معابر شهری بلای جان نابیناها و کمبیناها
نسترن فرخه: «یکی از اعضای انجمن چند سال پیش در ریل مترو افتاد و فوت شد، بعد از آن کمی مشکلات تردد نابینایان در رسانهها مطرح شد اما اتفاقی نیفتاد، چند وقت پیش هم یکی از دوستان ما در چاه فاضلاب افتاد، یکی دیگر از بچهها بالای پل عابر پیاده میرود و خبر نداشته این پل در حال تعمیر است که از آن بالا به زمین پرت میشود و دنده و استخوانهایش همه میشکند». آدمهایی هستند که تنها با چشم دل به تماشای جهان نشستهاند و تقدیر، دنیای دیگری را به آنها عرضه کرده است؛ افرادی که یکباره جبر انتخابی جز پذیرفتن را سر راه آنها نمیگذارد و در این مسیر گاه منزوی میشوند و گاه شجاعانه به جلو حرکت میکنند. بیماران «آرپِی» به صورت ارثی دچار مشکل در شبکیه چشم میشوند که منجر به کاهش دید تدریجی خواهد شد. این بیماری با بیرحمی چشمان کودکی کمسنوسال، جوانی پرانرژی یا فردی سالمند را نشانه میگیرد و با حضوری همیشگی طرحی دگر از زندگی را برای آنها رسم میکند؛ طرحی که با حمایت دولتها باید کمبحرانتر شود، همچون ایمنسازی فضای شهری برای این افراد تا باعث به حداقل رسیدن آسیب جسمی و روحی آنها شود. اما در سالهای گذشته،
رسیدگی قابل توجهی به این موضوع نشده است. یکی از بیماران «آرپی» در مورد مشکل تردد کمبیناها و نابیناها در شهر به این نکته اشاره کرد که «تا دلتان بخواهد برای همین موضوع در بیرون از خانه آسیب دیدم. ما عصا به دست میگیریم که جلوی پا را کنترل میکند و بارها به دلیل نصب برخی تابلوها سرمان ضربه دیده و شکسته است». ماجرای استانداردسازی فضا برای تردد معلولان و نابینایان در سطح شهر بارها در صحن شورای شهر و شهرداری مورد نقد و بررسی قرار گرفته اما همچنان مشکلات به شکل جدی پابرجاست؛ مشکلی که بلای جان تکتک معلولان خواهد بود.
سعید در اوج دوران کودکی به سر میبرد که کمکم متوجه مشکلی در بینایی خود میشود؛ پسری هشتساله که دنیا برایش جز بازی و شیطنت معنی دیگری ندارد حالا باید تسلیم جبر زندگی شود و شروع به تجربه دنیای دیگری کند. سعید آذرخوش حالا مردی سیوچندساله است و در این سالها با وجود نازکی پرده شبکیه چشم و درد بیدرمان «آرپی» با زندگی و این تقدیر اجباری جنگیده است؛ مردی پرانرژی که مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری طی کرده و حالا در کنار دیگر فعالیتهایش عضو هیئتمدیره انجمن نابینایان و مسئول واحد نابینایان فرهنگسرای بهمن هم هست. خودش از اولین روزهای شروع این بیماری میگوید: «تا کلاس دوم دبستان هیچ مشکلی نداشتم، اما همان سال یک روز معلم، خانوادهام را خواست و به آنها گفت من سر کلاس مشکل بینایی دارم. بعد از معاینه دکتر متوجه شدیم بله واقعا بینایی من دچار مشکل شده است. اوایل ته کلاس مینشستم، بعد به نیمکتهای وسط کلاس و کمکم به نیمکتهای جلوی کلاس رسیدم. به یاد دارم که اواسط کلاس دوم، دیگر پای تخته مینشستم تا نوشتههای معلم را ببینم». سعید از روزهایی میگوید که روز به روز رنج کمشدن بینایی را بیشتر از گذشته به دوش میکشیده و
با صدای آرام خود ادامه میدهد: «میدانید موضوع این است که بینایی من یکدفعه تحلیل رفت؛ هرچه سنم بالاتر میرفت مشکل بینایی من هم بیشتر میشد. آن روزها بسیار به من فشار میآمد و اذیت میشدم، هرچه سنم بیشتر میشد محتاطتر عمل میکردم. روزهایی را به یاد دارم که در افسردگی کامل به سر میبردم، میترسیدم از خانه بیرون بروم، مثلا یک سوپرمارکت ساده نمیرفتم، چون صاحب مغازه و اجناس را درست نمیدیدم. وقتی فروشنده میگفت برو خودت رب، روغن و هر چیز دیگر را از قفسه بردار من هیچ چیزی نمیدیدم. همه در خانه میگفتند سعید مغازه نمیرود و میترسد و من واقعا دوست نداشتم به خرید بروم. روزهای زیادی گذشت که من درگیر ناراحتی این شرایط بودم». بیماری سعید همچون میهمانی بیدعوت در عمق زندگی او خانه کرده و گاه به دلیل عدم دید کافی در چاله و گودالی میافتد یا سرش با ضرب به تابلویی که در پیادهرو جا خوش کرده اصابت میکند. خودش با لحنی مملو از غم میگوید: «واقعیت این است که در تمام زمینههای بهیاری معابر، برای نابینایان هیچ کاری انجام ندادند؛ مثلا یکی از اعضای انجمن چند سال پیش در ریل مترو افتاد و فوت شد، بعد از آن کمی مشکلات تردد
نابینایان در رسانهها مطرح شد اما اتفاقی نیفتاد. من در این سالها به اندازه موهای سرم زمین خوردم و تا دلت بخواهد سرم با برخورد به تابلوهای خیابان شکسته است. تازه من به مقدار کم بینایی دارم، وای به حال بچههایی که کاملا نابینا هستند. با وجودی که این مشکلات تردد را در تهران داریم، در شهرستانها شرایط خیلی بدتر است؛ مثلا یک طرح از شهرداری بود برای تأسیس پارک معلولان که همین ایده خودش باعث جداکردن ما از دیگر اقشار جامعه میشود. چرا برای همه پارکها یک شرایط استاندارد در نظر گرفته نشود و فقط چند پارک محدود؟ اصلا مگر تعداد معلولان چقدر است؟ خب این امکانات را در کل پارکهای شهر پخش کنند. واقعیت این است که تا مشکلی برای ما پیش نیاید مسئولان به نابینایان نگاهی نمیکنند. چند وقت پیش یکی از دوستان ما در چاه فاضلاب افتاد، یکی دیگر از بچهها بالای پل عابر پیاده میرود و خبر نداشته این پل در حال تعمیر است که از آن بالا به زمین پرت میشود و دنده و استخوانهایش همه میشکند». سارا جوان سیواندیساله دیگری است که بیماری «آرپی» از همان سالهای اول عمرش روایت دیگری را برای زندگی او ترسیم کرده؛ دختر هفتسالهای که از عنفوان
کودکی دغدغههایی متفاوت از همسالانش را به دوش کشیده است، با لحنی آهنگین از آن روزها میگوید: «هفتساله بودم که خانواده متوجه مشکل بینایی من شدند و چون در خانواده دور دو فرد با مشکل بینایی داشتیم، سریع پیگیری کردیم که پزشک تأیید کرد من هم دچار بیماری «آرپی» هستم، ولی من به مدرسه بچههای بینا رفتم و همه چیز عادی بود، فقط شبها دیدم دچار مشکل میشد تا زمانی که به پیشدانشگاهی رسیدم، آن زمان دیدم افت شدیدی پیدا کرد. خیلی شرایط سختی بود و چون تخته را درست نمیدیدم معلمها من را درک نمیکردند و با وجودی که درسم خوب بود، در خواندن نمیتوانستم با سرعت بچههای دیگر همراه شوم و معلمها اصلا این مسائل را نمیفهمیدند. دیگر برای خودم ملموس شده بود که بینایی من در حال کمشدن است، به حدی رسیده بود که دیگر نمیتوانستم به تنهایی مدرسه بروم و خیلی وقتها در مدرسه را هم پیدا نمیکردم». سارا قربانینژاد، حالا روانشناس کودکان استثنائی است، اما از روزهایی میگوید که برای ورود به دانشگاه و کنکور دچار مشکلاتی شده بود و ادامه میدهد: «در دبیرستان رشته تجربی خواندم و برای کنکور، گزینه کمبینا را در دفترچه پر کردم که چند روز بعد
از سازمان سنجش نامهای آمد و من را به بهزیستی ارجاع دادند و از آنجا هم به مجتمع نابینایان خزانه رفتم که بعد از بیناییسنجی گفتند از این لحظه جزء معلولان محسوب میشوید، ولی آن سال با وجودی که رتبه خوبی دریافت کردم، اجازه تحصیل در این رشته به من داده نشد؛ چون رشتههای آزمایشگاهی نیاز به بینایی بالای 60 درصد داشت که من فاقد آن بودم». این زن جوان از دورانهای تلخی میگوید که بیماری همچون بختکی روزگارش را به سیاهی کشانده بود و میگوید: «در پیشدانشگاهی من دوستان زیادی داشتم و سالها بود که با هم دوست بودیم، اما کمکم شرایط متفاوت شده بود. مثلا آنها میخواستند بیرون بروند ولی من دیگر نمیتوانستم و جرئت هم نمیکردم برای آنها توضیح دهم چه اتفاقی در حال افتادن است. راستش سعی کردم دایره دوستانم را محدود و محدودتر کنم تا اینکه با همه قطع ارتباط کردم؛ چون بین خودم و آنها تفاوتهای بسیاری را حس میکردم».
نسترن فرخه: «یکی از اعضای انجمن چند سال پیش در ریل مترو افتاد و فوت شد، بعد از آن کمی مشکلات تردد نابینایان در رسانهها مطرح شد اما اتفاقی نیفتاد، چند وقت پیش هم یکی از دوستان ما در چاه فاضلاب افتاد، یکی دیگر از بچهها بالای پل عابر پیاده میرود و خبر نداشته این پل در حال تعمیر است که از آن بالا به زمین پرت میشود و دنده و استخوانهایش همه میشکند». آدمهایی هستند که تنها با چشم دل به تماشای جهان نشستهاند و تقدیر، دنیای دیگری را به آنها عرضه کرده است؛ افرادی که یکباره جبر انتخابی جز پذیرفتن را سر راه آنها نمیگذارد و در این مسیر گاه منزوی میشوند و گاه شجاعانه به جلو حرکت میکنند. بیماران «آرپِی» به صورت ارثی دچار مشکل در شبکیه چشم میشوند که منجر به کاهش دید تدریجی خواهد شد. این بیماری با بیرحمی چشمان کودکی کمسنوسال، جوانی پرانرژی یا فردی سالمند را نشانه میگیرد و با حضوری همیشگی طرحی دگر از زندگی را برای آنها رسم میکند؛ طرحی که با حمایت دولتها باید کمبحرانتر شود، همچون ایمنسازی فضای شهری برای این افراد تا باعث به حداقل رسیدن آسیب جسمی و روحی آنها شود. اما در سالهای گذشته،
رسیدگی قابل توجهی به این موضوع نشده است. یکی از بیماران «آرپی» در مورد مشکل تردد کمبیناها و نابیناها در شهر به این نکته اشاره کرد که «تا دلتان بخواهد برای همین موضوع در بیرون از خانه آسیب دیدم. ما عصا به دست میگیریم که جلوی پا را کنترل میکند و بارها به دلیل نصب برخی تابلوها سرمان ضربه دیده و شکسته است». ماجرای استانداردسازی فضا برای تردد معلولان و نابینایان در سطح شهر بارها در صحن شورای شهر و شهرداری مورد نقد و بررسی قرار گرفته اما همچنان مشکلات به شکل جدی پابرجاست؛ مشکلی که بلای جان تکتک معلولان خواهد بود.
سعید در اوج دوران کودکی به سر میبرد که کمکم متوجه مشکلی در بینایی خود میشود؛ پسری هشتساله که دنیا برایش جز بازی و شیطنت معنی دیگری ندارد حالا باید تسلیم جبر زندگی شود و شروع به تجربه دنیای دیگری کند. سعید آذرخوش حالا مردی سیوچندساله است و در این سالها با وجود نازکی پرده شبکیه چشم و درد بیدرمان «آرپی» با زندگی و این تقدیر اجباری جنگیده است؛ مردی پرانرژی که مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری طی کرده و حالا در کنار دیگر فعالیتهایش عضو هیئتمدیره انجمن نابینایان و مسئول واحد نابینایان فرهنگسرای بهمن هم هست. خودش از اولین روزهای شروع این بیماری میگوید: «تا کلاس دوم دبستان هیچ مشکلی نداشتم، اما همان سال یک روز معلم، خانوادهام را خواست و به آنها گفت من سر کلاس مشکل بینایی دارم. بعد از معاینه دکتر متوجه شدیم بله واقعا بینایی من دچار مشکل شده است. اوایل ته کلاس مینشستم، بعد به نیمکتهای وسط کلاس و کمکم به نیمکتهای جلوی کلاس رسیدم. به یاد دارم که اواسط کلاس دوم، دیگر پای تخته مینشستم تا نوشتههای معلم را ببینم». سعید از روزهایی میگوید که روز به روز رنج کمشدن بینایی را بیشتر از گذشته به دوش میکشیده و
با صدای آرام خود ادامه میدهد: «میدانید موضوع این است که بینایی من یکدفعه تحلیل رفت؛ هرچه سنم بالاتر میرفت مشکل بینایی من هم بیشتر میشد. آن روزها بسیار به من فشار میآمد و اذیت میشدم، هرچه سنم بیشتر میشد محتاطتر عمل میکردم. روزهایی را به یاد دارم که در افسردگی کامل به سر میبردم، میترسیدم از خانه بیرون بروم، مثلا یک سوپرمارکت ساده نمیرفتم، چون صاحب مغازه و اجناس را درست نمیدیدم. وقتی فروشنده میگفت برو خودت رب، روغن و هر چیز دیگر را از قفسه بردار من هیچ چیزی نمیدیدم. همه در خانه میگفتند سعید مغازه نمیرود و میترسد و من واقعا دوست نداشتم به خرید بروم. روزهای زیادی گذشت که من درگیر ناراحتی این شرایط بودم». بیماری سعید همچون میهمانی بیدعوت در عمق زندگی او خانه کرده و گاه به دلیل عدم دید کافی در چاله و گودالی میافتد یا سرش با ضرب به تابلویی که در پیادهرو جا خوش کرده اصابت میکند. خودش با لحنی مملو از غم میگوید: «واقعیت این است که در تمام زمینههای بهیاری معابر، برای نابینایان هیچ کاری انجام ندادند؛ مثلا یکی از اعضای انجمن چند سال پیش در ریل مترو افتاد و فوت شد، بعد از آن کمی مشکلات تردد
نابینایان در رسانهها مطرح شد اما اتفاقی نیفتاد. من در این سالها به اندازه موهای سرم زمین خوردم و تا دلت بخواهد سرم با برخورد به تابلوهای خیابان شکسته است. تازه من به مقدار کم بینایی دارم، وای به حال بچههایی که کاملا نابینا هستند. با وجودی که این مشکلات تردد را در تهران داریم، در شهرستانها شرایط خیلی بدتر است؛ مثلا یک طرح از شهرداری بود برای تأسیس پارک معلولان که همین ایده خودش باعث جداکردن ما از دیگر اقشار جامعه میشود. چرا برای همه پارکها یک شرایط استاندارد در نظر گرفته نشود و فقط چند پارک محدود؟ اصلا مگر تعداد معلولان چقدر است؟ خب این امکانات را در کل پارکهای شهر پخش کنند. واقعیت این است که تا مشکلی برای ما پیش نیاید مسئولان به نابینایان نگاهی نمیکنند. چند وقت پیش یکی از دوستان ما در چاه فاضلاب افتاد، یکی دیگر از بچهها بالای پل عابر پیاده میرود و خبر نداشته این پل در حال تعمیر است که از آن بالا به زمین پرت میشود و دنده و استخوانهایش همه میشکند». سارا جوان سیواندیساله دیگری است که بیماری «آرپی» از همان سالهای اول عمرش روایت دیگری را برای زندگی او ترسیم کرده؛ دختر هفتسالهای که از عنفوان
کودکی دغدغههایی متفاوت از همسالانش را به دوش کشیده است، با لحنی آهنگین از آن روزها میگوید: «هفتساله بودم که خانواده متوجه مشکل بینایی من شدند و چون در خانواده دور دو فرد با مشکل بینایی داشتیم، سریع پیگیری کردیم که پزشک تأیید کرد من هم دچار بیماری «آرپی» هستم، ولی من به مدرسه بچههای بینا رفتم و همه چیز عادی بود، فقط شبها دیدم دچار مشکل میشد تا زمانی که به پیشدانشگاهی رسیدم، آن زمان دیدم افت شدیدی پیدا کرد. خیلی شرایط سختی بود و چون تخته را درست نمیدیدم معلمها من را درک نمیکردند و با وجودی که درسم خوب بود، در خواندن نمیتوانستم با سرعت بچههای دیگر همراه شوم و معلمها اصلا این مسائل را نمیفهمیدند. دیگر برای خودم ملموس شده بود که بینایی من در حال کمشدن است، به حدی رسیده بود که دیگر نمیتوانستم به تنهایی مدرسه بروم و خیلی وقتها در مدرسه را هم پیدا نمیکردم». سارا قربانینژاد، حالا روانشناس کودکان استثنائی است، اما از روزهایی میگوید که برای ورود به دانشگاه و کنکور دچار مشکلاتی شده بود و ادامه میدهد: «در دبیرستان رشته تجربی خواندم و برای کنکور، گزینه کمبینا را در دفترچه پر کردم که چند روز بعد
از سازمان سنجش نامهای آمد و من را به بهزیستی ارجاع دادند و از آنجا هم به مجتمع نابینایان خزانه رفتم که بعد از بیناییسنجی گفتند از این لحظه جزء معلولان محسوب میشوید، ولی آن سال با وجودی که رتبه خوبی دریافت کردم، اجازه تحصیل در این رشته به من داده نشد؛ چون رشتههای آزمایشگاهی نیاز به بینایی بالای 60 درصد داشت که من فاقد آن بودم». این زن جوان از دورانهای تلخی میگوید که بیماری همچون بختکی روزگارش را به سیاهی کشانده بود و میگوید: «در پیشدانشگاهی من دوستان زیادی داشتم و سالها بود که با هم دوست بودیم، اما کمکم شرایط متفاوت شده بود. مثلا آنها میخواستند بیرون بروند ولی من دیگر نمیتوانستم و جرئت هم نمیکردم برای آنها توضیح دهم چه اتفاقی در حال افتادن است. راستش سعی کردم دایره دوستانم را محدود و محدودتر کنم تا اینکه با همه قطع ارتباط کردم؛ چون بین خودم و آنها تفاوتهای بسیاری را حس میکردم».