|

مصطفی اسلامیه در گفت‌وگو با «شرق» مطرح کرد

مراسم تدفین روشنفکری

«فردوسی در ۳۲۹، بیش از 300سال پس از سقوط نهاوند، در دهی که آن را باژ خوانند از تبار دهقانان طوس، زاده شد. آن 300سال با درودها و نویدهای خوشی آغاز گشت که از بیابان‌های دوردست می‌رسید و بوی داد و دوستی و برابری و برادری می‌داد. اما آن بشارت‌دهندگان خوش‌آوا چون پیش آمدند، پیمان‌ها شکستند و پیام‌های خویش از یاد بردند، رنگ باختند و چون زاغ‌ساران بی‌آب‌ورنگ جامه فاتحان پوشیدند و هواداران پیشین خود را دشمنان مغلوب دانستند و آنان را با نگاهی حق به جانب نگریستند. همه راه‌ها بستند و همه درها را شکستند، و بی‌آن‌که راه دیگری بنمایند و دریچه‌ تازه‌ای بگشایند، همه چیز مغلوبان را تباه و سزاوار نابودی دانستند و تنها به حاکمیت مطلق بر آنان و آب و خاک‌شان اندیشیدند.» این سطرها، گوشه‌ای از پیش‌درآمد تازه‌ترین اثر مصطفی اسلامیه (۱۳۲۰) نویسنده و مترجم نام‌آشنای هم‌روزگار ماست. شخصی که بررسی کارنامه پرطمطراق‌ کاری‌اش از سال‌های نوجوانی؛ نشان‌دهنده یک عمر کار ظریف و دقیق در حوزه ادبیات و البته هنر است. او دیپلم خود را از «دارالفنون» می‌گیرد و در ۱۹سالگی هم‌زمان با ریاست «سعید نفیسی» به رادیو رفته و بیش‌تر از ۱۲ماه در استودیوی شماره هشت رادیو در کنار «بیژن مفید» به نقش‌خوانی رادیویی می‌پردازد؛ سپس چندی کوتاه نزد «سیامک جلالی» در «روزنامه اطلاعات» مشغول کار شده و در همان سال‌های ۱۳۳۹ به استخدام «انتشارات فرانکلین» درمی‌آید تا تحت نظارت «نجف دریابندری» به نمونه‌خوانی و همیاری در امور ترجمه این انتشارات بنشیند. با همه اینها نیم‌نگاهی به حضور پررنگ اسلامیه در حوزه ادبیات و هنر معاصر؛ اکنون که او در آستانه ۷۲سالگی قرار دارد چیزی نیست جز قلمی توانا و رسمی تاثیرگذار که از ویراستاری کتاب‌هایی اغلب آکادمیک شروع می‌شود تا ترجمه‌ تاریخ هنر، داستان و نمایش‌نامه؛ از این دیدگاه اما می‌توان در مقام ترجمه به آثار مورد توجه او هم‌چون «تاریخ هنر مدرن: نقاشی، پیکره‌سازی و معماری در قرن بیستم»، «تئاتر تجربی: از استانیسلاوسکی تا پیتر بروک» «چهار نوشته درباره کوبیسم» «ایبسن و استریندبرگ» «میلیونر زاغه‌نشین» «ب‍ال‍ت‍ازار و ب‍ل‍م‍ون‍دا» و ... اشاره کرد. اما اسلامیه پیش از هر چیز دیگری به بهانه نوشتن سرگذشت‌نامه، شناخته شده است از او تاکنون دو سرگذشت‌نامه از زندگی و زیست «نیما یوشیج» و همچنین «دکتر محمد مصدق» به ترتیب با نام‌های «به کجای این شب تیره- نیلوفر ۱۳۹۰» و «فولاد قلب- نیلوفر ۱۳۸۹» منتشر شده است؛ رویکردی که گویا خود اسلامیه نیز هم‌سویی بسیاری با آن دارد چراکه وقتی از علاقه او درباره نوشتن سرگذشت‌نامه پرسیدم پاسخی نداد جز آنکه: «زندگی‌نامه اشخاص برایم اهمیت دارد، به‌خصوص اشخاصی که در تاریخ معاصر ایران تاثیر فراوانی گذاشته باشند، نوشتن درباره زندگی دیگران، هرچند که مفید است اما وقتی نمی‌تواند به اندازه نوشتن درباره نیما یا مصدق درس‌آموز باشد، چه فایده‌ای دارد.» با همه اینها از مصطفی اسلامیه به تازگی دو اثر در قالب نمایشنامه به پیشخوان کتاب‌فروشی‌ها آمده است: یکی «رستم و سهراب- نشرآگه، اسفند ۱۳۹۱» که آغاز این مطلب با بخشی از پیش‌درآمد آن، قلم خورد و باید اثر تالیفی اسلامیه معرفی شود و دیگری «اویدیپوس- نشر قطره، ۱۳۹۱» که ترجمه‌ای است از اثر تحسین‌شده «ل‍وسییوس‌ آنییوس‌ سنکا». با این بهانه قرار را بر آن گذاشتیم تا با او درباره آثار تازه‌اش به چند و چونی بنشینم، چند و چونی که اگرچه او همواره آن را با رویی باز می‌پذیرد؛ اما اغلب، انتشار آن باب میل اسلامیه نیست. از این نگاه با نقل قولی از کتاب تحسین‌شده‌ خسرو ناقد، «در ستایش گفت‌وگو» شروع کردیم؛ که «با پذیرش گفت‌وگو، خواه‌ناخواه، پذیرفته‌ایم که تمام حقیقت در نزد ما نیست، بلکه دیگری نیز بخشی از حقیقت را می‌تواند در اختیار داشته باشد.» از مصطفی اسلامیه خواستم که اساسی‌ترین دلیل برای عدم تمایل به انتشار گفت‌وگو درباره آثارش را بیان کند، درخواستی که پاسخش چیزی نبود جز آنکه:
«هر شخصی یک خصوصیتی دارد، من هیچ‌گونه علاقه‌ای به شهرت یا چهره‌شدن ندارم، به‌خصوص در این فضای کنونی، در واقع بیشتر مایلم کارهای خودم را انجام دهم، یعنی بنویسم، و این کار البته دو لذت هم برایم دارد، یکی لذت خلق‌کردن و دیگری لذت اینکه برخی خوانندگان آثارم که با من ارتباط دارند می‌آیند و درباره کتاب با هم حرف می‌زنیم. در ضمن به‌طور کلی مصاحبه را در شرایط کنونی کار بسیار بی‌معنایی می‌دانم. شخصی که یک اثر را با ساز و کار ممیزی چاپ کرده، چگونه می‌تواند درباره اثر ممیزشده‌اش، یعنی اثری که محدود شده است، به صحبت هم بنشیند؟ از طرفی دیگر معتقدم وقتی یک کتاب را نوشتم یا ترجمه کردم، دیگر آن کتاب برای من نیست که بخواهم درباره‌اش مصاحبه انجام بدهم، این مخاطب است که باید درباره آن صحبت کند. نکته دیگر اینکه مصاحبه با آن تعریفی که امروزه می‌بینیم و می‌خوانیم کاری بسیار غیراخلاقی است، می‌شود گفت کار آدم‌های تنبل است، یک‌سری سوال از قبل طرح می‌شود و شخصی به آن یک‌سری پاسخ مشخص می‌دهد و این باعث می‌شود که خلاقیت صورت نگیرد. مصاحبه از نظر من یعنی برقرارشدن دیالوگ، باید یک روزنامه به مصاحبه‌‌کننده فرصت دهد تا طی چند ماه آثار یک نویسنده را مطالعه کند، درباره آنها پژوهش و تحقیق کند و بعد بنشیند و با مولف به شکلی دیالوگ‌گونه درباره آثارش بحث کند؛ تا یک اثری خلق شود که برای همیشه ماندگار باشد.» از این نگاه مصطفی اسلامیه برقراری دیالوگ درباره یک کتاب را شیوه‌ای تحلیلی معرفی می‌کند و برای آنکه این روش به مقصد برسد، خواندن اکثر آثار مولفی که قرار است درباره اثرش صحبت شود را الزام‌آور می‌داند. پس از زندگی‌نامه نیما یوشیج، «به کجای این شب تیره» و «فولاد قلب» (زندگی‌نامه محمد مصدق) گفتیم؛ و ترجمه‌اش از «تاریخ هنر مدرن» که فکر می‌کنم کتاب مرجعی است. به‌خصوص به فصل‌های آخرش یعنی «سمت‌گیری‌های نوین در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰» اشاره کردم و همچنین از ترجمه چشم‌گیرش، «تاتر تجربی» صحبت به میان آمد. او این توصیف‌ها را به فال نیک گرفت و تاکید داشت که «شما و همکارانتان خصوصیت‌های من را یک‌باره کم‌احترامی برداشت نکنید. من می‌گویم حیف است که وقت بگذاریم و کاری دقیق انجام نشود. شخصا از دوران دور مصمم بودم که کارها را دقیق انجام دهم. مثلا در زمان جوانی که یک‌سری کتاب‌ها مانند آثار «گورکی» یا «مارکسیسم» ممنوع بودند برای چاپ، به جای آنکه ترجمه‌های اغلب ناقص آن کتاب‌ها را با ترس و وحشت زیر پیراهن و مخفیانه، مانند دیگران حمل کنم و بخوانم، این سختی را به خودم دادم که با وجود کمبود امکانات به شکلی تجربی زبان انگلیسی را بیاموزم، آن وقت متن دقیق انگلیسی کتاب‌های ممنوع را به راحتی در دست می‌گرفتم و هرجا که فرصت مطالعه بود می‌خواندم و کسی هم نمی‌دانست که من چه چیزی را می‌خوانم و گرفتاری‌های ساواک را هم نداشت و اتفاقا باعث شد که چون متن انگلیسی را می‌خواندم آنها را عمیق‌تر بفهمم. منظورم این است که با یک کار و تصمیم دقیق چگونه می‌شود به فهمی عمیق رسید.» با این وصف اما می‌توانیم بگوییم که اشتیاق اسلامیه در دوران جوانی به شناخت آموزه‌های سوسیالیسمی آنقدر بود که برای درکی عمیق‌تر، متن‌ انگلیسی کتاب‌هایی در این حوزه را می‌خواند؛ از طرفی هم می‌شود گفت اشتیاق او به آموزه‌های سوسیالیسم منجر به توانایی هرچه بیشترش در زبان انگلیسی شد. و ما امروز ترجمه‌های خوب او را به نوعی مدیون این امر هستیم؛ برداشتی که واکنش به آن، ابعاد تازه‌ای از تجربه‌های زیستی اسلامیه را گشود: «من از اول می‌خواستم یک عقیده‌ای داشته باشم که آن را با تحقیق و مطالعه کسب کرده باشم و این راه را اتفاقا با مطالعه اسلام آغاز کردم. اما بالاخره مطالعات من در دورانی که از آن گفتم، در مسیر سوسیالیسم بود و در سال‌های ۱۳۴۲ و ۱۳۴۳ بر روی من تاثیر بسیار زیادی داشت. ضمن آنکه گفتمان غالب روشنفکری در آن دوران همین‌ها بود و من هم بالطبع تحت‌تاثیرش بودم. اما از سال ۱۳۵۰ یعنی در آن دهه‌ای که من به اروپا رفتم تا سفرهای درازمدتی را داشته باشم دچار یک تحول بزرگ شدم. سفرم به اروپا با این فکر بود که اگر استعدادی داشتم، آن را در راستای همین اندیشه‌های سوسیال بگذارم تا شاید بتوانم کاری مفید انجام دهم که تاثیرش روزی‌ به کشورم نیز برسد. آن دهه، به کشورهای شرق اروپا، آلمان، لهستان، چک و ... رفتم؛ سفری که باورهای سوسیالیستی‌ام را فرو ریخت، چراکه آنچه در ذهنم درباره کشورهای سوسیالیستی تصور می‌کردم را هرگز ندیدم.» با این همه مصطفی اسلامیه همیشه و تا امروز نیز در ترجمه‌ها و تالیف‌های ادبی خود، رویکردهای سیاسی یا به عبارتی، اجتماعی را از دست نداده‌ است. در زندگی‌نامه نیما یوشیج، همه تلاش او این است که ابعادی از زندگی سیاسی نیما مشخص شود، مولف او را شاعری ترسیم می‌کند که هیچ‌وقت نسبت به مصایب اجتماعی روزگارش آرام نبوده، نیما را از همان جوانی تفنگ به دست در حمایت از جنبش جنگل، برجسته می‌کند و یک فصل کتاب را به او و «حزب توده» اختصاص می‌دهد. زندگی‌نامه دکتر محمد مصدق نیز که تکلیفش مشخص است. در «مهتابی و ملکوت» همچنین، یک داستان کاملا عاشقانه به یک جدال عقیدتی و در لایه‌های پنهانش، سیاسی تبدیل می‌شود. در «ماجرای شگفت‌انگیز دیوید نیوسام» ماجرای تیمارستان رفتن محمدرضا شاه بعد از خروج از ایران را دست‌مایه کار خود می‌کند؛ و در واقع چنین رویکردی در اغلب آثار اسلامیه مشهود و مشخص است؛ اما سوال آنجا بود که او با این رویکرد بیانی و درون‌مایه‌ای فوق‌العاده، قصد بیان کدام مفهوم خاص را دارد: «مساله این است که این مملکت در طول دوران خود دچار فاجعه‌های فراوانی شده است و این فاجعه‌ها مشکل‌های بسیار زیادی را برای آن ایجاد کرده است. یک مجموعه‌ای یک الگویی را به من تحمیل کرده است و من فکر می‌کنم که اول به عنوان یک آدم نویسنده می‌خواهم چه کنم؟ به این نگاه می‌کنم که هر کجا انقلابی رخ داده حداقل فورانی از هنرها را به دنبال خود داشته است؛ مثلا انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ پشت آن استانیلافسکی، مایاکوفسکی، بولگلکوف، یسنین و بسیاری افراد دیگر با تمام تضادی که پیدا کردند، شکوفا شدند و آثار بزرگی آفریدند. یا انقلاب کبیر فرانسه، منجر به چه شکوفایی و آفرینش‌های چشم‌گیری می‌شود. اما شما در اینجا چنین اتفاقی را نمی‌بینید چراکه مجموعه معتقد بود نباید شرایط خودش تحت‌الشعاع قرار بگیرد و هرچه اتفاق می‌افتد باید مطابق الگوی اصلی باشد. یعنی گویا مراسم تدفین روشنفکری راه افتاده است. چنین شرایطی شما را بدون اینکه بخواهید در موقعیت اپوزیسیون قرار می‌دهد. از طرفی دیگر من با توجه به شناخت و مطالعه و سفرهایی که در نقاط مختلفی از دنیا داشته‌ام می‌توانم بگویم که ملت ایران یکی از پولیتیزه‌ترین و سیاسی‌ترین مردم در جهان هستند؛ با چنین وصفی اما شما می‌بیند که درها بسته است و فکر می‌کنید که چه کار می‌شود کرد؟ پس ناچار هستید که سیاسی شوید تا شاید بشود گوشه‌ای از معضل‌ها را بیان کنید. شما فکر می‌کنید آقای «پناهی» قلبا دوست داشته است که سیاسی شود؟ به هر رویی در کنار اینها که برشمردم، فکر کردم که جوانان باید مثلا مصدق را بشناسند و دقیقا بفهمند که چه بر سر او آمد؛ و من که بعد از 60سال درباره مصدق یادداشت‌برداری و مطالعه کرده‌ام پس می‌توان اینها را بیاورم در یک کپسولی به اسم کتاب و آن را به نسل‌های جدید تحویل دهم.» صحبت‌های اسلامیه جمله تکان‌دهنده‌ای از «میلان کوندرا» به یاد می‌آورد. موقعی که روس‌ها در ۱۹۶۸ به قول خودش «کشور کوچکش» را اشغال می‌کنند و او در یادداشتی که بعدها به عنوان «مقدمه‌ای بر یک واریاسیون» منتشر می‌شود، می‌نویسد: «اگر مجبور شوم خودم را توصیف کنم، می‌گویم که آدم نویسنده‌ای هستم که در دام دنیایی که به منتها درجه سیاسی شده، گیر افتاده‌ام» با این نگاه فکر می‌کنم که شخصی مانند فردوسی هم از ابعادی دیگر تحت‌تاثیر چنین احساس‌هایی بوده است. وگرنه چه چیزی می‌توانست او را مجاب کند که همه ثروت خود را برای آفرینش اثری بگذارد که انگار برخلاف جهت آب شنا می‌کند. موضوعی که حتی یک نیم‌نگاه به نمایشنامه «رستم و سهراب» به خوبی آن را آشکار می‌کند. به هر طریق وقتی از ارزیابی اسلامیه درباره این برداشت می‌پرسم، او قاطعانه می‌گوید: «اگر فردوسی نبود، ایران موجودیت تاریخی نداشت.» و با سبک ویژه‌ای، فردوسی و اثر ماندگارش را معرفی می‌کند: «فردوسی ۳۰۰ سال بعد از سقوط نهاوند به دنیا آمد و کسانی که در ۳۰۰ سال قبل با شعار برابری و برادری، نهاوند را فتح کرده بودند تا زمان به دنیا آمدن فردوسی، سال‌ها پیمان شکسته بودند و شعارهاشان را از یاد برده بودند. سال‌هایی که بسیاری از کتابخانه‌ها را آتش زدند، نیایش‌گاه‌ها و سازها را تخریب کردند و شکستند و البته زبان شاعران را هم بریدند. اینها تا زمان سامانیان ادامه داشت و در همین دوره دست‌نوشته‌های گذشته ایران مثل «کارنامه اردشیر بابکان» دوباره وجهه‌ای یافت. در همان دوران والی طوس، ابومنصور ابن عبدالرزاق طوسی، دستور می‌دهد که از تمامی کتاب‌های باستانی ایران کتاب واحدی بسازند که اتفاقا این کتاب به نام خودش به «شاهنامه ابومنصوری» شهرت پیدا کرد. اما این کتاب یکی از بزرگ‌ترین منابع فردوسی شد، البته فقط سروده‌های دقیقی طوسی که فردوسی کاملا آنها در کتاب خود می‌آورد. اینها را که نگاه کنیم و در آن دقیق شویم می‌بینیم که فردوسی در زمانی که حرف‌زدن به فارسی نشانه بدعت و بی‌دینی و خواری بود، با این زبان به گردآوری گذشته تاریخی سرزمین خودش می‌پردازد. این دقیقا همان احساسی است که به شما گفتم و البته رنج چنین کاری را هم به دوش می‌کشد و بهایش را هم می‌دهد تا آنجا که وقتی از دنیا رفت برخی متعصب می‌گفتند ما نمی‌گذاریم که او در گورستان مسلمانان دفن شود؛ اما مگر گناه او چه بود جز نوشتن پاره‌ای از یک فرهنگ و زبان گمشده و ازیادرفته؟ یا دقیق‌تر بگویم هویت‌دادن به مردمی که طی سیصدوچند سال سرکوب شده بودند. فردوسی زمانی چنین اثری را نوشت که سامانیان همچون هر حکومتی که هم اوج دارد و هم زوال، دوره زوال خودش را می‌گذراند؛ و تازیان اثر او را اقدامی علیه امنیت خود می‌دانستند و حتی خود فارسی‌زبان‌ها تلاش فردوسی را یک کوشش بدون سود و تلاش بی‌فایده تعبیر می‌کردند.» به نکته بسیار چشم‌گیری اشاره می‌کند، «فردوسی بهای کارش را هم داد» آری، او حتی مجبور شد اثرش را سال‌ها مخفی کند. اما می‌خواهم بدانم از نگاه مولف نمایشنامه «رستم و سهراب» که برای نوشتن آن سال‌ها متون مختلف را مطالعه کرده‌ است، اگر قرار باشد بها یا هزینه‌هایی را که فردوسی برای تصمیم ادبی- سیاسی‌اش می‌دهد، دقیق بررسی کنیم؛ چه نکاتی به شکلی برجسته، خودشان را نمایان می‌کنند: «یکی همین که قدیمی‌ترین نسخه شاهنامه مربوط می‌شود به ۲۱۲ سال پس از مرگ فردوسی. دیگری همان که شما هم گفتید و من هم در مقدمه آورده‌ام که فردوسی ناگزیر بود که دفترها و سروده‌هایش را از چشم نااهلان و به قولی صحیح، بداندیشان دور نگه دارد. و مورد بعد این است که او دختری داشت که بعد از مرگ پدر میراث‌دار همه دستنویس‌های نهایی شاهنامه بود اما معلوم نیست بر سر این دختر، بعد از فردوسی چه می‌آید که بعد از 200 سال حتی نسخه‌ای از دست‌رنج 30ساله پدرش باقی نمی‌ماند. اما نکته‌های دیگری هم هست؛ همین که فردوسی تمامی میراث پدر خودش را برای سرایش شاهنامه می‌گذارد و در میان‌سالی تنگ‌دست و در پیری فقیر می‌شود نشان از همان عدم حمایت حاکمان وقت از او دارد و او با این حال حاضر نشد دست از سرایش اثر خود بکشد و همین موضوع یعنی فدا کردن ثروتش برای نوشتن شاهنامه موضوعی بود که پسرش به‌خاطر آن، همیشه به قول خود فردوسی با او «دُرشت» رفتار می‌کرد. او در ابتدای رستم و سهراب خودش انگار دارد از موضوعی پرده بر‌می‌دارد و آن را اعتراف می‌کند و من اولین‌بار این را در مقدمه «رستم و سهراب» آورده‌ام. فردوسی در شرح پادشاهی خسرو پرویز در سوگ پسر ازدست‌رفته‌اش شعر می‌سراید؛ پسری که جوانی خود را در دوران سلطان محمود غزنوی می‌گذراند و در اصل نمی‌داند که چرا پدرش در مثلا دربار سلطان که خیلی از شاعران هستند، جایی ندارد. اینها همه هزینه‌هایی است که وقتی می‌بینیم، تمامی زندگی شخصی و خانوادگی فردوسی را هم شامل می‌شود.»
اما اسلامیه در جایی بر اساس همین داستانِ درشت‌رفتاری پسر فردوسی با او نقل کرده‌ که رستم و سهراب شخصی‌ترین داستان شاهنامه است. اما با نگاهی به آنچه درباره شاهنامه تا امروز نوشته و تالیف شده، می‌توان فهمید که این اولین‌بار است که چنین تاویلی را می‌خوانیم: «بله، تجربه فردوسی از رابطه با پسرش، در رستم و سهراب بازتاب حماسی و غنایی داشته، این را هم باید توجه کرد که این داستان تنها داستان شاهنامه است که ماخذ آن «شاهنامه ابومنصوری» نبوده. همچنین ریزه‌کاری‌های بسیار ظریفی در رستم و سهراب فردوسی وجود دارد که در کل شاهنامه کم‌نظیر است البته متاسفانه قدیمی‌ترین نسخه که این داستان در آن ۱۴۹۰ بیت بوده امروزه به ۱۰۱۴بیت رسیده است و این خودش مسایلی را تحریف کرده است. اما در این موضوع شک نیست که اگرچه فردوسی می‌گوید این داستان را «ز گفتار دهقان» بازگو کرده اما آن را با سخن‌ها و ظرایفی از خویش آراسته است»
در نوشتن نمایشنامه «رستم و سهراب»، نویسنده تا چه اندازه به انتقال جز‌به‌جز متن اصلی پایبند بوده است؟ سوالی که اسلامیه در پاسخ به آن تاکید داشت: «صحنه‌ها با در نظر گرفتن نسخه‌های مختلف شاهنامه و توجه به تاریخ حماسی آن دوره و امکاناتی که وجود داشته، صحنه‌پردازی شده است.» اما معتقد بود که: «من باید صحنه را بازسازی کنم اما سعی کرده‌ام آن را در راستای آن روحیه‌ای که بر شاهنامه هست، بسازم نه متن دقیق آن. مثل زمانی که مثلا یک شعر شاملو را بخواهید برایش صحنه ایجاد کنید یا موسیقی بسازید، خوب مسلما چیزهایی را از خودتان با توجه به فضای کار در صحنه می‌آورید. همچنان که حتی در متن «رستم و سهراب» من شخصیت «سودابه» را وارد داستان کرده‌ام در صورتی که «سودابه» در متن رستم و سهراب شاهنامه نیست. اما دیدم با وجود اینکه «کاووس» هست و چون همسر «سودابه» بود من او را هم به نمایش‌نامه آوردم.»
اسلامیه اما در بسیاری از آثار دیگر نیز از این شیوه استفاده کرده‌ است، هم در «رضا ماکسیم» و هم در«ماجرای شگفت‌انگیز دیوید نیوسام» در «مهتابی و ملکوت» نیز از یک داستان واقعی که در صفحه حوادث روزنامه‌ خوانده‌ است، موضوع کتاب خود را وام گرفته.
از او در این‌باره می‌پرسم، می‌گوید: «در «رستم و سهراب» هم گفته‌ام که من برای آنکه بتوانم عناصر دراماتیک را وارد اثر کنم، ناگزیر به برداشت‌های خود از آرمان‌ها و روح حاکم بر فضای شاهنامه استفاده کردم. در«مهتابی و ملکوت» هم به همین شکل، من اتفاقی را که در یک روزنامه خواندم پیگیری کردم و تلاش کردم تا تمام پرونده آن جریان را مطالعه کنم و شخصیت‌ها را خوب بشناسم تا بتوانم آنها را بنویسم. در «ماجرای شگفت‌انگیز دیوید نیوسام» هم بسیار از متن‌های تاریخی مانند کتاب «پاسخ به تاریخ» نوشته محمدرضا شاه استفاده کردم. شما وقتی نگاه کنید می‌بینید که سنکا ۴۰۰سال بعد از سوفوکل ادیپ را به جای آنکه از آغاز بخواهد بنویسد از جایی شروع می‌کند که شهر دچار وبا و طاعون شده است. البته خب او تخیل یا دریافت‌های خودش را آن‌طور که فکر می‌کنیم وارد کار نکرده، اما دقیقا از جایی آغاز کرده که اعتقاد داشته بهتر و تاثیرگذارتر است و همین‌طور هم هست؛ در اصل فکر کرده که از کجا بنویسد که بتواند حرفش را بزند، من هم همین‌طور، فکر می‌کنم چگونه بنویسم که حرفی مفید را بگویم و منابع را هم از دست ندهم.»
با رسیدن کلام به سنکا می‌خواهم که از «اویدیپوس» بگوید. اعتراف می‌کنم که انتشار دو اثر اساطیری یکی از یونان باستان و دیگری از شاهنامه ایران و هم‌زمانی‌ چاپ‌شان هم خیلی جالب توجه است. با این همه با یک پرسش، گفت‌وگو را به پایان می‌رسانم، اینکه اشتیاق یک مولف نمایشنامه‌نویس به ترجمه نمایشنامه‌ای باستانی از کجا ریشه می‌گیرد؟ «البته من «رستم و سهراب» را حدود 20سال پیش نوشته بودم. کارگردان صاحب‌نام امروز تئاتر که نمی‌خواهم نامش را ببرم، از متن خوشش آمد و گفت کار را اجرا می‌کند و من هم متن را به او دادم از اجرا خبری نشد و یکی، دوبار هم سراغ متن را گرفتم و متن هم بازنگشت و من دوباره آن را نوشتم که البته این یکی خیلی بهتر و دقیق‌تر هم شد و فکر می‌کنم این نمایش‌نامه در آینده خیلی مورد توجه قرار بگیرد. اما اویدیپوس؛ یعنی تنها فرزند لایوس و یوکاسته که فال‌بینی به پدرش لایوس می‌گوید از یوکاسته صاحب فرزندی می‌شود که او را خواهد کشت و با مادر خود ازدواج می‌کند. این سرگذشت اودیپ است که پدرش به خاطر پیش‌بینی، او را به چوپانان می‌دهد تا سربه‌نیستش کنند اما چوپانان او را به مروپه همسر پولوبوس می‌سپرند. اودیپ از کسی می‌شنود که فرند پولوبوس نیست و برای اینکه بفهمد که در واقع کیست نزد فال‌بین می‌رود و فال‌بین به جای گفتن حقیقت ماجرا به او می‌گوید پدرش را خواهد کشت و با مادرش ازدواج خواهد کرد، اودیپ به خانه برنمی‌گردد و باقی جریان که هم پدرش را در آن می‌کشد و هم با مادرش ازدواج می‌کند که صاحب فرزند هم می‌شود. و اشتیاقم همان لذتی است که گفتم لذت آفرینش و نوشتن و برای من دلیل خاص چندانی هم نمی‌خواهد.»
«فردوسی در ۳۲۹، بیش از 300سال پس از سقوط نهاوند، در دهی که آن را باژ خوانند از تبار دهقانان طوس، زاده شد. آن 300سال با درودها و نویدهای خوشی آغاز گشت که از بیابان‌های دوردست می‌رسید و بوی داد و دوستی و برابری و برادری می‌داد. اما آن بشارت‌دهندگان خوش‌آوا چون پیش آمدند، پیمان‌ها شکستند و پیام‌های خویش از یاد بردند، رنگ باختند و چون زاغ‌ساران بی‌آب‌ورنگ جامه فاتحان پوشیدند و هواداران پیشین خود را دشمنان مغلوب دانستند و آنان را با نگاهی حق به جانب نگریستند. همه راه‌ها بستند و همه درها را شکستند، و بی‌آن‌که راه دیگری بنمایند و دریچه‌ تازه‌ای بگشایند، همه چیز مغلوبان را تباه و سزاوار نابودی دانستند و تنها به حاکمیت مطلق بر آنان و آب و خاک‌شان اندیشیدند.» این سطرها، گوشه‌ای از پیش‌درآمد تازه‌ترین اثر مصطفی اسلامیه (۱۳۲۰) نویسنده و مترجم نام‌آشنای هم‌روزگار ماست. شخصی که بررسی کارنامه پرطمطراق‌ کاری‌اش از سال‌های نوجوانی؛ نشان‌دهنده یک عمر کار ظریف و دقیق در حوزه ادبیات و البته هنر است. او دیپلم خود را از «دارالفنون» می‌گیرد و در ۱۹سالگی هم‌زمان با ریاست «سعید نفیسی» به رادیو رفته و بیش‌تر از ۱۲ماه در استودیوی شماره هشت رادیو در کنار «بیژن مفید» به نقش‌خوانی رادیویی می‌پردازد؛ سپس چندی کوتاه نزد «سیامک جلالی» در «روزنامه اطلاعات» مشغول کار شده و در همان سال‌های ۱۳۳۹ به استخدام «انتشارات فرانکلین» درمی‌آید تا تحت نظارت «نجف دریابندری» به نمونه‌خوانی و همیاری در امور ترجمه این انتشارات بنشیند. با همه اینها نیم‌نگاهی به حضور پررنگ اسلامیه در حوزه ادبیات و هنر معاصر؛ اکنون که او در آستانه ۷۲سالگی قرار دارد چیزی نیست جز قلمی توانا و رسمی تاثیرگذار که از ویراستاری کتاب‌هایی اغلب آکادمیک شروع می‌شود تا ترجمه‌ تاریخ هنر، داستان و نمایش‌نامه؛ از این دیدگاه اما می‌توان در مقام ترجمه به آثار مورد توجه او هم‌چون «تاریخ هنر مدرن: نقاشی، پیکره‌سازی و معماری در قرن بیستم»، «تئاتر تجربی: از استانیسلاوسکی تا پیتر بروک» «چهار نوشته درباره کوبیسم» «ایبسن و استریندبرگ» «میلیونر زاغه‌نشین» «ب‍ال‍ت‍ازار و ب‍ل‍م‍ون‍دا» و ... اشاره کرد. اما اسلامیه پیش از هر چیز دیگری به بهانه نوشتن سرگذشت‌نامه، شناخته شده است از او تاکنون دو سرگذشت‌نامه از زندگی و زیست «نیما یوشیج» و همچنین «دکتر محمد مصدق» به ترتیب با نام‌های «به کجای این شب تیره- نیلوفر ۱۳۹۰» و «فولاد قلب- نیلوفر ۱۳۸۹» منتشر شده است؛ رویکردی که گویا خود اسلامیه نیز هم‌سویی بسیاری با آن دارد چراکه وقتی از علاقه او درباره نوشتن سرگذشت‌نامه پرسیدم پاسخی نداد جز آنکه: «زندگی‌نامه اشخاص برایم اهمیت دارد، به‌خصوص اشخاصی که در تاریخ معاصر ایران تاثیر فراوانی گذاشته باشند، نوشتن درباره زندگی دیگران، هرچند که مفید است اما وقتی نمی‌تواند به اندازه نوشتن درباره نیما یا مصدق درس‌آموز باشد، چه فایده‌ای دارد.» با همه اینها از مصطفی اسلامیه به تازگی دو اثر در قالب نمایشنامه به پیشخوان کتاب‌فروشی‌ها آمده است: یکی «رستم و سهراب- نشرآگه، اسفند ۱۳۹۱» که آغاز این مطلب با بخشی از پیش‌درآمد آن، قلم خورد و باید اثر تالیفی اسلامیه معرفی شود و دیگری «اویدیپوس- نشر قطره، ۱۳۹۱» که ترجمه‌ای است از اثر تحسین‌شده «ل‍وسییوس‌ آنییوس‌ سنکا». با این بهانه قرار را بر آن گذاشتیم تا با او درباره آثار تازه‌اش به چند و چونی بنشینم، چند و چونی که اگرچه او همواره آن را با رویی باز می‌پذیرد؛ اما اغلب، انتشار آن باب میل اسلامیه نیست. از این نگاه با نقل قولی از کتاب تحسین‌شده‌ خسرو ناقد، «در ستایش گفت‌وگو» شروع کردیم؛ که «با پذیرش گفت‌وگو، خواه‌ناخواه، پذیرفته‌ایم که تمام حقیقت در نزد ما نیست، بلکه دیگری نیز بخشی از حقیقت را می‌تواند در اختیار داشته باشد.» از مصطفی اسلامیه خواستم که اساسی‌ترین دلیل برای عدم تمایل به انتشار گفت‌وگو درباره آثارش را بیان کند، درخواستی که پاسخش چیزی نبود جز آنکه:
«هر شخصی یک خصوصیتی دارد، من هیچ‌گونه علاقه‌ای به شهرت یا چهره‌شدن ندارم، به‌خصوص در این فضای کنونی، در واقع بیشتر مایلم کارهای خودم را انجام دهم، یعنی بنویسم، و این کار البته دو لذت هم برایم دارد، یکی لذت خلق‌کردن و دیگری لذت اینکه برخی خوانندگان آثارم که با من ارتباط دارند می‌آیند و درباره کتاب با هم حرف می‌زنیم. در ضمن به‌طور کلی مصاحبه را در شرایط کنونی کار بسیار بی‌معنایی می‌دانم. شخصی که یک اثر را با ساز و کار ممیزی چاپ کرده، چگونه می‌تواند درباره اثر ممیزشده‌اش، یعنی اثری که محدود شده است، به صحبت هم بنشیند؟ از طرفی دیگر معتقدم وقتی یک کتاب را نوشتم یا ترجمه کردم، دیگر آن کتاب برای من نیست که بخواهم درباره‌اش مصاحبه انجام بدهم، این مخاطب است که باید درباره آن صحبت کند. نکته دیگر اینکه مصاحبه با آن تعریفی که امروزه می‌بینیم و می‌خوانیم کاری بسیار غیراخلاقی است، می‌شود گفت کار آدم‌های تنبل است، یک‌سری سوال از قبل طرح می‌شود و شخصی به آن یک‌سری پاسخ مشخص می‌دهد و این باعث می‌شود که خلاقیت صورت نگیرد. مصاحبه از نظر من یعنی برقرارشدن دیالوگ، باید یک روزنامه به مصاحبه‌‌کننده فرصت دهد تا طی چند ماه آثار یک نویسنده را مطالعه کند، درباره آنها پژوهش و تحقیق کند و بعد بنشیند و با مولف به شکلی دیالوگ‌گونه درباره آثارش بحث کند؛ تا یک اثری خلق شود که برای همیشه ماندگار باشد.» از این نگاه مصطفی اسلامیه برقراری دیالوگ درباره یک کتاب را شیوه‌ای تحلیلی معرفی می‌کند و برای آنکه این روش به مقصد برسد، خواندن اکثر آثار مولفی که قرار است درباره اثرش صحبت شود را الزام‌آور می‌داند. پس از زندگی‌نامه نیما یوشیج، «به کجای این شب تیره» و «فولاد قلب» (زندگی‌نامه محمد مصدق) گفتیم؛ و ترجمه‌اش از «تاریخ هنر مدرن» که فکر می‌کنم کتاب مرجعی است. به‌خصوص به فصل‌های آخرش یعنی «سمت‌گیری‌های نوین در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰» اشاره کردم و همچنین از ترجمه چشم‌گیرش، «تاتر تجربی» صحبت به میان آمد. او این توصیف‌ها را به فال نیک گرفت و تاکید داشت که «شما و همکارانتان خصوصیت‌های من را یک‌باره کم‌احترامی برداشت نکنید. من می‌گویم حیف است که وقت بگذاریم و کاری دقیق انجام نشود. شخصا از دوران دور مصمم بودم که کارها را دقیق انجام دهم. مثلا در زمان جوانی که یک‌سری کتاب‌ها مانند آثار «گورکی» یا «مارکسیسم» ممنوع بودند برای چاپ، به جای آنکه ترجمه‌های اغلب ناقص آن کتاب‌ها را با ترس و وحشت زیر پیراهن و مخفیانه، مانند دیگران حمل کنم و بخوانم، این سختی را به خودم دادم که با وجود کمبود امکانات به شکلی تجربی زبان انگلیسی را بیاموزم، آن وقت متن دقیق انگلیسی کتاب‌های ممنوع را به راحتی در دست می‌گرفتم و هرجا که فرصت مطالعه بود می‌خواندم و کسی هم نمی‌دانست که من چه چیزی را می‌خوانم و گرفتاری‌های ساواک را هم نداشت و اتفاقا باعث شد که چون متن انگلیسی را می‌خواندم آنها را عمیق‌تر بفهمم. منظورم این است که با یک کار و تصمیم دقیق چگونه می‌شود به فهمی عمیق رسید.» با این وصف اما می‌توانیم بگوییم که اشتیاق اسلامیه در دوران جوانی به شناخت آموزه‌های سوسیالیسمی آنقدر بود که برای درکی عمیق‌تر، متن‌ انگلیسی کتاب‌هایی در این حوزه را می‌خواند؛ از طرفی هم می‌شود گفت اشتیاق او به آموزه‌های سوسیالیسم منجر به توانایی هرچه بیشترش در زبان انگلیسی شد. و ما امروز ترجمه‌های خوب او را به نوعی مدیون این امر هستیم؛ برداشتی که واکنش به آن، ابعاد تازه‌ای از تجربه‌های زیستی اسلامیه را گشود: «من از اول می‌خواستم یک عقیده‌ای داشته باشم که آن را با تحقیق و مطالعه کسب کرده باشم و این راه را اتفاقا با مطالعه اسلام آغاز کردم. اما بالاخره مطالعات من در دورانی که از آن گفتم، در مسیر سوسیالیسم بود و در سال‌های ۱۳۴۲ و ۱۳۴۳ بر روی من تاثیر بسیار زیادی داشت. ضمن آنکه گفتمان غالب روشنفکری در آن دوران همین‌ها بود و من هم بالطبع تحت‌تاثیرش بودم. اما از سال ۱۳۵۰ یعنی در آن دهه‌ای که من به اروپا رفتم تا سفرهای درازمدتی را داشته باشم دچار یک تحول بزرگ شدم. سفرم به اروپا با این فکر بود که اگر استعدادی داشتم، آن را در راستای همین اندیشه‌های سوسیال بگذارم تا شاید بتوانم کاری مفید انجام دهم که تاثیرش روزی‌ به کشورم نیز برسد. آن دهه، به کشورهای شرق اروپا، آلمان، لهستان، چک و ... رفتم؛ سفری که باورهای سوسیالیستی‌ام را فرو ریخت، چراکه آنچه در ذهنم درباره کشورهای سوسیالیستی تصور می‌کردم را هرگز ندیدم.» با این همه مصطفی اسلامیه همیشه و تا امروز نیز در ترجمه‌ها و تالیف‌های ادبی خود، رویکردهای سیاسی یا به عبارتی، اجتماعی را از دست نداده‌ است. در زندگی‌نامه نیما یوشیج، همه تلاش او این است که ابعادی از زندگی سیاسی نیما مشخص شود، مولف او را شاعری ترسیم می‌کند که هیچ‌وقت نسبت به مصایب اجتماعی روزگارش آرام نبوده، نیما را از همان جوانی تفنگ به دست در حمایت از جنبش جنگل، برجسته می‌کند و یک فصل کتاب را به او و «حزب توده» اختصاص می‌دهد. زندگی‌نامه دکتر محمد مصدق نیز که تکلیفش مشخص است. در «مهتابی و ملکوت» همچنین، یک داستان کاملا عاشقانه به یک جدال عقیدتی و در لایه‌های پنهانش، سیاسی تبدیل می‌شود. در «ماجرای شگفت‌انگیز دیوید نیوسام» ماجرای تیمارستان رفتن محمدرضا شاه بعد از خروج از ایران را دست‌مایه کار خود می‌کند؛ و در واقع چنین رویکردی در اغلب آثار اسلامیه مشهود و مشخص است؛ اما سوال آنجا بود که او با این رویکرد بیانی و درون‌مایه‌ای فوق‌العاده، قصد بیان کدام مفهوم خاص را دارد: «مساله این است که این مملکت در طول دوران خود دچار فاجعه‌های فراوانی شده است و این فاجعه‌ها مشکل‌های بسیار زیادی را برای آن ایجاد کرده است. یک مجموعه‌ای یک الگویی را به من تحمیل کرده است و من فکر می‌کنم که اول به عنوان یک آدم نویسنده می‌خواهم چه کنم؟ به این نگاه می‌کنم که هر کجا انقلابی رخ داده حداقل فورانی از هنرها را به دنبال خود داشته است؛ مثلا انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ پشت آن استانیلافسکی، مایاکوفسکی، بولگلکوف، یسنین و بسیاری افراد دیگر با تمام تضادی که پیدا کردند، شکوفا شدند و آثار بزرگی آفریدند. یا انقلاب کبیر فرانسه، منجر به چه شکوفایی و آفرینش‌های چشم‌گیری می‌شود. اما شما در اینجا چنین اتفاقی را نمی‌بینید چراکه مجموعه معتقد بود نباید شرایط خودش تحت‌الشعاع قرار بگیرد و هرچه اتفاق می‌افتد باید مطابق الگوی اصلی باشد. یعنی گویا مراسم تدفین روشنفکری راه افتاده است. چنین شرایطی شما را بدون اینکه بخواهید در موقعیت اپوزیسیون قرار می‌دهد. از طرفی دیگر من با توجه به شناخت و مطالعه و سفرهایی که در نقاط مختلفی از دنیا داشته‌ام می‌توانم بگویم که ملت ایران یکی از پولیتیزه‌ترین و سیاسی‌ترین مردم در جهان هستند؛ با چنین وصفی اما شما می‌بیند که درها بسته است و فکر می‌کنید که چه کار می‌شود کرد؟ پس ناچار هستید که سیاسی شوید تا شاید بشود گوشه‌ای از معضل‌ها را بیان کنید. شما فکر می‌کنید آقای «پناهی» قلبا دوست داشته است که سیاسی شود؟ به هر رویی در کنار اینها که برشمردم، فکر کردم که جوانان باید مثلا مصدق را بشناسند و دقیقا بفهمند که چه بر سر او آمد؛ و من که بعد از 60سال درباره مصدق یادداشت‌برداری و مطالعه کرده‌ام پس می‌توان اینها را بیاورم در یک کپسولی به اسم کتاب و آن را به نسل‌های جدید تحویل دهم.» صحبت‌های اسلامیه جمله تکان‌دهنده‌ای از «میلان کوندرا» به یاد می‌آورد. موقعی که روس‌ها در ۱۹۶۸ به قول خودش «کشور کوچکش» را اشغال می‌کنند و او در یادداشتی که بعدها به عنوان «مقدمه‌ای بر یک واریاسیون» منتشر می‌شود، می‌نویسد: «اگر مجبور شوم خودم را توصیف کنم، می‌گویم که آدم نویسنده‌ای هستم که در دام دنیایی که به منتها درجه سیاسی شده، گیر افتاده‌ام» با این نگاه فکر می‌کنم که شخصی مانند فردوسی هم از ابعادی دیگر تحت‌تاثیر چنین احساس‌هایی بوده است. وگرنه چه چیزی می‌توانست او را مجاب کند که همه ثروت خود را برای آفرینش اثری بگذارد که انگار برخلاف جهت آب شنا می‌کند. موضوعی که حتی یک نیم‌نگاه به نمایشنامه «رستم و سهراب» به خوبی آن را آشکار می‌کند. به هر طریق وقتی از ارزیابی اسلامیه درباره این برداشت می‌پرسم، او قاطعانه می‌گوید: «اگر فردوسی نبود، ایران موجودیت تاریخی نداشت.» و با سبک ویژه‌ای، فردوسی و اثر ماندگارش را معرفی می‌کند: «فردوسی ۳۰۰ سال بعد از سقوط نهاوند به دنیا آمد و کسانی که در ۳۰۰ سال قبل با شعار برابری و برادری، نهاوند را فتح کرده بودند تا زمان به دنیا آمدن فردوسی، سال‌ها پیمان شکسته بودند و شعارهاشان را از یاد برده بودند. سال‌هایی که بسیاری از کتابخانه‌ها را آتش زدند، نیایش‌گاه‌ها و سازها را تخریب کردند و شکستند و البته زبان شاعران را هم بریدند. اینها تا زمان سامانیان ادامه داشت و در همین دوره دست‌نوشته‌های گذشته ایران مثل «کارنامه اردشیر بابکان» دوباره وجهه‌ای یافت. در همان دوران والی طوس، ابومنصور ابن عبدالرزاق طوسی، دستور می‌دهد که از تمامی کتاب‌های باستانی ایران کتاب واحدی بسازند که اتفاقا این کتاب به نام خودش به «شاهنامه ابومنصوری» شهرت پیدا کرد. اما این کتاب یکی از بزرگ‌ترین منابع فردوسی شد، البته فقط سروده‌های دقیقی طوسی که فردوسی کاملا آنها در کتاب خود می‌آورد. اینها را که نگاه کنیم و در آن دقیق شویم می‌بینیم که فردوسی در زمانی که حرف‌زدن به فارسی نشانه بدعت و بی‌دینی و خواری بود، با این زبان به گردآوری گذشته تاریخی سرزمین خودش می‌پردازد. این دقیقا همان احساسی است که به شما گفتم و البته رنج چنین کاری را هم به دوش می‌کشد و بهایش را هم می‌دهد تا آنجا که وقتی از دنیا رفت برخی متعصب می‌گفتند ما نمی‌گذاریم که او در گورستان مسلمانان دفن شود؛ اما مگر گناه او چه بود جز نوشتن پاره‌ای از یک فرهنگ و زبان گمشده و ازیادرفته؟ یا دقیق‌تر بگویم هویت‌دادن به مردمی که طی سیصدوچند سال سرکوب شده بودند. فردوسی زمانی چنین اثری را نوشت که سامانیان همچون هر حکومتی که هم اوج دارد و هم زوال، دوره زوال خودش را می‌گذراند؛ و تازیان اثر او را اقدامی علیه امنیت خود می‌دانستند و حتی خود فارسی‌زبان‌ها تلاش فردوسی را یک کوشش بدون سود و تلاش بی‌فایده تعبیر می‌کردند.» به نکته بسیار چشم‌گیری اشاره می‌کند، «فردوسی بهای کارش را هم داد» آری، او حتی مجبور شد اثرش را سال‌ها مخفی کند. اما می‌خواهم بدانم از نگاه مولف نمایشنامه «رستم و سهراب» که برای نوشتن آن سال‌ها متون مختلف را مطالعه کرده‌ است، اگر قرار باشد بها یا هزینه‌هایی را که فردوسی برای تصمیم ادبی- سیاسی‌اش می‌دهد، دقیق بررسی کنیم؛ چه نکاتی به شکلی برجسته، خودشان را نمایان می‌کنند: «یکی همین که قدیمی‌ترین نسخه شاهنامه مربوط می‌شود به ۲۱۲ سال پس از مرگ فردوسی. دیگری همان که شما هم گفتید و من هم در مقدمه آورده‌ام که فردوسی ناگزیر بود که دفترها و سروده‌هایش را از چشم نااهلان و به قولی صحیح، بداندیشان دور نگه دارد. و مورد بعد این است که او دختری داشت که بعد از مرگ پدر میراث‌دار همه دستنویس‌های نهایی شاهنامه بود اما معلوم نیست بر سر این دختر، بعد از فردوسی چه می‌آید که بعد از 200 سال حتی نسخه‌ای از دست‌رنج 30ساله پدرش باقی نمی‌ماند. اما نکته‌های دیگری هم هست؛ همین که فردوسی تمامی میراث پدر خودش را برای سرایش شاهنامه می‌گذارد و در میان‌سالی تنگ‌دست و در پیری فقیر می‌شود نشان از همان عدم حمایت حاکمان وقت از او دارد و او با این حال حاضر نشد دست از سرایش اثر خود بکشد و همین موضوع یعنی فدا کردن ثروتش برای نوشتن شاهنامه موضوعی بود که پسرش به‌خاطر آن، همیشه به قول خود فردوسی با او «دُرشت» رفتار می‌کرد. او در ابتدای رستم و سهراب خودش انگار دارد از موضوعی پرده بر‌می‌دارد و آن را اعتراف می‌کند و من اولین‌بار این را در مقدمه «رستم و سهراب» آورده‌ام. فردوسی در شرح پادشاهی خسرو پرویز در سوگ پسر ازدست‌رفته‌اش شعر می‌سراید؛ پسری که جوانی خود را در دوران سلطان محمود غزنوی می‌گذراند و در اصل نمی‌داند که چرا پدرش در مثلا دربار سلطان که خیلی از شاعران هستند، جایی ندارد. اینها همه هزینه‌هایی است که وقتی می‌بینیم، تمامی زندگی شخصی و خانوادگی فردوسی را هم شامل می‌شود.»
اما اسلامیه در جایی بر اساس همین داستانِ درشت‌رفتاری پسر فردوسی با او نقل کرده‌ که رستم و سهراب شخصی‌ترین داستان شاهنامه است. اما با نگاهی به آنچه درباره شاهنامه تا امروز نوشته و تالیف شده، می‌توان فهمید که این اولین‌بار است که چنین تاویلی را می‌خوانیم: «بله، تجربه فردوسی از رابطه با پسرش، در رستم و سهراب بازتاب حماسی و غنایی داشته، این را هم باید توجه کرد که این داستان تنها داستان شاهنامه است که ماخذ آن «شاهنامه ابومنصوری» نبوده. همچنین ریزه‌کاری‌های بسیار ظریفی در رستم و سهراب فردوسی وجود دارد که در کل شاهنامه کم‌نظیر است البته متاسفانه قدیمی‌ترین نسخه که این داستان در آن ۱۴۹۰ بیت بوده امروزه به ۱۰۱۴بیت رسیده است و این خودش مسایلی را تحریف کرده است. اما در این موضوع شک نیست که اگرچه فردوسی می‌گوید این داستان را «ز گفتار دهقان» بازگو کرده اما آن را با سخن‌ها و ظرایفی از خویش آراسته است»
در نوشتن نمایشنامه «رستم و سهراب»، نویسنده تا چه اندازه به انتقال جز‌به‌جز متن اصلی پایبند بوده است؟ سوالی که اسلامیه در پاسخ به آن تاکید داشت: «صحنه‌ها با در نظر گرفتن نسخه‌های مختلف شاهنامه و توجه به تاریخ حماسی آن دوره و امکاناتی که وجود داشته، صحنه‌پردازی شده است.» اما معتقد بود که: «من باید صحنه را بازسازی کنم اما سعی کرده‌ام آن را در راستای آن روحیه‌ای که بر شاهنامه هست، بسازم نه متن دقیق آن. مثل زمانی که مثلا یک شعر شاملو را بخواهید برایش صحنه ایجاد کنید یا موسیقی بسازید، خوب مسلما چیزهایی را از خودتان با توجه به فضای کار در صحنه می‌آورید. همچنان که حتی در متن «رستم و سهراب» من شخصیت «سودابه» را وارد داستان کرده‌ام در صورتی که «سودابه» در متن رستم و سهراب شاهنامه نیست. اما دیدم با وجود اینکه «کاووس» هست و چون همسر «سودابه» بود من او را هم به نمایش‌نامه آوردم.»
اسلامیه اما در بسیاری از آثار دیگر نیز از این شیوه استفاده کرده‌ است، هم در «رضا ماکسیم» و هم در«ماجرای شگفت‌انگیز دیوید نیوسام» در «مهتابی و ملکوت» نیز از یک داستان واقعی که در صفحه حوادث روزنامه‌ خوانده‌ است، موضوع کتاب خود را وام گرفته.
از او در این‌باره می‌پرسم، می‌گوید: «در «رستم و سهراب» هم گفته‌ام که من برای آنکه بتوانم عناصر دراماتیک را وارد اثر کنم، ناگزیر به برداشت‌های خود از آرمان‌ها و روح حاکم بر فضای شاهنامه استفاده کردم. در«مهتابی و ملکوت» هم به همین شکل، من اتفاقی را که در یک روزنامه خواندم پیگیری کردم و تلاش کردم تا تمام پرونده آن جریان را مطالعه کنم و شخصیت‌ها را خوب بشناسم تا بتوانم آنها را بنویسم. در «ماجرای شگفت‌انگیز دیوید نیوسام» هم بسیار از متن‌های تاریخی مانند کتاب «پاسخ به تاریخ» نوشته محمدرضا شاه استفاده کردم. شما وقتی نگاه کنید می‌بینید که سنکا ۴۰۰سال بعد از سوفوکل ادیپ را به جای آنکه از آغاز بخواهد بنویسد از جایی شروع می‌کند که شهر دچار وبا و طاعون شده است. البته خب او تخیل یا دریافت‌های خودش را آن‌طور که فکر می‌کنیم وارد کار نکرده، اما دقیقا از جایی آغاز کرده که اعتقاد داشته بهتر و تاثیرگذارتر است و همین‌طور هم هست؛ در اصل فکر کرده که از کجا بنویسد که بتواند حرفش را بزند، من هم همین‌طور، فکر می‌کنم چگونه بنویسم که حرفی مفید را بگویم و منابع را هم از دست ندهم.»
با رسیدن کلام به سنکا می‌خواهم که از «اویدیپوس» بگوید. اعتراف می‌کنم که انتشار دو اثر اساطیری یکی از یونان باستان و دیگری از شاهنامه ایران و هم‌زمانی‌ چاپ‌شان هم خیلی جالب توجه است. با این همه با یک پرسش، گفت‌وگو را به پایان می‌رسانم، اینکه اشتیاق یک مولف نمایشنامه‌نویس به ترجمه نمایشنامه‌ای باستانی از کجا ریشه می‌گیرد؟ «البته من «رستم و سهراب» را حدود 20سال پیش نوشته بودم. کارگردان صاحب‌نام امروز تئاتر که نمی‌خواهم نامش را ببرم، از متن خوشش آمد و گفت کار را اجرا می‌کند و من هم متن را به او دادم از اجرا خبری نشد و یکی، دوبار هم سراغ متن را گرفتم و متن هم بازنگشت و من دوباره آن را نوشتم که البته این یکی خیلی بهتر و دقیق‌تر هم شد و فکر می‌کنم این نمایش‌نامه در آینده خیلی مورد توجه قرار بگیرد. اما اویدیپوس؛ یعنی تنها فرزند لایوس و یوکاسته که فال‌بینی به پدرش لایوس می‌گوید از یوکاسته صاحب فرزندی می‌شود که او را خواهد کشت و با مادر خود ازدواج می‌کند. این سرگذشت اودیپ است که پدرش به خاطر پیش‌بینی، او را به چوپانان می‌دهد تا سربه‌نیستش کنند اما چوپانان او را به مروپه همسر پولوبوس می‌سپرند. اودیپ از کسی می‌شنود که فرند پولوبوس نیست و برای اینکه بفهمد که در واقع کیست نزد فال‌بین می‌رود و فال‌بین به جای گفتن حقیقت ماجرا به او می‌گوید پدرش را خواهد کشت و با مادرش ازدواج خواهد کرد، اودیپ به خانه برنمی‌گردد و باقی جریان که هم پدرش را در آن می‌کشد و هم با مادرش ازدواج می‌کند که صاحب فرزند هم می‌شود. و اشتیاقم همان لذتی است که گفتم لذت آفرینش و نوشتن و برای من دلیل خاص چندانی هم نمی‌خواهد.»
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها