عاشقی در زمانه کرونا
عبدالرضا ناصرمقدسی- متخصص مغز و اعصاب
خبر خودکشی همزمان و دست در دست دو جوان عاشق، نهتنها بسیار دردآور و غمناک بود، بلکه بار دیگر از محدودیتهای شدید اجتماعیای سخن میگفت که دو جوان را میتواند تا مرحله مرگ پیش ببرد. فرهنگی که خود را درست و برحق میداند و به بهانه نادرستبودن، آن فرد و تجربهاش را به اضمحلال و نابودی میکشاند. فرهنگی که خود را محق میداند تا درباره دیگران تصمیم بگیرد و تصمیم خود را برتر از هر تصمیمی بداند. فرهنگ ستیزهجو و مداخلهگر ما البته حتی به این هم اکتفا نکرده و به وصیت این دو جوان عمل نكرد. دو جنازه دست در دست هم از درون سد گدارلندر شهر اندیکای خوزستان بیرون کشیده شدند.
خبرهایش در رسانهها پخش شد و باز مثل بسیاری از آسیبهای اجتماعی دیگر، به فراموشی سپرده شد؛ بدتر اینکه خیلی وقتها این آسیبهای اجتماعی بهزودی تحت سایه خبرهای بد دیگر که در جامعه ما کم نیستند، با سرعتی باورنکردنی به فراموشی سپرده میشوند. از زمانی که این خبر دردناک را شنیدم، داشتم فکر میکردم در جامعه ما تا چه میزان آسیبهای اجتماعی، اینگونه روی هم تلنبار میشوند و بدون آنکه حل شوند، بهواسطه خبرهای بدتر، شبکهای چنان عجیبوغریب را ایجاد میکنند که تحلیل آن را اگر غیرممکن نکند، بسیار سخت میکند. درمان از چنین جامعهای رخت برمیبندد. هر بلایی نازل میشود و هیچ بلایی بدتر از مصیبتهای دیگر نیست.
علل و ریشههای چنین وقایعی شاید در نظر اول به حوزههای جامعهشناختی و روانشناختی و سیستمهای فرهنگی و حکومتی بازگردد، اما در عمق خود دغدغهای طبیبانه است؛ دغدغهای که مثل خوره روح را میتراشد و تکهتکه از بین میبرد؛ اینکه طبابتی نتوان برای اینهمه رخداد انجام داد، دارویی تجویز کرد و بیماری را مداوا كرد، اینکه نتوان این دو جوان شوربخت عاشقپیشه را به زندگی برگرداند، اینکه نتوان زمان را به عقب برد و جامعهای را ترسیم کرد که هرکس آزادی انتخاب داشته و خود مسئول اعمالش باشد؛ همه و همه ضعف بزرگ درمانگری ما را نشان میدهد. یادم هست پس از اینکه آتش جنگ کوزوو خوابید، با آن همه جنایات و فجایعی که بشر میتوانست انجام دهد و انجام داد، در میانه خرابههای بهجامانده از تاریکی درون انسانها، ورقپارههایی از اشعار یک شاعر پیدا شد که از امید و آرزو سخن میگفت. آن روزها این ورقپارهها سروصدایی کرد.
اینکه کسی بتواند در بین آن همه فجایع، اینگونه به آینده امیدوار باشد، قدرت و توان عظیمی میخواهد. یادم هست وقتی داشتم این مطلب را همان زمان در یکی از جراید میخواندم، صدایی از آن سوی پنجره خانهمان نظرم را به خود جلب کرد.
وقتی رویم را به سوی پنجره برگرداندم، پروانهای را دیدم که از میان نردههای پنجره عبور میکرد؛ مانند امیدی که خود را درون سیاهی و زندان اسیر نکرده و به امید فردایی بهتر به پرواز خود ادامه میداد. اما وقتی خواستم برای نوشتن این دغدغه، یادداشتهای آن زمانم را درباره آن شاعر پیدا کنم، متوجه شدم همه را گم کردهام. انگار من نیز به امیدی برای آینده باور نداشتم. بهعنوان یک طبیب از خودم خجالت کشیدم؛ هرچه باشد هنوز خیلیها دل به امید یاری افرادی مانند من سپردهاند؛ منی که هر روز در این جامعه پرفغان، ناتوانتر از روز قبل میشوم. گاه میخواهم ساعتها در خانه بمانم و سقف را نگاه کنم؛ اما همین دغدغههاست که درونم را میآزارد و خراش میدهد و دوباره برای روزی دیگر راهی این جامعه با تمام ناملایمتیهایش میکند.
عاشقی سخت است؛ آنهم اگر در زمانه پرمصیبتی مانند زمانه کرونا باشد.
خبر خودکشی همزمان و دست در دست دو جوان عاشق، نهتنها بسیار دردآور و غمناک بود، بلکه بار دیگر از محدودیتهای شدید اجتماعیای سخن میگفت که دو جوان را میتواند تا مرحله مرگ پیش ببرد. فرهنگی که خود را درست و برحق میداند و به بهانه نادرستبودن، آن فرد و تجربهاش را به اضمحلال و نابودی میکشاند. فرهنگی که خود را محق میداند تا درباره دیگران تصمیم بگیرد و تصمیم خود را برتر از هر تصمیمی بداند. فرهنگ ستیزهجو و مداخلهگر ما البته حتی به این هم اکتفا نکرده و به وصیت این دو جوان عمل نكرد. دو جنازه دست در دست هم از درون سد گدارلندر شهر اندیکای خوزستان بیرون کشیده شدند.
خبرهایش در رسانهها پخش شد و باز مثل بسیاری از آسیبهای اجتماعی دیگر، به فراموشی سپرده شد؛ بدتر اینکه خیلی وقتها این آسیبهای اجتماعی بهزودی تحت سایه خبرهای بد دیگر که در جامعه ما کم نیستند، با سرعتی باورنکردنی به فراموشی سپرده میشوند. از زمانی که این خبر دردناک را شنیدم، داشتم فکر میکردم در جامعه ما تا چه میزان آسیبهای اجتماعی، اینگونه روی هم تلنبار میشوند و بدون آنکه حل شوند، بهواسطه خبرهای بدتر، شبکهای چنان عجیبوغریب را ایجاد میکنند که تحلیل آن را اگر غیرممکن نکند، بسیار سخت میکند. درمان از چنین جامعهای رخت برمیبندد. هر بلایی نازل میشود و هیچ بلایی بدتر از مصیبتهای دیگر نیست.
علل و ریشههای چنین وقایعی شاید در نظر اول به حوزههای جامعهشناختی و روانشناختی و سیستمهای فرهنگی و حکومتی بازگردد، اما در عمق خود دغدغهای طبیبانه است؛ دغدغهای که مثل خوره روح را میتراشد و تکهتکه از بین میبرد؛ اینکه طبابتی نتوان برای اینهمه رخداد انجام داد، دارویی تجویز کرد و بیماری را مداوا كرد، اینکه نتوان این دو جوان شوربخت عاشقپیشه را به زندگی برگرداند، اینکه نتوان زمان را به عقب برد و جامعهای را ترسیم کرد که هرکس آزادی انتخاب داشته و خود مسئول اعمالش باشد؛ همه و همه ضعف بزرگ درمانگری ما را نشان میدهد. یادم هست پس از اینکه آتش جنگ کوزوو خوابید، با آن همه جنایات و فجایعی که بشر میتوانست انجام دهد و انجام داد، در میانه خرابههای بهجامانده از تاریکی درون انسانها، ورقپارههایی از اشعار یک شاعر پیدا شد که از امید و آرزو سخن میگفت. آن روزها این ورقپارهها سروصدایی کرد.
اینکه کسی بتواند در بین آن همه فجایع، اینگونه به آینده امیدوار باشد، قدرت و توان عظیمی میخواهد. یادم هست وقتی داشتم این مطلب را همان زمان در یکی از جراید میخواندم، صدایی از آن سوی پنجره خانهمان نظرم را به خود جلب کرد.
وقتی رویم را به سوی پنجره برگرداندم، پروانهای را دیدم که از میان نردههای پنجره عبور میکرد؛ مانند امیدی که خود را درون سیاهی و زندان اسیر نکرده و به امید فردایی بهتر به پرواز خود ادامه میداد. اما وقتی خواستم برای نوشتن این دغدغه، یادداشتهای آن زمانم را درباره آن شاعر پیدا کنم، متوجه شدم همه را گم کردهام. انگار من نیز به امیدی برای آینده باور نداشتم. بهعنوان یک طبیب از خودم خجالت کشیدم؛ هرچه باشد هنوز خیلیها دل به امید یاری افرادی مانند من سپردهاند؛ منی که هر روز در این جامعه پرفغان، ناتوانتر از روز قبل میشوم. گاه میخواهم ساعتها در خانه بمانم و سقف را نگاه کنم؛ اما همین دغدغههاست که درونم را میآزارد و خراش میدهد و دوباره برای روزی دیگر راهی این جامعه با تمام ناملایمتیهایش میکند.
عاشقی سخت است؛ آنهم اگر در زمانه پرمصیبتی مانند زمانه کرونا باشد.