یادداشتي بر رمان «کوچه مرجانیها»
و درد مشترک ترکشدگی
شيوا مقانلو
رمان «کوچه مرجانیها» حکم یک آلبوم کلامی و واژگانی را دارد؛ آلبومی که همراه راوی در میانسالیاش نشستهایم و ورق میزنیم و از خلال عکسهای کودکی و نوجوانی او به گذشته برمیگردیم؛ گذشتهای که صرفا شخصی نیست، بلکه بخشی از تاریخ تهران است و در آن، روزگار جنگ و آدمهای درگیر جنگ را میبینیم که اگرچه شاید خانههایشان مستقیما در جنگ ویران نشده، اما زندگیهایشان بهواسطه آن دوران پرآشوب و تحولات کشور دستخوش تغییر شده است. شاید هم برای این آدمها جنگ بهانهای است که آشوبها و تحولات درونیشان را پشت آن پنهان کنند. شاید اگر جنگ هم نمیشد، این پسرها و مردها در جنگ شهید و فراری نمیشدند، باز هم چیزی از تنهایی زنهای داستان و دنیای تنهاییشان کم نمیشد. «کوچه مرجانیها» یک آلبوم واژگانی کاملا زنانه است و راوی زن از ما میخواهد بهعنوان یک زن به این آلبوم نگاه کنیم. تمام عکسهایی که در طول رمان میبینیم عکسهایی است که از دوربین زنهای مختلف گرفته شده؛ زنهایی در دو رده سنی که یا نوجوان و جوانند (شکوفه و راوی و نگار) یا مادرهای آنها. این مادرها از جهاتی بسیار بههم شبیهند؛ مادرهایی غریب که مخاطب را وادار به قضاوت میکنند، چراکه با دید سنتی بیشتر ما (که خودخواهانه متوقعیم مادر دربست مال ما باشد) متفاوتند و اتفاقا میشود آنها را مادرهای سنتی خیلی خوبی ندانست. مادرهایی هستند که در درجه اول به خودشان اهمیت میدهند و اگر وقتی ماند، به دخترهایشان و از این منظر زندگی راوی (ستاره) و نگار بسیار بههم شبیه است و همین مادربودن/ نبودن است که بهتدریج رازی در داستان میتند: مادر نگار برای گذران زندگی حتی از دخترش مایه میگذارد، برعکس مادر راوی که زن قدرتمندتری است. در این جهان زنانه، جنگ میتواند برای نبودن مردها بهانه باشد. احمد (همسر شکوفه) مطلوبترین این مردهای توأمان حاضر/ غایب است که در اوج عاشقی به جنگ میرود، بهسوی عشقی دیگر و بهایش را هم میدهد؛ یعنی او هم همسرش را تنها میگذارد. کیوان (عشق اول و آخر راوی) هم از ترس جنگ میگذارد و میرود. مردهای زندگی مادرها هم ماندنی نیستند و آنها هم به دلایل خودشان میروند. نکته ظریف در شخصیتپردازی مردها این است که حتی اگر خودشان میماندند زنها طردشان میکردند. انگار خود این زنها به حفظ جهان یکسر زنانهشان بیمیل نیستند: شاید حتی اگر کیوان هم مهاجرت نمیکرد و کنار راوی میماند، برای مدت طولانی قابلتحمل نبود و برایش مثل رضا میشد: همسر راوی، مردی بسیار متوسط و معمولی که برای زندگی اجتماعی و عادی سنتی ایدئال است و احتمالا میتواند برای هر زن دیگری بهجز راوی- یعنی زنی نویسنده و هنرمند با فرازوفرودهای روحی- مقبول و دوستداشتنی باشد، اما برای راوی که از غذای روحی عاشقانهها تأمین میشود کافی نیست. درواقع آنچه این عاشقانهها و فرازوفرود را به راوی میدهد، نبود کیوان است و نه بود رضا. شاید اگر جای این دو عوض میشد، راوی هم هرگز نویسنده و هنرمند نمیشد. او در انتهای یک مسیر رفته، تنها فکر میکند که مسیر نرفته اتفاقات بهتری داشت و این تمام جهان داستان زنان رمان «کوچه مرجانیها»ست؛ جهانی سرشار از زنانهبازی که مردها به آن راهی ندارند و اگرچه بودن آنها دلنشین است و شادکننده و البته همراه با حمایت، اما در نهایت زنها در زنانگی ناب خودشان -چه در تنهایی و چه در جمع- دژی دور خود کشیدهاند که مردها از ورود به این خالهبازی بزرگ و واقعی و غمناک محرومند. اساسا وقتی با یک زن نویسنده زن روبهرو هستیم که برای روایتش راوی اولشخص انتخاب کرده و آن راوی نیز یک دنیای زنانه را توصیف میکند، سخت است بهعنوان یک منتقد بین راوی، نویسنده خط فاصله بکشیم. نگاه حرفهای این است که چنین مرزی بگذاریم، اما در این رمان انگار خود نویسنده ما را راغب میکند التهابات درونی جوانی او را در پوست راویاش دنبال کنیم. نویسنده «کوچه مرجانیها» خودش دورانی از تهران را تجربه کرده و همین بیواسطگی است که بیانش را با این قلم محکم و ساده، تأثیرگذار و باورپذیر میکند تا مخاطب هنگام خواندن حس کند دقیقا در آن زمان و کوچه زندگی کرده و بعد مجبور به ترکش شده است. نهایت آنکه درونمایه «کوچه مرجانیها» ترکشدن و ترککردن است و شاید کیوان مهمترین مهره این صحنه باشد که کمترین حضور فیزیکی را دارد و البته بعدها خودش از سوی فرهنگ، کشور و مردم دیگری طرد/ ترک میشود. در این شطرنج زنها و مردها چندان مشخص نیست و دیگر اهمیتی هم ندارد کی اولبار صحنه را ترک کرد یا سبب شد تا دیگری ترک کند: تصمیم نهایی این است که ترکشدن باید اتفاق بیفتد. البته این درونمایه، جدید نیست و نمونههای خارجی و داخلی دارد (مثلا رمان «وانهاده» سیمون دوبوار که روایت زنی است که در میانسالی توسط شوهرش ترک میشود). اما این درد مشترک در رمان حاضر در نهایت آرامش و تسلیم به زبان میآید، بیگله و بیگریه و بیباجخواهی. انگار گذشت زمان همهشان را کرخت و سست کرده است تا از پشت بخار لیوانی چای، غم و خوشی گذشته را دوره کنیم و جوان یا پیر شویم.
رمان «کوچه مرجانیها» حکم یک آلبوم کلامی و واژگانی را دارد؛ آلبومی که همراه راوی در میانسالیاش نشستهایم و ورق میزنیم و از خلال عکسهای کودکی و نوجوانی او به گذشته برمیگردیم؛ گذشتهای که صرفا شخصی نیست، بلکه بخشی از تاریخ تهران است و در آن، روزگار جنگ و آدمهای درگیر جنگ را میبینیم که اگرچه شاید خانههایشان مستقیما در جنگ ویران نشده، اما زندگیهایشان بهواسطه آن دوران پرآشوب و تحولات کشور دستخوش تغییر شده است. شاید هم برای این آدمها جنگ بهانهای است که آشوبها و تحولات درونیشان را پشت آن پنهان کنند. شاید اگر جنگ هم نمیشد، این پسرها و مردها در جنگ شهید و فراری نمیشدند، باز هم چیزی از تنهایی زنهای داستان و دنیای تنهاییشان کم نمیشد. «کوچه مرجانیها» یک آلبوم واژگانی کاملا زنانه است و راوی زن از ما میخواهد بهعنوان یک زن به این آلبوم نگاه کنیم. تمام عکسهایی که در طول رمان میبینیم عکسهایی است که از دوربین زنهای مختلف گرفته شده؛ زنهایی در دو رده سنی که یا نوجوان و جوانند (شکوفه و راوی و نگار) یا مادرهای آنها. این مادرها از جهاتی بسیار بههم شبیهند؛ مادرهایی غریب که مخاطب را وادار به قضاوت میکنند، چراکه با دید سنتی بیشتر ما (که خودخواهانه متوقعیم مادر دربست مال ما باشد) متفاوتند و اتفاقا میشود آنها را مادرهای سنتی خیلی خوبی ندانست. مادرهایی هستند که در درجه اول به خودشان اهمیت میدهند و اگر وقتی ماند، به دخترهایشان و از این منظر زندگی راوی (ستاره) و نگار بسیار بههم شبیه است و همین مادربودن/ نبودن است که بهتدریج رازی در داستان میتند: مادر نگار برای گذران زندگی حتی از دخترش مایه میگذارد، برعکس مادر راوی که زن قدرتمندتری است. در این جهان زنانه، جنگ میتواند برای نبودن مردها بهانه باشد. احمد (همسر شکوفه) مطلوبترین این مردهای توأمان حاضر/ غایب است که در اوج عاشقی به جنگ میرود، بهسوی عشقی دیگر و بهایش را هم میدهد؛ یعنی او هم همسرش را تنها میگذارد. کیوان (عشق اول و آخر راوی) هم از ترس جنگ میگذارد و میرود. مردهای زندگی مادرها هم ماندنی نیستند و آنها هم به دلایل خودشان میروند. نکته ظریف در شخصیتپردازی مردها این است که حتی اگر خودشان میماندند زنها طردشان میکردند. انگار خود این زنها به حفظ جهان یکسر زنانهشان بیمیل نیستند: شاید حتی اگر کیوان هم مهاجرت نمیکرد و کنار راوی میماند، برای مدت طولانی قابلتحمل نبود و برایش مثل رضا میشد: همسر راوی، مردی بسیار متوسط و معمولی که برای زندگی اجتماعی و عادی سنتی ایدئال است و احتمالا میتواند برای هر زن دیگری بهجز راوی- یعنی زنی نویسنده و هنرمند با فرازوفرودهای روحی- مقبول و دوستداشتنی باشد، اما برای راوی که از غذای روحی عاشقانهها تأمین میشود کافی نیست. درواقع آنچه این عاشقانهها و فرازوفرود را به راوی میدهد، نبود کیوان است و نه بود رضا. شاید اگر جای این دو عوض میشد، راوی هم هرگز نویسنده و هنرمند نمیشد. او در انتهای یک مسیر رفته، تنها فکر میکند که مسیر نرفته اتفاقات بهتری داشت و این تمام جهان داستان زنان رمان «کوچه مرجانیها»ست؛ جهانی سرشار از زنانهبازی که مردها به آن راهی ندارند و اگرچه بودن آنها دلنشین است و شادکننده و البته همراه با حمایت، اما در نهایت زنها در زنانگی ناب خودشان -چه در تنهایی و چه در جمع- دژی دور خود کشیدهاند که مردها از ورود به این خالهبازی بزرگ و واقعی و غمناک محرومند. اساسا وقتی با یک زن نویسنده زن روبهرو هستیم که برای روایتش راوی اولشخص انتخاب کرده و آن راوی نیز یک دنیای زنانه را توصیف میکند، سخت است بهعنوان یک منتقد بین راوی، نویسنده خط فاصله بکشیم. نگاه حرفهای این است که چنین مرزی بگذاریم، اما در این رمان انگار خود نویسنده ما را راغب میکند التهابات درونی جوانی او را در پوست راویاش دنبال کنیم. نویسنده «کوچه مرجانیها» خودش دورانی از تهران را تجربه کرده و همین بیواسطگی است که بیانش را با این قلم محکم و ساده، تأثیرگذار و باورپذیر میکند تا مخاطب هنگام خواندن حس کند دقیقا در آن زمان و کوچه زندگی کرده و بعد مجبور به ترکش شده است. نهایت آنکه درونمایه «کوچه مرجانیها» ترکشدن و ترککردن است و شاید کیوان مهمترین مهره این صحنه باشد که کمترین حضور فیزیکی را دارد و البته بعدها خودش از سوی فرهنگ، کشور و مردم دیگری طرد/ ترک میشود. در این شطرنج زنها و مردها چندان مشخص نیست و دیگر اهمیتی هم ندارد کی اولبار صحنه را ترک کرد یا سبب شد تا دیگری ترک کند: تصمیم نهایی این است که ترکشدن باید اتفاق بیفتد. البته این درونمایه، جدید نیست و نمونههای خارجی و داخلی دارد (مثلا رمان «وانهاده» سیمون دوبوار که روایت زنی است که در میانسالی توسط شوهرش ترک میشود). اما این درد مشترک در رمان حاضر در نهایت آرامش و تسلیم به زبان میآید، بیگله و بیگریه و بیباجخواهی. انگار گذشت زمان همهشان را کرخت و سست کرده است تا از پشت بخار لیوانی چای، غم و خوشی گذشته را دوره کنیم و جوان یا پیر شویم.