|

فسوس پیران‌ویسه

مهدى افشار - ‌پژوهشگر

‌پس از كشته‌شدن پهلوانان تورانى به دست رستم و شكست‌افتادن در روحیه سپاهیان تورانى و چینى، رستم، پیران ویسه را به نزد خویش فراخواند و پیام خسرو را گزارد و از او خواست همراه با خویشانش به ایران آید و در سایه مهر خسرو ایرانیان در آرامش زیید. پیران در پاسخ گفت در‌این‌باره اندیشه خواهد كرد؛ به ژرف‌اندیشی. گودرز چون دانست پیران چنین سخنى را با رستم در میان گذارده، گفت آنچه پیران مى‌گوید نیرنگ، فسوس و فریبى بیش نیست. او پیش از این نیز بدین‌گونه رفتار كرده و در هنگامه‌اى كه خود را در برابر سپاه ایران ناتوان مى‌دید، گفته بود در اندیشه پیوستن به ایرانیان است، اما در همان زمان از افراسیاب یارى خواسته بود تا با سپاهى كلان بر ایرانیان بتازد و همان تازش بود كه سپاه ایران را به سوى كوه هماون راند كه در آفرینش پیران ویسه، راستى و درستى نمى‌بیند و در او جز كژى و ناراستی نباشد.

بگویم یكى پیش تو داستان‌/ كنون بشنو از گفته باستان‌/ كه از راستى جان بدگوهران‌/ گریزد چو گردون ز بار گران‌/ گر ایدونك بى‌چاره پیمان كند‌/ بكوشد كه آن راستى بشكند/ چو كژ آفریدش جهان‌آفرین‌/ تو مشنو سخن زو و كژى مبین
گودرز افزود: «پیران اكنون از كمند تو به وحشت افتاده زیرا پشت آنان، تمامی به كاموس گرم بود و چون كاموس به خم كمند تو از پاى درآمد، اكنون راه آشتى و فریب و نیرنگ مى‌جوید و خواهى دید چون آواى كوس‌ها برخیزد و توس بر سپاه توران بتازد، نخستین كسى كه در برابر توس مى‌ایستد، همان پیران ویسه است. امید آن دارم پند مرا بشنوى و به یاد آوری كه پیران و سپاه او با فرزند من، بهرام چه كردند كه تا زنده‌ام، سرشك خونین خواهم داشت». رستم چون این سخنان بشنید، به گودرز گفت: «سخن تو با خرد همراه و جفت است و پیران همانى است كه تو گفتى و مى‌دانم با ما هم‌آوا نیست و همدلى نخواهد كرد، لکن چون با سیاوش و خسرو به نیكویى رفتار كرده، كین او را به دل نمى‌گیرم و در اندیشه پیكار با او نیستم؛ اما اگر از گفته خویش بازآید و در پیشاروی ما طریق رزم جوید، من كمندى به فتراك بربسته‌ام كه با آن ژنده‌پیلان را به بند كشم و آسان است به‌بند‌كشیدن كسى چون پیران ویسه. با‌این‌حال، نخست نگاه و گمان من به نیكویى است و در اندیشه جنگ و پیكار نیستم ولى چون از گفتار خویش بازگردد، آنچه از ما خواهد دید، درد و رنج خواهد بود». گودرز و توس بر رستم ستایش‌ها كردند و او را آفرین گفتند: «مى‌دانیم نیرنگ و فریب پیران نزد تو فروغى ندارد و هرگز مباد جهانى را كه بى‌خسرو باشد و تو در كنار آن شهریار نیكوسرشت نباشى». رستم گفت: «اكنون تاریكى شب فرا رسیده و از بسیار گفتن، مغزها خیره گشته، وقت آن است بنشینم به شادنوشى و در اندیشه سپاهیان خود باشیم و ببینیم تا كردگار جهان چه در آشكار و نهان دارد. چو فردا آید، گرزِ سامِ سوار را به گردن آویزم و به میدان رزم روم و سراپرده و تاج و گنج و ژنده‌پیلان و تخت عاج تورانیان و چینیان را با خود بیاورم». بدین‌گونه تا نیمه‌شبان به شادنوشى بنشستند و سپس به خیمه‌هاى خویش رفتند براى آرمیدن. دگر روز چون خورشید كلاه رخشان خویش را از سر برگرفت، از درگاه توس آواى تبیره برخاست و از گرد سم ستوران زمین به رنگ آبنوس درآمد و هوا از گرد آكنده گردید. رستم ببر بیان بر تن كرده، سلاح نبرد در دست گرفته، در میمنه سپاه جاى گرفت و فریبرز جایگاه میسره را برگزید و دل‌ها را به كینه بشستند در‌‌حالی‌که در قلب سپاه توس، نوذر به نظاره سپاه دشمن ایستاده بود. تهمتن به پیشاپیش سپاه آمد تا پهلوانان ایران را از هر گزندى در امان دارد. در آن سوى نیز خاقان چین در قلب سپاه ایستاد و پیلان رده بستند آن‌چنان كه گویى بیستون است كه ستون‌دار گشته. در سمت راست سپاه توران، كندر شیرگیر و در سمت چپ، گهارگهان آماده مقابله شدند. زمین در زیر نعل ستوران تورانى آرامش و سكون خویش از دست داده، چون دریا موج مى‌زد. پیران به نزد شنگل، پادشاه هند رفت که در پیشاپیش سپاه جای گرفته بود و به او گفت: «از بربر تا سند همه به فرمان تو هستند و گفته بودى فردا پگاهان بر ایرانیان خواهى تاخت و اگر رستم بر سپاه ما بتازد، سر از تنش جدا خواهى كرد. اكنون زمان انجام آن نوید كه داده‌اى، فراز آمده است». شنگل در پاسخ گفت: «از سخن خویش بازنگردم، هم اكنون بر آن یل كمندافكن بتازم و تنش را به تیر پاره‌پاره کرده، انتقام خون كاموس را از او بستانم و كار را بر ایرانیان تنگ گردانم». آن‌گاه فرمان داد سپاهیان متحد تورانى، سه بهره گردند؛ یك بهره با ژنده‌پیلان به درازناى دو میل رده بستند با پیل‌هایى كه طوق زرین بر گردن و كمربندی زرین در میان داشتند. بر عماری زرینی بر پشت پیلی، خاقان چین به تکبر و تکلف جای گرفته بود. پیل، گویى مى‌دانست چه كسى بر آن عمارى نشسته است که با غرور پاى بر زمین مى‌كوبید. در این هنگامه، جهان سراسر آهن‌پوش گشته و چون دو سپاه بر هم آویختند، به هر كجاى تلى از كشتگان گرد آمده، از آواى هول‌انگیز تبیره‌ها و دراى‌ها زمین و زمان از جاى كنده شده بود.

شنگل تیغ هندى به دست در میان دو سپاه در جست‌وجوى تهمتن به هر سوى مى‌تاخت در‌حالى‌كه سپاهیان دنبر و مرغ و ماهى او را همراهى مى‌كردند. پیران از مشاهده دلاورى و جنگجویى شنگل به نشاط آمده، دل خویش را از نگرانى رزم با رستم آزاد گرداند و به هومان گفت: «امروز جهان به كام ما خواهد شد. با این سوار دلیرى كه مى‌بینم، سرافراز و سربلند میدان كارزار را ترك خواهیم كرد و بهتر آن است كه تو امروز و فردا را از نبرد كناره‌ جویى و تنها در پس و پشت خاقان چین بایستی كه خاقان بر آن است دویست سوار را در اختیار تو قرار دهد. چون اگر آن زابلى درفش سیاه تو را ببیند، روزگارت تباه خواهد شد. ببینیم این نبرد در كدام مسیر حركت خواهد كرد و فرجام آن چگونه خواهد بود». پیران آسوده‌خاطر از نتیجه نبردى كه در پیش‌روى بود، به نزد پیلتن آمد و از اسب خود فرود آمده، رستم را درود فرستاد و گفت: «به‌راستى از حضور توست كه سپهر بلندى مى‌گیرد. آرزو دارم كه هرگز بخت بلند تو راه نشیب در پیش نگیرد و دل شاه ایران هماره به تو شاد باشد. من چون از نزد تو برفتم، با خویشان و آشنایانم از آشتى گفتم و هنرهاى تو را برشمردم كه گیتى، خود، تو را مى‌ستاید. با آنان از خرد سخن گفتم كه نبرد شایسته نیست و یادآور شدم اگر كسانى را كه در ریخته‌شدن خون سیاوش دست داشته‌اند، به رستم بسپارم، نبردها پایان خواهد یافت و چشمه خونریزى خواهد خوشید. اما دریغ است كه بگویم آنانى كه نامشان در میان كُشندگان سیاوش است، همه از مهتران و خویشان و نزدیكان افراسیاب هستند و كس را توان آن نیست كه نزدیكان افراسیاب را به آتش خشم خسرو بسپارد و تو خود بهتر مى‌دانى كه در این میانه هیچ‌كس جز خود افراسیاب گناهكار نیست. اكنون سپاهى از چین و سقلاب و ختلان و توران‌زمین آماده است و این سپاه خود جنگ مى‌خواهد و شاه هند به‌زودى تو را به مبارزه دعوت خواهد كرد. پس آشتى‌اى در میان نیست». رستم چون این سخنان بشنید، سخت برآشفت و به پیران گفت: «اى شوربخت! تو با این همه نیرنگ، حیله و فریب در روز نبرد چگونه پایدارى خواهى كرد؟ شاه جهان، كیخسروی بزرگ به من گفته بود كه تو مرد دروغ، فریب و ریا هستى و همین را نیز گودرز پیر بازگفت و بر من نیز عیان گردید كه تو تا چه پایه فریبكار و دروغ‌زن هستى. سراپاى تو یكپارچه دروغ و نیرنگ است و دور نباشد كه در خون خویش بغلتى و روزگار دشوارى انتظار تو را مى‌كشد. چنین زندگى‌اى ارزش زیستن ندارد كه سر خویش را در برابر دَم اژدها قرار دهى».
چو بشنید رستم برآشفت سخت‌/ به پیران چنین گفت كاى شوربخت/ تو با این چنین بند و چندین فریب‌/ كجا پاى دارى به روز نهیب
بغلتى همى خیره در خون خویش‌/ بَدَست این و زین بدتر آیدت پیش/ چنین زندگانى نیارد بها‌/ كه باشد سر اندر دم اژدها

‌پس از كشته‌شدن پهلوانان تورانى به دست رستم و شكست‌افتادن در روحیه سپاهیان تورانى و چینى، رستم، پیران ویسه را به نزد خویش فراخواند و پیام خسرو را گزارد و از او خواست همراه با خویشانش به ایران آید و در سایه مهر خسرو ایرانیان در آرامش زیید. پیران در پاسخ گفت در‌این‌باره اندیشه خواهد كرد؛ به ژرف‌اندیشی. گودرز چون دانست پیران چنین سخنى را با رستم در میان گذارده، گفت آنچه پیران مى‌گوید نیرنگ، فسوس و فریبى بیش نیست. او پیش از این نیز بدین‌گونه رفتار كرده و در هنگامه‌اى كه خود را در برابر سپاه ایران ناتوان مى‌دید، گفته بود در اندیشه پیوستن به ایرانیان است، اما در همان زمان از افراسیاب یارى خواسته بود تا با سپاهى كلان بر ایرانیان بتازد و همان تازش بود كه سپاه ایران را به سوى كوه هماون راند كه در آفرینش پیران ویسه، راستى و درستى نمى‌بیند و در او جز كژى و ناراستی نباشد.

بگویم یكى پیش تو داستان‌/ كنون بشنو از گفته باستان‌/ كه از راستى جان بدگوهران‌/ گریزد چو گردون ز بار گران‌/ گر ایدونك بى‌چاره پیمان كند‌/ بكوشد كه آن راستى بشكند/ چو كژ آفریدش جهان‌آفرین‌/ تو مشنو سخن زو و كژى مبین
گودرز افزود: «پیران اكنون از كمند تو به وحشت افتاده زیرا پشت آنان، تمامی به كاموس گرم بود و چون كاموس به خم كمند تو از پاى درآمد، اكنون راه آشتى و فریب و نیرنگ مى‌جوید و خواهى دید چون آواى كوس‌ها برخیزد و توس بر سپاه توران بتازد، نخستین كسى كه در برابر توس مى‌ایستد، همان پیران ویسه است. امید آن دارم پند مرا بشنوى و به یاد آوری كه پیران و سپاه او با فرزند من، بهرام چه كردند كه تا زنده‌ام، سرشك خونین خواهم داشت». رستم چون این سخنان بشنید، به گودرز گفت: «سخن تو با خرد همراه و جفت است و پیران همانى است كه تو گفتى و مى‌دانم با ما هم‌آوا نیست و همدلى نخواهد كرد، لکن چون با سیاوش و خسرو به نیكویى رفتار كرده، كین او را به دل نمى‌گیرم و در اندیشه پیكار با او نیستم؛ اما اگر از گفته خویش بازآید و در پیشاروی ما طریق رزم جوید، من كمندى به فتراك بربسته‌ام كه با آن ژنده‌پیلان را به بند كشم و آسان است به‌بند‌كشیدن كسى چون پیران ویسه. با‌این‌حال، نخست نگاه و گمان من به نیكویى است و در اندیشه جنگ و پیكار نیستم ولى چون از گفتار خویش بازگردد، آنچه از ما خواهد دید، درد و رنج خواهد بود». گودرز و توس بر رستم ستایش‌ها كردند و او را آفرین گفتند: «مى‌دانیم نیرنگ و فریب پیران نزد تو فروغى ندارد و هرگز مباد جهانى را كه بى‌خسرو باشد و تو در كنار آن شهریار نیكوسرشت نباشى». رستم گفت: «اكنون تاریكى شب فرا رسیده و از بسیار گفتن، مغزها خیره گشته، وقت آن است بنشینم به شادنوشى و در اندیشه سپاهیان خود باشیم و ببینیم تا كردگار جهان چه در آشكار و نهان دارد. چو فردا آید، گرزِ سامِ سوار را به گردن آویزم و به میدان رزم روم و سراپرده و تاج و گنج و ژنده‌پیلان و تخت عاج تورانیان و چینیان را با خود بیاورم». بدین‌گونه تا نیمه‌شبان به شادنوشى بنشستند و سپس به خیمه‌هاى خویش رفتند براى آرمیدن. دگر روز چون خورشید كلاه رخشان خویش را از سر برگرفت، از درگاه توس آواى تبیره برخاست و از گرد سم ستوران زمین به رنگ آبنوس درآمد و هوا از گرد آكنده گردید. رستم ببر بیان بر تن كرده، سلاح نبرد در دست گرفته، در میمنه سپاه جاى گرفت و فریبرز جایگاه میسره را برگزید و دل‌ها را به كینه بشستند در‌‌حالی‌که در قلب سپاه توس، نوذر به نظاره سپاه دشمن ایستاده بود. تهمتن به پیشاپیش سپاه آمد تا پهلوانان ایران را از هر گزندى در امان دارد. در آن سوى نیز خاقان چین در قلب سپاه ایستاد و پیلان رده بستند آن‌چنان كه گویى بیستون است كه ستون‌دار گشته. در سمت راست سپاه توران، كندر شیرگیر و در سمت چپ، گهارگهان آماده مقابله شدند. زمین در زیر نعل ستوران تورانى آرامش و سكون خویش از دست داده، چون دریا موج مى‌زد. پیران به نزد شنگل، پادشاه هند رفت که در پیشاپیش سپاه جای گرفته بود و به او گفت: «از بربر تا سند همه به فرمان تو هستند و گفته بودى فردا پگاهان بر ایرانیان خواهى تاخت و اگر رستم بر سپاه ما بتازد، سر از تنش جدا خواهى كرد. اكنون زمان انجام آن نوید كه داده‌اى، فراز آمده است». شنگل در پاسخ گفت: «از سخن خویش بازنگردم، هم اكنون بر آن یل كمندافكن بتازم و تنش را به تیر پاره‌پاره کرده، انتقام خون كاموس را از او بستانم و كار را بر ایرانیان تنگ گردانم». آن‌گاه فرمان داد سپاهیان متحد تورانى، سه بهره گردند؛ یك بهره با ژنده‌پیلان به درازناى دو میل رده بستند با پیل‌هایى كه طوق زرین بر گردن و كمربندی زرین در میان داشتند. بر عماری زرینی بر پشت پیلی، خاقان چین به تکبر و تکلف جای گرفته بود. پیل، گویى مى‌دانست چه كسى بر آن عمارى نشسته است که با غرور پاى بر زمین مى‌كوبید. در این هنگامه، جهان سراسر آهن‌پوش گشته و چون دو سپاه بر هم آویختند، به هر كجاى تلى از كشتگان گرد آمده، از آواى هول‌انگیز تبیره‌ها و دراى‌ها زمین و زمان از جاى كنده شده بود.

شنگل تیغ هندى به دست در میان دو سپاه در جست‌وجوى تهمتن به هر سوى مى‌تاخت در‌حالى‌كه سپاهیان دنبر و مرغ و ماهى او را همراهى مى‌كردند. پیران از مشاهده دلاورى و جنگجویى شنگل به نشاط آمده، دل خویش را از نگرانى رزم با رستم آزاد گرداند و به هومان گفت: «امروز جهان به كام ما خواهد شد. با این سوار دلیرى كه مى‌بینم، سرافراز و سربلند میدان كارزار را ترك خواهیم كرد و بهتر آن است كه تو امروز و فردا را از نبرد كناره‌ جویى و تنها در پس و پشت خاقان چین بایستی كه خاقان بر آن است دویست سوار را در اختیار تو قرار دهد. چون اگر آن زابلى درفش سیاه تو را ببیند، روزگارت تباه خواهد شد. ببینیم این نبرد در كدام مسیر حركت خواهد كرد و فرجام آن چگونه خواهد بود». پیران آسوده‌خاطر از نتیجه نبردى كه در پیش‌روى بود، به نزد پیلتن آمد و از اسب خود فرود آمده، رستم را درود فرستاد و گفت: «به‌راستى از حضور توست كه سپهر بلندى مى‌گیرد. آرزو دارم كه هرگز بخت بلند تو راه نشیب در پیش نگیرد و دل شاه ایران هماره به تو شاد باشد. من چون از نزد تو برفتم، با خویشان و آشنایانم از آشتى گفتم و هنرهاى تو را برشمردم كه گیتى، خود، تو را مى‌ستاید. با آنان از خرد سخن گفتم كه نبرد شایسته نیست و یادآور شدم اگر كسانى را كه در ریخته‌شدن خون سیاوش دست داشته‌اند، به رستم بسپارم، نبردها پایان خواهد یافت و چشمه خونریزى خواهد خوشید. اما دریغ است كه بگویم آنانى كه نامشان در میان كُشندگان سیاوش است، همه از مهتران و خویشان و نزدیكان افراسیاب هستند و كس را توان آن نیست كه نزدیكان افراسیاب را به آتش خشم خسرو بسپارد و تو خود بهتر مى‌دانى كه در این میانه هیچ‌كس جز خود افراسیاب گناهكار نیست. اكنون سپاهى از چین و سقلاب و ختلان و توران‌زمین آماده است و این سپاه خود جنگ مى‌خواهد و شاه هند به‌زودى تو را به مبارزه دعوت خواهد كرد. پس آشتى‌اى در میان نیست». رستم چون این سخنان بشنید، سخت برآشفت و به پیران گفت: «اى شوربخت! تو با این همه نیرنگ، حیله و فریب در روز نبرد چگونه پایدارى خواهى كرد؟ شاه جهان، كیخسروی بزرگ به من گفته بود كه تو مرد دروغ، فریب و ریا هستى و همین را نیز گودرز پیر بازگفت و بر من نیز عیان گردید كه تو تا چه پایه فریبكار و دروغ‌زن هستى. سراپاى تو یكپارچه دروغ و نیرنگ است و دور نباشد كه در خون خویش بغلتى و روزگار دشوارى انتظار تو را مى‌كشد. چنین زندگى‌اى ارزش زیستن ندارد كه سر خویش را در برابر دَم اژدها قرار دهى».
چو بشنید رستم برآشفت سخت‌/ به پیران چنین گفت كاى شوربخت/ تو با این چنین بند و چندین فریب‌/ كجا پاى دارى به روز نهیب
بغلتى همى خیره در خون خویش‌/ بَدَست این و زین بدتر آیدت پیش/ چنین زندگانى نیارد بها‌/ كه باشد سر اندر دم اژدها

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها