|

نگاهی به سریال« فلیبگ»، ساخته فیبی والر-بریج

تنهایی ویرانگر بشر

حسنا پرویزی

داستان سریال، روایت سخت‌ترین دوره زندگی یک زن جوان است. او در لندن زندگی می‌کند و کافه کوچکی را می‌گرداند که در حال ورشکستگی است. مادرش فوت کرده و حالا پدرش با زنی روشنفکر و هنرمند و در عین حال کینه‌توز آشنا شده و در آستانه ازدواج است. «فلیبگ» مدام درگیر روابط ناموفق می‌شود. مردی که او را دوست دارد و تحت هیچ شرایطی تنهایش نگذاشته، حالا به جایی رسیده که می‌خواهد او را ترک کند. رابطه فلیبگ با خواهرش هم تعریفی نیست و مشکلات زیادی را به همراه دارد. اما هیچ‌کدام از این مشکلات به اندازه مرگ دوستش «بو» او را از پا درنیاورده است.
فلیبگ خیلی به اخلاقیات و عرف جامعه اهمیتی نمی‌دهد. شلخته است و خود را ملزم نمی‌داند که مبادی آداب باشد. او گاهی نسبت به اطرافیانش بی‌رحمانه رفتار می‌کند و از اغلبِ آنها برای رسیدن به مقصود خود استفاده می‌کند. او در پنهان‌کاری استاد است و رازهای زیادی با خودش حمل می‌کند. رازهایی که حتی آنها را از درمانگر خود نیز پنهان کرده و همه‌چیز را به او هم نمی‌گوید. خانواده‎‌اش هم به اندازه خود او عجیب و غریب هستند. خواهر او، کلر چنان تودار است که اعضای خانواده‌اش حتی نمی‌دانند او برای امرار معاش چه می‌کند. کلر یک شوهر عجیب و غریب‌تر از خودش هم دارد که دائم‌الخمر و بی‌بندوبار است و مدام با فلیبگ دچار مشکل می‌شود. پدر پیر آنها با زن نسبتا جوانی که هنرمند است زندگی می‌کند و همه اختیار خودش و زندگی را به او سپرده است. رابطه او هم با دخترهایش بعد از مرگ همسر اول، دچار مشکل شده است.
با وجود همه این مسائل، فلیبگ دختر سرسختی است که بار مسئولیت زندگی غمبارش را خودش به دوش می‌کشد و از کسی کمک نمی‌گیرد. او حتی به خواهر متمولش درمورد مشکلات مالی که او را زمین زده است، چیزی نمی‌گوید و کمکی نمی‌خواهد. فلیبگ در لحظه زندگی می‌کند و خودش را در اتفاقات روزمره سانسور نمی‌کند. او می‌تواند در برابر دیگران بی‌مسئولیت جلوه کند؛ اما این فقط قشر مصنوعی است که او برای محافظت از خود به دور خودش کشیده است. فلیبگ استفاده از زنانگی را برای رسیدن به مقاصدش صحیح نمی‌داند اما آن‌قدر هم خودش را پایبند نمی‌بیند که از آن چشم بپوشد.
در طول سریال از طریق فلش‌بک‌های زیادی، به گذشته او پی می‌بریم. گذشته‌ای که با نزدیک‌ترین دوستش بو داشته است. به لحظات خوش و منحصربه‌فردی که در کنار او سپری کرده است. حالا علت ناراحتی حاصل از فقدان او را می‌توانیم درک کنیم. بو تنها کسی بود که فلیبگ را درک می‌کرد و بی‌آنکه او را قضاوت کند در کنارش ایستاده بود. بو برای فلیبگ نقش خانواده را‌ بازی می‌کرد. خانواده‌ای که به ضرب و زور هم نمی‌تواند با آنها ارتباط برقرار کند. فلیبگ در طول سریال با افراد زیادی آشنا می‌شود و سعی در برقراری ارتباط با آنها دارد؛ اما با هی‌چکدام به جایی نمی‌رسد و فقط جای آدم‌ها با هم عوض می‌شود.
او در مراسم شام خانوادگی با کشیشی که برای انجام ازدواج پدر فلیبگ آمده، آشنا می‌شود. این کشیش بسیار خوش‌تیپ‌، بی‌پروا و تا حدی جدی است. چیزی نمی‌گذرد که فلیبگ به او دل می‌بازد، اما خوب می‌داند این کشیش در تجرد قطعی به سر می‌برد؛ پس نمی‌تواند با او باشد. حضور کشیش، دوستی این دو نفر در کنار یکدیگر و شیمی موجود بین آنها لحظات جذاب و بی‌نظیری را رقم می‌زند. اما ارتباط با این فرد نیز نمی‌تواند تمام آن چیزی باشد که فلیبگ می‌خواهد. در زندگی او هر چیزی به سادگی، به چالش تبدیل می‌شود. حتی عشق هم برای او بحرانی حل‌نشدنی را به وجود می‌آورد.
زمانی همه عدم تعادل‌های روحی فلیبگ منطقی‌تر به نظر می‌رسد که به راز او درمورد مرگ دوستش بو پی می‌بریم. به دوش کشیدن این‌بار برای هرکسی ناگوار است؛ چراکه بی‌تقصیر نبودن در مرگ نزدیک‌ترین آدم زندگی‌ات، بی‌شک ضربه مهلکی بر پیکره‌ات وارد خواهد آورد. آشکارسازی تدریجی این عذاب وجدان مخفیانه در طول سریال به درست‌ترین شکل ممکن رخ می‌دهد و درک‌کردن فلیبگ و همدلی با او را ممکن می‌سازد.

داستان سریال، روایت سخت‌ترین دوره زندگی یک زن جوان است. او در لندن زندگی می‌کند و کافه کوچکی را می‌گرداند که در حال ورشکستگی است. مادرش فوت کرده و حالا پدرش با زنی روشنفکر و هنرمند و در عین حال کینه‌توز آشنا شده و در آستانه ازدواج است. «فلیبگ» مدام درگیر روابط ناموفق می‌شود. مردی که او را دوست دارد و تحت هیچ شرایطی تنهایش نگذاشته، حالا به جایی رسیده که می‌خواهد او را ترک کند. رابطه فلیبگ با خواهرش هم تعریفی نیست و مشکلات زیادی را به همراه دارد. اما هیچ‌کدام از این مشکلات به اندازه مرگ دوستش «بو» او را از پا درنیاورده است.
فلیبگ خیلی به اخلاقیات و عرف جامعه اهمیتی نمی‌دهد. شلخته است و خود را ملزم نمی‌داند که مبادی آداب باشد. او گاهی نسبت به اطرافیانش بی‌رحمانه رفتار می‌کند و از اغلبِ آنها برای رسیدن به مقصود خود استفاده می‌کند. او در پنهان‌کاری استاد است و رازهای زیادی با خودش حمل می‌کند. رازهایی که حتی آنها را از درمانگر خود نیز پنهان کرده و همه‌چیز را به او هم نمی‌گوید. خانواده‎‌اش هم به اندازه خود او عجیب و غریب هستند. خواهر او، کلر چنان تودار است که اعضای خانواده‌اش حتی نمی‌دانند او برای امرار معاش چه می‌کند. کلر یک شوهر عجیب و غریب‌تر از خودش هم دارد که دائم‌الخمر و بی‌بندوبار است و مدام با فلیبگ دچار مشکل می‌شود. پدر پیر آنها با زن نسبتا جوانی که هنرمند است زندگی می‌کند و همه اختیار خودش و زندگی را به او سپرده است. رابطه او هم با دخترهایش بعد از مرگ همسر اول، دچار مشکل شده است.
با وجود همه این مسائل، فلیبگ دختر سرسختی است که بار مسئولیت زندگی غمبارش را خودش به دوش می‌کشد و از کسی کمک نمی‌گیرد. او حتی به خواهر متمولش درمورد مشکلات مالی که او را زمین زده است، چیزی نمی‌گوید و کمکی نمی‌خواهد. فلیبگ در لحظه زندگی می‌کند و خودش را در اتفاقات روزمره سانسور نمی‌کند. او می‌تواند در برابر دیگران بی‌مسئولیت جلوه کند؛ اما این فقط قشر مصنوعی است که او برای محافظت از خود به دور خودش کشیده است. فلیبگ استفاده از زنانگی را برای رسیدن به مقاصدش صحیح نمی‌داند اما آن‌قدر هم خودش را پایبند نمی‌بیند که از آن چشم بپوشد.
در طول سریال از طریق فلش‌بک‌های زیادی، به گذشته او پی می‌بریم. گذشته‌ای که با نزدیک‌ترین دوستش بو داشته است. به لحظات خوش و منحصربه‌فردی که در کنار او سپری کرده است. حالا علت ناراحتی حاصل از فقدان او را می‌توانیم درک کنیم. بو تنها کسی بود که فلیبگ را درک می‌کرد و بی‌آنکه او را قضاوت کند در کنارش ایستاده بود. بو برای فلیبگ نقش خانواده را‌ بازی می‌کرد. خانواده‌ای که به ضرب و زور هم نمی‌تواند با آنها ارتباط برقرار کند. فلیبگ در طول سریال با افراد زیادی آشنا می‌شود و سعی در برقراری ارتباط با آنها دارد؛ اما با هی‌چکدام به جایی نمی‌رسد و فقط جای آدم‌ها با هم عوض می‌شود.
او در مراسم شام خانوادگی با کشیشی که برای انجام ازدواج پدر فلیبگ آمده، آشنا می‌شود. این کشیش بسیار خوش‌تیپ‌، بی‌پروا و تا حدی جدی است. چیزی نمی‌گذرد که فلیبگ به او دل می‌بازد، اما خوب می‌داند این کشیش در تجرد قطعی به سر می‌برد؛ پس نمی‌تواند با او باشد. حضور کشیش، دوستی این دو نفر در کنار یکدیگر و شیمی موجود بین آنها لحظات جذاب و بی‌نظیری را رقم می‌زند. اما ارتباط با این فرد نیز نمی‌تواند تمام آن چیزی باشد که فلیبگ می‌خواهد. در زندگی او هر چیزی به سادگی، به چالش تبدیل می‌شود. حتی عشق هم برای او بحرانی حل‌نشدنی را به وجود می‌آورد.
زمانی همه عدم تعادل‌های روحی فلیبگ منطقی‌تر به نظر می‌رسد که به راز او درمورد مرگ دوستش بو پی می‌بریم. به دوش کشیدن این‌بار برای هرکسی ناگوار است؛ چراکه بی‌تقصیر نبودن در مرگ نزدیک‌ترین آدم زندگی‌ات، بی‌شک ضربه مهلکی بر پیکره‌ات وارد خواهد آورد. آشکارسازی تدریجی این عذاب وجدان مخفیانه در طول سریال به درست‌ترین شکل ممکن رخ می‌دهد و درک‌کردن فلیبگ و همدلی با او را ممکن می‌سازد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها