به یاد پرچمدار آموزش عشایر، مرحوم محمد بهمنبیگی
معلمی برای بشریت
شرق: در دوران پیش از انقلاب اسلامی، مسئله آموزش عشایر به یکی از مسائل مهم بحث آموزش و پرورش بدل شده بود. پروژهای که هر بار بنا بر دلایلی نیمهکاره رها میشد. یک بار دخالت نیروهای خارجی و بار دیگر عدم برنامهریزی درست باعث میشد این برنامه روی زمین بماند. محمد بهمنبیگی که خود از عشایر قشقایی بود، کسی بود که بالاخره توانست طرح آموزش عشایر را پایهگذاری کند. او که در سال ۱۲۹۹ در ایل قشقایی در خانواده محمودخان کلانتر تیره بهمنبیگلو از طایفه عمله قشقایی به دنیا آمده بود، در زندگی پرفرازونشیبش تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی حقوق در کشور به پایان رساند و پس از آن دورهای کوتاه را در خارج از کشور گذراند و سپس به ایران بازگشت. در ادامه فعالیتهای خود به آموزش عشایر رو آورد و چادر سیاه ویژه آموزش خود را از سال 1331 بر پا کرد. به این شیوه، نخستین آموزگار عشایر ایرانی میتوانست در هشت ماه از تابستان و زمستان به مردم ایل درس بدهد. به همت بهمنبیگی در سال 1332 برنامهای تصویب و برای اجرا در آموزش و پرورش استان فارس ابلاغ شد؛ برنامهای که بر اساس آن برای دانشآموزان پایه اول تا چهارم عشایر مدارس سیار و برای
دانشآموزان پایههای پنجم تا نهم مدارس شبانهروزی برپا میشد. همچنین معلمهایی مخصوص تعلیمات عشایری تربیت میشدند. به این شیوه 78 مدرسه در میان ایلات و عشایر پایهگذاری شد. به دلیل تلاشهای تأثیرگذار بهمنبیگی، او را پدر آموزش عشایر مینامند. معلمی که توانست مدرسه را به ایلهای قشقایی و سپس عشایر کل کشور ببرد و خدمتی ماندگار برای آموزش و پرورش کشور باشد. فریدون محمدیدهسروی، از دوستان مرحوم محمد بهمنبیگی است. روستایی سادهدل و روشناندیشی که در حکم فرزند محمد بهمنبیگی بود و تا آخرین روزهای زندگی در کنار او ماند. محمدی در گفتوگویی با «شرق»، درباره منش مرحوم محمد بیگی و نقش مؤثرش در آموزش به عشایر و همچنین آثار بهجامانده از این معلم توضیحاتی را ارائه کرد. او در ابتدای گفتوگو در پاسخ به این سؤال که نحوه آشنایی او با بهمنبیگی چگونه بود، گفت: «من در عنفوان کودکی، به دلیل آنکه پدرم مشکلات مالی داشت درس و مدرسه را رها کردم. روزی در جاده قدم میزدم که ماشینی از جلویم گذشت. از ماشین مرد متشخصی سرش را بیرون آورد و از من پرسید راه روستای دهسرو از کدام طرف است؟ به او گفتم ابتدا مستقیم بروید و سپس سمت غرب
بپیچید. او گفت: بهبه! چه پسر خوبی که غرب و شرق را میشناسد! گفتم شمال و جنوب را هم میشناسم. ایشان گفتند: از آن گوهرهای پیچیده در خاک و از آن استعدادهای میان افراد بیبضاعت هستی. ما دنبال چنین استعدادی میگردیم. بعد برایش درباره بدهکاری پدرم گفتم و او گفت: حیف که پول نداریم بدهکاری پدرت را حساب کنیم، اما به تو پیشنهاد میکنم کتاب بخوانی. پرسیدم چه کتابی؟ ایشان فرمودند کلید تمام مشکلات لابهلای کتب الفبا نهفته است. او همان استاد محمد بهمنبیگی بود. من بعد از آن دیدار، دو کلاس که درس خواندم، برای کارگری رفتم. سپس به کویت رفتم و کارهای مختلفی کردم. زمانی که بازگشتم دوران کهولت سن آقای بهمنبیگی بود. بعد از سفری که به آمریکا داشتم بازگشتم و بعد از آن با افتخار به خدمتگزاری ایشان درآمدم. چهار سال پایانی عمرشان من خدمتکار ایشان بودم».
دهسروی میگوید: «من با وجود آنکه درس نخوانده بودم به نصیحت مرحوم بهمنبیگی گوش کردم و ارتباطم با کتاب و قلم یک لحظه هم قطع نشد. بعد از آنکه مطالعه کردم با تاریخ و ادبیات کشور آشنا شدم. توانستم به عنوان دانشمند در سیستمهای هوادهی اختراعم را ثبت کنم و به آمریکا دعوت شدم و یک سال در آمریکا بودم. حالا برگشتهام و کار زراعتی انجام میدهم و راجع به کاهش مصرف آب درختان تحقیق میکنم».
دهسروی میگوید: «من اگر فرصت رفتن به مدرسه را نداشتم و دانشگاه ندیدم، اما از خدای خود خرسندم که چندسالی در خدمت کسی بودم که عصاره علم و ادب بود و به فارسی غنا بخشید. کسی که ستایشگر خدمت بود و به قدری خدمتش مؤثر بود که اگر سد راهش نمیشدند به عمر تاریکی پایان میداد». او در ادامه با اشاره به فعالیتهای مرحوم بهمنبیگی میگوید: «فرق او با دیگر افراد و فیلسوفها زیاد بود. آنها کتاب میخوانند و پژوهش میکنند و با نبوغی که دارند به تحلیل جهان میپردازند، ولی همه آنها تئوریسین هستند. اما آقای محمد بهمنبیگی اول کار کرد. 50 سال از عمرش را در کوهها گذراند و بچههای ترک، لر، عرب و شاهسون را آموزش داد. زمانی که اخراج شد، به یمن این اتفاق نشست و نوشت و نوشت. پنج کتاب تألیف کرد که در تاریخ ادبیات کشور ماندگار شد. او در نثر به فارسی غنا بخشید». او در پاسخ به این سؤال که ایل قشقایی چقدر با خدمات مرحوم بهمنبیگی آشنایی دارند، گفت: «باید سؤال کرد که اصلا ایل قشقایی بدون بهمنبیگی چه دارد؟ باید سؤال کرد شیراز بدون سعدی چقدر میارزد؟ قطعا انسانهایی در رده آقای بهمنبیگی ارزش یک ملت هستند. شناخت یعنی آگاهی. ممکن است کسی
سالها در یک ایل زندگی کند و کسی او را نشناسد. ممکن است اما شما با یکی از کتابهای استاد بهمنبیگی آشنا شوید و حسی به شما بدهد که از ادبیات لذت ببرید».
او ادامه میدهد: «وقتی به سنین جوانی رسیدم، درباره خدمات ارائهشده توسط آقای بهمنبیگی به عشایر اطلاعاتی پیدا کردم. من زمانی ایشان را بازشناختم که کتاب بخارای من ایل من را نوشت. وقتی داستان ایمور را نوشت و دست به قلم شد. او آنقدر اشک از چشمان ما گرفت که حد نداشت. اسمش کیانشیر پرهمت بود. آبروی کلمات کیان و شیر و همت را نگه داشته بود. به هر سه کلمه عزت و افتخار بخشیده بود. شب و روز نداشت. به ساعت نگاه نمیکرد. از آن موجوداتی بود که انسان در رهگذر زندگی نظیرشان را کم میبیند. از آنهایی که اگر اجازه یابند و سنگ در راهشان نیندازند به عمر تیرگی پایان میدهد. او درباره شیراز میگوید: «آذرماه است. تنها یک روز به آخر پاییز مانده است. در خانه نشستهام و از پنجره اتاقم بیرون را مینگرم. باران دو شب پیش خاکها را رُفته و گردها را زدوده است. نارنجها و نارنگیهای سرخ و زرد در میان برگهای سبز و خرم شعله میکشند. هوا آنچنان زلال و شفاف است که میتوانم سنگریزههای کوه روبهرویم را بشمارم. مدهوش هوای حیاتبخش این شهرم. شهر نیست، یکپارچه بهشت است و بدون شک برای سجع و قافیه نبوده است که شیراز را «جنت طراز»
گفتهاند. شیراز زنان و دختران زیبا دارد ولی خودش از زنان و دخترانش زیباتر است. نه فقط اردیبهشت شیراز آبروی بهشت را میبرد بلکه همه ماههایش چنین سودایی در سر دارند». او در پایان این گفتوگو در پاسخ به این سؤال که چرا برای بهمنبیگی آموزش به عشایر مهم بود، گفت: «یک بار خبرنگاری از او پرسید شما وقتی از دانشگاه حقوق فارغالتحصیل شدی، در ساوه قاضی شدی و به بانک ملی رفتی. بعد از آن یکمرتبه رها کردی و سراغ عشایر رفتی و تا پنج سال به شهر نیامدی. علت این بریدن پنجساله از شهر چه بود؟ او گفت من آنجا مادر نازنینی داشتم و در ییلاق و قشلاق خوش بودم. خبرنگار گفت: این دلیل خوبی نیست... به نظر من آن مرد در عصری میزیسته که دوران سیطره اندیشه چپ، صادق هدایت، بزرگ علوی، کریم کشاورز حاکم بود و آن شعارگونهشدن فضا و آشوبناکبودن وضعیت که هرکس میخواست با شعار به جایی برسد، برای همین بهمنبیگی رها کرد و رفت که در این فضا نماند. این مرد به واسطه اینکه دریافته بود که چاره با کشتار عشایر و غارت آنها پیدا نمیشود، به آنها پناه برد تا قلم دستشان بدهد. یکزمانی به من گفت وقتی مقدار زیادی قلم و دفتر به دستم رسیده بود، آنها را در
بیابان رها کردم. از من پرسیدند چرا چنین میکنی؟ گفته بود من آنقدر عقده بی قلمی و دفتری دارم که دلم میخواهد یک چوپان این دفتر را پیدا کند و خطی رویش بکشد. او یک انسان به معنای واقعی و عاشق خدمت به مردم بود. باید او را میشناختید تا میفهمیدید چه آتشی در دل داشت».
شرق: در دوران پیش از انقلاب اسلامی، مسئله آموزش عشایر به یکی از مسائل مهم بحث آموزش و پرورش بدل شده بود. پروژهای که هر بار بنا بر دلایلی نیمهکاره رها میشد. یک بار دخالت نیروهای خارجی و بار دیگر عدم برنامهریزی درست باعث میشد این برنامه روی زمین بماند. محمد بهمنبیگی که خود از عشایر قشقایی بود، کسی بود که بالاخره توانست طرح آموزش عشایر را پایهگذاری کند. او که در سال ۱۲۹۹ در ایل قشقایی در خانواده محمودخان کلانتر تیره بهمنبیگلو از طایفه عمله قشقایی به دنیا آمده بود، در زندگی پرفرازونشیبش تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی حقوق در کشور به پایان رساند و پس از آن دورهای کوتاه را در خارج از کشور گذراند و سپس به ایران بازگشت. در ادامه فعالیتهای خود به آموزش عشایر رو آورد و چادر سیاه ویژه آموزش خود را از سال 1331 بر پا کرد. به این شیوه، نخستین آموزگار عشایر ایرانی میتوانست در هشت ماه از تابستان و زمستان به مردم ایل درس بدهد. به همت بهمنبیگی در سال 1332 برنامهای تصویب و برای اجرا در آموزش و پرورش استان فارس ابلاغ شد؛ برنامهای که بر اساس آن برای دانشآموزان پایه اول تا چهارم عشایر مدارس سیار و برای
دانشآموزان پایههای پنجم تا نهم مدارس شبانهروزی برپا میشد. همچنین معلمهایی مخصوص تعلیمات عشایری تربیت میشدند. به این شیوه 78 مدرسه در میان ایلات و عشایر پایهگذاری شد. به دلیل تلاشهای تأثیرگذار بهمنبیگی، او را پدر آموزش عشایر مینامند. معلمی که توانست مدرسه را به ایلهای قشقایی و سپس عشایر کل کشور ببرد و خدمتی ماندگار برای آموزش و پرورش کشور باشد. فریدون محمدیدهسروی، از دوستان مرحوم محمد بهمنبیگی است. روستایی سادهدل و روشناندیشی که در حکم فرزند محمد بهمنبیگی بود و تا آخرین روزهای زندگی در کنار او ماند. محمدی در گفتوگویی با «شرق»، درباره منش مرحوم محمد بیگی و نقش مؤثرش در آموزش به عشایر و همچنین آثار بهجامانده از این معلم توضیحاتی را ارائه کرد. او در ابتدای گفتوگو در پاسخ به این سؤال که نحوه آشنایی او با بهمنبیگی چگونه بود، گفت: «من در عنفوان کودکی، به دلیل آنکه پدرم مشکلات مالی داشت درس و مدرسه را رها کردم. روزی در جاده قدم میزدم که ماشینی از جلویم گذشت. از ماشین مرد متشخصی سرش را بیرون آورد و از من پرسید راه روستای دهسرو از کدام طرف است؟ به او گفتم ابتدا مستقیم بروید و سپس سمت غرب
بپیچید. او گفت: بهبه! چه پسر خوبی که غرب و شرق را میشناسد! گفتم شمال و جنوب را هم میشناسم. ایشان گفتند: از آن گوهرهای پیچیده در خاک و از آن استعدادهای میان افراد بیبضاعت هستی. ما دنبال چنین استعدادی میگردیم. بعد برایش درباره بدهکاری پدرم گفتم و او گفت: حیف که پول نداریم بدهکاری پدرت را حساب کنیم، اما به تو پیشنهاد میکنم کتاب بخوانی. پرسیدم چه کتابی؟ ایشان فرمودند کلید تمام مشکلات لابهلای کتب الفبا نهفته است. او همان استاد محمد بهمنبیگی بود. من بعد از آن دیدار، دو کلاس که درس خواندم، برای کارگری رفتم. سپس به کویت رفتم و کارهای مختلفی کردم. زمانی که بازگشتم دوران کهولت سن آقای بهمنبیگی بود. بعد از سفری که به آمریکا داشتم بازگشتم و بعد از آن با افتخار به خدمتگزاری ایشان درآمدم. چهار سال پایانی عمرشان من خدمتکار ایشان بودم».
دهسروی میگوید: «من با وجود آنکه درس نخوانده بودم به نصیحت مرحوم بهمنبیگی گوش کردم و ارتباطم با کتاب و قلم یک لحظه هم قطع نشد. بعد از آنکه مطالعه کردم با تاریخ و ادبیات کشور آشنا شدم. توانستم به عنوان دانشمند در سیستمهای هوادهی اختراعم را ثبت کنم و به آمریکا دعوت شدم و یک سال در آمریکا بودم. حالا برگشتهام و کار زراعتی انجام میدهم و راجع به کاهش مصرف آب درختان تحقیق میکنم».
دهسروی میگوید: «من اگر فرصت رفتن به مدرسه را نداشتم و دانشگاه ندیدم، اما از خدای خود خرسندم که چندسالی در خدمت کسی بودم که عصاره علم و ادب بود و به فارسی غنا بخشید. کسی که ستایشگر خدمت بود و به قدری خدمتش مؤثر بود که اگر سد راهش نمیشدند به عمر تاریکی پایان میداد». او در ادامه با اشاره به فعالیتهای مرحوم بهمنبیگی میگوید: «فرق او با دیگر افراد و فیلسوفها زیاد بود. آنها کتاب میخوانند و پژوهش میکنند و با نبوغی که دارند به تحلیل جهان میپردازند، ولی همه آنها تئوریسین هستند. اما آقای محمد بهمنبیگی اول کار کرد. 50 سال از عمرش را در کوهها گذراند و بچههای ترک، لر، عرب و شاهسون را آموزش داد. زمانی که اخراج شد، به یمن این اتفاق نشست و نوشت و نوشت. پنج کتاب تألیف کرد که در تاریخ ادبیات کشور ماندگار شد. او در نثر به فارسی غنا بخشید». او در پاسخ به این سؤال که ایل قشقایی چقدر با خدمات مرحوم بهمنبیگی آشنایی دارند، گفت: «باید سؤال کرد که اصلا ایل قشقایی بدون بهمنبیگی چه دارد؟ باید سؤال کرد شیراز بدون سعدی چقدر میارزد؟ قطعا انسانهایی در رده آقای بهمنبیگی ارزش یک ملت هستند. شناخت یعنی آگاهی. ممکن است کسی
سالها در یک ایل زندگی کند و کسی او را نشناسد. ممکن است اما شما با یکی از کتابهای استاد بهمنبیگی آشنا شوید و حسی به شما بدهد که از ادبیات لذت ببرید».
او ادامه میدهد: «وقتی به سنین جوانی رسیدم، درباره خدمات ارائهشده توسط آقای بهمنبیگی به عشایر اطلاعاتی پیدا کردم. من زمانی ایشان را بازشناختم که کتاب بخارای من ایل من را نوشت. وقتی داستان ایمور را نوشت و دست به قلم شد. او آنقدر اشک از چشمان ما گرفت که حد نداشت. اسمش کیانشیر پرهمت بود. آبروی کلمات کیان و شیر و همت را نگه داشته بود. به هر سه کلمه عزت و افتخار بخشیده بود. شب و روز نداشت. به ساعت نگاه نمیکرد. از آن موجوداتی بود که انسان در رهگذر زندگی نظیرشان را کم میبیند. از آنهایی که اگر اجازه یابند و سنگ در راهشان نیندازند به عمر تیرگی پایان میدهد. او درباره شیراز میگوید: «آذرماه است. تنها یک روز به آخر پاییز مانده است. در خانه نشستهام و از پنجره اتاقم بیرون را مینگرم. باران دو شب پیش خاکها را رُفته و گردها را زدوده است. نارنجها و نارنگیهای سرخ و زرد در میان برگهای سبز و خرم شعله میکشند. هوا آنچنان زلال و شفاف است که میتوانم سنگریزههای کوه روبهرویم را بشمارم. مدهوش هوای حیاتبخش این شهرم. شهر نیست، یکپارچه بهشت است و بدون شک برای سجع و قافیه نبوده است که شیراز را «جنت طراز»
گفتهاند. شیراز زنان و دختران زیبا دارد ولی خودش از زنان و دخترانش زیباتر است. نه فقط اردیبهشت شیراز آبروی بهشت را میبرد بلکه همه ماههایش چنین سودایی در سر دارند». او در پایان این گفتوگو در پاسخ به این سؤال که چرا برای بهمنبیگی آموزش به عشایر مهم بود، گفت: «یک بار خبرنگاری از او پرسید شما وقتی از دانشگاه حقوق فارغالتحصیل شدی، در ساوه قاضی شدی و به بانک ملی رفتی. بعد از آن یکمرتبه رها کردی و سراغ عشایر رفتی و تا پنج سال به شهر نیامدی. علت این بریدن پنجساله از شهر چه بود؟ او گفت من آنجا مادر نازنینی داشتم و در ییلاق و قشلاق خوش بودم. خبرنگار گفت: این دلیل خوبی نیست... به نظر من آن مرد در عصری میزیسته که دوران سیطره اندیشه چپ، صادق هدایت، بزرگ علوی، کریم کشاورز حاکم بود و آن شعارگونهشدن فضا و آشوبناکبودن وضعیت که هرکس میخواست با شعار به جایی برسد، برای همین بهمنبیگی رها کرد و رفت که در این فضا نماند. این مرد به واسطه اینکه دریافته بود که چاره با کشتار عشایر و غارت آنها پیدا نمیشود، به آنها پناه برد تا قلم دستشان بدهد. یکزمانی به من گفت وقتی مقدار زیادی قلم و دفتر به دستم رسیده بود، آنها را در
بیابان رها کردم. از من پرسیدند چرا چنین میکنی؟ گفته بود من آنقدر عقده بی قلمی و دفتری دارم که دلم میخواهد یک چوپان این دفتر را پیدا کند و خطی رویش بکشد. او یک انسان به معنای واقعی و عاشق خدمت به مردم بود. باید او را میشناختید تا میفهمیدید چه آتشی در دل داشت».