گفتوگو با شبنم ایشی گوزل به مناسبت انتشار رمان «خوبی»
پاکنویسی زندگی
ترجمه فرهاد سخا
شرق: رمانِ «خوبی» نوشته شبنم ایشی گوزل، نخستین کتابی است که از این نویسنده اهل ترکیه به فارسی ترجمه شده است. این رمان که اخیرا با ترجمه فرهاد سخا در نشر بازتابنگار به چاپ رسیده، روایتِ عصیان خاموش زنی است که در هزارتوی زندگی زیر سایه مرگ به دنبالِ زندگی است. داستان از پایان تابستانی آغاز میشود که راوی میفهمد مبتلا به بیماری است و شاید با مرگ تنها چند قدمی فاصله دارد. «وضعیت نامشخصی داشتم. تابستان همانطور میگذشت؛ انگار در مهیی بودم که حتا نمیتوانستم نوک دماغم را هم ببینم. چنین بود که وقتی شنیدم سرطان دارم خوشحال شدم. حداقل مطمئن بودم کمی بعد خواهم مرد». از همینجاست که راوی به دنبالِ مرور زندگی و روابطش میرود، گرچه بهقول نویسنده، برای خیلیها نیستشمردن گذشته و پاکنویسی زندگی دستنیافتنی است. راوی در مسیر واکاوی زندگی پیش از هر چیز با این پرسش مواجه میشود که «زندگی یعنی چه؟»: «اگر این را از کسی چون من که به آخر خط زندگی رسیده بپرسید به شما خواهم گفت؛ نوعی یادآوری معظم است. حوادث، انسانها، حرفها، اسمها، عواطف و احساسات. زندگی بهیادآوردن است برای آینده». شبنم ایشی گوزل، دانشآموخته رشته انسانشناسی است و سالها بهعنوان خبرنگار و ویراستار در روزنامهها و نشریات ترکیه کار کرده است. او در بیستسالگی جایزه معتبر ادبی یونس نادی را دریافت کرد که بهنوعی سرآغاز کار داستاننویسیاش شد. «خوبی» آخرین کتاب او است که در سال 2019 منتشر شده، و «دختری بر بالای درخت» (2016)، «قصر اشکها» (2015)، «ونوس» (2013)، «در سایه پلکهایم» (2010)، «پیچپیچک» (2002)، «دوست قدیمیام مارمولک» (1996) ازجمله دیگر کتابهای این نویسنده است. او همچنین در یکی از آثارش، زندگیِ فروغ فرخزاد را روایت میکند؛ نمایشنامه «زخمهای من همه از عشق است» که در قالب یک تکگویی نوشته شده، چندین بار در ترکیه روی صحنه رفته و روایت زندگی زنی است که با وجود تمام مصائب و فشارهای جامعه و سنت بر او، با زبانِ شعر و شاعریاش اعتراض خود را به این مناسبات ابراز میکند و از اینرو شاعربودنش نیز نوعی شورش است. شبنم ایشی گوزل در گفتوگو با ضمیمه کتاب روزنامه جمهوریت که ترجمه آن را در ادامه میخوانید، از رمان اخیرش «خوبی» میگوید که راوی آن زنی در میانه بحران است و با مرگ دستوپنجه نرم میکند و از اینرو با نگاه دقیقتری به زندگی مینگرد و به بازخوانی آن مینشیند.
تشخیص سرطان و تغییرات روانی پیرو آن و چالشهای روانیاش مواردی اجتنابناپذیرند. قهرمان کتاب میپرسد، «آدمی كجا زندگی میكند؟ در چهرهای كه میبینیم و میشناسیم؟ شاید هم در نقاطی عمیقتر؟» در یک سلسله از خطاها و راهحلهایی با مرزهایی محو که کنار هم ردیف شدهاند. شما اینهمه را در کتاب «خوبی» در چه قالبی بررسی میکنید؟
آدمی هنگامی که به آخر خط نزدیک میشود دچار احساسات مختلط و متضادی میشود. عصیان، خشم، اعتراض و این سؤال که دائم تکرار میشود؛ «چرا من؟». اما قهرمان کتاب من دچار حالت روانی متفاوتی است. او در ابتدا خبر مرگش را با متانت و وقار خاصی میپذیرد. درواقع فکر میکند که اصلا زندگی نکرده است. شاید هم با پیشراندن این فکر ما را فریب میدهد. چراکه درمییابد همچون بندبازی است که از بالای بند فرو افتاده است و فکر میکند پیش از آن صرفا برای آنکه آن بالا بند شود چهکارها که نکرده است. مثل همه فکر میکند آیا زندگی ارزش اینهمه تلاش را داشته است؟ وقتی به آخر خط میرسیم چه فکر میکنیم؟ البته این در مورد هرکس متفاوت است. عدهای سعی میکنند یکجوری بالای بند تعادلشان را حفظ کنند. عدهای هم میکوشند دوران پایانی زندگیشان را بهخوبی سپری کنند. اما سرطان همه زندگی قهرمان من را فرا گرفته است. رازهای پنهانی، دروغها و حرصهای بیپایان و همچنین عذاب ناشی از قبول برخی چیزهای دیگر را... .
من ترجیح دادم در چارچوب یک عمر کوتاه مسئله را عمق بدهم. خیلی صریح بگویم در چارچوب خطاها و صوابهای یک زندگی. اما زندگیای که به بازگفتن و تعریفکردن بیارزد. همچنین خواستم قهرمانی باشد که بتواند ما را از پی خودش ببرد. این یک زندگی دروغین پر از اسرار و پنهانکاریهاست. قهرمانی که بیپروا دردسرها را پذیرا میشود انگار هرگز فردایی نخواهد بود.درواقع درد او از بیماریاش هم عمیقتر است. خود زندگی قهرمان به حد کافی روایت تکاندهندهای است.
قهرمانی که بینام است!
قهرمان بینام است زیرا این کسی که مقابل رویمان است درواقع دارد حکایت ما را بازمیگوید. خوانندگان من از کتاب «ونوس» به این طرف دنبال اسم قهرمانان رُمانهای من میگردند. من هم خواستم تا به این خواست خواننده اینگونه پاسخ بدهم. من همیشه از بازیکردن با خوانندهام لذت میبرم اما اینجا قهرمانم حقیقتا نخواست اسمی داشته باشد. چراکه میدانست مثل برندهایی که اسیرش است این نام هم او را اسیر خود میکند. در اطراف نامش موضوعات شیرینی میگذرد اما اسمش را درنمییابیم.
گذشتهاش را نیست میکند، ارتباطش را با خانواده، دوستان و حتی دکترش قطع میکند. متوجه میشود در سالهایی که فکر میکرده دارد زندگی میکند اصلا زندگی نکرده است... یا جایی که میگوید؛ «اینكه خانه را با سرعت ترك كردم و به هتل گریختم شما را به اشتباه نیندازد. به این موضوع خیلی فكر كرده بودم. درست همانطور كه برای زندگیکردن منتظر بیماریام نشسته بودم» و همچنین؛ «كل زندگیام با ژست گرفتن سپری شده بود. به جای آنكه خودم باشم به موجودی دیگر تبدیل شده بودم كه داشت تراژدی من را بازی میكرد!» اینها را میگوید و بعد با سرعت سعی میکند زندگی کند. با سرعت و نفسنفسزنان... .
برای خیلیها نیستشمردن گذشته و پاکنویسی زندگی نوعی آرزوی دستنیافتنی است. کدامیکیمان شبها پیش از خواب، رؤیای زندگی شیرین متفاوتی را نمیبیند؟ قهرمان من هم همینطور است. دارد بازی آخرش را بازی میکند. اینکه در پشت جلد [چاپ ترکی کتاب] در حقش نوشتهاند «یک مدل بینظیر!» درست است. دارد سعی میکند بفهمد برای چی زندگی کرده؟ انگار بالاخره در آخر راه جایی را پیدا کرده که بتواند بهراحتی بیاساید. خیلی زخمی است. و در پایان راه به فکرش میافتد تا زخمهایش را مداوا کند اما خب خیلی دیر شده است.
میخواستم چیزی آرام، عمیق و فکورانه بنویسم. مانند همان باغچهای که اتاقش مشرف به آن است و سعی میکند در شب دوم اقامتش تصویری از آن به دست دهد. من هم خواستم دنیای درونی او را کمکم تصویر کنم. احساسات پشت نوشتههایم خیلی مهم است و میخواستم آن را به خواننده منتقل کنم. در اواخر کتاب با عجله به موجود پستی مبدل میشود، شاید هم چون همهچیز رو شده و از اصالت چیزی باقی نمیماند. باید سعی کنیم او را بشناسیم. وقتی میگویم از پی زندگی میدود منظورم همین چیزهاست.
شاید تنها به یک دلیل مدیون سرطان است، زیرا بهواسطه آن از نقشی که در قبال خودش، خانوادهاش و اجتماع بر عهده گرفته خلاص میشود. این یک نوع تصفیه روح و روشنبینی است. در آخرین لحظه نوعی تکانخوردن و بهخودآمدن است. دیگر نمیخواهد زخمهای درونش را نمک بزند. سؤال میکنم این سرطان چهطور آغازی است؟ وقتی به آنچه اتفاق افتاده سر فرود میآورید به تصمیمات جدید، احساسات و عملکردهای جدید هم رضایت میدهید. حتی با علم به تنهایی اجتنابناپذیری که انتظارش را میکشد در را به روی دیگران میبندد. او با دیگران تسویهحساب نمیکند. میخواهم بدانم سرطان اگرچه او را نجات نمیدهد اما آیا کمی موجب تطهیر و تصفیه روحش میشود؟
او اگرچه در ظاهر فرد آزادهای است اما هرگز آزاد نبوده. همواره برده دیگران بوده. دائم سر فرود آورده و تحمل کرده. هوش و توانش تنها باعث شد تا از لحاظ اقتصادی مستقل باشد. حتی در آن موارد هم نتوانسته شخصیت خودش را شکل ببخشد. همواره از او بهرهکشی کردهاند. اما خوشبختانه هرگز از لحاظ مالی در وضعیت بدی قرار نداشته. این بهنوعی در حق او نوعی «خوبی» است. بله تا حدودی در این با خود مواجههشدن و در جریان این استنطاق وجدانی تا حدودی پالوده میشود. نحوه مبارزه با بیماریها را در یونان باستان بررسی کردم. دیدم به شکل شگفتانگیزی چیزی شبیه آن چیزی است که من در رمانم انجام دادهام. بقراط که بنیانگذار علم طب است در مدرسهای که تحصیل کرده قانون اولش تمیزی است. بیمار را تمیز میکنند و در یک بستر تمیز میخوابانند. از آنجایی که طبیب برای خوبی و خوب کردن با طبیعت به مبارزه برمیخیزد. خدای طب آسکِلِپیوس با زئوس بهنوعی درگیر میشود. تشابه میان آنچه من در رمان آورده بودم با علم طب باستان خیلی برایم جالب بود. درواقع در عمق روح انسان چیز زیادی عوض نشده. از اینرو این هم نوعی تراژدی امروزی است اما قهرمان من در این تراژدی
دنبال معجزهای یا چیزی نظیر آن نیست. چکوچانه زدن روی یکی دو روز بیشتر و کمتر زندگی برای او بیفایده است زیرا کسوکاری ندارد. برعکس میخواهد تا حداقل در آخرین دم وجدانش را پالوده کند. دلش میخواهد در این دم آخر همانطور که میخواهد زندگی کند. خیلی دردناک است که میبیند زندگیاش را به خاطر چه چیزهایی به باد داده است.
دارد کتاب «همزاد» داستایفسکی را میخواند. آیا بین قهرمان کتاب و «گالیادکینِ» داستایفسکی همسانی وجود دارد؟ بهویژه در این چارچوب چهطور یک قهرمان حاشیهای و نویسندهاش را ارزیابی میشود کرد؟
این کتاب را صرفا بهواسطه اینکه با همزادش روبهرو شده میخواند. در تاریخ ادبیات همانطور که قهرمان در کتاب اشاره میکند نمونههای مشابهی وجود دارد. این یک نوع بازی ذهن است که به سر ما میآید. برای قهرمان کتاب هم رخ میدهد. آن قسمت رمان را خیلی از ته دل نوشتم. آنچه در ساحل برای قهرمان رخ داده برای من هم غیرمترقبه بود. ازاینرو این کتاب در دست قهرمان مثل بازیچهای است. انگار کتاب جز آنکه به او گوشزد کند تنها خودش نبوده که با همزادش روبهرو شده نقش دیگری ندارد. انگار مثل کیف برنددارش آنهم تنها یک شیء تزئینی است. کتاب را نمیتواند به پایان برساند. مثل خیلی چیزهای دیگر که در زندگیاش نتوانسته به عمقشان نفوذ کند و همواره در سطح حوادث باقی مانده است.
از پنجره اتاقی که از صاحبخانهاش «آصلی» اجاره کرده به پنجرههای خانههای دیگر و به زنان دیگر نگاه میکند و درباره آنها داوری میکند. اصولا طرز برخورد جامعه با زنان را بررسی میکند و از خودش انتقاد میکند. قهرمانان زن کتاب زیاد وضعیت درخشانی ندارند. یا بیمارند یا ازپاافتاده، یا تنها هستند یا خسته یا شیطانصفت یا مثل یک مرده. ممکن است طرز برخورد «خوبی» با زنان را، بهویژه وقتی در دام افتاده و تحت فشارند، و بعد نحوه نگرش به مردان را کمی برای ما باز کنید؟
اکثر زنها از زیستن تحت فشارهای گوناگون خسته شدهاند. در وضعیتی هستند که قادر نیستند بیشترش را تحمل کنند. در جوامعی تحت فشار مثل کشور ما، این بیشتر زنها و جوانان هستند که تحت فشارند و بهنوعی در مخمصه گیر افتادهاند. به فکر همه باش و خودت را ندیده بگیر. این وضعیت زندگی خیلی از زنهای اجتماع ماست. همین که مجبوری تعادل را در یک خانه حفظ کنی خودش برای زنها فشار بزرگی است. البته طبیعی است که در چنین جوامعی زنها پیش از دیگران دچار بحران میشوند. خب سنگ هم که باشی خرد میشوی.
در رمان زنان همان محلاتی که ادویهفروشها در آنها ادویه میفروشند و همچنین زنان تحصیلکرده مثل «آصلی» در یک وجه مشترک تلاقی میکنند؛ هر دو گروه آنقدر در زندگیشان مجبور به تحمل شدهاند که دیگر تاب تحمل چیزی را ندارند. در این نقطه مشترک تحصیلات عالی و توان اقتصادی هم مفهومی ندارد. در زندگی چیزی به نام تهکشیدن و قطع ارتباط با همهچیز وجود دارد که بیشتر زنان به آن گرفتار میشوند.
مشکل قهرمانان مرد رمان با دیگر مردها یکی است. ذهن آنها پیرامون آزادی و برابری خیلی روشن نیست. آنها قادر نیستند طوری دوست بدارند که اعتلاگر زندگی باشد. این در حالی است که تفکرات فمینیستی همین عقیده را پی میگیرد. آنها همه آنچه که برای زنان میخواهند برای مردان و برای حیات آدمی هم میخواهند.
ممکن است از مردمان بد در رمان بگویید؟
هرگز آنها را محکوم نمیکنم. چراکه این من بودم که این بدی را درون آنها گذاشتهام اما در نظر من این بدی تا حدودی هم گریزناپذیر بود. مانند شب و روز. بهنوعی تمامی دوگانگیهای متمم چنین هستند. فلسفه بر مبنای این تضاد و تکمیل استوار است. فکر میکنم در اثنای مطالعاتی که پیش از نگارش رمان داشتم از این مطالعات بهره بردم.
بهزعم من تفکر در پیرامون یک رمان بهاندازه نگارش آن رمان اهمیت دارد. زیرا رمان بهواسطه این تفکر است که شکل میگیرد.آنچه میخواهید بازگویید مانند شعلهای درونتان میافتد. اما پیش از آنکه شما را سوزانده خاکستر کند باید خودش متولد شود. ازاینروست که در اثنای تولد یک رمان، منابع فکری بهاندازه الهامات غیبی روی کار اثر میگذارند. باید در پس پرده یک رُمان تفکر قوی باشد تا مانع از خشکی و یکنواختی آن شود. قهرمانان رُمان هم از همین آبشخور مینوشند.
همه برای بدیهاشان دلیلی موجه دارند و کسانی که خوبی میکنند غالبا این را برای اعتلای خودشان انجام میدهند. خوبی و تکبر اغلب دست در دست میگردند. طوری که دیگر قهرمانان رمان از این نزدیکی مضطرب میشوند.
مثلا «مینهخانم» رفتارش را معذور میبیند چراکه کارفرماست و اعتیادش به الکل دلیل موجهی برای عصبانیت اوست. کار وکیلها هم بیشوکم این است انگار در پی عدل و عدالتاند. به نظر میرسد همه روی این شایدها و اماها به حیاتشان ادامه میدهند. آن دو برادر متقلب هم کارشان را انجام میدهند. خب کار آنها هم همین است. آنها با جعل مدارک بهنوعی بدی (بدون مدرک بودن) را به خوبی (صاحب مدرک بودن) مبدل میکنند. اینها حقایقی هستند که بسته به زاویه دید خواننده تغییر میکنند. اصولا در بازارهای مصرفی اینکه همه بهنوعی خود را باخته و گم میکنند امری اجتنابناپذیر است. این قهرمانان محصول اشتباهات سیستمی هستند. همه بهنوعی با این اشتباهات و بی آنکه بدانند چرا زندگی میکنند. طوری که میتوانم آن را نوعی انگیزههای ابتدایی بشری قلمداد کنم. چراکه این رفتارها نتیجه این حرص و حظگرایی کاذب بشری است. تراژدی مدرن هم از همین نقطه است که آغاز میشود.
چرا از زبانشان کلمه خوبی نمیافتد؟
در رمان زنی هست که در طول زندگیاش اعتراض نکرده و اینک اعتراضکنان به استقبال مرگ میرود. همچنین چیزهایی که به او تحت عنوان «خوبی» تحمیل شده یا به بیانی دیگر زندگی که با آیت خوبیها محدود شده است. زنی زیبا، عاقل و بااستعداد که دلیل نابودیاش تنها این تحمیلهاست. از آنجاکه از پدر و مادر چیزی ندیده شخصیت قوی ندارد. تا این اندازه موفق شده. شاید بی آنکه در حق خودش خوبی بکند در آستانه مرگ قرار گرفته است.
گاهی میبینیم چیزی که به افتخارش به پا خاستهایم به چیزهای توخالی تبدیل میشود. به کلمات توخالی. آرزو «برای خوبی» هم چنین مفهومی توخالی است. این مفهوم تنها در دو جای رمان مطرح است. این رمان درباره زندگی است، درباره حیات است.
آن را خواستم تا با چیزی بیارایم که هم همه به آن محتاجاند هم از آن خیلی دورند. خواستم زیبایی باشد که از اسمش شروع میشود. چراکه زندگی قهرمان رمان خیلی زود جاری شده و هدر رفته است و آنطور که میبایست نبوده. اما با اینهمه مثل همه زندگیها با ارزش بود زیرا به ما احساساتی عمیق را میشناساند.
خوبی چیزی است که همه برای خودشان میخواهند اما برای دیگران انجامش نمیدهند. در ذهن همه هست اما از همه خیلی دور است. راستش را بخواهید برای خاتمه یک زندگی پر از شکست خیلی پایان برازندهای است... .
شرق: رمانِ «خوبی» نوشته شبنم ایشی گوزل، نخستین کتابی است که از این نویسنده اهل ترکیه به فارسی ترجمه شده است. این رمان که اخیرا با ترجمه فرهاد سخا در نشر بازتابنگار به چاپ رسیده، روایتِ عصیان خاموش زنی است که در هزارتوی زندگی زیر سایه مرگ به دنبالِ زندگی است. داستان از پایان تابستانی آغاز میشود که راوی میفهمد مبتلا به بیماری است و شاید با مرگ تنها چند قدمی فاصله دارد. «وضعیت نامشخصی داشتم. تابستان همانطور میگذشت؛ انگار در مهیی بودم که حتا نمیتوانستم نوک دماغم را هم ببینم. چنین بود که وقتی شنیدم سرطان دارم خوشحال شدم. حداقل مطمئن بودم کمی بعد خواهم مرد». از همینجاست که راوی به دنبالِ مرور زندگی و روابطش میرود، گرچه بهقول نویسنده، برای خیلیها نیستشمردن گذشته و پاکنویسی زندگی دستنیافتنی است. راوی در مسیر واکاوی زندگی پیش از هر چیز با این پرسش مواجه میشود که «زندگی یعنی چه؟»: «اگر این را از کسی چون من که به آخر خط زندگی رسیده بپرسید به شما خواهم گفت؛ نوعی یادآوری معظم است. حوادث، انسانها، حرفها، اسمها، عواطف و احساسات. زندگی بهیادآوردن است برای آینده». شبنم ایشی گوزل، دانشآموخته رشته انسانشناسی است و سالها بهعنوان خبرنگار و ویراستار در روزنامهها و نشریات ترکیه کار کرده است. او در بیستسالگی جایزه معتبر ادبی یونس نادی را دریافت کرد که بهنوعی سرآغاز کار داستاننویسیاش شد. «خوبی» آخرین کتاب او است که در سال 2019 منتشر شده، و «دختری بر بالای درخت» (2016)، «قصر اشکها» (2015)، «ونوس» (2013)، «در سایه پلکهایم» (2010)، «پیچپیچک» (2002)، «دوست قدیمیام مارمولک» (1996) ازجمله دیگر کتابهای این نویسنده است. او همچنین در یکی از آثارش، زندگیِ فروغ فرخزاد را روایت میکند؛ نمایشنامه «زخمهای من همه از عشق است» که در قالب یک تکگویی نوشته شده، چندین بار در ترکیه روی صحنه رفته و روایت زندگی زنی است که با وجود تمام مصائب و فشارهای جامعه و سنت بر او، با زبانِ شعر و شاعریاش اعتراض خود را به این مناسبات ابراز میکند و از اینرو شاعربودنش نیز نوعی شورش است. شبنم ایشی گوزل در گفتوگو با ضمیمه کتاب روزنامه جمهوریت که ترجمه آن را در ادامه میخوانید، از رمان اخیرش «خوبی» میگوید که راوی آن زنی در میانه بحران است و با مرگ دستوپنجه نرم میکند و از اینرو با نگاه دقیقتری به زندگی مینگرد و به بازخوانی آن مینشیند.
تشخیص سرطان و تغییرات روانی پیرو آن و چالشهای روانیاش مواردی اجتنابناپذیرند. قهرمان کتاب میپرسد، «آدمی كجا زندگی میكند؟ در چهرهای كه میبینیم و میشناسیم؟ شاید هم در نقاطی عمیقتر؟» در یک سلسله از خطاها و راهحلهایی با مرزهایی محو که کنار هم ردیف شدهاند. شما اینهمه را در کتاب «خوبی» در چه قالبی بررسی میکنید؟
آدمی هنگامی که به آخر خط نزدیک میشود دچار احساسات مختلط و متضادی میشود. عصیان، خشم، اعتراض و این سؤال که دائم تکرار میشود؛ «چرا من؟». اما قهرمان کتاب من دچار حالت روانی متفاوتی است. او در ابتدا خبر مرگش را با متانت و وقار خاصی میپذیرد. درواقع فکر میکند که اصلا زندگی نکرده است. شاید هم با پیشراندن این فکر ما را فریب میدهد. چراکه درمییابد همچون بندبازی است که از بالای بند فرو افتاده است و فکر میکند پیش از آن صرفا برای آنکه آن بالا بند شود چهکارها که نکرده است. مثل همه فکر میکند آیا زندگی ارزش اینهمه تلاش را داشته است؟ وقتی به آخر خط میرسیم چه فکر میکنیم؟ البته این در مورد هرکس متفاوت است. عدهای سعی میکنند یکجوری بالای بند تعادلشان را حفظ کنند. عدهای هم میکوشند دوران پایانی زندگیشان را بهخوبی سپری کنند. اما سرطان همه زندگی قهرمان من را فرا گرفته است. رازهای پنهانی، دروغها و حرصهای بیپایان و همچنین عذاب ناشی از قبول برخی چیزهای دیگر را... .
من ترجیح دادم در چارچوب یک عمر کوتاه مسئله را عمق بدهم. خیلی صریح بگویم در چارچوب خطاها و صوابهای یک زندگی. اما زندگیای که به بازگفتن و تعریفکردن بیارزد. همچنین خواستم قهرمانی باشد که بتواند ما را از پی خودش ببرد. این یک زندگی دروغین پر از اسرار و پنهانکاریهاست. قهرمانی که بیپروا دردسرها را پذیرا میشود انگار هرگز فردایی نخواهد بود.درواقع درد او از بیماریاش هم عمیقتر است. خود زندگی قهرمان به حد کافی روایت تکاندهندهای است.
قهرمانی که بینام است!
قهرمان بینام است زیرا این کسی که مقابل رویمان است درواقع دارد حکایت ما را بازمیگوید. خوانندگان من از کتاب «ونوس» به این طرف دنبال اسم قهرمانان رُمانهای من میگردند. من هم خواستم تا به این خواست خواننده اینگونه پاسخ بدهم. من همیشه از بازیکردن با خوانندهام لذت میبرم اما اینجا قهرمانم حقیقتا نخواست اسمی داشته باشد. چراکه میدانست مثل برندهایی که اسیرش است این نام هم او را اسیر خود میکند. در اطراف نامش موضوعات شیرینی میگذرد اما اسمش را درنمییابیم.
گذشتهاش را نیست میکند، ارتباطش را با خانواده، دوستان و حتی دکترش قطع میکند. متوجه میشود در سالهایی که فکر میکرده دارد زندگی میکند اصلا زندگی نکرده است... یا جایی که میگوید؛ «اینكه خانه را با سرعت ترك كردم و به هتل گریختم شما را به اشتباه نیندازد. به این موضوع خیلی فكر كرده بودم. درست همانطور كه برای زندگیکردن منتظر بیماریام نشسته بودم» و همچنین؛ «كل زندگیام با ژست گرفتن سپری شده بود. به جای آنكه خودم باشم به موجودی دیگر تبدیل شده بودم كه داشت تراژدی من را بازی میكرد!» اینها را میگوید و بعد با سرعت سعی میکند زندگی کند. با سرعت و نفسنفسزنان... .
برای خیلیها نیستشمردن گذشته و پاکنویسی زندگی نوعی آرزوی دستنیافتنی است. کدامیکیمان شبها پیش از خواب، رؤیای زندگی شیرین متفاوتی را نمیبیند؟ قهرمان من هم همینطور است. دارد بازی آخرش را بازی میکند. اینکه در پشت جلد [چاپ ترکی کتاب] در حقش نوشتهاند «یک مدل بینظیر!» درست است. دارد سعی میکند بفهمد برای چی زندگی کرده؟ انگار بالاخره در آخر راه جایی را پیدا کرده که بتواند بهراحتی بیاساید. خیلی زخمی است. و در پایان راه به فکرش میافتد تا زخمهایش را مداوا کند اما خب خیلی دیر شده است.
میخواستم چیزی آرام، عمیق و فکورانه بنویسم. مانند همان باغچهای که اتاقش مشرف به آن است و سعی میکند در شب دوم اقامتش تصویری از آن به دست دهد. من هم خواستم دنیای درونی او را کمکم تصویر کنم. احساسات پشت نوشتههایم خیلی مهم است و میخواستم آن را به خواننده منتقل کنم. در اواخر کتاب با عجله به موجود پستی مبدل میشود، شاید هم چون همهچیز رو شده و از اصالت چیزی باقی نمیماند. باید سعی کنیم او را بشناسیم. وقتی میگویم از پی زندگی میدود منظورم همین چیزهاست.
شاید تنها به یک دلیل مدیون سرطان است، زیرا بهواسطه آن از نقشی که در قبال خودش، خانوادهاش و اجتماع بر عهده گرفته خلاص میشود. این یک نوع تصفیه روح و روشنبینی است. در آخرین لحظه نوعی تکانخوردن و بهخودآمدن است. دیگر نمیخواهد زخمهای درونش را نمک بزند. سؤال میکنم این سرطان چهطور آغازی است؟ وقتی به آنچه اتفاق افتاده سر فرود میآورید به تصمیمات جدید، احساسات و عملکردهای جدید هم رضایت میدهید. حتی با علم به تنهایی اجتنابناپذیری که انتظارش را میکشد در را به روی دیگران میبندد. او با دیگران تسویهحساب نمیکند. میخواهم بدانم سرطان اگرچه او را نجات نمیدهد اما آیا کمی موجب تطهیر و تصفیه روحش میشود؟
او اگرچه در ظاهر فرد آزادهای است اما هرگز آزاد نبوده. همواره برده دیگران بوده. دائم سر فرود آورده و تحمل کرده. هوش و توانش تنها باعث شد تا از لحاظ اقتصادی مستقل باشد. حتی در آن موارد هم نتوانسته شخصیت خودش را شکل ببخشد. همواره از او بهرهکشی کردهاند. اما خوشبختانه هرگز از لحاظ مالی در وضعیت بدی قرار نداشته. این بهنوعی در حق او نوعی «خوبی» است. بله تا حدودی در این با خود مواجههشدن و در جریان این استنطاق وجدانی تا حدودی پالوده میشود. نحوه مبارزه با بیماریها را در یونان باستان بررسی کردم. دیدم به شکل شگفتانگیزی چیزی شبیه آن چیزی است که من در رمانم انجام دادهام. بقراط که بنیانگذار علم طب است در مدرسهای که تحصیل کرده قانون اولش تمیزی است. بیمار را تمیز میکنند و در یک بستر تمیز میخوابانند. از آنجایی که طبیب برای خوبی و خوب کردن با طبیعت به مبارزه برمیخیزد. خدای طب آسکِلِپیوس با زئوس بهنوعی درگیر میشود. تشابه میان آنچه من در رمان آورده بودم با علم طب باستان خیلی برایم جالب بود. درواقع در عمق روح انسان چیز زیادی عوض نشده. از اینرو این هم نوعی تراژدی امروزی است اما قهرمان من در این تراژدی
دنبال معجزهای یا چیزی نظیر آن نیست. چکوچانه زدن روی یکی دو روز بیشتر و کمتر زندگی برای او بیفایده است زیرا کسوکاری ندارد. برعکس میخواهد تا حداقل در آخرین دم وجدانش را پالوده کند. دلش میخواهد در این دم آخر همانطور که میخواهد زندگی کند. خیلی دردناک است که میبیند زندگیاش را به خاطر چه چیزهایی به باد داده است.
دارد کتاب «همزاد» داستایفسکی را میخواند. آیا بین قهرمان کتاب و «گالیادکینِ» داستایفسکی همسانی وجود دارد؟ بهویژه در این چارچوب چهطور یک قهرمان حاشیهای و نویسندهاش را ارزیابی میشود کرد؟
این کتاب را صرفا بهواسطه اینکه با همزادش روبهرو شده میخواند. در تاریخ ادبیات همانطور که قهرمان در کتاب اشاره میکند نمونههای مشابهی وجود دارد. این یک نوع بازی ذهن است که به سر ما میآید. برای قهرمان کتاب هم رخ میدهد. آن قسمت رمان را خیلی از ته دل نوشتم. آنچه در ساحل برای قهرمان رخ داده برای من هم غیرمترقبه بود. ازاینرو این کتاب در دست قهرمان مثل بازیچهای است. انگار کتاب جز آنکه به او گوشزد کند تنها خودش نبوده که با همزادش روبهرو شده نقش دیگری ندارد. انگار مثل کیف برنددارش آنهم تنها یک شیء تزئینی است. کتاب را نمیتواند به پایان برساند. مثل خیلی چیزهای دیگر که در زندگیاش نتوانسته به عمقشان نفوذ کند و همواره در سطح حوادث باقی مانده است.
از پنجره اتاقی که از صاحبخانهاش «آصلی» اجاره کرده به پنجرههای خانههای دیگر و به زنان دیگر نگاه میکند و درباره آنها داوری میکند. اصولا طرز برخورد جامعه با زنان را بررسی میکند و از خودش انتقاد میکند. قهرمانان زن کتاب زیاد وضعیت درخشانی ندارند. یا بیمارند یا ازپاافتاده، یا تنها هستند یا خسته یا شیطانصفت یا مثل یک مرده. ممکن است طرز برخورد «خوبی» با زنان را، بهویژه وقتی در دام افتاده و تحت فشارند، و بعد نحوه نگرش به مردان را کمی برای ما باز کنید؟
اکثر زنها از زیستن تحت فشارهای گوناگون خسته شدهاند. در وضعیتی هستند که قادر نیستند بیشترش را تحمل کنند. در جوامعی تحت فشار مثل کشور ما، این بیشتر زنها و جوانان هستند که تحت فشارند و بهنوعی در مخمصه گیر افتادهاند. به فکر همه باش و خودت را ندیده بگیر. این وضعیت زندگی خیلی از زنهای اجتماع ماست. همین که مجبوری تعادل را در یک خانه حفظ کنی خودش برای زنها فشار بزرگی است. البته طبیعی است که در چنین جوامعی زنها پیش از دیگران دچار بحران میشوند. خب سنگ هم که باشی خرد میشوی.
در رمان زنان همان محلاتی که ادویهفروشها در آنها ادویه میفروشند و همچنین زنان تحصیلکرده مثل «آصلی» در یک وجه مشترک تلاقی میکنند؛ هر دو گروه آنقدر در زندگیشان مجبور به تحمل شدهاند که دیگر تاب تحمل چیزی را ندارند. در این نقطه مشترک تحصیلات عالی و توان اقتصادی هم مفهومی ندارد. در زندگی چیزی به نام تهکشیدن و قطع ارتباط با همهچیز وجود دارد که بیشتر زنان به آن گرفتار میشوند.
مشکل قهرمانان مرد رمان با دیگر مردها یکی است. ذهن آنها پیرامون آزادی و برابری خیلی روشن نیست. آنها قادر نیستند طوری دوست بدارند که اعتلاگر زندگی باشد. این در حالی است که تفکرات فمینیستی همین عقیده را پی میگیرد. آنها همه آنچه که برای زنان میخواهند برای مردان و برای حیات آدمی هم میخواهند.
ممکن است از مردمان بد در رمان بگویید؟
هرگز آنها را محکوم نمیکنم. چراکه این من بودم که این بدی را درون آنها گذاشتهام اما در نظر من این بدی تا حدودی هم گریزناپذیر بود. مانند شب و روز. بهنوعی تمامی دوگانگیهای متمم چنین هستند. فلسفه بر مبنای این تضاد و تکمیل استوار است. فکر میکنم در اثنای مطالعاتی که پیش از نگارش رمان داشتم از این مطالعات بهره بردم.
بهزعم من تفکر در پیرامون یک رمان بهاندازه نگارش آن رمان اهمیت دارد. زیرا رمان بهواسطه این تفکر است که شکل میگیرد.آنچه میخواهید بازگویید مانند شعلهای درونتان میافتد. اما پیش از آنکه شما را سوزانده خاکستر کند باید خودش متولد شود. ازاینروست که در اثنای تولد یک رمان، منابع فکری بهاندازه الهامات غیبی روی کار اثر میگذارند. باید در پس پرده یک رُمان تفکر قوی باشد تا مانع از خشکی و یکنواختی آن شود. قهرمانان رُمان هم از همین آبشخور مینوشند.
همه برای بدیهاشان دلیلی موجه دارند و کسانی که خوبی میکنند غالبا این را برای اعتلای خودشان انجام میدهند. خوبی و تکبر اغلب دست در دست میگردند. طوری که دیگر قهرمانان رمان از این نزدیکی مضطرب میشوند.
مثلا «مینهخانم» رفتارش را معذور میبیند چراکه کارفرماست و اعتیادش به الکل دلیل موجهی برای عصبانیت اوست. کار وکیلها هم بیشوکم این است انگار در پی عدل و عدالتاند. به نظر میرسد همه روی این شایدها و اماها به حیاتشان ادامه میدهند. آن دو برادر متقلب هم کارشان را انجام میدهند. خب کار آنها هم همین است. آنها با جعل مدارک بهنوعی بدی (بدون مدرک بودن) را به خوبی (صاحب مدرک بودن) مبدل میکنند. اینها حقایقی هستند که بسته به زاویه دید خواننده تغییر میکنند. اصولا در بازارهای مصرفی اینکه همه بهنوعی خود را باخته و گم میکنند امری اجتنابناپذیر است. این قهرمانان محصول اشتباهات سیستمی هستند. همه بهنوعی با این اشتباهات و بی آنکه بدانند چرا زندگی میکنند. طوری که میتوانم آن را نوعی انگیزههای ابتدایی بشری قلمداد کنم. چراکه این رفتارها نتیجه این حرص و حظگرایی کاذب بشری است. تراژدی مدرن هم از همین نقطه است که آغاز میشود.
چرا از زبانشان کلمه خوبی نمیافتد؟
در رمان زنی هست که در طول زندگیاش اعتراض نکرده و اینک اعتراضکنان به استقبال مرگ میرود. همچنین چیزهایی که به او تحت عنوان «خوبی» تحمیل شده یا به بیانی دیگر زندگی که با آیت خوبیها محدود شده است. زنی زیبا، عاقل و بااستعداد که دلیل نابودیاش تنها این تحمیلهاست. از آنجاکه از پدر و مادر چیزی ندیده شخصیت قوی ندارد. تا این اندازه موفق شده. شاید بی آنکه در حق خودش خوبی بکند در آستانه مرگ قرار گرفته است.
گاهی میبینیم چیزی که به افتخارش به پا خاستهایم به چیزهای توخالی تبدیل میشود. به کلمات توخالی. آرزو «برای خوبی» هم چنین مفهومی توخالی است. این مفهوم تنها در دو جای رمان مطرح است. این رمان درباره زندگی است، درباره حیات است.
آن را خواستم تا با چیزی بیارایم که هم همه به آن محتاجاند هم از آن خیلی دورند. خواستم زیبایی باشد که از اسمش شروع میشود. چراکه زندگی قهرمان رمان خیلی زود جاری شده و هدر رفته است و آنطور که میبایست نبوده. اما با اینهمه مثل همه زندگیها با ارزش بود زیرا به ما احساساتی عمیق را میشناساند.
خوبی چیزی است که همه برای خودشان میخواهند اما برای دیگران انجامش نمیدهند. در ذهن همه هست اما از همه خیلی دور است. راستش را بخواهید برای خاتمه یک زندگی پر از شکست خیلی پایان برازندهای است... .