در سالروز کشف نفت در ایران، «شرق» نقش نفت در حیات فرهنگی ایران را بررسی میکند
در خیانت نفت
صالح تسبیحی
جایی در خاطرات سیدضیاءالدین طباطبایی هست که وقتی از او راجع به نفت میپرسند، دستش را میگیرد جلوی بینی و میگوید بوی نفت آمد. سید ضیاء خوب به یاد داشت سوم اسفند، سر صبح، از روی یخهای در حال آبشدن و برفهای روفته که گذشت و وقتی وارد کاخ شد و احمدشاه را عصا به دست و مضطرب دید، در جواب «چه خبریه» گفتن او سکوت کرد، و رفت روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد. وقتی بعدها بینیاش را گرفته بود، خوب به یاد میآورد سفیرِ انگریز(انگلستان بهاصطلاح) شاه را توجیه کرده بود این سیدِ لاغرِ تیرهچشم و آن قزاق جوان قدبلند، ضامن سلطنت شاهِ جوان بیحامی و شاهیت بیخیر او هستند. آنوقتها انگریزیها زمین مسجدسلیمان را حسابی سوراخ کرده بودند و برای خودشان چاه زده بودند و مایعِ سیاهِ زشت و بدبو را میکشیدند و در بشکه میکردند و میبردند.
تاریخ را با «اگر» نمینویسند اما اگر نفت نبود، احتمالا انگریزها کار به کار شاه تپل بیآزار کمحوصله نداشتند و رضا ماکسیم (رضاشاه بعدی) از پشت اسب به زمین سفت کاخ گلستان نمیرسید و اگر هم میرسید، قرارداد 1933 ای در کار نمیافتاد و بعدها کسی یقه «تقیزاده»ی بختبرگشته را بابت امضای زوری قرارداد 1933 نمیگرفت. احتمالا اصلا مشروطهای در کار نمیافتاد و اگر میافتاد، از دلش روشنفکر و نظامیهای حساس به ماجرای نفت بیرون نمیآمدند و «رزمآرا» به تیر غیب گرفتار نمیشد و اگر میشد، تیر از دهانه «لولهنگ» بیرون نمیآمد و خونش را نمیریخت. نفت، همیشه با خون همنهر بوده و در این دیار، اگرها و اماها تنها به کار تخیل میآیند و رؤیابافی.
یک. پابرهنه در بهارستان
سیدحسن با آن دستار سیاه سیادت، نشسته بود توی جمعیت و داشت مناظرات مجلس اول شورای ملی را گوش میداد. بحث، بحث قیمت نان بود و اعتراض به متر و عیار کباب و وزن آرد و قند. آدمها بعدِ کلی رفتن و آمدن، بعدِ بستنشستن و بهکارگرفتن عالِم و معمم و میرزاها، سفیر سالخورده عثمانی را واسطه کرده بودند و او نامه تظلم بهدست به دربار رفت. مظفرالدین شاه هم که توجیه بود، برداشت فرمان مشروطه را امضا کرد و تابلو بالا رفت و برای برپایی عدالتخانه و «عدل مظفر» کفها زدند. هنوز بوی نفت نمیآمد و نفت را «نط» مینوشتند و مایع کمخاصیت شعلهگیر بدبویی بود. اما میرزابنویسهای جوان سواداندوخته به ماجرا مشکوک بودند و از پشت عینکهای گرد و دستارهای هنوز به اجبار بر سر، به قامت تماشاچی یا روزنامهچی، مجلس را زیر نظر داشتند و مذاکرات را میپاییدند. سیدحسن از تبریز با قاطر و اسب و درشکه راهوار به تهران آمده بود و داشت گوش میداد. جایی که دیگر حس کرد حرف مفت بر حرف مترقی چربید، دادش رفت هوا. همه برگشتند، او هم کم نیاورد و گیوه از پا کند و از روی صندلیهای چوبی پرید، پابرهنه پلهها را بالا رفت و خطابهای به دعوت خودش خواند که بعضی را خوش
آمد. پرسیدند شما؟ جوان عینکش را جابهجا کرد و با لهجه آذری گفت سیدحسن تقیزاده، و سرش را بالا گرفت. اما بعدها میگفت، تقیزاده؛ آلت فعل. و سرش را پایین میانداخت. بله او از جایی به بعد خودش را آلت فعل میدید. نمیدانست سردار سپه مظفرالدین و احمدشاه نیست، بفرمودهاش باید است و تا پایان عمر از گرفتاریِ آلت فعل برنخاست.
اما ماجرای نفتیشدنِ سیدحسن:
باد حوادث تندتر از همیشه وزید و سیدحسن به قامت رجال درآمد و لباس نمایندگی و وزارت پوشید و سالها گذشت. بوی نفت در هوا بود و حالها خراب. تقیزاده که روزگاری آزادی و ترقی را خوش داشت، مجبور شد به دستور تن دهد و قراردادی را امضا کند که خوش نداشت. گفتهاند وقتی تقیزاده امضا میکرد، از قلمش نفت نشت میکرد و روی کاغذ بویِ نامطبوع نفت پخش میشد. بعدها، هر بار گریبان پیرمرد آذری را گرفتند و به مجلسش خواستند که این چه کاری بود کردی، در جواب ساعات متمادی از فواید ادبیات فارسی گفت و چون جوابی نداشت بدهد، نثر چهارمقاله را با نثر نصرالله منشی مقایسه کرد و میگفت من «آلت فعل» بودم نه بیشتر. گویا در این تشبیه میخواست یاد آورد او و دوستانِ مشروطهخواهِ قدیمی جلوی توفان نفت کم آورده بودند و منشیِ دستگاه و فشارهای وارده بودهاند. اینجا هم نفت، به زمین ضرر وارد شد و انگریز از جنوب و جماهیر از شمال، نامههای رضاشاه به هیتلر را بهانه کردند و ریختند توی مملکت، مگر که کار هیتلر را از جبهه شرق تمام کنند و از آن طرف نفت نیمبند را یک کاسه بنوشند و تمام. بله کار تاریخ به اگر و شایدها نیست، اما اگر نفت نبود شاید متفقین با آنهمه
هیبت و هیجان نمیریختند و اگر میریختند، شاه و مملکت را بر باد نمیدادند. آنها همان وقت که پا به خاک ایران گذاشتند، یکسره به خوزستان رفتند و پالایشگاه تازهتأسیس و روبهراه آبادان را بلعیدند، تقیزاده هم سالها بود کفش به پا کرده بود و گرفتار نصرالله منشی بود و «آلت فعلِ» مالیه و طرق و شوارع. سیدحسن از مسیر یکی از همین شوارع، از ماجرای نفت برای همیشه خارج شد و کفشهایش در خاکهای نمدارِ نفتی جا ماندند.
دو. گلوله از لوله لولهنگ
حاجعلی روزی چهار ساعت میخوابید و باقی را در دفتر کارش میگذراند. چشمان سبز و صورت خونسرد و قاطعیتش یادآور شاهِ تبعیدی بود و خودسریهای گاه و بیگاهش هراس به دل شاه جوان میانداخت. حاجعلی رزمآرا شیک میپوشید، ورزش میکرد، دانش نظامی فراوانی داشت که با خود از سختگیرترین مدرسه نظامیِ وقت جهان، «سن سیر» آورده بود. و با همین دانش نظامی و شعورِ جنگ و خواندن نقشه، شاه جوان را توی طیاره گذاشت و آذربایجان را نشانش داد. آذربایجانِ یکسره بریدهشده در حال جدایی. بعد به زمین رفت و بهعنوان یک فرمانده پیادهنظامِ صریح، دست «قوام» نخستوزیر (همان که کشتیبان بود و کشتیبانیاش را سیاستی دگر آمد. همان که بعدها از روی نفتِ ریخته کف خیابان سی تیر سر خورد و زمین افتاد) را گذاشت توی عمل انجامشده و لشگر کشید به آذربایجان. حاجعلی «آلت فعل» نبود و هرچند وقتِ نخستوزیری به مجلس رفت و نطقی کرد که به «نطق لولهنگ» مشهور شد، اما دست آخر خون او هم در نفت و با نهرِ سیاه و سرخ آمیخته شد. سیدضیاء دستش را گرفت به بینی و رفت به انگریز. اما شوروی؛ تازگی فهمیده بود نفت مرغوبی در شمال ایران هست که میشود با لوله مکید. شوروی جنگ جهانی را
فاتحانه برده بود و نصف برلین هنوز در کفاش بود. بوی نفت باز در ابرهای ایران موج میزد و اینبار جای جنوب، روی سر آذربایجان میگشت. نفت خزر، چه بسا مرغوبتر از نفت خوزستان. رؤیای سیاه ارتش سرخ. حاجعلی اما مثل مشت آهنین به آذربایجان رفت و قوام بهعنوان رئیس دولت به مسکو. آنها بعدها هردو قربانی سیلاب نفتی شدند که از شمال و جنوب ایران را در خود غرق میکرد. چنان غراقابهای که وقتی حاجعلی در قامت نخستوزیر به مجلس رفت و گفت «ملتی که نمیتواند لولهنگ بسازد، چطور میتواند نفتش را خودش استخراج کند»؛ گلوله در لولهنگ گذاشتند و دوپ. خونِ حاجعلی هم پای نفت رفت و نفت هنوز هست و خوندادگان نفت دیگر نه.
سه. قصهها را همه بهتر میدانند!
اگرهای تاریخ بسیارند و بسیار هم بیفایده. اما اگر نفت نبود، شاید حاجعلی رزمآرا کودتایی ترتیب میداد و شاه را میانداخت. شاید ایران به دست او جمهوری میشد. رزمآرا میشد آتاتورکِ ایرانِ غیر نفتی و ترکیهای تازه؛ که جمهوریتش را با اسلحه اداره میکند. ایرانی با مردمان فاقد اقتصاد نفتی که مجبور میشدند به جای جدال دائم با نفتخواران جهانی، سرشان را به کار تولید و ساختن مشغول کنند (و کشوری بسازند صدها بار پیشرفتهتر از مسلمینِ مالزی و ترکیه، و یا برعکس شکستخورده؛ همگی به محاقِ اریتره و چاه جنگهای قومیتی افتاده). اما نشد و روزگار گذشت و محمد مصدق آمد و با یکدندگیها و خطاکاریها یا پایمردیها و سختكوشیهایش، مردم را به راهِ ملیشدنِ این مایع سیاه انداخت. مصدق نه آلت فعل بود نه لولهنگنشان. وقتی مصدق را انداختند، شاه جوان که تا بهحال آدم دوم مملکت بود، سکان را خودش به دست گرفت و فورا «کنسرسیوم»ی تشکیل داد و نفتِ ملی موازنه نهچندان پایدارِ تولید و واردات را به هم زد. اینجای تاریخ به سال 1353 نفت به سفرهها نشت کرد، هنر و فرهنگ را تحتتأثیر قرار داد.
جایی در خاطرات سیدضیاءالدین طباطبایی هست که وقتی از او راجع به نفت میپرسند، دستش را میگیرد جلوی بینی و میگوید بوی نفت آمد. سید ضیاء خوب به یاد داشت سوم اسفند، سر صبح، از روی یخهای در حال آبشدن و برفهای روفته که گذشت و وقتی وارد کاخ شد و احمدشاه را عصا به دست و مضطرب دید، در جواب «چه خبریه» گفتن او سکوت کرد، و رفت روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد. وقتی بعدها بینیاش را گرفته بود، خوب به یاد میآورد سفیرِ انگریز(انگلستان بهاصطلاح) شاه را توجیه کرده بود این سیدِ لاغرِ تیرهچشم و آن قزاق جوان قدبلند، ضامن سلطنت شاهِ جوان بیحامی و شاهیت بیخیر او هستند. آنوقتها انگریزیها زمین مسجدسلیمان را حسابی سوراخ کرده بودند و برای خودشان چاه زده بودند و مایعِ سیاهِ زشت و بدبو را میکشیدند و در بشکه میکردند و میبردند.
تاریخ را با «اگر» نمینویسند اما اگر نفت نبود، احتمالا انگریزها کار به کار شاه تپل بیآزار کمحوصله نداشتند و رضا ماکسیم (رضاشاه بعدی) از پشت اسب به زمین سفت کاخ گلستان نمیرسید و اگر هم میرسید، قرارداد 1933 ای در کار نمیافتاد و بعدها کسی یقه «تقیزاده»ی بختبرگشته را بابت امضای زوری قرارداد 1933 نمیگرفت. احتمالا اصلا مشروطهای در کار نمیافتاد و اگر میافتاد، از دلش روشنفکر و نظامیهای حساس به ماجرای نفت بیرون نمیآمدند و «رزمآرا» به تیر غیب گرفتار نمیشد و اگر میشد، تیر از دهانه «لولهنگ» بیرون نمیآمد و خونش را نمیریخت. نفت، همیشه با خون همنهر بوده و در این دیار، اگرها و اماها تنها به کار تخیل میآیند و رؤیابافی.
یک. پابرهنه در بهارستان
سیدحسن با آن دستار سیاه سیادت، نشسته بود توی جمعیت و داشت مناظرات مجلس اول شورای ملی را گوش میداد. بحث، بحث قیمت نان بود و اعتراض به متر و عیار کباب و وزن آرد و قند. آدمها بعدِ کلی رفتن و آمدن، بعدِ بستنشستن و بهکارگرفتن عالِم و معمم و میرزاها، سفیر سالخورده عثمانی را واسطه کرده بودند و او نامه تظلم بهدست به دربار رفت. مظفرالدین شاه هم که توجیه بود، برداشت فرمان مشروطه را امضا کرد و تابلو بالا رفت و برای برپایی عدالتخانه و «عدل مظفر» کفها زدند. هنوز بوی نفت نمیآمد و نفت را «نط» مینوشتند و مایع کمخاصیت شعلهگیر بدبویی بود. اما میرزابنویسهای جوان سواداندوخته به ماجرا مشکوک بودند و از پشت عینکهای گرد و دستارهای هنوز به اجبار بر سر، به قامت تماشاچی یا روزنامهچی، مجلس را زیر نظر داشتند و مذاکرات را میپاییدند. سیدحسن از تبریز با قاطر و اسب و درشکه راهوار به تهران آمده بود و داشت گوش میداد. جایی که دیگر حس کرد حرف مفت بر حرف مترقی چربید، دادش رفت هوا. همه برگشتند، او هم کم نیاورد و گیوه از پا کند و از روی صندلیهای چوبی پرید، پابرهنه پلهها را بالا رفت و خطابهای به دعوت خودش خواند که بعضی را خوش
آمد. پرسیدند شما؟ جوان عینکش را جابهجا کرد و با لهجه آذری گفت سیدحسن تقیزاده، و سرش را بالا گرفت. اما بعدها میگفت، تقیزاده؛ آلت فعل. و سرش را پایین میانداخت. بله او از جایی به بعد خودش را آلت فعل میدید. نمیدانست سردار سپه مظفرالدین و احمدشاه نیست، بفرمودهاش باید است و تا پایان عمر از گرفتاریِ آلت فعل برنخاست.
اما ماجرای نفتیشدنِ سیدحسن:
باد حوادث تندتر از همیشه وزید و سیدحسن به قامت رجال درآمد و لباس نمایندگی و وزارت پوشید و سالها گذشت. بوی نفت در هوا بود و حالها خراب. تقیزاده که روزگاری آزادی و ترقی را خوش داشت، مجبور شد به دستور تن دهد و قراردادی را امضا کند که خوش نداشت. گفتهاند وقتی تقیزاده امضا میکرد، از قلمش نفت نشت میکرد و روی کاغذ بویِ نامطبوع نفت پخش میشد. بعدها، هر بار گریبان پیرمرد آذری را گرفتند و به مجلسش خواستند که این چه کاری بود کردی، در جواب ساعات متمادی از فواید ادبیات فارسی گفت و چون جوابی نداشت بدهد، نثر چهارمقاله را با نثر نصرالله منشی مقایسه کرد و میگفت من «آلت فعل» بودم نه بیشتر. گویا در این تشبیه میخواست یاد آورد او و دوستانِ مشروطهخواهِ قدیمی جلوی توفان نفت کم آورده بودند و منشیِ دستگاه و فشارهای وارده بودهاند. اینجا هم نفت، به زمین ضرر وارد شد و انگریز از جنوب و جماهیر از شمال، نامههای رضاشاه به هیتلر را بهانه کردند و ریختند توی مملکت، مگر که کار هیتلر را از جبهه شرق تمام کنند و از آن طرف نفت نیمبند را یک کاسه بنوشند و تمام. بله کار تاریخ به اگر و شایدها نیست، اما اگر نفت نبود شاید متفقین با آنهمه
هیبت و هیجان نمیریختند و اگر میریختند، شاه و مملکت را بر باد نمیدادند. آنها همان وقت که پا به خاک ایران گذاشتند، یکسره به خوزستان رفتند و پالایشگاه تازهتأسیس و روبهراه آبادان را بلعیدند، تقیزاده هم سالها بود کفش به پا کرده بود و گرفتار نصرالله منشی بود و «آلت فعلِ» مالیه و طرق و شوارع. سیدحسن از مسیر یکی از همین شوارع، از ماجرای نفت برای همیشه خارج شد و کفشهایش در خاکهای نمدارِ نفتی جا ماندند.
دو. گلوله از لوله لولهنگ
حاجعلی روزی چهار ساعت میخوابید و باقی را در دفتر کارش میگذراند. چشمان سبز و صورت خونسرد و قاطعیتش یادآور شاهِ تبعیدی بود و خودسریهای گاه و بیگاهش هراس به دل شاه جوان میانداخت. حاجعلی رزمآرا شیک میپوشید، ورزش میکرد، دانش نظامی فراوانی داشت که با خود از سختگیرترین مدرسه نظامیِ وقت جهان، «سن سیر» آورده بود. و با همین دانش نظامی و شعورِ جنگ و خواندن نقشه، شاه جوان را توی طیاره گذاشت و آذربایجان را نشانش داد. آذربایجانِ یکسره بریدهشده در حال جدایی. بعد به زمین رفت و بهعنوان یک فرمانده پیادهنظامِ صریح، دست «قوام» نخستوزیر (همان که کشتیبان بود و کشتیبانیاش را سیاستی دگر آمد. همان که بعدها از روی نفتِ ریخته کف خیابان سی تیر سر خورد و زمین افتاد) را گذاشت توی عمل انجامشده و لشگر کشید به آذربایجان. حاجعلی «آلت فعل» نبود و هرچند وقتِ نخستوزیری به مجلس رفت و نطقی کرد که به «نطق لولهنگ» مشهور شد، اما دست آخر خون او هم در نفت و با نهرِ سیاه و سرخ آمیخته شد. سیدضیاء دستش را گرفت به بینی و رفت به انگریز. اما شوروی؛ تازگی فهمیده بود نفت مرغوبی در شمال ایران هست که میشود با لوله مکید. شوروی جنگ جهانی را
فاتحانه برده بود و نصف برلین هنوز در کفاش بود. بوی نفت باز در ابرهای ایران موج میزد و اینبار جای جنوب، روی سر آذربایجان میگشت. نفت خزر، چه بسا مرغوبتر از نفت خوزستان. رؤیای سیاه ارتش سرخ. حاجعلی اما مثل مشت آهنین به آذربایجان رفت و قوام بهعنوان رئیس دولت به مسکو. آنها بعدها هردو قربانی سیلاب نفتی شدند که از شمال و جنوب ایران را در خود غرق میکرد. چنان غراقابهای که وقتی حاجعلی در قامت نخستوزیر به مجلس رفت و گفت «ملتی که نمیتواند لولهنگ بسازد، چطور میتواند نفتش را خودش استخراج کند»؛ گلوله در لولهنگ گذاشتند و دوپ. خونِ حاجعلی هم پای نفت رفت و نفت هنوز هست و خوندادگان نفت دیگر نه.
سه. قصهها را همه بهتر میدانند!
اگرهای تاریخ بسیارند و بسیار هم بیفایده. اما اگر نفت نبود، شاید حاجعلی رزمآرا کودتایی ترتیب میداد و شاه را میانداخت. شاید ایران به دست او جمهوری میشد. رزمآرا میشد آتاتورکِ ایرانِ غیر نفتی و ترکیهای تازه؛ که جمهوریتش را با اسلحه اداره میکند. ایرانی با مردمان فاقد اقتصاد نفتی که مجبور میشدند به جای جدال دائم با نفتخواران جهانی، سرشان را به کار تولید و ساختن مشغول کنند (و کشوری بسازند صدها بار پیشرفتهتر از مسلمینِ مالزی و ترکیه، و یا برعکس شکستخورده؛ همگی به محاقِ اریتره و چاه جنگهای قومیتی افتاده). اما نشد و روزگار گذشت و محمد مصدق آمد و با یکدندگیها و خطاکاریها یا پایمردیها و سختكوشیهایش، مردم را به راهِ ملیشدنِ این مایع سیاه انداخت. مصدق نه آلت فعل بود نه لولهنگنشان. وقتی مصدق را انداختند، شاه جوان که تا بهحال آدم دوم مملکت بود، سکان را خودش به دست گرفت و فورا «کنسرسیوم»ی تشکیل داد و نفتِ ملی موازنه نهچندان پایدارِ تولید و واردات را به هم زد. اینجای تاریخ به سال 1353 نفت به سفرهها نشت کرد، هنر و فرهنگ را تحتتأثیر قرار داد.