|

نگاهی به سریال «پنی دردفول» اثر جان لوگان

مواجهه اسطوره‌های وحشت با خویشتن

حسنا پرویزی

مسیح مصلوب با پاهایی خون‌آلود آویخته بر دیواری خالی، شاهد مناجات ونسا آیوز است. ونسا، میان بازوهای خودش قرار گرفته است. پیچ‌وتاب می‌خورد. نجواگونه کتاب مقدس را از بر می‌خواند. اشک از گوشه چشمانش سرازیر می‌شود. چراغ پت‌پت می‌کند، اما خاموش نمی‌شود. از پشت چراغ، عقرب هولناکی بیرون می‌جهد. ونسا ترسیده اما تکان نمی‌خورد. سر جایش میخکوب شده و دعا را قطع کرده است. عقرب از شانه‌های زن بالا می‌رود. ونسا با چشمانی وحشت‌زده شاهد نزدیک‌شدن عقرب به سرانگشتان و بعد گردنش است، اما تکان نمی‌خورد. انگار راه فراری از آن نیست.

تمام آنچه سریال پنی دردفول باید بگوید را می‌توان در همین صحنه نفس‌گیر دید. مواجهه انسان با ترس‌هایی که از عمق وجودش می‌آید. همین‌قدر ترسیده، همین‌قدر لرزان و همین‌قدر مصمم برای رویا‌رویی با چیزی که مثل خوره روحت را می‌‎خورد.
ونسا به تاوان گناهی که خیال می‌کند مرتکب شده، مینا دوست کودکی‌اش را از دست داده است. اهریمن، روح و جسم مینا را به یغما برده است. ونسا به کمک سر مالکوم موری، پدر مینا، به جنگ این اهریمن می‌رود. مالکوم ارتش کوچکی گرد هم می‌آورد که هرکدام را می‌توان در جایی از ادبیات وحشت پیدا کرد، بی‌آنکه نیاز به معرفی داشته باشند.
ونسا، ایتان چندلر را به خاطر قدرت خارق‌العاده‌اش در تیراندازی و نیروی عجیبی که در چشمان او می‌بیند، دعوت می‌کند تا در راه مبارزه با اهریمن در کنار او بایستد؛ بی‌آنکه از ذات گرگینه او باخبر باشد. نفر بعد دکتر فرانکشتاینِ معروف است. همان‌که در پستوی خانه کثیف و ارزانش مسیح می‌شود و نه به دم مسیحایی بلکه به قدرت دست‌ها و ایمان قلبی، مرز بین زندگان و مردگان را از بین می‌برد. خانه دوریان گری، تنها نقطه‌ای است که روشن و زیبا، در دل این شهر رازآلود و مه‌گرفته تصویر می‌شود. قصه او نیز ناگهان به قصه ونسا گره می‌خورد. ونسا که محور اصلی این داستان است؛ قدرتی جادویی برای برقراری ارتباط با ماوراءالطبیعه دارد. دراکولا نیز کم‌کم به داستان زندگی ونسا اضافه می‌شود. در لندن تاریک و یخ‌زده قرن نوزدهم، قهرمان‌های عجیب و ترسناک قصه‌های آشنا، گرد هم می‌آیند تا مینا را پیدا کنند.
ونسا با وجود تمام حمایت‌هایی که در راه پیداکردن دوستش می‌شود، اما باز در این راه تنهای تنهاست. او با خاطراتش که بی‌شباهت به عقرب نیستند، در یک اتاق تنها می‌ماند. خاطرات نیش‌داری که این زن رنج‌کشیده را به راحتی از پا درمی‌آورند. ونسا به جنگ لوسیفر می‌رود و از زخم‌هایی که به شانه‌اش می‌زند آخ نمی‌گوید؛ چراکه خودش را به خاطر ارتکاب به گناه مقصر می‌داند.
پنی دردفول داستان مواجهه آدم‌ها با گناهانشان است. انگار نبرد نهاییِ بین شر و خیر، جایی بیرون از ذات آدمی نخواهد بود؛ بلکه این نبرد رویا‌رویی با اعمالی است که تا ابد گریبان‌گیر آدم هستند. رویارویی فرانکشتاین با مخلوقاتش، سر مالکوم با خانواده‌اش که سبب مرگشان شده و ونسا با خودش، همان نبرد نهایی است.
ونسا در رویارویی با خاطراتش از آنچه بوده، چشم می‌پوشد و دست در دست دراکولا به آنچه خیال می‌کند هست، راضی می‌شود. او علتی جز تاریکی و رذالت ذاتی برای گناهانش نمی‌یابد؛ پس خودش را تسلیم دراکولا می‌کند. او خود را منشأ پلیدی می‌داند و می‌خواهد عروس دراکولا باشد. اما در نهایت با سرگذشتی تراژیک روحش را از خاطرات پُر نیش و کنایه خلاص می‌کند.

مسیح مصلوب با پاهایی خون‌آلود آویخته بر دیواری خالی، شاهد مناجات ونسا آیوز است. ونسا، میان بازوهای خودش قرار گرفته است. پیچ‌وتاب می‌خورد. نجواگونه کتاب مقدس را از بر می‌خواند. اشک از گوشه چشمانش سرازیر می‌شود. چراغ پت‌پت می‌کند، اما خاموش نمی‌شود. از پشت چراغ، عقرب هولناکی بیرون می‌جهد. ونسا ترسیده اما تکان نمی‌خورد. سر جایش میخکوب شده و دعا را قطع کرده است. عقرب از شانه‌های زن بالا می‌رود. ونسا با چشمانی وحشت‌زده شاهد نزدیک‌شدن عقرب به سرانگشتان و بعد گردنش است، اما تکان نمی‌خورد. انگار راه فراری از آن نیست.

تمام آنچه سریال پنی دردفول باید بگوید را می‌توان در همین صحنه نفس‌گیر دید. مواجهه انسان با ترس‌هایی که از عمق وجودش می‌آید. همین‌قدر ترسیده، همین‌قدر لرزان و همین‌قدر مصمم برای رویا‌رویی با چیزی که مثل خوره روحت را می‌‎خورد.
ونسا به تاوان گناهی که خیال می‌کند مرتکب شده، مینا دوست کودکی‌اش را از دست داده است. اهریمن، روح و جسم مینا را به یغما برده است. ونسا به کمک سر مالکوم موری، پدر مینا، به جنگ این اهریمن می‌رود. مالکوم ارتش کوچکی گرد هم می‌آورد که هرکدام را می‌توان در جایی از ادبیات وحشت پیدا کرد، بی‌آنکه نیاز به معرفی داشته باشند.
ونسا، ایتان چندلر را به خاطر قدرت خارق‌العاده‌اش در تیراندازی و نیروی عجیبی که در چشمان او می‌بیند، دعوت می‌کند تا در راه مبارزه با اهریمن در کنار او بایستد؛ بی‌آنکه از ذات گرگینه او باخبر باشد. نفر بعد دکتر فرانکشتاینِ معروف است. همان‌که در پستوی خانه کثیف و ارزانش مسیح می‌شود و نه به دم مسیحایی بلکه به قدرت دست‌ها و ایمان قلبی، مرز بین زندگان و مردگان را از بین می‌برد. خانه دوریان گری، تنها نقطه‌ای است که روشن و زیبا، در دل این شهر رازآلود و مه‌گرفته تصویر می‌شود. قصه او نیز ناگهان به قصه ونسا گره می‌خورد. ونسا که محور اصلی این داستان است؛ قدرتی جادویی برای برقراری ارتباط با ماوراءالطبیعه دارد. دراکولا نیز کم‌کم به داستان زندگی ونسا اضافه می‌شود. در لندن تاریک و یخ‌زده قرن نوزدهم، قهرمان‌های عجیب و ترسناک قصه‌های آشنا، گرد هم می‌آیند تا مینا را پیدا کنند.
ونسا با وجود تمام حمایت‌هایی که در راه پیداکردن دوستش می‌شود، اما باز در این راه تنهای تنهاست. او با خاطراتش که بی‌شباهت به عقرب نیستند، در یک اتاق تنها می‌ماند. خاطرات نیش‌داری که این زن رنج‌کشیده را به راحتی از پا درمی‌آورند. ونسا به جنگ لوسیفر می‌رود و از زخم‌هایی که به شانه‌اش می‌زند آخ نمی‌گوید؛ چراکه خودش را به خاطر ارتکاب به گناه مقصر می‌داند.
پنی دردفول داستان مواجهه آدم‌ها با گناهانشان است. انگار نبرد نهاییِ بین شر و خیر، جایی بیرون از ذات آدمی نخواهد بود؛ بلکه این نبرد رویا‌رویی با اعمالی است که تا ابد گریبان‌گیر آدم هستند. رویارویی فرانکشتاین با مخلوقاتش، سر مالکوم با خانواده‌اش که سبب مرگشان شده و ونسا با خودش، همان نبرد نهایی است.
ونسا در رویارویی با خاطراتش از آنچه بوده، چشم می‌پوشد و دست در دست دراکولا به آنچه خیال می‌کند هست، راضی می‌شود. او علتی جز تاریکی و رذالت ذاتی برای گناهانش نمی‌یابد؛ پس خودش را تسلیم دراکولا می‌کند. او خود را منشأ پلیدی می‌داند و می‌خواهد عروس دراکولا باشد. اما در نهایت با سرگذشتی تراژیک روحش را از خاطرات پُر نیش و کنایه خلاص می‌کند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها