|

روایتی از حضور شبکه شاد در میان خانواده‌ها

حسین ثقفی . معلم بازنشسته

مبینا هشت‌ساله بود و در کلاس دوم ابتدایی مدرسه نجات ناحیه دو مشهد تحصیل می‌کرد. خانواده‌اش با پدر و مادر، چهار نفر بودند و برادر بزرگ‌ترش، کلاس هفتم بود و در مدرسه توحید ناحیه دو درس می‌خواند.
پدر مبینا کارگر فضای سبز بود و مادرش نیز در خانه‌های مردم کار می‌کرد. آنها در یک آپارتمان ۶۰ متری اجاره‌‌ای در محله‌‌ای قدیمی زندگی می‌کردند. اسفند ۹۸ مدارس به‌علت کرونا تعطیل شد. مبینا و حجت هم شبیه همیشه، این تعطیلی را به کمک پدر و مادر رفتند.
حجت در فضای سبز، مشغول آبیاری و کاشتن گل و سبزه شد و مبینا، همراه مادرش به خانه‌های مردم برای نظافت می‌رفت، ولی کاروکاسبی خوبی نداشتند، زیرا مردم کمتر برای منازل خود کارگر می‌گرفتند.
زندگی در جریان بود و مبینا و حجت در این روزها، فهمیده بودند که با چه رنجی بزرگ می‌شوند. آنها شب‌ها کنار هم دراز می‌کشیدند و حجت از کارهایی می‌گفت که آن روز کرده بود و البته تحسین و تشویق سرکارگر.
می‌گفت: «سرکارگر، بابا رو صدا زد و گفت عجب پسر زرنگی داری! از خودت دقیق‌تر کارها رو انجام می‌ده!». مبینا هم لبخند می‌زد و می‌گفت: «منم وقتی با مامان سر کار رفتم، صاحب‌کار، آخر کاری، یک بقچه لباس به مامان داد و گفت برای دخترت ببر. ولی نمی‌دونم چرا بعدش مامان خوشحال نبود! تازه وقتی تو خونه بقچه رو باز کرد، همه لباس‌ها رو و توی پلاستیک سیاه ریخت و گذاشت بیرون!». حجت دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: «مبینا! حتما به درد تو نمی‌خوردند! بذار خودم از سرکارگر حقوق بگیرم، برات لباس می‌خرم! حالا به خونمون یک مرد دیگه اضافه شده!» روزها گذشت و بعد از مدتی سرکارگر به حجت گفت: «درس‌هات را می‌خونی؟»
حجت گفت: «نه، مدرسم تعطیله!».
سرکارگر گفت: «از تلویزیون خب! تازگی‌ها بچه‌ منم از تلویزیون درس‌هاش رو گوش می‌کنه».
حجت گفت: «آقا، ما شب این‌قدر خسته می‌رسیم خونه که فقط دوست داریم بخوابیم».
سرکارگر گفت: «البته اون‌وقت برنامه‌های درسی هم تموم شده».
سرکارگر در همین لحظه تلفن همراهش را از جیبش درآورد و گفت: «راستی میگن معلما با موبایل هم درس میدن».
حجت: «ما موبایل نداریم ولی داییم داره، اپل! (فقط می‌خواست کم نیاره)».
سرکارگر درحالی‌که داشت سوار موتورش می‌شد، گفت: «از گوشی دایی‌ات هم می‌تونی درس بخونی!».
حجت شب که به خانه برگشت، همه ماجرا را به مادرش گفت و مبینا هم گوش می‌داد.
مادرش گفت: «شما جوش درس‌هاتون رو نزنید، همین روزها مدرسه‌ها باز می‌شن» و مشغول ریزکردن پیازها شد، از چشمانش اشک می‌آمد ولی حتما از پیازها بود!
روزها گذشت، سرکارگر روزی به حجت گفت: «من که برای پسرم گوشی خریدم، اون هم سه میلیون تومن! آخه تازگی‌ها گفتن بچه‌ها باید از شاد درس بخونند!»
حجت نخواست کم بیاره، گفت: «منم با گوشی داییم درس می‌خونم!».
سرکارگر گفت: «شاد رو اپل نصب نمیشه!»
حجت گفت: «ولی داییم نصب کرده». دیگر ادامه نداد و سرگرم جمع‌کردن سبزه‌های چمن‌هایی شد که دستگاه درو کرده بود.
مبینا هم آن روز بعد از مدت‌ها، برای کار با مادرش به خانه یکی از مشتری‌ها رفته بود. دختر صاحب‌کارشان، گوشی دستش بود و به مبینا گفت: «بابام خریده! دارم با شاد درس‌هام رو با همکلاسی‌هام می‌خونم».
مبینا گفت: «من کلاس دومم، تو کلاس چندمی؟»
- ششم
- شاد چیه؟
- یه نرم‌افزاره، آموزش‌وپرورش به بچه‌ها داده تا از درسا عقب نمونن! تو هم گوشی داری؟
- نه
- تلویزیون چی؟
- آره ولی سر کار که می‌رم نمی‌تونم، تلویزیون ببینم.
دختر صاحب‎کار گفت: «خب به بابات بگو برات بخره» و پرید روی تختش!
شب، مبینا و حجت دوباره برای مادرشان ماجرا را گفتند و مادرشان داشت چای می‌ریخت و اشک!
مبینا و حجت با خودشان گفتند: «مگر چای اشک درمیاره؟!»
مبینا و حجت به شاد فکر می‌کردند و هردویشان از شاد حرف زدند ولی مادرشان نخندید!
پدر از خستگی فقط آه بلندی کشید. او هم شاد نبود!
ولی مبینا و حجت به شاد فکر می‌کردند!
مبینا به حجت گفت: «اگه موبایل داشتیم، شاد داشتیم!».
شهر در خواب بود و کسی نجوای این دو بچه را نشنید... .

مبینا هشت‌ساله بود و در کلاس دوم ابتدایی مدرسه نجات ناحیه دو مشهد تحصیل می‌کرد. خانواده‌اش با پدر و مادر، چهار نفر بودند و برادر بزرگ‌ترش، کلاس هفتم بود و در مدرسه توحید ناحیه دو درس می‌خواند.
پدر مبینا کارگر فضای سبز بود و مادرش نیز در خانه‌های مردم کار می‌کرد. آنها در یک آپارتمان ۶۰ متری اجاره‌‌ای در محله‌‌ای قدیمی زندگی می‌کردند. اسفند ۹۸ مدارس به‌علت کرونا تعطیل شد. مبینا و حجت هم شبیه همیشه، این تعطیلی را به کمک پدر و مادر رفتند.
حجت در فضای سبز، مشغول آبیاری و کاشتن گل و سبزه شد و مبینا، همراه مادرش به خانه‌های مردم برای نظافت می‌رفت، ولی کاروکاسبی خوبی نداشتند، زیرا مردم کمتر برای منازل خود کارگر می‌گرفتند.
زندگی در جریان بود و مبینا و حجت در این روزها، فهمیده بودند که با چه رنجی بزرگ می‌شوند. آنها شب‌ها کنار هم دراز می‌کشیدند و حجت از کارهایی می‌گفت که آن روز کرده بود و البته تحسین و تشویق سرکارگر.
می‌گفت: «سرکارگر، بابا رو صدا زد و گفت عجب پسر زرنگی داری! از خودت دقیق‌تر کارها رو انجام می‌ده!». مبینا هم لبخند می‌زد و می‌گفت: «منم وقتی با مامان سر کار رفتم، صاحب‌کار، آخر کاری، یک بقچه لباس به مامان داد و گفت برای دخترت ببر. ولی نمی‌دونم چرا بعدش مامان خوشحال نبود! تازه وقتی تو خونه بقچه رو باز کرد، همه لباس‌ها رو و توی پلاستیک سیاه ریخت و گذاشت بیرون!». حجت دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: «مبینا! حتما به درد تو نمی‌خوردند! بذار خودم از سرکارگر حقوق بگیرم، برات لباس می‌خرم! حالا به خونمون یک مرد دیگه اضافه شده!» روزها گذشت و بعد از مدتی سرکارگر به حجت گفت: «درس‌هات را می‌خونی؟»
حجت گفت: «نه، مدرسم تعطیله!».
سرکارگر گفت: «از تلویزیون خب! تازگی‌ها بچه‌ منم از تلویزیون درس‌هاش رو گوش می‌کنه».
حجت گفت: «آقا، ما شب این‌قدر خسته می‌رسیم خونه که فقط دوست داریم بخوابیم».
سرکارگر گفت: «البته اون‌وقت برنامه‌های درسی هم تموم شده».
سرکارگر در همین لحظه تلفن همراهش را از جیبش درآورد و گفت: «راستی میگن معلما با موبایل هم درس میدن».
حجت: «ما موبایل نداریم ولی داییم داره، اپل! (فقط می‌خواست کم نیاره)».
سرکارگر درحالی‌که داشت سوار موتورش می‌شد، گفت: «از گوشی دایی‌ات هم می‌تونی درس بخونی!».
حجت شب که به خانه برگشت، همه ماجرا را به مادرش گفت و مبینا هم گوش می‌داد.
مادرش گفت: «شما جوش درس‌هاتون رو نزنید، همین روزها مدرسه‌ها باز می‌شن» و مشغول ریزکردن پیازها شد، از چشمانش اشک می‌آمد ولی حتما از پیازها بود!
روزها گذشت، سرکارگر روزی به حجت گفت: «من که برای پسرم گوشی خریدم، اون هم سه میلیون تومن! آخه تازگی‌ها گفتن بچه‌ها باید از شاد درس بخونند!»
حجت نخواست کم بیاره، گفت: «منم با گوشی داییم درس می‌خونم!».
سرکارگر گفت: «شاد رو اپل نصب نمیشه!»
حجت گفت: «ولی داییم نصب کرده». دیگر ادامه نداد و سرگرم جمع‌کردن سبزه‌های چمن‌هایی شد که دستگاه درو کرده بود.
مبینا هم آن روز بعد از مدت‌ها، برای کار با مادرش به خانه یکی از مشتری‌ها رفته بود. دختر صاحب‌کارشان، گوشی دستش بود و به مبینا گفت: «بابام خریده! دارم با شاد درس‌هام رو با همکلاسی‌هام می‌خونم».
مبینا گفت: «من کلاس دومم، تو کلاس چندمی؟»
- ششم
- شاد چیه؟
- یه نرم‌افزاره، آموزش‌وپرورش به بچه‌ها داده تا از درسا عقب نمونن! تو هم گوشی داری؟
- نه
- تلویزیون چی؟
- آره ولی سر کار که می‌رم نمی‌تونم، تلویزیون ببینم.
دختر صاحب‎کار گفت: «خب به بابات بگو برات بخره» و پرید روی تختش!
شب، مبینا و حجت دوباره برای مادرشان ماجرا را گفتند و مادرشان داشت چای می‌ریخت و اشک!
مبینا و حجت با خودشان گفتند: «مگر چای اشک درمیاره؟!»
مبینا و حجت به شاد فکر می‌کردند و هردویشان از شاد حرف زدند ولی مادرشان نخندید!
پدر از خستگی فقط آه بلندی کشید. او هم شاد نبود!
ولی مبینا و حجت به شاد فکر می‌کردند!
مبینا به حجت گفت: «اگه موبایل داشتیم، شاد داشتیم!».
شهر در خواب بود و کسی نجوای این دو بچه را نشنید... .

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها