بدرود قهرمان ایذهای
عبدالرضا ناصرمقدسی- متخصص مغز و اعصاب
این روزها شخصیتهایی که احترام انسان را برانگیزند و سبب شوند که انسان به احترام بزرگی آنها تمامقد از جا برخیزد بسیار کم هستند. جهان دیگر کمتر قهرمانی را به چشم خود میبیند. آنها که بیدریغ و بدون هیچ چشمداشتی همه چیز خود از جمله جانشان را در سبد اخلاص گذاشته و خود را برای دیگری فدا میکنند. کسانی که قماری عاشقانه میکنند، قماری که بازگشتی ندارد. داستان قهرمان ایذهای که چند روز پیش در احترام کامل نظامی تشییع جنازه شد، انسان را به این دنیا و ارزشهایش امیدوار میکند. خانهای آتش میگیرد، مادر و دختری در آتش گرفتار شدهاند و جانشان در خطر است. نوجوانی 15ساله بدون آنکه به امکان سوختنش فکر کند، به امکان اینکه شاید این کار به قیمت جانش تمام شود، دل به آتش میزند و مادر و دختر را نجات میدهد اما خودش دچار سوختگی 90 درصد شده و در نهایت جان میبازد. او قماری عاشقانه میکند. قماری که بردی ظاهری در آن نیست. هدف فقط نجات جان انسانهای دیگر است. همین. اگرچه مرگ این نوجوان قهرمان همه را اندوهگین کرد اما از عمق وجودم به وجود چنین کسی افتخار میکنم. دنیا بهواسطه حضور چنین افرادی است که میتواند برقوام باشد. اینها آبروی این جهاناند. این هفته میخواستم دوباره در مورد کرونا و آمار فوتیها و سیستم بد آموزشی و سیستم کهنه و پوسیده درمان بنویسم. اما کاری که این نوجوان ایذهای کرد انگار در ورای همه این آه و نالهها و شکایتها قرار گرفت. اینکه انسان میتواند چقدر بزرگ باشد و ظرفیت وجودی او تا چه میزانی عظیم است. وقتی که نلسون ماندلا درگذشت، من و همسرم مثل خیلیهای دیگر جهت ادای احترام به این بزرگترین شخصیتی که تاریخ معاصر به چشم خود دیده است در سفارت آفریقای جنوبی حاضر شدیم. آن روز حس غرور را در تک تک کارکنان سفارت مشاهده میکردم. انگار ماندلا پشتوانهای به بزرگی کوه اورست برای آنها بود. آنچه آن روز احساس کردم حس ازدستدادن شخصیتی بزرگ نبود بلکه حس غرور از داشتن چنین قهرمانی بود که در ورای زمان و مکان انسانیت را پاس میداشت. آن روز فهمیدم هنوز هم قهرمانان، بزرگترین تأثیرگذاران تاریخاند و اینکه بگوییم دوران قهرمانان بهسر رسیده است جمله درستی نیست. این روزها هر چه میشنویم خبر بد است. فقط خبر فوت و مرگ نیست بلکه خبر رفتارهای بد و بیاخلاقی در جامعه ما، خبر اینکه فرهنگمان دارد به قهقرا میرود، خبر اینکه دیگر هیچ ارزشی وجود ندارد و خبر اینکه فقط این منافع شخصی آن هم زودگذرش است که برای همه مهم است، اینها خبرهایی است که هر روز و بدون استثنا میشنویم و آزارمان میدهد. اما خبر کاری که علی لندی این قهرمان ایذهای انجام داد، خون تازهای در رگهای ما جاری کرد. فهمیدیم که انسانیت نمرده است. فهمیدیم که هنوز ارزشهایی ورای همه تصورات و منافع شخصی ما وجود دارد. امیدوارم نامش را در کتابها بنویسند، مجسمهها از او بسازند و در ستایشش شعرها بگویند. فرهنگ ما بیش از هر چیزی نیازمند چنین الگوهایی برای زندگی و زندهبودن است. نامش جاوید و راهش پررهرو باد.
این روزها شخصیتهایی که احترام انسان را برانگیزند و سبب شوند که انسان به احترام بزرگی آنها تمامقد از جا برخیزد بسیار کم هستند. جهان دیگر کمتر قهرمانی را به چشم خود میبیند. آنها که بیدریغ و بدون هیچ چشمداشتی همه چیز خود از جمله جانشان را در سبد اخلاص گذاشته و خود را برای دیگری فدا میکنند. کسانی که قماری عاشقانه میکنند، قماری که بازگشتی ندارد. داستان قهرمان ایذهای که چند روز پیش در احترام کامل نظامی تشییع جنازه شد، انسان را به این دنیا و ارزشهایش امیدوار میکند. خانهای آتش میگیرد، مادر و دختری در آتش گرفتار شدهاند و جانشان در خطر است. نوجوانی 15ساله بدون آنکه به امکان سوختنش فکر کند، به امکان اینکه شاید این کار به قیمت جانش تمام شود، دل به آتش میزند و مادر و دختر را نجات میدهد اما خودش دچار سوختگی 90 درصد شده و در نهایت جان میبازد. او قماری عاشقانه میکند. قماری که بردی ظاهری در آن نیست. هدف فقط نجات جان انسانهای دیگر است. همین. اگرچه مرگ این نوجوان قهرمان همه را اندوهگین کرد اما از عمق وجودم به وجود چنین کسی افتخار میکنم. دنیا بهواسطه حضور چنین افرادی است که میتواند برقوام باشد. اینها آبروی این جهاناند. این هفته میخواستم دوباره در مورد کرونا و آمار فوتیها و سیستم بد آموزشی و سیستم کهنه و پوسیده درمان بنویسم. اما کاری که این نوجوان ایذهای کرد انگار در ورای همه این آه و نالهها و شکایتها قرار گرفت. اینکه انسان میتواند چقدر بزرگ باشد و ظرفیت وجودی او تا چه میزانی عظیم است. وقتی که نلسون ماندلا درگذشت، من و همسرم مثل خیلیهای دیگر جهت ادای احترام به این بزرگترین شخصیتی که تاریخ معاصر به چشم خود دیده است در سفارت آفریقای جنوبی حاضر شدیم. آن روز حس غرور را در تک تک کارکنان سفارت مشاهده میکردم. انگار ماندلا پشتوانهای به بزرگی کوه اورست برای آنها بود. آنچه آن روز احساس کردم حس ازدستدادن شخصیتی بزرگ نبود بلکه حس غرور از داشتن چنین قهرمانی بود که در ورای زمان و مکان انسانیت را پاس میداشت. آن روز فهمیدم هنوز هم قهرمانان، بزرگترین تأثیرگذاران تاریخاند و اینکه بگوییم دوران قهرمانان بهسر رسیده است جمله درستی نیست. این روزها هر چه میشنویم خبر بد است. فقط خبر فوت و مرگ نیست بلکه خبر رفتارهای بد و بیاخلاقی در جامعه ما، خبر اینکه فرهنگمان دارد به قهقرا میرود، خبر اینکه دیگر هیچ ارزشی وجود ندارد و خبر اینکه فقط این منافع شخصی آن هم زودگذرش است که برای همه مهم است، اینها خبرهایی است که هر روز و بدون استثنا میشنویم و آزارمان میدهد. اما خبر کاری که علی لندی این قهرمان ایذهای انجام داد، خون تازهای در رگهای ما جاری کرد. فهمیدیم که انسانیت نمرده است. فهمیدیم که هنوز ارزشهایی ورای همه تصورات و منافع شخصی ما وجود دارد. امیدوارم نامش را در کتابها بنویسند، مجسمهها از او بسازند و در ستایشش شعرها بگویند. فرهنگ ما بیش از هر چیزی نیازمند چنین الگوهایی برای زندگی و زندهبودن است. نامش جاوید و راهش پررهرو باد.