|

خاقان چین در کمند رستم

مهدی افشار- پژوهشگر

پس از آنكه رستم، گهارگهانى لاف‌زن و عربده‌كش را با نوك نیزه از زین بركند و بر زمین افکند، فریاد شادى و ستایش از سپاه ایران برخاست و سپاه توران بهت‌زده در سكوت فرورفت. آنگاه تهمتن آرام به‌سوى سپاه ایران بازگشت و گودرز و توس شادمانه به دیدارش شتافتند و او را ستایش‌ها كردند. رستم گفت بر آن است تا مهد و تاج و تخت و یاره و سنج و طوق خاقان را همراه با پیلى كه بر آن تكیه زده، از او ستانده، به شهریار ایران بسپارد و براى این رهاورد نیاز به صد سوار نیزه‌افكن و شمشیرزن دارد تا آنان را نیز از این خوان گسترده بهره‌مند گرداند و چون به فرمان توس، صد تن از چابك‌ترین سواران فراخوانده شدند، رستم به آنان گفت: «سوگند خورید به جان و سر شاه و به خورشید و ماه و به خاك سیاوش كه هرگز به دشمن پشت نخواهید كرد كه اگر هریک از شما در برابر تورانیان پاى پس كشد، سرش را در زمان از تن جدا کرده، از خونش جوى‌ها روان خواهم گرداند». آن چابك‌سواران شمشیرزن مى‌دانستند رستم خوى شیران دارد و در میان خود سوگند خوردند هرگز به دشمن پشت نكنند. آنگاه همه نیزه‌به‌دست به‌سوى خاقان به تك تاختند و تهمتن خود در پیشاپیش این سپاه بى‌بازگشت، جان بر كف می‌تاخت. رستم عنان را به رخش سپرد و در مسیر خود به ‌سوى خاقان بر چرخ ماه خون چكانید آن‌چنان كه ستارگان به شگفتى این رزمگاه را به نظاره گرفته بودند. از آواى سواران و زخم سنان نیزه‌افكنان ایرانى ركیب از عنان پیدا نبود و هوا چون روى زنگى سیاه گشته و دشت پوشیده از كشتگان تورانى بود. همه زمین، پوشیده از تن‌هاى كشتگان و خفتان و كلاهخود بود، تن‌هایى كه با سرهایشان بدرود گفته بودند و تن‌هایی که از سرهایشان دور مانده بودند. زمین پر از آواز پولاد گردیده بود و چه بسیار نامداران تورانى كه براى دفاع از خاقان به‌ خیره، سرها و دست‌هاى خود را از دست داده بودند. رستم آن‌چنان خروشى برآورد كه گویى زمانه به جوش آمده و به فریاد گفت: «سپرها و سراپرده چینى و همه افسر و افسار چهارپایان را به ایران برم كه سزاوار كیخسرو، شهریار بى‌همانند جهان است و در تمام گیتى چنین پادشاهى هرگز بر جهان شهریارى نكرده است. این تاج زر به چه كار شما چینیان آید كه سزاوار شما بندى است كه بر دست‌هایتان زنم و خم كمندى است كه بر كمرگاه‌تان افكنم. همین كه به شما زندگانى بخشیده‌ام، كفایت مى‌كند كه این تاج و نگین از آنِ كس دیگرى است. برآنم پهلوانان تورانى و چینى و هندى چون منشور و شنگل و خاقان را به بند كشم و آنان را به نزد کیخسرو فرستم و خاك این آوردگاه را با نعل ستوران به ماه رسانم». خاقان چون ایرانیان را شتابان به سوى خویش دید، به دشنام زبان بگشود و گفت: «اى بد تنِ بد روان! آرزومندم نه ایران بماند نه شهریار آن. سزاوار است که همه شما از من امان جویید». و رستم را صلا در داد: «اى سگزى، تو از هركسى بدترى و شایسته آنى كه در زیر سم ستوران سپاهیان چینى درنوردیده شوى». و آنگاه به سپاهیان خود فرمان داد آنان را زیر باران تیر بگیرند و با این فرمان تیرها چون باد خزان كه بر درختان بوزد و برگریزان برپا كند، بر سپاه ایران باریدن گرفت. هوا را پرّ عقابان بپوشاند آن‌چنان كه ایرانیان تاكنون چنین رزمى به خواب نیز ندیده بودند. گودرز چون باران الماس بدید، دل‌نگران رستم گردید و به رهام گفت: «درنگ مكن، بازگرد و دویست كماندار با خود بیاور كه همه داراى كمان‌هاى چاچى باشند و پشت تهمتن را نگاه دارند». سپس به گیو گفت: «سپاه را بی‌آرایه برگیر كه دیگر هنگام آرام و آسایش و آرایه نیست و با دلیران خود بر میمنه سپاه دشمن بتاز و نگاه كن كه پیران و هومان در كجا هستند و تهمتن را بنگر كه چگونه در برابر خاقان چین آسمان را به زمین كشیده است». رهام چون پلنگى در پشت تهمتن حامیانه جاى گرفت و رستم به آواى بلند او را گفت: «بیم آن دارم در این نبرد رخش آسیب ببیند و اگر كمترین زخمی بر او آید، پیاده شوم و زمین را به خون چینیان سرخ‌گونه گردانم. این لشكر چینیان چون مور و ملخ هستند و تو با پیل و پیلبان آنان كارى نداشته باش و هر آنچه از شگنان و چینیان به كف آورم، به نزد خسرو روانه کنم». آن‌گاه فریاد برآورد: «باشد که چین و روم با اهرمن یار و جفت گردند. شما را آگهى نبود كه رستم در سپاه ایرانیان است، رستمى كه اژدها را به هیچ مى‌انگارد و در روز نبرد از پیل هراسش نیست و اكنون كه سوداى رزم با من دارید، هدیه من براى شما گرز و شمشیر است». سپس از فتراك زین پیچان كمند را بگشود و خم خام كمند را در كوهه زین افكند و رخش را برانگیخته، خروشى برآورد كه گویى گوش اژدها را بدرید و تهمتن به هر سوى كه خام خویش را درانداختی، پهلوانی از دلیران چینى و تورانى را بر زمین افکنده و آن كه بر زمین فرومى‌غلتید، به فرمان توس، كت‌بسته به اردوگاه ایران روانه مى‌شد. خاقان از فراز مهد خویش پیلى را دید كه بر پشت كوهى تكیه زده و آن پیل كسى جز رستم دیوبند نبود.

خاقان بیم‌زده كسى را از میان لشكریان خود برگزید كه زبان ایرانى را مى‌دانست و به او گفت نزد آن شیرمرد رفته، بگو این‌چنین در نبرد تندى مكن كه چغانیان و شگنى‌ها و چینى‌ها و وهرى‌ها در این نبرد نقش چندانى ندارند و نه شاه ختلان و نه شاه چین را با تو سر كین است. این افراسیاب است كه كینه تو را به دل گرفته و جهانى را این‌چنین به آشوب كشانده و از این رزم بر خود ستم‌ها كرده است. در میان ما كسى در اندیشه نام و ننگ نیست كه آشتى بهتر از جنگ مى‌نماید. آن فرستاده به نزد پیلتن آمده، آنچه را خاقان به پیام گفته بود، بیان کرد و یادآور شد خاقان كینه‌اى از تو به دل ندارد و اگر او رزمگاه را ترك گوید، تو نیز از رزم دست بشوى كه اكنون زمان نبرد به سر رسیده و دیگر نه كاموسى در میان سپاهیان تورانى است و نه دیگر خاقان در اندیشه نبرد. رستم پاسخ گفت: «بهاى رزم خاقان با ایرانیان، تخت و تاج اوست؛ چو آن پیل و تاج و تخت را به نزد من آورید، از نبرد دست خواهم شست». فرستاده خاقان گفت: «اى خداوند رخش، هنوز پیروزى به دست نیاورده‌اى، چگونه به غنیمت مى‌اندیشى؟ كه مى‌داند روزگار چگونه خواهد بود و چه كسى از این كارزار پیروز سر برون خواهد آورد؟».
نگه كرد خاقان از آن پشت پیل/ زمین دید بر سان دریاى نیل/
یكى پیل بر پشت كوه بلند/ ورا نام بُد رستم دیوبند/
یكى نامدارى ز لشكر بجست/ كه گفتار ایران بداند درست/
بدو گفت رو پیش آن شیرمرد/ بگویش كه تندى مكن در نبرد/
فرستاده آمد بر پیلتن/ زبان پر ز گفتار و دل پر شكن/
بدو گفت كاى مهتر رزمجو/ چو رزمت سر آمد كنون بزم جو/
چنین داد پاسخ كه پیلان و تاج/ به نزدیك من باید و تخت عاج/
فرستاده گفت اى خداوند رخش/ به دشت آهوى ناگرفته مبخش.
و آن‌گاه پس از این سخن، رستم به ‌سوى خاقان چین شتاب گرفت و چون به او نزدیك شد خاقان از روان خویش ناامید گردید و در كوته‌زمانی دیگر، كمند بر فراز سر رستم به چرخش آمده، سر شاه چین را در میان گرفت و او را از پیل فروكشید و بازویش را ببست و پیاده روانه رود شهد كرد، در‌حالى‌كه اكنون دیگر نه پیلى به زیر پاى داشت و نه تاجى بر سر و نه تختى كه بر آن تكیه زند. تهمتن سپس به گرز گران دست برد و خُرد و كلان را در زیر كوبش گرز خویش گرفت و از بسیارى كشته‌شدگان و انبوهى زخمیان، جوى خون در آوردگاه روان گردید؛ یكى، بى‌سر و دیگرى، سرنگون گشته بود. آن‌چنان بخت بر تورانیان پشت کرد که گویى شب بر روز چیره گشته است. در این هنگام تندبادى برخاست و روشنایى از خورشید بستاند و دشمن سر از پاى نشناخت و بر سپاه ایران پشت كرده، راه بیابان در پیش گرفت.
چو از دست رستم رها شد كمند/ سر شاه چین اندر آمد به بند/
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین/ ببستند بازوى خاقان چین/
پیاده همى راند تا رود شهد/ نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد/
چنین است رسم سراى فریب/ گهى بر فراز و گهى بر نشیب/
چنین بود تا بود گردان سپهر/ گهى جنگ و زهر است و گه نوش و مهر

پس از آنكه رستم، گهارگهانى لاف‌زن و عربده‌كش را با نوك نیزه از زین بركند و بر زمین افکند، فریاد شادى و ستایش از سپاه ایران برخاست و سپاه توران بهت‌زده در سكوت فرورفت. آنگاه تهمتن آرام به‌سوى سپاه ایران بازگشت و گودرز و توس شادمانه به دیدارش شتافتند و او را ستایش‌ها كردند. رستم گفت بر آن است تا مهد و تاج و تخت و یاره و سنج و طوق خاقان را همراه با پیلى كه بر آن تكیه زده، از او ستانده، به شهریار ایران بسپارد و براى این رهاورد نیاز به صد سوار نیزه‌افكن و شمشیرزن دارد تا آنان را نیز از این خوان گسترده بهره‌مند گرداند و چون به فرمان توس، صد تن از چابك‌ترین سواران فراخوانده شدند، رستم به آنان گفت: «سوگند خورید به جان و سر شاه و به خورشید و ماه و به خاك سیاوش كه هرگز به دشمن پشت نخواهید كرد كه اگر هریک از شما در برابر تورانیان پاى پس كشد، سرش را در زمان از تن جدا کرده، از خونش جوى‌ها روان خواهم گرداند». آن چابك‌سواران شمشیرزن مى‌دانستند رستم خوى شیران دارد و در میان خود سوگند خوردند هرگز به دشمن پشت نكنند. آنگاه همه نیزه‌به‌دست به‌سوى خاقان به تك تاختند و تهمتن خود در پیشاپیش این سپاه بى‌بازگشت، جان بر كف می‌تاخت. رستم عنان را به رخش سپرد و در مسیر خود به ‌سوى خاقان بر چرخ ماه خون چكانید آن‌چنان كه ستارگان به شگفتى این رزمگاه را به نظاره گرفته بودند. از آواى سواران و زخم سنان نیزه‌افكنان ایرانى ركیب از عنان پیدا نبود و هوا چون روى زنگى سیاه گشته و دشت پوشیده از كشتگان تورانى بود. همه زمین، پوشیده از تن‌هاى كشتگان و خفتان و كلاهخود بود، تن‌هایى كه با سرهایشان بدرود گفته بودند و تن‌هایی که از سرهایشان دور مانده بودند. زمین پر از آواز پولاد گردیده بود و چه بسیار نامداران تورانى كه براى دفاع از خاقان به‌ خیره، سرها و دست‌هاى خود را از دست داده بودند. رستم آن‌چنان خروشى برآورد كه گویى زمانه به جوش آمده و به فریاد گفت: «سپرها و سراپرده چینى و همه افسر و افسار چهارپایان را به ایران برم كه سزاوار كیخسرو، شهریار بى‌همانند جهان است و در تمام گیتى چنین پادشاهى هرگز بر جهان شهریارى نكرده است. این تاج زر به چه كار شما چینیان آید كه سزاوار شما بندى است كه بر دست‌هایتان زنم و خم كمندى است كه بر كمرگاه‌تان افكنم. همین كه به شما زندگانى بخشیده‌ام، كفایت مى‌كند كه این تاج و نگین از آنِ كس دیگرى است. برآنم پهلوانان تورانى و چینى و هندى چون منشور و شنگل و خاقان را به بند كشم و آنان را به نزد کیخسرو فرستم و خاك این آوردگاه را با نعل ستوران به ماه رسانم». خاقان چون ایرانیان را شتابان به سوى خویش دید، به دشنام زبان بگشود و گفت: «اى بد تنِ بد روان! آرزومندم نه ایران بماند نه شهریار آن. سزاوار است که همه شما از من امان جویید». و رستم را صلا در داد: «اى سگزى، تو از هركسى بدترى و شایسته آنى كه در زیر سم ستوران سپاهیان چینى درنوردیده شوى». و آنگاه به سپاهیان خود فرمان داد آنان را زیر باران تیر بگیرند و با این فرمان تیرها چون باد خزان كه بر درختان بوزد و برگریزان برپا كند، بر سپاه ایران باریدن گرفت. هوا را پرّ عقابان بپوشاند آن‌چنان كه ایرانیان تاكنون چنین رزمى به خواب نیز ندیده بودند. گودرز چون باران الماس بدید، دل‌نگران رستم گردید و به رهام گفت: «درنگ مكن، بازگرد و دویست كماندار با خود بیاور كه همه داراى كمان‌هاى چاچى باشند و پشت تهمتن را نگاه دارند». سپس به گیو گفت: «سپاه را بی‌آرایه برگیر كه دیگر هنگام آرام و آسایش و آرایه نیست و با دلیران خود بر میمنه سپاه دشمن بتاز و نگاه كن كه پیران و هومان در كجا هستند و تهمتن را بنگر كه چگونه در برابر خاقان چین آسمان را به زمین كشیده است». رهام چون پلنگى در پشت تهمتن حامیانه جاى گرفت و رستم به آواى بلند او را گفت: «بیم آن دارم در این نبرد رخش آسیب ببیند و اگر كمترین زخمی بر او آید، پیاده شوم و زمین را به خون چینیان سرخ‌گونه گردانم. این لشكر چینیان چون مور و ملخ هستند و تو با پیل و پیلبان آنان كارى نداشته باش و هر آنچه از شگنان و چینیان به كف آورم، به نزد خسرو روانه کنم». آن‌گاه فریاد برآورد: «باشد که چین و روم با اهرمن یار و جفت گردند. شما را آگهى نبود كه رستم در سپاه ایرانیان است، رستمى كه اژدها را به هیچ مى‌انگارد و در روز نبرد از پیل هراسش نیست و اكنون كه سوداى رزم با من دارید، هدیه من براى شما گرز و شمشیر است». سپس از فتراك زین پیچان كمند را بگشود و خم خام كمند را در كوهه زین افكند و رخش را برانگیخته، خروشى برآورد كه گویى گوش اژدها را بدرید و تهمتن به هر سوى كه خام خویش را درانداختی، پهلوانی از دلیران چینى و تورانى را بر زمین افکنده و آن كه بر زمین فرومى‌غلتید، به فرمان توس، كت‌بسته به اردوگاه ایران روانه مى‌شد. خاقان از فراز مهد خویش پیلى را دید كه بر پشت كوهى تكیه زده و آن پیل كسى جز رستم دیوبند نبود.

خاقان بیم‌زده كسى را از میان لشكریان خود برگزید كه زبان ایرانى را مى‌دانست و به او گفت نزد آن شیرمرد رفته، بگو این‌چنین در نبرد تندى مكن كه چغانیان و شگنى‌ها و چینى‌ها و وهرى‌ها در این نبرد نقش چندانى ندارند و نه شاه ختلان و نه شاه چین را با تو سر كین است. این افراسیاب است كه كینه تو را به دل گرفته و جهانى را این‌چنین به آشوب كشانده و از این رزم بر خود ستم‌ها كرده است. در میان ما كسى در اندیشه نام و ننگ نیست كه آشتى بهتر از جنگ مى‌نماید. آن فرستاده به نزد پیلتن آمده، آنچه را خاقان به پیام گفته بود، بیان کرد و یادآور شد خاقان كینه‌اى از تو به دل ندارد و اگر او رزمگاه را ترك گوید، تو نیز از رزم دست بشوى كه اكنون زمان نبرد به سر رسیده و دیگر نه كاموسى در میان سپاهیان تورانى است و نه دیگر خاقان در اندیشه نبرد. رستم پاسخ گفت: «بهاى رزم خاقان با ایرانیان، تخت و تاج اوست؛ چو آن پیل و تاج و تخت را به نزد من آورید، از نبرد دست خواهم شست». فرستاده خاقان گفت: «اى خداوند رخش، هنوز پیروزى به دست نیاورده‌اى، چگونه به غنیمت مى‌اندیشى؟ كه مى‌داند روزگار چگونه خواهد بود و چه كسى از این كارزار پیروز سر برون خواهد آورد؟».
نگه كرد خاقان از آن پشت پیل/ زمین دید بر سان دریاى نیل/
یكى پیل بر پشت كوه بلند/ ورا نام بُد رستم دیوبند/
یكى نامدارى ز لشكر بجست/ كه گفتار ایران بداند درست/
بدو گفت رو پیش آن شیرمرد/ بگویش كه تندى مكن در نبرد/
فرستاده آمد بر پیلتن/ زبان پر ز گفتار و دل پر شكن/
بدو گفت كاى مهتر رزمجو/ چو رزمت سر آمد كنون بزم جو/
چنین داد پاسخ كه پیلان و تاج/ به نزدیك من باید و تخت عاج/
فرستاده گفت اى خداوند رخش/ به دشت آهوى ناگرفته مبخش.
و آن‌گاه پس از این سخن، رستم به ‌سوى خاقان چین شتاب گرفت و چون به او نزدیك شد خاقان از روان خویش ناامید گردید و در كوته‌زمانی دیگر، كمند بر فراز سر رستم به چرخش آمده، سر شاه چین را در میان گرفت و او را از پیل فروكشید و بازویش را ببست و پیاده روانه رود شهد كرد، در‌حالى‌كه اكنون دیگر نه پیلى به زیر پاى داشت و نه تاجى بر سر و نه تختى كه بر آن تكیه زند. تهمتن سپس به گرز گران دست برد و خُرد و كلان را در زیر كوبش گرز خویش گرفت و از بسیارى كشته‌شدگان و انبوهى زخمیان، جوى خون در آوردگاه روان گردید؛ یكى، بى‌سر و دیگرى، سرنگون گشته بود. آن‌چنان بخت بر تورانیان پشت کرد که گویى شب بر روز چیره گشته است. در این هنگام تندبادى برخاست و روشنایى از خورشید بستاند و دشمن سر از پاى نشناخت و بر سپاه ایران پشت كرده، راه بیابان در پیش گرفت.
چو از دست رستم رها شد كمند/ سر شاه چین اندر آمد به بند/
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین/ ببستند بازوى خاقان چین/
پیاده همى راند تا رود شهد/ نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد/
چنین است رسم سراى فریب/ گهى بر فراز و گهى بر نشیب/
چنین بود تا بود گردان سپهر/ گهى جنگ و زهر است و گه نوش و مهر

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها