سرگذشت فکری شاهرخ مسکوب به روایتِ یوسف اسحاقپور
آنتروپی شاهرخ مسکوب
شیما بهرهمند
نسبتِ شاهرخ مسکوب با متونِ قدیم و آثار ادبی دوران باستان، نشان از جایگاه اساسیِ اسطوره و تاریخ نزد او دارد. این است که از نظر یوسف اسحاقپور خودبهخود مسئله «میتولوژی» (یا اسطورهشناسی) برای او در درجه اول اهمیت قرار میگیرد و به دنبال کسب شناسایی جدید برمیآید. «مسکوب با سابقه فکریِ قدیمی خودش هنوز امید داشت که تفکری در این مورد نزد کسانی که از دیدگاه مارکسیستی به ادبیات مینگرند پیدا کند. ازاینرو به کلاس لوسین گلدمن آمد. گلدمن آب پاکی را روی دست او ریخت. چون نه فکری داشت نه شناختی راجع به میتولوژی». اما مسکوب ناگزیر بهسمتِ اسطورهها کشیده میشد و شکستهای مدامِ سیاسی و فکری او را به تاریخ احاله میداد تا سرانجام تکلیفِ خود را با این «گذشته در هیچ و سنت در خاک» یکسره کند. او باور داشت که «برای شناخت عمیق فرهنگ یک ملت نمیتوان از اساطیر آن بیخبر بود». در عین حال معتقد بود «باید حقیقتِ تاریخی اسطوره را از انبوه حکایات و قصهها جدا کرد و بیرون کشید، باید تاریخ را از افسانه تمییز داد و بهویژه دید که افسانهها چه معنای تاریخی میتوانند داشته باشند». سرگذشت فکری شاهرخ مسکوب، بهطرز نمادین به سرگذشت فکری روشنفکران ایرانی بدل شده است که در مواجهه با تاریخ بر سر نوعی دوراهی ایستادهاند که بیشتر بهسمتِ تکرار تجربه شکست یا انکارِ تاریخ میل میکند تا جشن ماتم بهنفعِ از نو ابداعشدنِ تاریخ. اما بیتردید مسکوب در بازخوانیِ متون ادبی قدیم؛ از شاهنامه تا تراژدیهای یونان باستان، در فکر بازسازیِ تاریخی است که به کارِ روزگار معاصر بیاید. اینجا، تاریخ نه بهمعنای انحطاط و پسروی درک میشود و نه انباشتِ تجربه و معنا. بلکه ما به تعبیر ربکا کامِی، با نوعی «انتقال زخم یا تروما» مواجهیم. مسکوب میخواست از طریق بازخوانی ادبیات قدیم، تاریخِ ستم را بازنویسی کند و به نوعی آگاهی از خود دست یابد که اراده و تغییر تاریخ در آن سهمِ بیشتری داشته باشد: «یک ملتی در تاریخش دخالت دارد و دنبال سپر بلا نباید بگردد. اصلا معتقد نیستم که امور را همهاش بهحساب سیاستهای بینالمللی بگذاریم؛ یا آنطوری که عادت ماست، دنبال مقصر دیگری بگردیم؛ دستوبالمان را بشوییم و خودمان را راحت کنیم». آنموقع که بهقولِ اسحاقپور نهتنها در ایران بلکه در خیلی جاهای دنیا واژههای «روشنفکر» و «کمونیست» مترادفِ یکدیگر بودند، مسکوب که دانشجوی حقوق بود به حزب توده میپیوندد؛ «از روی احساسات و عواطف برای جبران بیعدالتیهای اجتماع، و چون خواستار عدالت اجتماعی و بشردوستی و وطنپرستی بودند». به این ترتیب، فعالیت حزبی مسکوب شروع میشود: کادر و حقوقبگیر حزب، تا عضویت در تشکیلات کل و مسئول شهرستانها. دوره حزبی از 1324 برای مدت دَه سال طول میکشد و بعد هم با اینکه دیگر تودهای نیست، دو سال و دو ماه در زندان تا 1363. در همان دورانِ فعالیت حزبی هم «در مسکوب دوگانگی حزب و ادبیات وجود داشته که نهتنها افراد حزبی که او را اگر با شاهنامه یا تورات میدیدند تعجب میکردند، بلکه خود شاهرخ هم از این تعجب بینصیب نبوده است. مثلا از شیراز برای سرکشی به فسا میرفته و خمسه نظامی در دست داشته است. میگوید اوامر بعید: خمسه و انقلاب، برای خودم هم تعجبآور بود. ولی نه میتوانستم از خمسه نظامی دست بردارم نه از کار حزبی... بار دیگر در لار، در شبِ کویر، ایلیاد هومر میخواند: از وضع خودم خندهام میگرفت که در لار یکی آمده با چهار-پنج تا عضو شاخشکسته بدبختِ مفلوکتر از خود سروکله انقلابی میزند. با ترس و لرز و مخفیکاری آمده به لار و حالا دارد بالای پشتبام ایلیادِ هومر میخواند، آن حماسه باشکوه، در پنهانکاری و ترس». بعد دوگانگیِ دیگری سَر میرسد: قضیه آذربایجان و فردپرستی استالین و رفتار حزب توده با مصدق، کار تمام میشود و مسکوب یک روز در زندان میفهمد که دیگر تودهای نیست و در همان زندان «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» در ذهنش نوشته میشود و البته، بعد از چند سال، بیرون از زندان روی کاغذ میآید. شکست و سرخوردگیِ سیاسی، مسکوب را بیشتر بهسمتِ ادبیات و تاریخ میرانَد. دورهای را به «اتودستروکسیون» (خودتخریبی) میگذراند: «میزدم خودم را داغون میکردم از نظر روانی. یکی دو سالی بهشدت اینطور بود... با لودگی، ولنگاری و عذاب وجدان و برگشت به دوره گذشته...». از اینجا دوراهیِ مسکوب درست مانندِ دیگر روشنفکران مدرن آغاز میشود: برگشت به گذشته و ماتم برای این گذشته ازدسترفته، یا مواجهه ماخولیایی با شکست. و ماتم آغاز میشود: جابهجایی شکست سیاسی با تاریخِ بهروایت ادبیات: «اصلا فکر میکردم ایرانیبودن گرفتاریها و بدبختیهای فراوانی دارد. ولی زبان فارسی، ادبیات فارسی همهچیز را جبران میکند. با خواندن این آثار فکر میکردم وقتی بر سر دیگران، آدمهای مثل اُدیپ و سیاوش، ایوب و اسفندیار، یک چنین بلاهایی آمده، بر سر ما چیزی نیامده. البته مقایسه بلندپروازانهایست، ولی در ضمن تسلی فوقالعادهایست». تسلای تاریخ. آنچیزی که مسکوب را بهسمتِ میتولوژی کشانده است تا بهقولِ خودش با «زندهکردنِ مردگان» دست به بازآفرینیِ رفتگان بزند: «سخن پادزهر زمان است که چون باد ما را میبرد». پادزهری در برابر زهر تاریخ. اما از آنجا که در شکستها و سرخوردگیهای تاریخی، سلطه اسطوره بر تاریخ دست بالا را دارد، مسکوب نیز بهاعتبار آثارش خاصه «روزها در راه» نمودی از همین سرگذشت فکری است که البته در آثاری چند، ازجمله «مقدمهای بر رستم و اسفندیار یا سوگ سیاوش» (که اسحاقپور معتقد است اگر شاهرخ این کتاب را ننوشته بود، درگذشتش فاجعه بود)، او از آستانه برخورد ماخولیایی با تاریخ میگذرد که در آن هرگونه ارتباط واقعی با شکست از بین رفته و موضوعِ ماتم حالتی انتزاعی پیدا میکند یا بهتعبیری به ناخودآگاه ما نقل مکان میکند. مسکوب در این آثار اخیر، سعی دارد بهمثابهِ سوژهای نمودار شود که تکرار اسطوره و امکان ایجاد تفاوت را مد نظر قرار میدهد؛ از طریق همان چسبیدن به تاریخ و زندهکردن مردگان، اما نهفقط بهمعنای زندهماندن به نام، که به معنای «بازشناسی و ارزشیابی امروزی از فرهنگ دیروز ایران برای فردا».
از طرف دیگر، مواجهه تراژیکِ شاهرخ مسکوب با تاریخ معاصر در فُرم ادبی او نیز پدیدار میشود. اسحاقپور معتقد است اگر بخواهیم جای مسکوب را در نویسندگی پیدا کنیم باید کارهای او را «اِسه» (اِسی یا جستار) نامید. فُرمی آزاد و بیقید که اثری است از نویسنده غیرمتخصص برای خوانندهای غیرمتخصص. به این مفهوم که نویسنده پیش از ورود، تخصص و علمش را در رختکن میگذارد و هدفش بحث و جدل نیست. اگر بخواهیم از تحلیل جورج کورمن برمبنای مفهومِ «آنتروپی» (بینظمی، آشفتگی یا عدم قطعیت) وام بگیریم، میتوان فرم ادبی مسکوب را نزدیک به نوعی تراژدی مدرن نیز تصور کرد. کورمن میکوشد با بهکارگیری یکی از مفاهیم فیزیک مدرن، ماهیت تراژدی و دلیل انحطاط آن را در عصر جدید شرح بدهد. اینکه هر سیستم بستهای درنهایت بهسمت محوِ توان، بینظمی و افزایش حالت تصادف و بیقانونی گرایش دارد. به بیان دیگر «آنتروپی یعنی گرایش بهسمت تعادل ترمودینامیکی نوعی هدررفتن انرژی و رسیدن به حالتی دائمی که در آن هیچ واقعه قابل مشاهدهای رخ نمیدهد. هر سیستم مجزایی آنتروپی خود را تا رسیدن به حالت سکون افزایش میدهد... حال اگر کل جهان هستی را یک سیستم بسته فرض کنیم،
میتوان چنین نتیجه گرفت که غایت جهان افزایش آنتروپی است... اما غایت سیستمهای باز یعنی جامعه انسانی، حفظ تعادل است نه افزایش آنتروپی». و گرچه همه سرانجام میمیرند، جوامع انسانی با میل به آنتروپی ثابت یا کاهنده، سعی دارند در برابر گرایش کلی به آشوب و مرگ مقاومت کنند. کورمن مفهومِ آنتروپی را پیش میکشد تا انتقال مرکز ثقل ادبیات از شعر به نثر، و زوالِ درامای منظوم را توضیح دهد. او معتقد است آنتروپیِ یک پیامِ منظوم، از آنتروپیِ همان پیام در قالب نثر پایینتر است. اگر از این تحلیل کورمن فراتر برویم میتوان اِسه را بهعنوان یکی از فُرمهای نثر، حاوی آنتروپیِ فزاینده بیشتری دانست. میلِ مسکوب به اِسه، از آنتروپی روزافزون در وضعیت تاریخی ما یا دستکم در تفسیر ما از تاریخ پرده برمیدارد. در قلمرو تراژدی، ریشه اصلی آنتروپی همان مفهومِ «نقص تراژیک» است که در نهایت همه تلاشهای قهرمان را عقیم گذارده و سرنوشت محتومِ شکست و مرگ را ناگزیر میداند. ازاینرو تراژدی حاملِ افزایش آنتروپی است که کورمن در دوران معاصر آن را در «تئاتر پوچی» پیدا میکند؛ نوعی تراژدی مدرن که البته با تراژدی قدیم تفاوت بنیادین دارد. گرچه خلأ معنا و
افزایش یکنواخت بینظمی و سردرگمی و سلطه آشفتگی در تئاتر پوچیِ بکت و یونسکو و امثالهم افزایش آنتروپی در جهان معاصر را نشان میدهد، اما حاویِ تناقضی است که به آثار مسکوب نیز سرایت میکند. با اینکه خوانشِ مسکوب از تاریخ بر اساسِ اسطورهها بیشتر بهسمتِ افزایش آنتروپی و زوال و بیمعنایی میل میکند، اما بهقولِ پل تیلیش «آن کسی که میتواند پوچی و بیمعنایی را تاب آورد و بیان کند، نشان میدهد که معنا را در درون برهوت بیمعنایی خود تجربه میکند». «مسکوب فکر میکرد کارش (روی شاهنامه فردوسی و دیگر آثار ادبی) راهیست به حقیقتِ آنها، که در دوردست است و یکمرتبه نمیشود به آن رسید». او هنگامِ خواندن دیوان شمس میگفت: «شکستی است که اگر در آگاهی بهش برسیم، به یک پیروزی رسیدهایم».
منابع:
- «درآمدی به اساطیر ایران»، شاهرخ مسکوب، نشر فرهنگ جاوید.
- «پارههای فکر: هنر و ادبیات»، مراد فرهادپور، نشر طرح نو.
- «جشن ماتم»، ربکا کامِی، ترجمه مراد فرهادپور، نشر لاهیتا.
نسبتِ شاهرخ مسکوب با متونِ قدیم و آثار ادبی دوران باستان، نشان از جایگاه اساسیِ اسطوره و تاریخ نزد او دارد. این است که از نظر یوسف اسحاقپور خودبهخود مسئله «میتولوژی» (یا اسطورهشناسی) برای او در درجه اول اهمیت قرار میگیرد و به دنبال کسب شناسایی جدید برمیآید. «مسکوب با سابقه فکریِ قدیمی خودش هنوز امید داشت که تفکری در این مورد نزد کسانی که از دیدگاه مارکسیستی به ادبیات مینگرند پیدا کند. ازاینرو به کلاس لوسین گلدمن آمد. گلدمن آب پاکی را روی دست او ریخت. چون نه فکری داشت نه شناختی راجع به میتولوژی». اما مسکوب ناگزیر بهسمتِ اسطورهها کشیده میشد و شکستهای مدامِ سیاسی و فکری او را به تاریخ احاله میداد تا سرانجام تکلیفِ خود را با این «گذشته در هیچ و سنت در خاک» یکسره کند. او باور داشت که «برای شناخت عمیق فرهنگ یک ملت نمیتوان از اساطیر آن بیخبر بود». در عین حال معتقد بود «باید حقیقتِ تاریخی اسطوره را از انبوه حکایات و قصهها جدا کرد و بیرون کشید، باید تاریخ را از افسانه تمییز داد و بهویژه دید که افسانهها چه معنای تاریخی میتوانند داشته باشند». سرگذشت فکری شاهرخ مسکوب، بهطرز نمادین به سرگذشت فکری روشنفکران ایرانی بدل شده است که در مواجهه با تاریخ بر سر نوعی دوراهی ایستادهاند که بیشتر بهسمتِ تکرار تجربه شکست یا انکارِ تاریخ میل میکند تا جشن ماتم بهنفعِ از نو ابداعشدنِ تاریخ. اما بیتردید مسکوب در بازخوانیِ متون ادبی قدیم؛ از شاهنامه تا تراژدیهای یونان باستان، در فکر بازسازیِ تاریخی است که به کارِ روزگار معاصر بیاید. اینجا، تاریخ نه بهمعنای انحطاط و پسروی درک میشود و نه انباشتِ تجربه و معنا. بلکه ما به تعبیر ربکا کامِی، با نوعی «انتقال زخم یا تروما» مواجهیم. مسکوب میخواست از طریق بازخوانی ادبیات قدیم، تاریخِ ستم را بازنویسی کند و به نوعی آگاهی از خود دست یابد که اراده و تغییر تاریخ در آن سهمِ بیشتری داشته باشد: «یک ملتی در تاریخش دخالت دارد و دنبال سپر بلا نباید بگردد. اصلا معتقد نیستم که امور را همهاش بهحساب سیاستهای بینالمللی بگذاریم؛ یا آنطوری که عادت ماست، دنبال مقصر دیگری بگردیم؛ دستوبالمان را بشوییم و خودمان را راحت کنیم». آنموقع که بهقولِ اسحاقپور نهتنها در ایران بلکه در خیلی جاهای دنیا واژههای «روشنفکر» و «کمونیست» مترادفِ یکدیگر بودند، مسکوب که دانشجوی حقوق بود به حزب توده میپیوندد؛ «از روی احساسات و عواطف برای جبران بیعدالتیهای اجتماع، و چون خواستار عدالت اجتماعی و بشردوستی و وطنپرستی بودند». به این ترتیب، فعالیت حزبی مسکوب شروع میشود: کادر و حقوقبگیر حزب، تا عضویت در تشکیلات کل و مسئول شهرستانها. دوره حزبی از 1324 برای مدت دَه سال طول میکشد و بعد هم با اینکه دیگر تودهای نیست، دو سال و دو ماه در زندان تا 1363. در همان دورانِ فعالیت حزبی هم «در مسکوب دوگانگی حزب و ادبیات وجود داشته که نهتنها افراد حزبی که او را اگر با شاهنامه یا تورات میدیدند تعجب میکردند، بلکه خود شاهرخ هم از این تعجب بینصیب نبوده است. مثلا از شیراز برای سرکشی به فسا میرفته و خمسه نظامی در دست داشته است. میگوید اوامر بعید: خمسه و انقلاب، برای خودم هم تعجبآور بود. ولی نه میتوانستم از خمسه نظامی دست بردارم نه از کار حزبی... بار دیگر در لار، در شبِ کویر، ایلیاد هومر میخواند: از وضع خودم خندهام میگرفت که در لار یکی آمده با چهار-پنج تا عضو شاخشکسته بدبختِ مفلوکتر از خود سروکله انقلابی میزند. با ترس و لرز و مخفیکاری آمده به لار و حالا دارد بالای پشتبام ایلیادِ هومر میخواند، آن حماسه باشکوه، در پنهانکاری و ترس». بعد دوگانگیِ دیگری سَر میرسد: قضیه آذربایجان و فردپرستی استالین و رفتار حزب توده با مصدق، کار تمام میشود و مسکوب یک روز در زندان میفهمد که دیگر تودهای نیست و در همان زندان «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» در ذهنش نوشته میشود و البته، بعد از چند سال، بیرون از زندان روی کاغذ میآید. شکست و سرخوردگیِ سیاسی، مسکوب را بیشتر بهسمتِ ادبیات و تاریخ میرانَد. دورهای را به «اتودستروکسیون» (خودتخریبی) میگذراند: «میزدم خودم را داغون میکردم از نظر روانی. یکی دو سالی بهشدت اینطور بود... با لودگی، ولنگاری و عذاب وجدان و برگشت به دوره گذشته...». از اینجا دوراهیِ مسکوب درست مانندِ دیگر روشنفکران مدرن آغاز میشود: برگشت به گذشته و ماتم برای این گذشته ازدسترفته، یا مواجهه ماخولیایی با شکست. و ماتم آغاز میشود: جابهجایی شکست سیاسی با تاریخِ بهروایت ادبیات: «اصلا فکر میکردم ایرانیبودن گرفتاریها و بدبختیهای فراوانی دارد. ولی زبان فارسی، ادبیات فارسی همهچیز را جبران میکند. با خواندن این آثار فکر میکردم وقتی بر سر دیگران، آدمهای مثل اُدیپ و سیاوش، ایوب و اسفندیار، یک چنین بلاهایی آمده، بر سر ما چیزی نیامده. البته مقایسه بلندپروازانهایست، ولی در ضمن تسلی فوقالعادهایست». تسلای تاریخ. آنچیزی که مسکوب را بهسمتِ میتولوژی کشانده است تا بهقولِ خودش با «زندهکردنِ مردگان» دست به بازآفرینیِ رفتگان بزند: «سخن پادزهر زمان است که چون باد ما را میبرد». پادزهری در برابر زهر تاریخ. اما از آنجا که در شکستها و سرخوردگیهای تاریخی، سلطه اسطوره بر تاریخ دست بالا را دارد، مسکوب نیز بهاعتبار آثارش خاصه «روزها در راه» نمودی از همین سرگذشت فکری است که البته در آثاری چند، ازجمله «مقدمهای بر رستم و اسفندیار یا سوگ سیاوش» (که اسحاقپور معتقد است اگر شاهرخ این کتاب را ننوشته بود، درگذشتش فاجعه بود)، او از آستانه برخورد ماخولیایی با تاریخ میگذرد که در آن هرگونه ارتباط واقعی با شکست از بین رفته و موضوعِ ماتم حالتی انتزاعی پیدا میکند یا بهتعبیری به ناخودآگاه ما نقل مکان میکند. مسکوب در این آثار اخیر، سعی دارد بهمثابهِ سوژهای نمودار شود که تکرار اسطوره و امکان ایجاد تفاوت را مد نظر قرار میدهد؛ از طریق همان چسبیدن به تاریخ و زندهکردن مردگان، اما نهفقط بهمعنای زندهماندن به نام، که به معنای «بازشناسی و ارزشیابی امروزی از فرهنگ دیروز ایران برای فردا».
از طرف دیگر، مواجهه تراژیکِ شاهرخ مسکوب با تاریخ معاصر در فُرم ادبی او نیز پدیدار میشود. اسحاقپور معتقد است اگر بخواهیم جای مسکوب را در نویسندگی پیدا کنیم باید کارهای او را «اِسه» (اِسی یا جستار) نامید. فُرمی آزاد و بیقید که اثری است از نویسنده غیرمتخصص برای خوانندهای غیرمتخصص. به این مفهوم که نویسنده پیش از ورود، تخصص و علمش را در رختکن میگذارد و هدفش بحث و جدل نیست. اگر بخواهیم از تحلیل جورج کورمن برمبنای مفهومِ «آنتروپی» (بینظمی، آشفتگی یا عدم قطعیت) وام بگیریم، میتوان فرم ادبی مسکوب را نزدیک به نوعی تراژدی مدرن نیز تصور کرد. کورمن میکوشد با بهکارگیری یکی از مفاهیم فیزیک مدرن، ماهیت تراژدی و دلیل انحطاط آن را در عصر جدید شرح بدهد. اینکه هر سیستم بستهای درنهایت بهسمت محوِ توان، بینظمی و افزایش حالت تصادف و بیقانونی گرایش دارد. به بیان دیگر «آنتروپی یعنی گرایش بهسمت تعادل ترمودینامیکی نوعی هدررفتن انرژی و رسیدن به حالتی دائمی که در آن هیچ واقعه قابل مشاهدهای رخ نمیدهد. هر سیستم مجزایی آنتروپی خود را تا رسیدن به حالت سکون افزایش میدهد... حال اگر کل جهان هستی را یک سیستم بسته فرض کنیم،
میتوان چنین نتیجه گرفت که غایت جهان افزایش آنتروپی است... اما غایت سیستمهای باز یعنی جامعه انسانی، حفظ تعادل است نه افزایش آنتروپی». و گرچه همه سرانجام میمیرند، جوامع انسانی با میل به آنتروپی ثابت یا کاهنده، سعی دارند در برابر گرایش کلی به آشوب و مرگ مقاومت کنند. کورمن مفهومِ آنتروپی را پیش میکشد تا انتقال مرکز ثقل ادبیات از شعر به نثر، و زوالِ درامای منظوم را توضیح دهد. او معتقد است آنتروپیِ یک پیامِ منظوم، از آنتروپیِ همان پیام در قالب نثر پایینتر است. اگر از این تحلیل کورمن فراتر برویم میتوان اِسه را بهعنوان یکی از فُرمهای نثر، حاوی آنتروپیِ فزاینده بیشتری دانست. میلِ مسکوب به اِسه، از آنتروپی روزافزون در وضعیت تاریخی ما یا دستکم در تفسیر ما از تاریخ پرده برمیدارد. در قلمرو تراژدی، ریشه اصلی آنتروپی همان مفهومِ «نقص تراژیک» است که در نهایت همه تلاشهای قهرمان را عقیم گذارده و سرنوشت محتومِ شکست و مرگ را ناگزیر میداند. ازاینرو تراژدی حاملِ افزایش آنتروپی است که کورمن در دوران معاصر آن را در «تئاتر پوچی» پیدا میکند؛ نوعی تراژدی مدرن که البته با تراژدی قدیم تفاوت بنیادین دارد. گرچه خلأ معنا و
افزایش یکنواخت بینظمی و سردرگمی و سلطه آشفتگی در تئاتر پوچیِ بکت و یونسکو و امثالهم افزایش آنتروپی در جهان معاصر را نشان میدهد، اما حاویِ تناقضی است که به آثار مسکوب نیز سرایت میکند. با اینکه خوانشِ مسکوب از تاریخ بر اساسِ اسطورهها بیشتر بهسمتِ افزایش آنتروپی و زوال و بیمعنایی میل میکند، اما بهقولِ پل تیلیش «آن کسی که میتواند پوچی و بیمعنایی را تاب آورد و بیان کند، نشان میدهد که معنا را در درون برهوت بیمعنایی خود تجربه میکند». «مسکوب فکر میکرد کارش (روی شاهنامه فردوسی و دیگر آثار ادبی) راهیست به حقیقتِ آنها، که در دوردست است و یکمرتبه نمیشود به آن رسید». او هنگامِ خواندن دیوان شمس میگفت: «شکستی است که اگر در آگاهی بهش برسیم، به یک پیروزی رسیدهایم».
منابع:
- «درآمدی به اساطیر ایران»، شاهرخ مسکوب، نشر فرهنگ جاوید.
- «پارههای فکر: هنر و ادبیات»، مراد فرهادپور، نشر طرح نو.
- «جشن ماتم»، ربکا کامِی، ترجمه مراد فرهادپور، نشر لاهیتا.