ ثبت شده است. دورفمن درباره عمل این جوان یعنی تفانداختن بر جسد پینوشه میگوید: «میخواهم اعتراف کنم که تفکردن بر چهره مردی مرده -اگرچه این مرده مسئول مرگ بسیاری از دوستان و تلفشدن زندگی خود من و عذاب میهنم بوده باشد -احساس ناخوشایندی به من میدهد. مرگ حریم مقدسی دارد و بیپناهی مرده ما را وامیدارد قواعدی را در احترام به زندگی پایانیافته رعایت کنیم، هرقدر هم که آن زندگی مصیبتبار بوده باشد». با این حال دورفمن بلافاصله این پرسش را مطرح میکند که چه کسی میتواند فرانسیسکو کوادرادو پراتس
را ملامت کند: «عصیان او کوچکترین عصیانها بود، تنها چند ثانیه طول کشید اما همین عصیان کوتاهمدت بازتاب فریاد پدربزرگ مقتول او و همه کشتگان و مفقودشدگان در این سرزمین بود. این حرکت چیزی بود که میلیونها شیلیایی از دیرباز در آرزوی آن بودند و سرانجام یک نفر از ما جرئت اجرای آن را پیدا کرد».
آریل دورفمن میگوید «ناپدیدشدن» پدیدهای است که تاریخ به او و جامعهاش تحمیل کرده است. پدیدهای که دورفمن میگوید درواقع ناپدیدشدن مخالفان است؛ «مردان و زنانی که بازداشت میشدند و هیچ خبری از آنها نمیشنیدی، جنازهشان را پس نمیدادند تا به خاک سپرده شوند و آنها را به دریا میریختند یا در بیابان چال میکردند تا مبادا مراسم یادبودی براشان بگیرند، مبادا در یادها بمانند، مبادا جایی داشته باشند تا دیگران در آنجا جمع شوند و یادشان را زنده نگه دارند». با اینهمه امروز نام همه کشتهشدگان و تبعیدشدگان و زندانیهای آن دوران ثبت شده است نه فقط در تاریخ که فراتر از آن در روایتهای متعدد ادبی که درباره دوران دیکتاتوری پینوشه نوشته شده است.
یکی از این روایتها، نمایشنامهای است با نام «هتل پناهجویان» از کارمن اگیره که به وضعیت کسانی پرداخته که در زمان دیکتاتوری پینوشه مجبور شدهاند کشورشان را ترک کنند. روایت ادبی امکان نشاندادن جزئیات و زوایایی از واقعیت را دارد که در روایت کلی تاریخ دیده نمیشوند. در روایت تاریخی، اهمیت با حوادث دورانساز است و اغلب کشتهشدگان آن دوران برجستهاند و به اینکه بر سر کسانی که از مرگ جستهاند اما مجبور به ترک کشور شدهاند کمتر پرداخته شده است. شاید حتی این پرسش مطرح شود که چرا برخی از مردم به جای پیوستن به جنبش مقاومت و مبارزهکردن با دیکتاتور کشور را ترک کردهاند.
کارمن اگیره از شاهدان کودتای پینوشه و از جمله کسانی بوده که در کودکی مجبور شده کشورش را ترک کند. پدر و مادر او هر دو از اعضای جنبش مقاومت علیه پینوشه بودند که پس از مدتی تن به مهاجرت میدهند و در کانادا پناهنده میشوند. به این ترتیب اگیره از همان دوران کودکی شاهد مستقیم تبعید و فروپاشی زندگی بخشی از جامعه شیلی بوده است. «هتل پناهجویان» روایت همین آدمها است که مجبور شدهاند خانه و کشورشان را ترک کنند تا دستکم زنده بمانند.
قضاوت تاریخ درباره کسی چون پینوشه و کشتهشدگان دوران او سرراستتر و سادهتر است اما درباره آنان که کشورشان را ترک کردهاند اینطور نیست. این پرسش در مورد شیلی و نمونههای مشابه پیش میآید که چرا مردم به جای ماندن و مقاومتکردن کشورشان را ترک میکنند. کسانی که پس از کودتا یا اشغال کشورشان را ترک میکنند حتی ممکن است برچسب خیانت هم بخورند و همیشه با این مسئله روبهرو هستند که برای زندگی بهتر به جامعهشان پشت کردهاند. قضاوت تاریخی قضاوتی کلی است که ردی از حوادث و ماجراهای جزئی زندگی در آن جایی ندارد. چنین قضاوتی آدمها را در دستههای کلی جای میدهد بیآنکه به گوشهوکنارهای زندگی آنها کاری داشته باشد. تاریکجاهای واقعیت در قضاوت تاریخی اغلب پنهان میمانند و این روایت ادبی و هنری است که میتواند بر این نقاط نادیده نور بتاباند.
«هتل پناهجویان» گوشههایی نادیده از زندگی کسانی را به تصویر کشیده که پس از کودتای پینوشه شیلی را ترک کردهاند و به کانادا رفتهاند. در سال 1974 گروهی از پناهجویان شیلیایی به ونکور کانادا رفتند و در یکی از مدرنترین هتلهای آن مستقر شدند. روایت اگیره نشان میدهد که حتی برای خود آنان هم این مسئله وجود داشته که آیا آنها با ترک شیلی مرتکب خیانت شدهاند یا نه. برای پاسخ به چنین پرسشی، باید به گذشته برگشت و روندهای طیشده تا تبعید خودخواسته را مرور کرد.
«هتل پناهجویان» اگرچه به پناهجویان شیلی پس از کودتای پینوشه مربوط است اما روایت آن را میتوان به وضعیت اغلب پناهندگان در نقاط مختلف جهان تعمیم داد. نمایشنامه با پخش صدای سالوادور آلنده از رادیو، آغاز میشود. جملات پایانی آخرین سخنرانی او شنیده میشود و یکی از شخصیتهای نمایش با نام مانوئلیتا این جملات را ترجمه میکند. او در سرآغاز نمایش در سن بزرگسالی است و در حال روایت چیزی است که سالها قبل و در کودکیاش تجربه کرده است. او در کودکی بههمراه پدر و مادرش از شیلی به کانادا رفتند تا در آنجا پناهنده شوند. او حالا گذشته و داستان این مهاجرت را به یاد میآورد و روایت نمایشنامه اینچنین آغاز میشود. مادر او، فلاکا، از اعضای جنبش ملی مقاومت بوده که پس از کودتای پینوشه دستگیر میشود و در زندان شکنجههای مختلف جسمی و روحی را تحمل میکند بیآنکه کسی را لو دهد. پدر مانوئلیتا، جورجچاقه، نیز در شیلی دستگیر شده بود اگرچه عضوی از جنبش ملی مقاومت نبوده است. او هم شکنجههایی را پشتسر گذاشته که پس از ترک شیلی همچنان کابوسشان را میبیند. کابوسهای هرروزه او تنها نشانهای است از اینکه در دوران بازداشت چه بر سرش آمده
است.
برخلاف فلاکا، جورج نتوانسته در برابر شکنجه مقاومت کند و اطلاعاتی درباره همکارش که نیروهای پینوشه دنبالش بودند، داده است. او فعال سیاسی نبوده اما زندان چیزهای زیادی به او آموخته است. او در یکی از گفتوگوهایش با زنش میگوید: «فلاکا اونا ممکنه من رو نابود کرده باشن، اما بذار یه چی بهت بگم: من توی این چند هفته خیلی چیزا فهمیدم که توی کل زندگیام نمیدونستم. ممکنه همهچیزم رو از دست بدم، ولی چیزی رو به دست آوردم که نمیدونستم دارمش: شعورم. من توی زندان مُردم، فلاکویتا. من مُردم. ولی فهم و شعورم زنده شد. چشم و گوشم باز شد». تجربهای که جورج پشتسر گذاشته و دیدن یکباره واقعیتی که در اطرافش در جریان بوده بیشازحد برایش تکاندهنده بوده است. او ترککردن شیلی را عملی اشتباه میداند: «...ما اینجاییم، توی یه هتل، یه هتل... این خیلی مسخرهاس... توی یه هتل لعنتی، توی قلب یه هیولا، مثل پناهندهها، پناهندهها، میشنوید چی میگم؟ از کی تا حالا پناهندهها توی هتل میشینن و تلویزیون تماشا میکنن تا انگلیسی یاد بگیرن؟ من الان همهچی رو میدونم! اینا همه یه نقشهاس! ما تبعید شدیم، واقعیت اینه! اگه جیگر داشتیم، باید توی شیلی
میموندیم، توی زیرزمین زندگی میکردیم و کمک میکردیم. من از اینجا میرم....». او نتوانسته تجربهای را که پشتسر گذاشته هضم کند و درک دقیقی از موقعیتش ندارد.
«هتل پناهجویان» روایتی است از تناقضهای بیپایان موقعیتی به نام پناهندگی و این تناقض حتی در عنوان نمایشنامه هم دیده میشود. پناهندگان این نمایش هیچ ارتباطی با هتلی که در آن مستقر شدهاند، ندارند و درواقع موقعیتشان در این هتل موقعیتی پرتناقض است. سایه گذشته همواره بر سر زندگی حال و آیندهشان قرار دارد و رهایی از گذشته برایشان ممکن نیست. آنها به جایی تبعید شدهاند که هیچ تعلقی به آن ندارند و مسائل و دغدغههای پیشین همچنان با آنها است.
در میان شخصیتهای نمایشنامه، این فلاکا است که درکی روشنتر و واقعیتر از وضعیت شیلی و موقعیت خودشان بهعنوان پناهنده دارد. او اگرچه در دوران زندان بسیار آزار دیده و زندگی خانوادهاش به مخاطره افتاده و در نهایت مجبور شده از شیلی خارج شود، اما همچنان به تغییر وضعیت امیدوار است و میگوید مردم علیه پینوشه میجنگند و اگر هم دست به اقدام جمعی فراگیری نزدهاند به این دلیل بوده که مسلح نشدهاند. فلاکا تفکری چپ و انقلابی دارد و واقعیت موجود را آنطور که هست، میبیند. او معتقد است که نمیتوان با دیکتاتوری چون پینوشه گفتوگو کرد و تمام آنچه درباره مبارزه عاری از خشونت گفته میشود حرفهای زیبا و بیخطر اما درعینحال احمقانهاند؛ «اصلا قبول ندارم که بشه با دشمن گفتوگو کرد. فقط باید با اونا جنگید»، نه فقط به خاطر شیلی بلکه به خاطر کاری که با ویتنام و گواتمالا هم کردهاند. فلاکا به عمل سیاسی فراتر از چارچوبهای از پیش ادغامشده در وضعیت موجود باور دارد. این باور فلاکا، یادآور شخصیت زن یکی از نمایشنامههای دورفمن با عنوان «مرگ و دختر جوان» است.
«مرگ و دختر جوان» آریل دورفمن اگرچه به شیلی بعد از دوران پینوشه مربوط است، اما وضعیتی را توصیف میكند كه میتوان آن را به وضعیت سیاستزداییشده جهان معاصر تعمیم داد. به همین دلیل است كه او در ابتدای متن نمایشنامه، زمان آن را زمان حاضر (اواخر قرن بیستم) و مكانش را كشوری میداند كه میتواند شیلی باشد و چهبسا هر كشور دیگری كه بهتازگی از بند دیكتاتوری رها شده است.
«مرگ و دختر جوان»، نمایشنامهای سهپردهای با سه شخصیت است. زنی حدودا چهلساله با نام پائولینا سالاس، شوهرش با نام ژراردو اسكوبار كه وكیلی چهلوچند ساله است و پزشكی حدودا پنجاهساله با نام روبرتو میراندا. زمان نمایش، به اندكی بعد از آزادی شیلی از دیكتاتوری پینوشه مربوط است. بااینحال هنوز هراس بازگشت او یا طرفدارانش به قدرت وجود دارد و دولت جدید بهدنبال گذاری آرام از وضعیت پیشین است. نمایشنامه با وحشت پائولینا آغاز میشود، وحشتی بازمانده از دوران پیشین. او و شوهرش برای گذراندن تعطیلات به خانهای ییلاقی در كنار دریا رفتهاند و پائولینا كه در خانه تنها است، وقتی صدای ماشینی را از بیرون میشنود وحشتزده تفنگی را كه در خانهشان هست، برمیدارد و منتظر میماند. بعد، صدای ژراردو را میشنود كه با یكنفر حرف میزند و سپس شوهرش وارد خانه میشود. ماشین ژراردو در راه پنچر شده و غریبهای كمكش كرده تا به خانه برسد. ساعتی بعد، باز هم صدای ماشینی از بیرون خانه آنها میآید. این همان مردی است كه به ژراردو كمك كرده بود و حالا آمده تا زاپاس ماشین ژراردو را به او پس دهد. این مرد، در راه بازگشت به خانهاش اسم ژراردو را در
رادیو میشنود كه بهعنوان یكی از اعضای كمیتهای كه توسط رئیسجمهور شكل گرفته انتخاب شده است. كمیتهای كه مسئولیت بررسی جنایات دوره پینوشه را برعهده دارد و قرار است درباره كشتهشدگان آن دوران گزارشهایی تهیه كند. مرد غریبه، دكتر میراندا، به دعوت ژراردو به خانه او و پائولینا میآید و با اصرار ژراردو شب را نیز در آنجا میماند. تا اینجا همهچیز عادی است اما فردا صبح، پائولینا پیش از بیدارشدن شوهرش، با تفنگ به سراغ دكتر میراندا میرود و او را روی صندلی میبندد و درواقع گروگانش میگیرد. پائولینا از زندانیان دوران پینوشه است و در مدت زندانش شدیدترین شكنجهها را تحمل كرده است. او با شنیدن صدای دكتر میراندا، به یاد مردی میافتد كه در زندان از او بازجویی میكرد و در آن مدت بارها به او تجاوز كرده بود. اگرچه آن دوران به پایان رسیده اما همچنان وحشت دوران دیكتاتوری در پائولینا مانده است. او هیچگاه جزئیات كامل شكنجههایش را حتی برای ژراردو بازگو نكرده اما عذاب روحی آن دوران همواره با او بوده است. حالا و در دوره بعد از كودتا، شوهرش، كه او نیز از مخالفان پینوشه بوده، بهعنوان عضوی از كمیته حقیقتیاب رئیسجمهوری
انتخاب شده است تا بخشی از جنایات حكومت پینوشه را عیان كند. اقدام پائولینا و گروگانگیری دكتر میراندا، میتواند موقعیت ژراردو را در كمیته حقیقتیاب بهخطر بیندازد. ژراردو حالا بخشی از دولت جدید است و بهعنوان یك حقوقدان نقش یك فعال حقوقبشر را دارد و كمیتهای كه در آن عضو شده را هم میتوان شبیه به تمام كمیتههای حقوقبشری دانست. پائولینا از همان ابتدا و پیش از ورود دكتر میراندا به خانهشان، در برابر كمیته تازهتشكیلشده موضع دارد. ژراردو مسئولیت این کمیته را بررسی موارد نقض حقوقبشر میداند، مواردی كه فقط به مرگ منجر شده باشند. درحالیكه خود پائولینا به بدترین شكلی شكنجه شده بیآنكه حرفی بزند و كسی را لو بدهد. بازجویان او در دوره زندان ازجمله بهدنبال ژراردو بودهاند اما پائولینا همه فشارها را تحمل میكند و ردی از ژراردو به آنها نشان نمیدهد. اما حالا و بعد از تمامشدن دوران وحشت، ژراردو در كمیتهای عضو شده كه نسبت به وضعیت پائولینا و آدمهایی دیگر شبیه به او كاملا بیاعتنا است. پائولینا از ژراردو میپرسد كه «تو به حرفهای خویشاوندان قربانیان گوش میكنی، جنایتها را تقبیح میكنی، اما تكلیف جنایتكارها چه
میشود؟»، و ژراردو مسئولیت این كار را متوجه قضات میداند. قضاتی كه بهاعتقاد پائولینا در طول هفده سال دیكتاتوری حتی برای نجات جان یك نفر هم قدمی برنداشتند. قضاتی كه یا همراه دیكتاتوری بودهاند یا در بهترین حالت در برابر وضعیت موجود سكوت كرده بودند و خود آنها را میتوان مسئول بخشی از جنایات دوره پیشین دانست. اختلاف فكری پائولینا و ژراردو اما وقتی عمیقتر میشود كه پائولینا بازجوی سابقش را در خانهشان حبس میكند و قصد دارد محاكمهای خصوصی ترتیب دهد. ژراردو در مواجهه با اقدام همسرش، مدام به فكر موقعیت جدیدش است و نهتنها پائولینا را محكوم میكند بلكه او را دیوانهای میداند كه بهخاطر شكنجههای پیشین عقلش را از دست داده و تنها به فكر گرفتن انتقام شخصی است. پائولینا در تمام سالهای بعد از آزادیاش، امكان و فضایی برای حرفزدن نداشته است. او حتی شوهر حقوقدانش را نیز مخاطبی قلمداد نكرده كه بتواند با او حرف بزند. پائولینا برخلاف تصور ژراردو، قصد انتقامجویی و بازتولید خشونت را ندارد بلكه میخواهد حقیقت را بهگونهای درست و در پیوند با امر سیاسی افشا كند. او فقط میخواهد از میراندا اقرار بگیرد و حتی به شوهر
حقوقدانش میگوید كه باید از میراندا دفاع كند. پائولینا برخلاف كمیتهای كه فقط بهدنبال حق مردگان است، میخواهد زندگیاش را بازپس بگیرد.
آریل دورفمن، از مشهورترین نویسندگان نسل بعد از شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین، در یکی از متنهایی که درباره ژنرال اوگوستو پینوشه نوشته (در جستوجوی فِرِدی، ترجمه عبدالله کوثری)، به ماجرایی در مراسم تدفین او اشاره میکند. او میگوید وقتی پینوشه از نفسکشیدن بازماند همه مردم شیلی این تصور را داشتند که «مردی که عمر خود را به تمامی زیسته بود و حتی مکافات یکی از جنایاتش را پس نداده بود، بار دیگر قسر در رفته بود». منظور او، جستن پینوشه از داوری و مجازات در طول حیاتش بود. اما از میان همه مردم شیلی، یک نفر پینوشه و درواقع جسد او را مجازات میکند. جوانی به نام فرانسیسکو کوادرادو پراتس، در مراسم تدفین پینوشه تصمیم میگیرد دیکتاتور مرده را مجازات کند. او به تابوت پینوشه نزدیک میشود و بر چهره دیکتاتور که در تابوت مجللی خفته بود، تف میکند. این مجازات نمادین مراسم تدفین دیکتاتور را خدشهدار میکند و دورفمن میگوید داستان این جوان داستان شیلی نیز هست.
جوانی که به جسد پینوشه تف انداخته بود، نوه فرمانده کل ارتش شیلی پیش از رویکارآمدن پینوشه بوده است. فرمانده سابق ارتش، کارلوس پراتس، زمانی که دیگر نمیتواند مانع کودتای نظامی علیه سالوادور آلنده شود از مقامش استعفا میدهد و پیشنهاد میکند جانشینش وفادارترین ژنرال ارتش، یعنی اوگوستو پینوشه باشد. چند روز بعد از این ماجرا، پینوشه به رئیسجمهور آلنده، حامیان و دوستانش و به عبارتی به همه مردم شیلی خیانت میکند و علیه آلنده دست به کودتا میزند. پینوشه پس از بهقدرترسیدن، دست به پاکسازی میزند و از کسانی شروع میکند که شاهد ریاکاری او بودهاند. کارلوس پراتس، فرمانده سابق ارتش، از جمله این شاهدان بود که توسط مأموران پلیس مخفی پینوشه در انفجاری تکهتکه شد. نوه او، فرانسیسکو کوادرادو، در این زمان ششساله بود و «در طول سالهای بعد، بسیاری مردم شیلی مفقود شدند، شکنجه دیدند یا به فرمان مردی که زمانی بهترین دوست پدربزرگ او بود به قتل رسیدند».
با اینحال دورفمن میگوید همه امیدها بر باد نرفته بود. نوه جوان فرمانده سابق ارتش، شاهد مقاومت و مبارزه هموطنانش برای شکستدادن دیکتاتور و بازگرداندن دموکراسی بود و خود نیز در آن شرکت داشت. وقتی دوران دیکتاتوری پینوشه سر آمد، او با حمایت و تبانی نیروهایی که هنوز به او وفادار بودند از مجازات جست و به خاطر هیچ جرمی محکوم نشد. پس از مرگش نیز ارتش تصمیم گرفت در مراسمی باشکوه دیکتاتور را به خاک بسپارد. همین اتفاق باعث سربازکردن زخم کهنه جامعه شیلی شد و نوه فرمانده پراتس که اینک به سن جوانی رسیده بود دست به عملی زد که در تاریخ ثبت شده است. دورفمن درباره عمل این جوان یعنی تفانداختن بر جسد پینوشه میگوید: «میخواهم اعتراف کنم که تفکردن بر چهره مردی مرده -اگرچه این مرده مسئول مرگ بسیاری از دوستان و تلفشدن زندگی خود من و عذاب میهنم بوده باشد -احساس ناخوشایندی به من میدهد. مرگ حریم مقدسی دارد و بیپناهی مرده ما را وامیدارد قواعدی را در احترام به زندگی پایانیافته رعایت کنیم، هرقدر هم که آن زندگی مصیبتبار بوده باشد». با این حال دورفمن بلافاصله این پرسش را مطرح میکند که چه کسی میتواند فرانسیسکو کوادرادو پراتس
را ملامت کند: «عصیان او کوچکترین عصیانها بود، تنها چند ثانیه طول کشید اما همین عصیان کوتاهمدت بازتاب فریاد پدربزرگ مقتول او و همه کشتگان و مفقودشدگان در این سرزمین بود. این حرکت چیزی بود که میلیونها شیلیایی از دیرباز در آرزوی آن بودند و سرانجام یک نفر از ما جرئت اجرای آن را پیدا کرد».
آریل دورفمن میگوید «ناپدیدشدن» پدیدهای است که تاریخ به او و جامعهاش تحمیل کرده است. پدیدهای که دورفمن میگوید درواقع ناپدیدشدن مخالفان است؛ «مردان و زنانی که بازداشت میشدند و هیچ خبری از آنها نمیشنیدی، جنازهشان را پس نمیدادند تا به خاک سپرده شوند و آنها را به دریا میریختند یا در بیابان چال میکردند تا مبادا مراسم یادبودی براشان بگیرند، مبادا در یادها بمانند، مبادا جایی داشته باشند تا دیگران در آنجا جمع شوند و یادشان را زنده نگه دارند». با اینهمه امروز نام همه کشتهشدگان و تبعیدشدگان و زندانیهای آن دوران ثبت شده است نه فقط در تاریخ که فراتر از آن در روایتهای متعدد ادبی که درباره دوران دیکتاتوری پینوشه نوشته شده است.
یکی از این روایتها، نمایشنامهای است با نام «هتل پناهجویان» از کارمن اگیره که به وضعیت کسانی پرداخته که در زمان دیکتاتوری پینوشه مجبور شدهاند کشورشان را ترک کنند. روایت ادبی امکان نشاندادن جزئیات و زوایایی از واقعیت را دارد که در روایت کلی تاریخ دیده نمیشوند. در روایت تاریخی، اهمیت با حوادث دورانساز است و اغلب کشتهشدگان آن دوران برجستهاند و به اینکه بر سر کسانی که از مرگ جستهاند اما مجبور به ترک کشور شدهاند کمتر پرداخته شده است. شاید حتی این پرسش مطرح شود که چرا برخی از مردم به جای پیوستن به جنبش مقاومت و مبارزهکردن با دیکتاتور کشور را ترک کردهاند.
کارمن اگیره از شاهدان کودتای پینوشه و از جمله کسانی بوده که در کودکی مجبور شده کشورش را ترک کند. پدر و مادر او هر دو از اعضای جنبش مقاومت علیه پینوشه بودند که پس از مدتی تن به مهاجرت میدهند و در کانادا پناهنده میشوند. به این ترتیب اگیره از همان دوران کودکی شاهد مستقیم تبعید و فروپاشی زندگی بخشی از جامعه شیلی بوده است. «هتل پناهجویان» روایت همین آدمها است که مجبور شدهاند خانه و کشورشان را ترک کنند تا دستکم زنده بمانند.
قضاوت تاریخ درباره کسی چون پینوشه و کشتهشدگان دوران او سرراستتر و سادهتر است اما درباره آنان که کشورشان را ترک کردهاند اینطور نیست. این پرسش در مورد شیلی و نمونههای مشابه پیش میآید که چرا مردم به جای ماندن و مقاومتکردن کشورشان را ترک میکنند. کسانی که پس از کودتا یا اشغال کشورشان را ترک میکنند حتی ممکن است برچسب خیانت هم بخورند و همیشه با این مسئله روبهرو هستند که برای زندگی بهتر به جامعهشان پشت کردهاند. قضاوت تاریخی قضاوتی کلی است که ردی از حوادث و ماجراهای جزئی زندگی در آن جایی ندارد. چنین قضاوتی آدمها را در دستههای کلی جای میدهد بیآنکه به گوشهوکنارهای زندگی آنها کاری داشته باشد. تاریکجاهای واقعیت در قضاوت تاریخی اغلب پنهان میمانند و این روایت ادبی و هنری است که میتواند بر این نقاط نادیده نور بتاباند.
«هتل پناهجویان» گوشههایی نادیده از زندگی کسانی را به تصویر کشیده که پس از کودتای پینوشه شیلی را ترک کردهاند و به کانادا رفتهاند. در سال 1974 گروهی از پناهجویان شیلیایی به ونکور کانادا رفتند و در یکی از مدرنترین هتلهای آن مستقر شدند. روایت اگیره نشان میدهد که حتی برای خود آنان هم این مسئله وجود داشته که آیا آنها با ترک شیلی مرتکب خیانت شدهاند یا نه. برای پاسخ به چنین پرسشی، باید به گذشته برگشت و روندهای طیشده تا تبعید خودخواسته را مرور کرد.
«هتل پناهجویان» اگرچه به پناهجویان شیلی پس از کودتای پینوشه مربوط است اما روایت آن را میتوان به وضعیت اغلب پناهندگان در نقاط مختلف جهان تعمیم داد. نمایشنامه با پخش صدای سالوادور آلنده از رادیو، آغاز میشود. جملات پایانی آخرین سخنرانی او شنیده میشود و یکی از شخصیتهای نمایش با نام مانوئلیتا این جملات را ترجمه میکند. او در سرآغاز نمایش در سن بزرگسالی است و در حال روایت چیزی است که سالها قبل و در کودکیاش تجربه کرده است. او در کودکی بههمراه پدر و مادرش از شیلی به کانادا رفتند تا در آنجا پناهنده شوند. او حالا گذشته و داستان این مهاجرت را به یاد میآورد و روایت نمایشنامه اینچنین آغاز میشود. مادر او، فلاکا، از اعضای جنبش ملی مقاومت بوده که پس از کودتای پینوشه دستگیر میشود و در زندان شکنجههای مختلف جسمی و روحی را تحمل میکند بیآنکه کسی را لو دهد. پدر مانوئلیتا، جورجچاقه، نیز در شیلی دستگیر شده بود اگرچه عضوی از جنبش ملی مقاومت نبوده است. او هم شکنجههایی را پشتسر گذاشته که پس از ترک شیلی همچنان کابوسشان را میبیند. کابوسهای هرروزه او تنها نشانهای است از اینکه در دوران بازداشت چه بر سرش آمده
است.
برخلاف فلاکا، جورج نتوانسته در برابر شکنجه مقاومت کند و اطلاعاتی درباره همکارش که نیروهای پینوشه دنبالش بودند، داده است. او فعال سیاسی نبوده اما زندان چیزهای زیادی به او آموخته است. او در یکی از گفتوگوهایش با زنش میگوید: «فلاکا اونا ممکنه من رو نابود کرده باشن، اما بذار یه چی بهت بگم: من توی این چند هفته خیلی چیزا فهمیدم که توی کل زندگیام نمیدونستم. ممکنه همهچیزم رو از دست بدم، ولی چیزی رو به دست آوردم که نمیدونستم دارمش: شعورم. من توی زندان مُردم، فلاکویتا. من مُردم. ولی فهم و شعورم زنده شد. چشم و گوشم باز شد». تجربهای که جورج پشتسر گذاشته و دیدن یکباره واقعیتی که در اطرافش در جریان بوده بیشازحد برایش تکاندهنده بوده است. او ترککردن شیلی را عملی اشتباه میداند: «...ما اینجاییم، توی یه هتل، یه هتل... این خیلی مسخرهاس... توی یه هتل لعنتی، توی قلب یه هیولا، مثل پناهندهها، پناهندهها، میشنوید چی میگم؟ از کی تا حالا پناهندهها توی هتل میشینن و تلویزیون تماشا میکنن تا انگلیسی یاد بگیرن؟ من الان همهچی رو میدونم! اینا همه یه نقشهاس! ما تبعید شدیم، واقعیت اینه! اگه جیگر داشتیم، باید توی شیلی
میموندیم، توی زیرزمین زندگی میکردیم و کمک میکردیم. من از اینجا میرم....». او نتوانسته تجربهای را که پشتسر گذاشته هضم کند و درک دقیقی از موقعیتش ندارد.
«هتل پناهجویان» روایتی است از تناقضهای بیپایان موقعیتی به نام پناهندگی و این تناقض حتی در عنوان نمایشنامه هم دیده میشود. پناهندگان این نمایش هیچ ارتباطی با هتلی که در آن مستقر شدهاند، ندارند و درواقع موقعیتشان در این هتل موقعیتی پرتناقض است. سایه گذشته همواره بر سر زندگی حال و آیندهشان قرار دارد و رهایی از گذشته برایشان ممکن نیست. آنها به جایی تبعید شدهاند که هیچ تعلقی به آن ندارند و مسائل و دغدغههای پیشین همچنان با آنها است.
در میان شخصیتهای نمایشنامه، این فلاکا است که درکی روشنتر و واقعیتر از وضعیت شیلی و موقعیت خودشان بهعنوان پناهنده دارد. او اگرچه در دوران زندان بسیار آزار دیده و زندگی خانوادهاش به مخاطره افتاده و در نهایت مجبور شده از شیلی خارج شود، اما همچنان به تغییر وضعیت امیدوار است و میگوید مردم علیه پینوشه میجنگند و اگر هم دست به اقدام جمعی فراگیری نزدهاند به این دلیل بوده که مسلح نشدهاند. فلاکا تفکری چپ و انقلابی دارد و واقعیت موجود را آنطور که هست، میبیند. او معتقد است که نمیتوان با دیکتاتوری چون پینوشه گفتوگو کرد و تمام آنچه درباره مبارزه عاری از خشونت گفته میشود حرفهای زیبا و بیخطر اما درعینحال احمقانهاند؛ «اصلا قبول ندارم که بشه با دشمن گفتوگو کرد. فقط باید با اونا جنگید»، نه فقط به خاطر شیلی بلکه به خاطر کاری که با ویتنام و گواتمالا هم کردهاند. فلاکا به عمل سیاسی فراتر از چارچوبهای از پیش ادغامشده در وضعیت موجود باور دارد. این باور فلاکا، یادآور شخصیت زن یکی از نمایشنامههای دورفمن با عنوان «مرگ و دختر جوان» است.
«مرگ و دختر جوان» آریل دورفمن اگرچه به شیلی بعد از دوران پینوشه مربوط است، اما وضعیتی را توصیف میكند كه میتوان آن را به وضعیت سیاستزداییشده جهان معاصر تعمیم داد. به همین دلیل است كه او در ابتدای متن نمایشنامه، زمان آن را زمان حاضر (اواخر قرن بیستم) و مكانش را كشوری میداند كه میتواند شیلی باشد و چهبسا هر كشور دیگری كه بهتازگی از بند دیكتاتوری رها شده است.
«مرگ و دختر جوان»، نمایشنامهای سهپردهای با سه شخصیت است. زنی حدودا چهلساله با نام پائولینا سالاس، شوهرش با نام ژراردو اسكوبار كه وكیلی چهلوچند ساله است و پزشكی حدودا پنجاهساله با نام روبرتو میراندا. زمان نمایش، به اندكی بعد از آزادی شیلی از دیكتاتوری پینوشه مربوط است. بااینحال هنوز هراس بازگشت او یا طرفدارانش به قدرت وجود دارد و دولت جدید بهدنبال گذاری آرام از وضعیت پیشین است. نمایشنامه با وحشت پائولینا آغاز میشود، وحشتی بازمانده از دوران پیشین. او و شوهرش برای گذراندن تعطیلات به خانهای ییلاقی در كنار دریا رفتهاند و پائولینا كه در خانه تنها است، وقتی صدای ماشینی را از بیرون میشنود وحشتزده تفنگی را كه در خانهشان هست، برمیدارد و منتظر میماند. بعد، صدای ژراردو را میشنود كه با یكنفر حرف میزند و سپس شوهرش وارد خانه میشود. ماشین ژراردو در راه پنچر شده و غریبهای كمكش كرده تا به خانه برسد. ساعتی بعد، باز هم صدای ماشینی از بیرون خانه آنها میآید. این همان مردی است كه به ژراردو كمك كرده بود و حالا آمده تا زاپاس ماشین ژراردو را به او پس دهد. این مرد، در راه بازگشت به خانهاش اسم ژراردو را در
رادیو میشنود كه بهعنوان یكی از اعضای كمیتهای كه توسط رئیسجمهور شكل گرفته انتخاب شده است. كمیتهای كه مسئولیت بررسی جنایات دوره پینوشه را برعهده دارد و قرار است درباره كشتهشدگان آن دوران گزارشهایی تهیه كند. مرد غریبه، دكتر میراندا، به دعوت ژراردو به خانه او و پائولینا میآید و با اصرار ژراردو شب را نیز در آنجا میماند. تا اینجا همهچیز عادی است اما فردا صبح، پائولینا پیش از بیدارشدن شوهرش، با تفنگ به سراغ دكتر میراندا میرود و او را روی صندلی میبندد و درواقع گروگانش میگیرد. پائولینا از زندانیان دوران پینوشه است و در مدت زندانش شدیدترین شكنجهها را تحمل كرده است. او با شنیدن صدای دكتر میراندا، به یاد مردی میافتد كه در زندان از او بازجویی میكرد و در آن مدت بارها به او تجاوز كرده بود. اگرچه آن دوران به پایان رسیده اما همچنان وحشت دوران دیكتاتوری در پائولینا مانده است. او هیچگاه جزئیات كامل شكنجههایش را حتی برای ژراردو بازگو نكرده اما عذاب روحی آن دوران همواره با او بوده است. حالا و در دوره بعد از كودتا، شوهرش، كه او نیز از مخالفان پینوشه بوده، بهعنوان عضوی از كمیته حقیقتیاب رئیسجمهوری
انتخاب شده است تا بخشی از جنایات حكومت پینوشه را عیان كند. اقدام پائولینا و گروگانگیری دكتر میراندا، میتواند موقعیت ژراردو را در كمیته حقیقتیاب بهخطر بیندازد. ژراردو حالا بخشی از دولت جدید است و بهعنوان یك حقوقدان نقش یك فعال حقوقبشر را دارد و كمیتهای كه در آن عضو شده را هم میتوان شبیه به تمام كمیتههای حقوقبشری دانست. پائولینا از همان ابتدا و پیش از ورود دكتر میراندا به خانهشان، در برابر كمیته تازهتشكیلشده موضع دارد. ژراردو مسئولیت این کمیته را بررسی موارد نقض حقوقبشر میداند، مواردی كه فقط به مرگ منجر شده باشند. درحالیكه خود پائولینا به بدترین شكلی شكنجه شده بیآنكه حرفی بزند و كسی را لو بدهد. بازجویان او در دوره زندان ازجمله بهدنبال ژراردو بودهاند اما پائولینا همه فشارها را تحمل میكند و ردی از ژراردو به آنها نشان نمیدهد. اما حالا و بعد از تمامشدن دوران وحشت، ژراردو در كمیتهای عضو شده كه نسبت به وضعیت پائولینا و آدمهایی دیگر شبیه به او كاملا بیاعتنا است. پائولینا از ژراردو میپرسد كه «تو به حرفهای خویشاوندان قربانیان گوش میكنی، جنایتها را تقبیح میكنی، اما تكلیف جنایتكارها چه
میشود؟»، و ژراردو مسئولیت این كار را متوجه قضات میداند. قضاتی كه بهاعتقاد پائولینا در طول هفده سال دیكتاتوری حتی برای نجات جان یك نفر هم قدمی برنداشتند. قضاتی كه یا همراه دیكتاتوری بودهاند یا در بهترین حالت در برابر وضعیت موجود سكوت كرده بودند و خود آنها را میتوان مسئول بخشی از جنایات دوره پیشین دانست. اختلاف فكری پائولینا و ژراردو اما وقتی عمیقتر میشود كه پائولینا بازجوی سابقش را در خانهشان حبس میكند و قصد دارد محاكمهای خصوصی ترتیب دهد. ژراردو در مواجهه با اقدام همسرش، مدام به فكر موقعیت جدیدش است و نهتنها پائولینا را محكوم میكند بلكه او را دیوانهای میداند كه بهخاطر شكنجههای پیشین عقلش را از دست داده و تنها به فكر گرفتن انتقام شخصی است. پائولینا در تمام سالهای بعد از آزادیاش، امكان و فضایی برای حرفزدن نداشته است. او حتی شوهر حقوقدانش را نیز مخاطبی قلمداد نكرده كه بتواند با او حرف بزند. پائولینا برخلاف تصور ژراردو، قصد انتقامجویی و بازتولید خشونت را ندارد بلكه میخواهد حقیقت را بهگونهای درست و در پیوند با امر سیاسی افشا كند. او فقط میخواهد از میراندا اقرار بگیرد و حتی به شوهر
حقوقدانش میگوید كه باید از میراندا دفاع كند. پائولینا برخلاف كمیتهای كه فقط بهدنبال حق مردگان است، میخواهد زندگیاش را بازپس بگیرد.