|

حيرت

عبدالرحمن نجل‌رحيم. مغزپژوه

امروز که شما در حال خواندن صدو‌يکمين يادداشتم در ستون روزنامه «شرق» هستيد، سالگرد تولد من است. حال اگر از من بپرسيد که به‌خاطر‌آوردن روز تولد، چه احساس عاطفي خاصي را در تو بيدار مي‌کند؟ بي‌ترديد مي‌گويم: «حيرت»! حيرت در مقابل جهان هستي! از دوران يونان باستان، حيرت، سرآغاز فلسفه دانسته شده است. در فلسفه قاره‌اي، حيرت نوعي عاطفه فلسفي است که در مرز بين عواطف خودانگيخته و ديگرانگيخته قرار دارد. از اين نظر نيز شگفت‌انگيز و حيرت‌آور است که مي‌تواند به‌طور غيرمنتظره‌اي دربرگيرنده عواطف ديگري در ما باشد؛ به عبارتي، از خواص مهم حيرت در انسان، احساس گشودگي عاطفي به سوي جهان، به‌ويژه ديگري است. به نظر کارترين مالابو، فيلسوف معاصر فرانسوي، همه فيلسوفان، حيرت را پايه فاعليت سياسي و کنشگري انسان مي‌دانند و درجاتي براي ظهور و حضور آن قائل مي‌شوند، ولي غيبت کامل آن را در وجود انساني ناممکن مي‌دانند. مالابو، در اين ميان، از دکارت، اسپينوزا، دلوز و دريدا نقل قول مي‌آورد. او در اين راستا، روان‌کاوي فرويد و لاکان را هم به نقد مي‌کشد که همه فرايند ناخودآگاه در انسان را قابل واپس‌‌زدن و به‌ عقب ‌رانده‌شدن مي‌داند ولي تخريب، غيبت و عدم حضور آن را در انسان زنده پيش از مرگ، امکان‌پذير نمي‌داند. در‌حالي‌که يافته‌هاي علمي امروز در مغزپژوهي و نورولوژي خلاف آن را مطرح مي‌کند. مالابو، علت اين غفلت را اين مي‌داند که همه اين فلاسفه و روان‌کاوان پيرو فرويد و لاکان، در نهايت به استقلال جهان انتزاعي و نمادين، اما جدا از جهان جسماني ملموس و انضمامي فکر مي‌کنند. او به عنوان شاهد مثال، از ژيل دلوز مي‌گويد که در تحليل خود به انگاره «بدن انسان بدون اعضاي واقعي» تأکيد دارد؛ بدني که به نظر دلوز مي‌تواند در جهان انتزاعي و نمادين، خارج از واقعيت بيولوژيک به حضور خود ادامه بدهد. مالابو مي‌خواهد به فلسفه قاره‌اي غرب که خود او نيز به آن تعلق دارد، بگويد که بر‌اساس يافته‌هاي مغزپژوهي و نورولوژيک امروز چنين انگاره‌اي قابل تأييد نيست. مالابو به يافته‌هاي آنتونيو داماسيو و اليور ساکس تکيه مي‌کند و به مواردي از آسيب‌هاي نورولوژيک مغزي اشاره مي‌کند که افراد توانايي عاطفي و هيجاني خود را نسبت به دنياي بيرون از دست مي‌دهند و انسان‌هايي بي‌تفاوت، خونسرد بدون عطوفت و خالي از حيرت مي‌شوند. اين افراد در جهان بي‌عطوفت خودکنشگري و تأثيرگذاري و تصميم‌گيري براي سرنوشت خود و ديگران را از دست مي‌دهند، بدون اينکه ساير توانايي‌هاي منطقي و هوشي مغزشان را از دست بدهند. ترومن کاپوتي، نويسنده آمريکايي، در داستان واقعي و مستند خود، «در کمال خونسردي»، نمونه‌اي از اين نوع انسان‌ها را معرفي مي‌کند. در «پرتقال کوکي»، اثر سينمايي استنلي کوبريک، الکس (شخصيت مرکزي فيلم) وجوه ديگري از انسان بدون عطوفت و خالي از حيرت را به نمايش مي‌گذارد. در اين ميان، مالابو، از قول داماسيو، به شباهت ميان بعضي از موارد نورولوژيک با عارضه مشخص مغزي و کاراکترهاي تئاتر ساموئل بکت، به‌ويژه «ويني» در نمايش «روزهاي خوش» مي‌پردازد. ويني که تا نيمه بدن در خاک فرو رفته است، با صداي زنگ روزها را شروع می‌کند و به پايان مي‌رساند و از انجام هر کنش معنادار عاطفي نسبت به دنياي پيرامون عاجز است و دنياي او خالي از حيرت است. بنابراين، در مغزپژوهي امروز، حيرت، اولين احساس عاطفي برانگيخته‌شده در رابطه مغز با بدن و بن‌مايه درک هستي در ابتدايي‌ترين شکل آن مي‌تواند باشد. درست هنگامي که آدمي به‌طور اوليه، مبهم و راز‌آلود، تشخيص مي‌دهد که به عنوان سوژه و فاعل هستي در مقابل ديگري و جهان غير قرار دارد. حيرت، احساس عاطفي ابتدايي و پرقدرتي است که از ابتدا تا انتهاي زندگي با انسان است و باعث بيداري وجدان جمعي و سياسي انسان مي‌شود؛ به عبارت ديگر، اين حيرت تکرارشونده در طول تجربيات حيات، بن‌مايه حيات آدمي است که در آن نطفه آگاهي از وجود و هستي بسته مي‌شود. اين حادثه جسماني مهم، يعني حيرت، نتيجه ذهن توليدشده از نقش‌برداري‌هاي مغزي در جهت تعادل‌بخشي حيات در جغرافياي پيچيده بدن است. به نظر داماسيو تنها رگه‌هايي پيش‌زيست‌شناختي از اين بينش را مي‌توان در فلسفه اخلاق اسپينوزا جست‌وجو کرد. مالابو اصرار دارد به فيلسوفان معاصر خود بفهماند و به آنها هشدار دهد که از يافته‌هاي مغزپژوهي و نورولوژي نبايد غافل ماند و باید آنها را در امر فلسفيدن به کار گرفت. او مي‌گويد: در دنياي سرمايه‌داري امروز باید متوجه ضربه‌هاي عاطفي شديد و مخربی مانند فقر، بي‌خانماني، مهاجرت، جنگ، تجاوز، زندان، شکنجه و فشارهاي سياسي ديگر بود؛ زيرا اين نوع صدمات برخاسته از جوامع انساني ممکن است که مدارهاي مغزي ارتباطي بدن با بخش جلويي و مياني مغز را همچون بيماري‌هاي نورولوژيک ديگر از کار بيندازد و گشودگي عاطفي به‌سوي جهان و حيرت فلسفي را از انسان بگيرد و از او موجوي بي‌تفاوت و بي‌اعتنا به سرنوشت خود بسازد. متوجه باشيم که افراد سياست‌مدار براي مهندسي جامعه تحت مديريت خود به انبوه مردمي بي‌تفاوت نياز دارند. گشودگي عاطفي، تکاپوي فلسفي همراه با کنش‌هاي اجتماعي- سياسي وابسته به آن، مطالبات عدالت‌جويانه و آزادي‌خواهانه را افزايش مي‌دهد که بديهي است نظم موجود آنها را برنتابد. هوشيار باشيم که حيرت را از ما نگيرند. همان‌طور که فلسفه از حيرت آغاز مي‌شود، مي‌توان گفت انسانيت نيز نياز به وجود آن دارد. پاسداري از حيرت يعني گشودگي عاطفي به سوي جهان و حفظ کنشگري اجتماعي‌- سياسي ناشي از آن؛ بنابراين زماني که شاهد منهدم‌شدن اين داشته عزيز انساني، با ترويج بي‌تفاوتي، بي‌رمقي و بي‌عاطفگي گسترده از طريق ايجاد صدمات مغزي با ابزارهاي مدرن براي تحميل گفتمان‌هاي نمادين هستيم، نمي‌توان تولدي را با وجداني آرام جشن گرفت.
امروز که شما در حال خواندن صدو‌يکمين يادداشتم در ستون روزنامه «شرق» هستيد، سالگرد تولد من است. حال اگر از من بپرسيد که به‌خاطر‌آوردن روز تولد، چه احساس عاطفي خاصي را در تو بيدار مي‌کند؟ بي‌ترديد مي‌گويم: «حيرت»! حيرت در مقابل جهان هستي! از دوران يونان باستان، حيرت، سرآغاز فلسفه دانسته شده است. در فلسفه قاره‌اي، حيرت نوعي عاطفه فلسفي است که در مرز بين عواطف خودانگيخته و ديگرانگيخته قرار دارد. از اين نظر نيز شگفت‌انگيز و حيرت‌آور است که مي‌تواند به‌طور غيرمنتظره‌اي دربرگيرنده عواطف ديگري در ما باشد؛ به عبارتي، از خواص مهم حيرت در انسان، احساس گشودگي عاطفي به سوي جهان، به‌ويژه ديگري است. به نظر کارترين مالابو، فيلسوف معاصر فرانسوي، همه فيلسوفان، حيرت را پايه فاعليت سياسي و کنشگري انسان مي‌دانند و درجاتي براي ظهور و حضور آن قائل مي‌شوند، ولي غيبت کامل آن را در وجود انساني ناممکن مي‌دانند. مالابو، در اين ميان، از دکارت، اسپينوزا، دلوز و دريدا نقل قول مي‌آورد. او در اين راستا، روان‌کاوي فرويد و لاکان را هم به نقد مي‌کشد که همه فرايند ناخودآگاه در انسان را قابل واپس‌‌زدن و به‌ عقب ‌رانده‌شدن مي‌داند ولي تخريب، غيبت و عدم حضور آن را در انسان زنده پيش از مرگ، امکان‌پذير نمي‌داند. در‌حالي‌که يافته‌هاي علمي امروز در مغزپژوهي و نورولوژي خلاف آن را مطرح مي‌کند. مالابو، علت اين غفلت را اين مي‌داند که همه اين فلاسفه و روان‌کاوان پيرو فرويد و لاکان، در نهايت به استقلال جهان انتزاعي و نمادين، اما جدا از جهان جسماني ملموس و انضمامي فکر مي‌کنند. او به عنوان شاهد مثال، از ژيل دلوز مي‌گويد که در تحليل خود به انگاره «بدن انسان بدون اعضاي واقعي» تأکيد دارد؛ بدني که به نظر دلوز مي‌تواند در جهان انتزاعي و نمادين، خارج از واقعيت بيولوژيک به حضور خود ادامه بدهد. مالابو مي‌خواهد به فلسفه قاره‌اي غرب که خود او نيز به آن تعلق دارد، بگويد که بر‌اساس يافته‌هاي مغزپژوهي و نورولوژيک امروز چنين انگاره‌اي قابل تأييد نيست. مالابو به يافته‌هاي آنتونيو داماسيو و اليور ساکس تکيه مي‌کند و به مواردي از آسيب‌هاي نورولوژيک مغزي اشاره مي‌کند که افراد توانايي عاطفي و هيجاني خود را نسبت به دنياي بيرون از دست مي‌دهند و انسان‌هايي بي‌تفاوت، خونسرد بدون عطوفت و خالي از حيرت مي‌شوند. اين افراد در جهان بي‌عطوفت خودکنشگري و تأثيرگذاري و تصميم‌گيري براي سرنوشت خود و ديگران را از دست مي‌دهند، بدون اينکه ساير توانايي‌هاي منطقي و هوشي مغزشان را از دست بدهند. ترومن کاپوتي، نويسنده آمريکايي، در داستان واقعي و مستند خود، «در کمال خونسردي»، نمونه‌اي از اين نوع انسان‌ها را معرفي مي‌کند. در «پرتقال کوکي»، اثر سينمايي استنلي کوبريک، الکس (شخصيت مرکزي فيلم) وجوه ديگري از انسان بدون عطوفت و خالي از حيرت را به نمايش مي‌گذارد. در اين ميان، مالابو، از قول داماسيو، به شباهت ميان بعضي از موارد نورولوژيک با عارضه مشخص مغزي و کاراکترهاي تئاتر ساموئل بکت، به‌ويژه «ويني» در نمايش «روزهاي خوش» مي‌پردازد. ويني که تا نيمه بدن در خاک فرو رفته است، با صداي زنگ روزها را شروع می‌کند و به پايان مي‌رساند و از انجام هر کنش معنادار عاطفي نسبت به دنياي پيرامون عاجز است و دنياي او خالي از حيرت است. بنابراين، در مغزپژوهي امروز، حيرت، اولين احساس عاطفي برانگيخته‌شده در رابطه مغز با بدن و بن‌مايه درک هستي در ابتدايي‌ترين شکل آن مي‌تواند باشد. درست هنگامي که آدمي به‌طور اوليه، مبهم و راز‌آلود، تشخيص مي‌دهد که به عنوان سوژه و فاعل هستي در مقابل ديگري و جهان غير قرار دارد. حيرت، احساس عاطفي ابتدايي و پرقدرتي است که از ابتدا تا انتهاي زندگي با انسان است و باعث بيداري وجدان جمعي و سياسي انسان مي‌شود؛ به عبارت ديگر، اين حيرت تکرارشونده در طول تجربيات حيات، بن‌مايه حيات آدمي است که در آن نطفه آگاهي از وجود و هستي بسته مي‌شود. اين حادثه جسماني مهم، يعني حيرت، نتيجه ذهن توليدشده از نقش‌برداري‌هاي مغزي در جهت تعادل‌بخشي حيات در جغرافياي پيچيده بدن است. به نظر داماسيو تنها رگه‌هايي پيش‌زيست‌شناختي از اين بينش را مي‌توان در فلسفه اخلاق اسپينوزا جست‌وجو کرد. مالابو اصرار دارد به فيلسوفان معاصر خود بفهماند و به آنها هشدار دهد که از يافته‌هاي مغزپژوهي و نورولوژي نبايد غافل ماند و باید آنها را در امر فلسفيدن به کار گرفت. او مي‌گويد: در دنياي سرمايه‌داري امروز باید متوجه ضربه‌هاي عاطفي شديد و مخربی مانند فقر، بي‌خانماني، مهاجرت، جنگ، تجاوز، زندان، شکنجه و فشارهاي سياسي ديگر بود؛ زيرا اين نوع صدمات برخاسته از جوامع انساني ممکن است که مدارهاي مغزي ارتباطي بدن با بخش جلويي و مياني مغز را همچون بيماري‌هاي نورولوژيک ديگر از کار بيندازد و گشودگي عاطفي به‌سوي جهان و حيرت فلسفي را از انسان بگيرد و از او موجوي بي‌تفاوت و بي‌اعتنا به سرنوشت خود بسازد. متوجه باشيم که افراد سياست‌مدار براي مهندسي جامعه تحت مديريت خود به انبوه مردمي بي‌تفاوت نياز دارند. گشودگي عاطفي، تکاپوي فلسفي همراه با کنش‌هاي اجتماعي- سياسي وابسته به آن، مطالبات عدالت‌جويانه و آزادي‌خواهانه را افزايش مي‌دهد که بديهي است نظم موجود آنها را برنتابد. هوشيار باشيم که حيرت را از ما نگيرند. همان‌طور که فلسفه از حيرت آغاز مي‌شود، مي‌توان گفت انسانيت نيز نياز به وجود آن دارد. پاسداري از حيرت يعني گشودگي عاطفي به سوي جهان و حفظ کنشگري اجتماعي‌- سياسي ناشي از آن؛ بنابراين زماني که شاهد منهدم‌شدن اين داشته عزيز انساني، با ترويج بي‌تفاوتي، بي‌رمقي و بي‌عاطفگي گسترده از طريق ايجاد صدمات مغزي با ابزارهاي مدرن براي تحميل گفتمان‌هاي نمادين هستيم، نمي‌توان تولدي را با وجداني آرام جشن گرفت.
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها