پا به ماه؟!
سرگرد علی صباحی.کارشناس آموزش همگانی معاونت اجتماعی فاتب
خیلی وقت میشد که سمیه و امیر آرزوی بچهدارشدن داشتند و با کلی دکتر و دوا و درمون توانسته بودند مشکل عدم بارداری سمیه رو برطرف کنند. و حالا هم که سمیه باردار شده بود، میبایست خیلی مراقبت میکردند تا اتفاقی برای جنین نيفتد. تولد بچه برای این زوج جوان خیلی مهمتر از اونی بود که میشد تصور کرد؛ چراکه بعد از کلی هزینهکردن و ایندر و اوندر زدن به تولد یه بچه امید بسته بودند و به هیچ قیمتی حاضر نبودند که این موضوع به شکست منتهی شود. حالا حدود هشتماهی از بارداری سمیه میگذشت و او بیشتر از همیشه مواظب حملش بود که براش مشکلی پیش نیاد؛ خیلی وقت بود سیسمونی بچه را خریده و اتاق و گهواره و جقجقه و خیلی چیزهای دیگه رو برای این مسافر توراهی کوچک تهیه کرده بودند. و برای آمدنش لحظهشماری میکردند و قند تو لشون آب شده بود. دکتر به سمیه شدیدا تأکید کرده بود از حمل و بلندکردن بار حتی بارهای چندکیلویی و هیجان و راهپیمایی زیاد و... خودداری کند و خیلی مواظبت کند که بچه به سلامت متولد بشه و خدایناکرده سقط نشه، چراکه سقط بچه امکان بارداری مجدد را به صفر میرسوند و برای مادر هم احتمال خطر بسیاری وجود داشت. روزها بهسختی و آرامی و سرشار از شوروشوق زیاد برای امیر و سمیه میگذشت. همهچیز بهظاهر خوب بود تا اون روز عصر که سمیه از ناحیه شکم احساس درد میکرد و مجبور شد مثل دفعات قبلی که دردای اینشکلی اونو اذیت میکرد برای قدمزدن به پارک سرکوچه بره و یه نیمساعتی رو آرامآرام قدم بزنه تا حالش بهتر بشه. سمیه با قدمهایی کوتاه و شمردهشمرده، آروم و با احتیاط به سمت پارک به راه افتاد و هنوز به سرکوچه نرسیده بود، که با صدای انفجار چند ترقه که در چند متری او به زمین خورده بودند، رنگ از صورتش پرید و نفسش به شماره افتاد و دیگه تاب و تحمل ادامه مسیر رو نداشت و همونجا به دیوار تکیه زد و با دیدن شرایط اون روز از رفتن به پارک منصرف شد و به سمت خونه به راه افتاد. به درِ خونه که رسید درد دیگه امونشو بریده بود و بهسختی کلید رو از داخل کیفش بیرون آورد و درحالیکه دستاش بهشدت میلرزید با زحمت کلید رو تو قفل در زد و قبل از اینکه کلید رو تو قفل بچرخونه و در باز بشه با صدای مهیب یه انفجار از هوش رفت و زمین افتاد. چشماشو که باز کرد، امیر رو دید که نگران و مغموم بالای سرش و با لبخندی ساختگی پرسید: خوبی سمیهجان! درد که نداری! میخوای دکتر رو صدا بزنم، خیلی متوجه حرفهای امیر نمیشد و احساس سرگیجه عجیبی داشت و احساس میکرد ته دلش خالیه و پلکاش سنگین شده و همینطور که به امیر نگاه میکرد دوباره به خوابی سنگین رفت و دیگه متوجه هیچ چیزی نشد. چند روز بعد وقتی سمیه از سیسییو به بخش منتقل شد تازه متوجه اصل ماجرا و عمق فاجعه شد، اون روز برای سمیه بدترین روز زندگی سیوچندسالهاش بود. حالا دیگه سمیه نهتنها تا پای مرگ پیش رفته بود، بلکه جنین هشت ماهشرو هم از دست داده بود و به گفته پزشکان دیگه امکان بچهدارشدنش هم وجود نداشت. بعد از اون قضیه سمیه و امیر هرچند باز هم با هم و در کنار هم خوشبخت زندگی کردند، ولی غصه بچه ازدسترفته را هرگز فراموش نکردند و سالهای سال باهم زندگی کردند و بیآنکه هرگز صدای خنده بچهای از آن خانه شنیده شود و لذت پدرومادرشدن را بچشند.
توصیه انتظامی: توصیه میشود افرادی که به دنبال ایجاد مزاحمت برای دیگران هستند لحظهای به عقوبت و نتیجه کار خود بیندیشند، چه خوب است خود را بهجای دیگران بگذاریم. آیا دوست دارید برای خانواده شما اتفاق ناگواری رخ دهد؟ بیشتر و بهتر به عواقب کار خود فکر کنیم.