تعذیبِ داستایفسکی
شیما بهرهمند
«هنرمند را موقعیتهای استثنائی میسازند، همه موقعیتهایی که با پدیدههای بیمارگونه سنخیت دارند و گره خوردهاند؛ ازاینرو محال به نظر میرسد که هنرمند بیمار نباشد».
اراده معطوف به قدرت، نیچه
اگر بهتعبیر فوکو، این روابطِ قدرت باشد که انسانها را بهمثابه سوژه دیوانه، مجرم، شهروند، عینیت میبخشد، بیماریِ داستایفسکی و ارتباط آن با جنایت را شاید بتوان بهتر درک کرد. البته درباره نبوغ در کسوتِ بیماری، یا بهتعبیرِ توماس مان در قبالِ «شخصیت مصیبتزده و سودایی که قدیس و جانی را در خود وحدت میبخشد»، بهسختی میتوان نوشت. «اما ظاهرا محال است بتوان از نبوغ داستایفسکی سخن گفت، بیآنکه واژه جنایتکارانه وارد بحث شود». مان و دیگرانی که نسبتِ نبوغ و بیماریِ داستایفسکی را محور بحث خود قرار دادهاند، جنایت را به دو معنا به کار گرفتهاند؛ یکی «کنجکاویِ جنایتکارانه شناخت در داستایفسکی» و دیگری موضوع این شناخت، جنایتکارانهترین احساسات انسان که داستایفسکی آن را از خفا بیرون میکشد. «وقتی انسانْ داستایفسکی میخواند، گاه از اِشراف مطلق وی، از نفوذ او در وجدان اشخاص، وحشت میکند». در نظر مان، آثار داستایفسکی را باید نوعی اقرار و اعتراف هولناک دانست، گشایش کامل اعماقِ جنایتکارانه وجدان خویش. شخصیتها، نوشتار، طرحها، جنایات در آثار داستایفسکی همه از بیماری و درد او نَشت کردهاند. همان بیماری که به قولِ ژاک
کاتوو، نامهای اسرارآمیز و دهشتناکی دارد: بیماری مجلسی، بیماری مقدس، شیطان یوحنا، بیماری صرع. هرچند در روزگار ما ایندست افسانهها بیاعتبار شدهاند اما هر افسانهای تا حدی مبتنی بر واقعیات است و بیماری صرعِ داستایفسکی هم خواه ناخواه به آثار و نبوغ او سرایت کرده است. توماس مان میگوید «تردیدی نیست که ضمیر ناخودآگاه و حتی خودآگاهِ آن آفریننده غولآسا همواره سخت از احساس گناه، احساس جنایتکاری، رنج میبُرد و سبب آن فقط وسواس بیماری نبود. علت را باید در بیماری وی سراغ گرفت، در عرفانیترین بیماری، یعنی صرع».
داستایفسکی از جوانی به این بیماری مبتلا بود، محاکمه او در سال 1849، زمانی که بیستوهشت ساله بود به جرم توطئه انقلابی، تا اعدام پیش رفت. مأموران نیمهشبی به خانه او آمدند تا داستایفسکی را همراه جماعتِ معترضی از همفکرانش دستگیر کنند و این بازداشت تا پای اعدام رفت و با شوکِ ناشی از این حکم، بیماری او رو به وخامت گذاشت. «وقتی در آخرین لحظه بخشوده شد و حکم اعدامش به چهار سال حبس با اعمال شاقه در سیبری تقلیل یافت، پای تیرک اعدام ایستاده و چشم به چشمان مرگ دوخته بود». نیروهای کنترلگر و انضباطیِ جامعه در دوران تزار بهجای آنکه موفق شوند تا با کنترلِ بدن کنشگر آن را از کار بیندازند، با شوکِ ناشی از حکم اعدام، آن را برای همیشه از کنترل خارج کردند. به عقیده داستایفسکی، صرعِ وخیمِ او اینک عاقبتی جز تحلیل کامل قوای روحی و جسمی او، جز مرگ و جنون، نداشت. آگاهی داستایفسکی نسبتبه این بیماری هولناک، با سرایتِ آن به شخصیتهای رمانش، پدیدار میشود: سِمردیاکوفِ نفرتانگیز (قاتل رمان «برادران کارامازوف»)، پرنس میشکین (قهرمان رمانِ «ابله»)، کریلوف (نیهیلیستِ افراطی رمان «جنزدگان»). داستایفسکی در وصفِ مکرر حالات بیماریاش از
زبان خود یا شخصیتهای آثارش، به دو جنبه منحصربهفرد آن اشاره میکند: یکی شهود درونی و شعف بسیار که لحظاتی چند به بیمار دست میدهد، و جنبه دیگر افسردگیِ بیحدوحصر و غمِ عمیق تنهایی و خلأ روحی بعد از حملات صرع. با اینکه این شعفْ چنان عمیق است که به زعم داستایفسکی «میارزد اگر انسان ده سال از عمر خود یا حتی همه زندگیاش را بدهد تا چند ثانیهای طعم سعادت آن را بچشد»، اما ضجه و مویه پس از آن چیزی جز «احساس جنایتکار بودن» نیست. ازاینرو داستایفسکی در تمام عمر تصور میکرد بار گناهی ناشناخته، خطایی بزرگ را بر شانهاش حمل میکند. با این اوصاف، داستایفسکی بعد از اعدامی که به خیر گذشت، با وجود وخامت بیماریاش، مینویسد: «من شجاعتم را از دست ندادهام. زندگی، زندگی در همهجا هست، زندگی در ماست و نه در جهان بیرون. مردمی نزدیک من خواهند بود و بشری در میان بشرهای دیگر بودن و همیشه بشر باقیماندن، هر بدبختی که پیش بیاید، نومید نباید شد و نباید سقوط کرد، این یعنی زندگی، هدف زندگی همین است. من این را دریافتهام. این فکر وارد جسم و روحم شده است. بله، حقیقت همین است!». حقیقتی که تا آخر عمر با داستایفسکی بود، از پای تیرک
اعدام تا سیبری و روزهای بعد از آن که پرفرازونشیب گذشت.
پس بیراه نیست اگر یکی از دلایل بیاثرشدنِ فرایندهای انضباطی (اعدام و تبعید) در داستایفسکی را بیماری او دانست. انضباطی که بنا بود با کنترل کنشهای بدن، آن را به انقیاد درآورد و در چارچوب سیاستی-اقتصادیِ اطاعت-فایدهمندی قاببندی کند، بهواسطه صرع از کار افتاده و دیگر، این بیماری بود که بدن داستایفسکی را بهمثابه سوژه سیاسی، به محاصره درمیآورد. درواقع «بیماری» را اینجا میتوان نوعی «خُرده فیزیکِ قدرتِ» فوکویی تصور کرد که ناخواسته فرایند انضباطی را از کار انداخته بود و فراتر از آن، با سرایت به شخصیتهای داستایفسکی، پیکر اجتماعی ساخته و آن را به سیطره خود درآورده است. در آثار داستایفسکی از یک بدن منضبط که پایه و تکیهگاهی برای حرکت مولد و کارای در خدمت سیستم باشد، خبری نیست. بیماری در ادبیات نویسنده نابغه، به کمک روشنایی میآید که در آگاهی و بهواسطه عقلگرایی محض ناممکن شده، درست همانطور که در «ابله» روایت میکند: «سپس بهطور ناگهانی انگار شکافی در برابرش باز شد: نور درونی غریبی بر روحش طلوع کرد. این لحظه شاید کسری از ثانیه به طول انجامید؛ اما او هرچند بهوضوح و از روی قصد ابتدایش را به خاطر میآورد، همان
نخستین صدای هولناک فریادی که بهدلخواه سینهاش را میشکافت و او با هیچ نیرویی نمیتوانست متوقفش کند. سپس هوشیاریاش بیدرنگ از دست رفت و تاریکی کامل رخ داد. او دچار حمله صرعی شده بود...»، در ادامه داستایفسکی حملات صرع را «دچار بیماریشدن حقیقی» وصف میکند که در یک دَم رخ میدهد و موجب چنان شیونی میشود که ناممکن یا دستکم دشوار است بیننده این حالات بپذیرد خود فرد چنین فریاد میکشد، «به نظر میرسد دیگری از درون او فریاد میکشد». داستایفسکی همان دیگری است که از درون فردهای جامعه روزگار خود، فریاد میکشد. از منظر داستایفسکی سلامتْ گاهی یک ماسک است؛ شاید همان بدنِ بهنظمدرآمده فوکویی در مناسبات قدرت. ازاینرو است که «مرد زیرزمینی» برای ازدیاد خودآگاهیاش، بیماری را انتخاب میکند. داستایفسکی از قول یکی از شخصیتهای «جنایت و مکافات» میگوید قبول دارد که خیالات فقط سراغ آدمهای بیمار میآیند و میگوید «خیالات بهاصطلاح تکههای بهدردنخور جهانهای دیگرند و اینطور شروع میشوند. یک آدم سالم پیداست که دلیلی ندارد آنها را ببیند چون آدمی که سالم است، زمینیترین آدم دنیا است و صرفا باید زمینی زندگی کند». حق با
داستایفسکی است؛ درست وقتی «همین نظم زمینی معمول بههم ریزد، جهانی دیگر ممکن میشود و کسی که بیمار میشود ارتباط بیشتری با جهان دیگر برقرار میکند».
بیماری در تلقی داستایفسکی و در آثار او، مانند هر چیز دیگری که از مرزها و قاعده و نظم موجود فراتر میرود، گذرگاهی برای فرار از روزمرگی و تندادن به وضعیت موجود است. واقعیت علمی صرع هرچه باشد، داستایفسکی باور داشت که نشئه صرعی را میتوان بهعنوان یک امتیاز و آگاهی شهودی تجربه کرد. هر نوع تفاوت یا تقابلی (اینجا بیماری در برابر سلامت) میتواند امکانی باشد برای تخیل یک زندگی دیگر و تغییر وضع موجود. نقش بیماری داستایفسکی و حد و نصابش در نبوغ این نویسنده بزرگ را نمیتوان تعیین کرد، تنها میتوان به این ادعا بسنده کرد که بیماری از بسیاری جهات بر نبوغ او مؤثر بوده است و چهبسا «توان شگفتانگیز داستایفسکی در تغییر هر چیزی» را نشان میدهد. فوکو در آثارش درباره مراقبت و تنبیه و پیدایش پدیده زندان، از سبک کیفری «تعذیب» سخن میگوید که نوعی نمایش عمومی مجازات بود: جشن ماتمزای تنبیه در ملأعام. بهنظر میرسد کارِ ادبی داستایفسکی، بدیلی برای این جشن ماتمزا باشد. پس از بازگشت داستایفسکی از زندان، بیماری صرع او شناخته شد و خبر از حلقه آشنایانش فراتر رفت و دشمنان و مخالفانش تا ریشخند پزشک معالج او پیش رفتند. اما داستایفسکی با
جسارتی کمنظیر این بیماری را به صحنه ادبیات آورد و با معرفی یک بیمار مصروع در «ابله»، حتی از مزایای خلسهوار بیماری سخن گفت. او این نمایش عمومی را با خیرهسری در «شیاطین» ادامه داد و بعدتر در «برادران کارامازوف» نیز آن را تکرار کرد. مسئله این بود که «نبوغ عذابدیده داستایفسکی تا حد زیادی وامدار بیماریاش بود و این بیماری زاییده خیال نبود». گرچه خیالِ تغییر، و امکان یک جهان دیگر را فراهم میساخت.
- «داستایفسکی و روند خلاقیت ادبی»، ژاک کاتوو، ترجمه شاهپور عظیمی، نشر نیلوفر
- «میراثداران گوگول»، چهار مقاله از توماس مان درباره ادبیات روسیه، ترجمه سعید رضوانی، نشر آگاه
«هنرمند را موقعیتهای استثنائی میسازند، همه موقعیتهایی که با پدیدههای بیمارگونه سنخیت دارند و گره خوردهاند؛ ازاینرو محال به نظر میرسد که هنرمند بیمار نباشد».
اراده معطوف به قدرت، نیچه
اگر بهتعبیر فوکو، این روابطِ قدرت باشد که انسانها را بهمثابه سوژه دیوانه، مجرم، شهروند، عینیت میبخشد، بیماریِ داستایفسکی و ارتباط آن با جنایت را شاید بتوان بهتر درک کرد. البته درباره نبوغ در کسوتِ بیماری، یا بهتعبیرِ توماس مان در قبالِ «شخصیت مصیبتزده و سودایی که قدیس و جانی را در خود وحدت میبخشد»، بهسختی میتوان نوشت. «اما ظاهرا محال است بتوان از نبوغ داستایفسکی سخن گفت، بیآنکه واژه جنایتکارانه وارد بحث شود». مان و دیگرانی که نسبتِ نبوغ و بیماریِ داستایفسکی را محور بحث خود قرار دادهاند، جنایت را به دو معنا به کار گرفتهاند؛ یکی «کنجکاویِ جنایتکارانه شناخت در داستایفسکی» و دیگری موضوع این شناخت، جنایتکارانهترین احساسات انسان که داستایفسکی آن را از خفا بیرون میکشد. «وقتی انسانْ داستایفسکی میخواند، گاه از اِشراف مطلق وی، از نفوذ او در وجدان اشخاص، وحشت میکند». در نظر مان، آثار داستایفسکی را باید نوعی اقرار و اعتراف هولناک دانست، گشایش کامل اعماقِ جنایتکارانه وجدان خویش. شخصیتها، نوشتار، طرحها، جنایات در آثار داستایفسکی همه از بیماری و درد او نَشت کردهاند. همان بیماری که به قولِ ژاک
کاتوو، نامهای اسرارآمیز و دهشتناکی دارد: بیماری مجلسی، بیماری مقدس، شیطان یوحنا، بیماری صرع. هرچند در روزگار ما ایندست افسانهها بیاعتبار شدهاند اما هر افسانهای تا حدی مبتنی بر واقعیات است و بیماری صرعِ داستایفسکی هم خواه ناخواه به آثار و نبوغ او سرایت کرده است. توماس مان میگوید «تردیدی نیست که ضمیر ناخودآگاه و حتی خودآگاهِ آن آفریننده غولآسا همواره سخت از احساس گناه، احساس جنایتکاری، رنج میبُرد و سبب آن فقط وسواس بیماری نبود. علت را باید در بیماری وی سراغ گرفت، در عرفانیترین بیماری، یعنی صرع».
داستایفسکی از جوانی به این بیماری مبتلا بود، محاکمه او در سال 1849، زمانی که بیستوهشت ساله بود به جرم توطئه انقلابی، تا اعدام پیش رفت. مأموران نیمهشبی به خانه او آمدند تا داستایفسکی را همراه جماعتِ معترضی از همفکرانش دستگیر کنند و این بازداشت تا پای اعدام رفت و با شوکِ ناشی از این حکم، بیماری او رو به وخامت گذاشت. «وقتی در آخرین لحظه بخشوده شد و حکم اعدامش به چهار سال حبس با اعمال شاقه در سیبری تقلیل یافت، پای تیرک اعدام ایستاده و چشم به چشمان مرگ دوخته بود». نیروهای کنترلگر و انضباطیِ جامعه در دوران تزار بهجای آنکه موفق شوند تا با کنترلِ بدن کنشگر آن را از کار بیندازند، با شوکِ ناشی از حکم اعدام، آن را برای همیشه از کنترل خارج کردند. به عقیده داستایفسکی، صرعِ وخیمِ او اینک عاقبتی جز تحلیل کامل قوای روحی و جسمی او، جز مرگ و جنون، نداشت. آگاهی داستایفسکی نسبتبه این بیماری هولناک، با سرایتِ آن به شخصیتهای رمانش، پدیدار میشود: سِمردیاکوفِ نفرتانگیز (قاتل رمان «برادران کارامازوف»)، پرنس میشکین (قهرمان رمانِ «ابله»)، کریلوف (نیهیلیستِ افراطی رمان «جنزدگان»). داستایفسکی در وصفِ مکرر حالات بیماریاش از
زبان خود یا شخصیتهای آثارش، به دو جنبه منحصربهفرد آن اشاره میکند: یکی شهود درونی و شعف بسیار که لحظاتی چند به بیمار دست میدهد، و جنبه دیگر افسردگیِ بیحدوحصر و غمِ عمیق تنهایی و خلأ روحی بعد از حملات صرع. با اینکه این شعفْ چنان عمیق است که به زعم داستایفسکی «میارزد اگر انسان ده سال از عمر خود یا حتی همه زندگیاش را بدهد تا چند ثانیهای طعم سعادت آن را بچشد»، اما ضجه و مویه پس از آن چیزی جز «احساس جنایتکار بودن» نیست. ازاینرو داستایفسکی در تمام عمر تصور میکرد بار گناهی ناشناخته، خطایی بزرگ را بر شانهاش حمل میکند. با این اوصاف، داستایفسکی بعد از اعدامی که به خیر گذشت، با وجود وخامت بیماریاش، مینویسد: «من شجاعتم را از دست ندادهام. زندگی، زندگی در همهجا هست، زندگی در ماست و نه در جهان بیرون. مردمی نزدیک من خواهند بود و بشری در میان بشرهای دیگر بودن و همیشه بشر باقیماندن، هر بدبختی که پیش بیاید، نومید نباید شد و نباید سقوط کرد، این یعنی زندگی، هدف زندگی همین است. من این را دریافتهام. این فکر وارد جسم و روحم شده است. بله، حقیقت همین است!». حقیقتی که تا آخر عمر با داستایفسکی بود، از پای تیرک
اعدام تا سیبری و روزهای بعد از آن که پرفرازونشیب گذشت.
پس بیراه نیست اگر یکی از دلایل بیاثرشدنِ فرایندهای انضباطی (اعدام و تبعید) در داستایفسکی را بیماری او دانست. انضباطی که بنا بود با کنترل کنشهای بدن، آن را به انقیاد درآورد و در چارچوب سیاستی-اقتصادیِ اطاعت-فایدهمندی قاببندی کند، بهواسطه صرع از کار افتاده و دیگر، این بیماری بود که بدن داستایفسکی را بهمثابه سوژه سیاسی، به محاصره درمیآورد. درواقع «بیماری» را اینجا میتوان نوعی «خُرده فیزیکِ قدرتِ» فوکویی تصور کرد که ناخواسته فرایند انضباطی را از کار انداخته بود و فراتر از آن، با سرایت به شخصیتهای داستایفسکی، پیکر اجتماعی ساخته و آن را به سیطره خود درآورده است. در آثار داستایفسکی از یک بدن منضبط که پایه و تکیهگاهی برای حرکت مولد و کارای در خدمت سیستم باشد، خبری نیست. بیماری در ادبیات نویسنده نابغه، به کمک روشنایی میآید که در آگاهی و بهواسطه عقلگرایی محض ناممکن شده، درست همانطور که در «ابله» روایت میکند: «سپس بهطور ناگهانی انگار شکافی در برابرش باز شد: نور درونی غریبی بر روحش طلوع کرد. این لحظه شاید کسری از ثانیه به طول انجامید؛ اما او هرچند بهوضوح و از روی قصد ابتدایش را به خاطر میآورد، همان
نخستین صدای هولناک فریادی که بهدلخواه سینهاش را میشکافت و او با هیچ نیرویی نمیتوانست متوقفش کند. سپس هوشیاریاش بیدرنگ از دست رفت و تاریکی کامل رخ داد. او دچار حمله صرعی شده بود...»، در ادامه داستایفسکی حملات صرع را «دچار بیماریشدن حقیقی» وصف میکند که در یک دَم رخ میدهد و موجب چنان شیونی میشود که ناممکن یا دستکم دشوار است بیننده این حالات بپذیرد خود فرد چنین فریاد میکشد، «به نظر میرسد دیگری از درون او فریاد میکشد». داستایفسکی همان دیگری است که از درون فردهای جامعه روزگار خود، فریاد میکشد. از منظر داستایفسکی سلامتْ گاهی یک ماسک است؛ شاید همان بدنِ بهنظمدرآمده فوکویی در مناسبات قدرت. ازاینرو است که «مرد زیرزمینی» برای ازدیاد خودآگاهیاش، بیماری را انتخاب میکند. داستایفسکی از قول یکی از شخصیتهای «جنایت و مکافات» میگوید قبول دارد که خیالات فقط سراغ آدمهای بیمار میآیند و میگوید «خیالات بهاصطلاح تکههای بهدردنخور جهانهای دیگرند و اینطور شروع میشوند. یک آدم سالم پیداست که دلیلی ندارد آنها را ببیند چون آدمی که سالم است، زمینیترین آدم دنیا است و صرفا باید زمینی زندگی کند». حق با
داستایفسکی است؛ درست وقتی «همین نظم زمینی معمول بههم ریزد، جهانی دیگر ممکن میشود و کسی که بیمار میشود ارتباط بیشتری با جهان دیگر برقرار میکند».
بیماری در تلقی داستایفسکی و در آثار او، مانند هر چیز دیگری که از مرزها و قاعده و نظم موجود فراتر میرود، گذرگاهی برای فرار از روزمرگی و تندادن به وضعیت موجود است. واقعیت علمی صرع هرچه باشد، داستایفسکی باور داشت که نشئه صرعی را میتوان بهعنوان یک امتیاز و آگاهی شهودی تجربه کرد. هر نوع تفاوت یا تقابلی (اینجا بیماری در برابر سلامت) میتواند امکانی باشد برای تخیل یک زندگی دیگر و تغییر وضع موجود. نقش بیماری داستایفسکی و حد و نصابش در نبوغ این نویسنده بزرگ را نمیتوان تعیین کرد، تنها میتوان به این ادعا بسنده کرد که بیماری از بسیاری جهات بر نبوغ او مؤثر بوده است و چهبسا «توان شگفتانگیز داستایفسکی در تغییر هر چیزی» را نشان میدهد. فوکو در آثارش درباره مراقبت و تنبیه و پیدایش پدیده زندان، از سبک کیفری «تعذیب» سخن میگوید که نوعی نمایش عمومی مجازات بود: جشن ماتمزای تنبیه در ملأعام. بهنظر میرسد کارِ ادبی داستایفسکی، بدیلی برای این جشن ماتمزا باشد. پس از بازگشت داستایفسکی از زندان، بیماری صرع او شناخته شد و خبر از حلقه آشنایانش فراتر رفت و دشمنان و مخالفانش تا ریشخند پزشک معالج او پیش رفتند. اما داستایفسکی با
جسارتی کمنظیر این بیماری را به صحنه ادبیات آورد و با معرفی یک بیمار مصروع در «ابله»، حتی از مزایای خلسهوار بیماری سخن گفت. او این نمایش عمومی را با خیرهسری در «شیاطین» ادامه داد و بعدتر در «برادران کارامازوف» نیز آن را تکرار کرد. مسئله این بود که «نبوغ عذابدیده داستایفسکی تا حد زیادی وامدار بیماریاش بود و این بیماری زاییده خیال نبود». گرچه خیالِ تغییر، و امکان یک جهان دیگر را فراهم میساخت.
- «داستایفسکی و روند خلاقیت ادبی»، ژاک کاتوو، ترجمه شاهپور عظیمی، نشر نیلوفر
- «میراثداران گوگول»، چهار مقاله از توماس مان درباره ادبیات روسیه، ترجمه سعید رضوانی، نشر آگاه