پاریس، جشن بیکران
گلبرگ -برزین
فرانسه امروز چگونه جایی است؟ آیا هنوز دلاورانی چون تفنگداران الکساندر دوما حافظ کشورند؟ یا جوانمردانی با صفات ژان والژان در بینوایانِ ویکتور هوگو، کوزتها را پاس میدارند؟ شاید دیگر اثری از حال و هوای قرن نوزدهم در فرانسه نباشد، اما فرانسویها هنوز نمایشنامههای قرن هفدهم مولیر را به روی صحنه میبرند و با شخصیتهای آن ارتباط برقرار میکنند. بالزاک و زولا جزو لاینفک فرهنگ آنها هستند و مزه مادلنهای پروست برای همهشان آشناست. افسانههای دیو و دلبر و سیندرلا و زیبای خفته، مرزهای کشور را درنوردیدهاند. بحث در باب اگزیستانسیالیسم سارتر کماکان داغ است و کامو و سقوطش انگیزه مناظره. سنت اگزوپری و شازده کوچولویش که جای خود دارند. اما سوای همه آنچه در آثار ادبی از فرهنگ این کشور به دست میآید، فرانسه صاحب یک نماد بینظیر است: پاریس.
تصویر پاریس در برخی از آثار نویسندگانی که نامشان ذکر شد، و بسیاری دیگر، به انحاء گوناگون ترسیم شده است. اما تجربه غیرفرانسویها از آن دلانگیزتر است؛ از «نسل گمگشته» دهه ۱۹۲۰ گرفته تا انریکه ویلا ماتاس، نویسنده اسپانیولی که در کنار مارگریت دوراس، پاریس سالهای ۱۹۷۰را به نقل از همینگوی، «بدون پایان» توصیف میکند. روایت گرترود استاین در «خودزندگینامه آلیس ب. تُکلاس»، سیلویا بیچ در «شکسپیر و شرکاء» و جَنِت فلَنِر در «پاریس دیروز بود»، نشان از جوش و خروش و شور و حالی دارد که در هیچ کجای دیگر نبوده است. جوش و خروش و هیجانی که ارنست همینگوی را به نوشتن سه کتاب واداشت: «پاریس جشن بیکران»، «همسر پاریسی» و «زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست».
پاریس جشن بیکران، خاطرات جوانی همینگوی است. زمانی که ظاهرا فقیرانه با همسر اولش هَدلی ریچاردسن و پسر کوچکشان در آنجا زندگی میکرد. او در این نوشتهها تصویر دلنشینی از پاریس ترسیم میکند. از بزچرانهایی میگوید که در خیابانهای شهر همراه گله خود شیر میفروختند. از کارتیه لاتن و کافههایش میگوید و از رستورانهای خیابان موفتار. از رستوران پِش میراکولُز میگوید که به آنجا میرفت چون برایش یادآور تابلویی از سیسلی بود. ماجراهای بیپایانش را با سیلویا بیچ (صاحب کتابفروشی شکسپیر و شرکا)، گرترود استاین، جیمز جویس، اِزرا پاوند و ف. اسکات فیتزجرالد و پیکاسو و دالی حکایت میکند؛ شب و روزهایی که با هم سپری میکردند و ساعتهای طولانی که به بحث و گفتوگو و خوردن و نوشیدن میگذراندند.
«پاریس جشن بیکران» دو، سه سال پس از خودکشی همینگوی انتشار یافت. دستنوشتههایی بدون نظم و ترتیب بود که سالها در انبار هتل ریتز خاک خورده بود و او حتی شخصا عنوانی برای آن انتخاب نکرده بود. نامش را عاقبت ویراستار کتاب بر آن گذاشت، چون همینگوی گفته بود: «اگر بخت آنقدر یار شما باشد که در جوانی در پاریس زندگی کنید، تا باقی عمر هر کجا بروید، با شما میماند، چون پاریس جشنی بیکران است».
فرانسه امروز چگونه جایی است؟ آیا هنوز دلاورانی چون تفنگداران الکساندر دوما حافظ کشورند؟ یا جوانمردانی با صفات ژان والژان در بینوایانِ ویکتور هوگو، کوزتها را پاس میدارند؟ شاید دیگر اثری از حال و هوای قرن نوزدهم در فرانسه نباشد، اما فرانسویها هنوز نمایشنامههای قرن هفدهم مولیر را به روی صحنه میبرند و با شخصیتهای آن ارتباط برقرار میکنند. بالزاک و زولا جزو لاینفک فرهنگ آنها هستند و مزه مادلنهای پروست برای همهشان آشناست. افسانههای دیو و دلبر و سیندرلا و زیبای خفته، مرزهای کشور را درنوردیدهاند. بحث در باب اگزیستانسیالیسم سارتر کماکان داغ است و کامو و سقوطش انگیزه مناظره. سنت اگزوپری و شازده کوچولویش که جای خود دارند. اما سوای همه آنچه در آثار ادبی از فرهنگ این کشور به دست میآید، فرانسه صاحب یک نماد بینظیر است: پاریس.
تصویر پاریس در برخی از آثار نویسندگانی که نامشان ذکر شد، و بسیاری دیگر، به انحاء گوناگون ترسیم شده است. اما تجربه غیرفرانسویها از آن دلانگیزتر است؛ از «نسل گمگشته» دهه ۱۹۲۰ گرفته تا انریکه ویلا ماتاس، نویسنده اسپانیولی که در کنار مارگریت دوراس، پاریس سالهای ۱۹۷۰را به نقل از همینگوی، «بدون پایان» توصیف میکند. روایت گرترود استاین در «خودزندگینامه آلیس ب. تُکلاس»، سیلویا بیچ در «شکسپیر و شرکاء» و جَنِت فلَنِر در «پاریس دیروز بود»، نشان از جوش و خروش و شور و حالی دارد که در هیچ کجای دیگر نبوده است. جوش و خروش و هیجانی که ارنست همینگوی را به نوشتن سه کتاب واداشت: «پاریس جشن بیکران»، «همسر پاریسی» و «زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست».
پاریس جشن بیکران، خاطرات جوانی همینگوی است. زمانی که ظاهرا فقیرانه با همسر اولش هَدلی ریچاردسن و پسر کوچکشان در آنجا زندگی میکرد. او در این نوشتهها تصویر دلنشینی از پاریس ترسیم میکند. از بزچرانهایی میگوید که در خیابانهای شهر همراه گله خود شیر میفروختند. از کارتیه لاتن و کافههایش میگوید و از رستورانهای خیابان موفتار. از رستوران پِش میراکولُز میگوید که به آنجا میرفت چون برایش یادآور تابلویی از سیسلی بود. ماجراهای بیپایانش را با سیلویا بیچ (صاحب کتابفروشی شکسپیر و شرکا)، گرترود استاین، جیمز جویس، اِزرا پاوند و ف. اسکات فیتزجرالد و پیکاسو و دالی حکایت میکند؛ شب و روزهایی که با هم سپری میکردند و ساعتهای طولانی که به بحث و گفتوگو و خوردن و نوشیدن میگذراندند.
«پاریس جشن بیکران» دو، سه سال پس از خودکشی همینگوی انتشار یافت. دستنوشتههایی بدون نظم و ترتیب بود که سالها در انبار هتل ریتز خاک خورده بود و او حتی شخصا عنوانی برای آن انتخاب نکرده بود. نامش را عاقبت ویراستار کتاب بر آن گذاشت، چون همینگوی گفته بود: «اگر بخت آنقدر یار شما باشد که در جوانی در پاریس زندگی کنید، تا باقی عمر هر کجا بروید، با شما میماند، چون پاریس جشنی بیکران است».