شاهلیر سوئدی
شرق: سلما لاگرلوف، نویسنده مشهور سوئدی و اولین برنده جایزه نوبل ادبیات است و از این نظر در تاریخ ادبیات جایگاهی ویژهای دارد. لاگرلوف در سال 1858 در خانهای اربابی در غرب سوئد متولد شد و در سال 1940 از دنیا رفت. لاگرلوف نوبل ادبی را به پاس «ایدئالیسم ارزشمند، تخیل زنده و بصیرت معنویاش» که مشخصههای مشترک آثارش هستند، در سال 1909 به دست آورد.
بهتازگی رمانی با عنوان «امپراتور پرتغالستان» از این نویسنده سوئدی با ترجمه مرجان رضایی در نشر مرکز منتشر شده است. آنطور که مترجم اثر توضیح داده، لاگرلوف این کتاب را در سال 1914 با الهام از جغرافیا و شخصیتهای خانواده و زادگاهش نوشته است. ماجرای این رمان در حدود دهههای 1860 و 1870 در ورملاند، زادگاه نویسنده میگذرد و درباره دهقانی به نام یان است که عشق بیاندازهای به دخترش دارد؛ اما وقتی دختر برای درسخواندن به استکهلم میرود و دیگر خبری از او نمیرسد، یان در عالم رؤیاهایش غرق میشود که در آن دخترش امپراتریس پرتغالستان است و خودش هم امپراتور آنجا است. رمان اینگونه آغاز میشود: «یان رافلاک هرگز از تعریفکردن روزی که دختر کوچولویش به دنیا آمد خسته نمیشد. صبح زود رفته بود قابله و کمکهای دیگر را بیاورد؛ کل پیش از ظهر و بیشتر بعدازظهر را در انبار هیزم روی کنده چوببری نشسته و انتظار کشیده بود. بیرون باران سیلآسایی میبارید و او هم از آن نصیب میبرد، اگرچه ظاهرا در مکانی سرپوشیده بود. رطوبت باران از درزهای دیوار به داخل نفوذ میکرد و قطرههایی از سقف بر سرش میچکید و بعد ناگهان باد شدیدی از ورودی بدون در
انبار سیلی از باران بر سر و رویش ریخت. او زیر لب و درحالیکه تکه هیزمی را بیصبرانه با لگدی به آن سوی حیاط پرتاب میکرد، گفت: نمیدانم کسی هست که فکر کند من از آمدن بچه خوشحالم؟ بدبیاری از این بزرگتر نمیشود! کاترینا و من برای این ازدواج کردیم که از کلفتبودن و کارگر مزرعه بودن برای اریک فالا خسته شده بودیم و میخواستیم خودمان نان خودمان را دربیاوریم؛ ولی قطعا خیال بچه بزرگکردن نداشتیم!».
همانطور که اشاره شد، لاگرلوف در استانی در غرب سوئد به نام ورملاند متولد شد؛ اما در سال 1882 برای تحصیل در رشته تربیت معلم به استکهلم رفت. او در سال 1885 فارغالتحصیل و معلم شد. در همین دوران او به نویسندگی مشغول شد و اولین و مهمترین اثرش با عنوان «افسانه یوستا برلینگ» را منتشر کرد. تا سال 1909 که جایزه نوبل ادبی را کسب کرد، چندین اثر دیگر هم منتشر کرد؛ اما بعدتر و با آغاز جنگ جهانی اول چند سالی اثر مهمی از او منتشر نشد تا اینکه از سال 1922 لاگرلوف دوباره نویسندگی را از سر گرفت و چند کتاب دیگر منتشر کرد.
«امپراتور پرتغالستان» یادآور افسانههای باستانی است. عشق یک پدر به دخترش و جنونی که حاصل خیال عشقی ابدی است، محور کانونی داستان را تشکیل میدهد. عشق و جنون در روایت این رمان درهمتنیده و جدانشدنیاند و کنار هم پیش میروند. در عالم خیالی که پدر در غیاب دخترش برای خودش ساخته، او امپراتور یک منطقه فقیر جنگلی است که سلسله مراتب حاکم در آنجا را مخدوش میکند و اعمالی خلاف رسم معمول انجام میدهد. در بخشی از رمان میخوانیم: «در ارتفاعات جنگلی بالای لوبی هنوز قطعه کوتاهی از یک جاده روستایی وجود داشت که در روزگار قدیم همه ناچار بودند از آن بگذرند؛ اما اکنون محکوم به فنا بود؛ چون به جای آنکه بدترین تپهها و شیبهای صخرهای را دور بزند، به آنها منتهی میشد. بخش باقیمانده از جاده آنچنان سراشیب بود که هیچ وسیله نقلیهای از آن استفاده نمیکرد؛ اما پیادهها گاهبهگاه از آن بالا میرفتند؛ چون میانبر خوبی بود. جاده مثل همه شاهراههای دیگر پهن بود و هنوز با سنگریزههای زرد فرش شده بود. درواقع، سطح آن الان از قبل نرمتر بود؛ چون دیگر رد چرخ و گل و خاک بر آن نمیماند. در لبههای آن گلهای وحشی و بتهها روییده بودند؛ حتی
تاکنون زغالاخته، گیاه گاودانه و آلاله به وفور در آنجا رشد کرده بود؛ اما گودالها پر شده بودند و یک ردیف کامل از درختان صنوبر در آنها روییده بود. درختان جوان همیشه سبز با ارتفاع یکسان، با شاخههایی که از ریشهشان شروع میشد و بالا میرفت، متراکم به هم فشار میآوردند و پرچینی از شمشاد را تداعی میکردند. برگهای سوزنیشان خشک و سخت نبود، مرطوب و نرم بود و جوانههای سبز تازه در نوکشان میدرخشید...».
شرق: سلما لاگرلوف، نویسنده مشهور سوئدی و اولین برنده جایزه نوبل ادبیات است و از این نظر در تاریخ ادبیات جایگاهی ویژهای دارد. لاگرلوف در سال 1858 در خانهای اربابی در غرب سوئد متولد شد و در سال 1940 از دنیا رفت. لاگرلوف نوبل ادبی را به پاس «ایدئالیسم ارزشمند، تخیل زنده و بصیرت معنویاش» که مشخصههای مشترک آثارش هستند، در سال 1909 به دست آورد.
بهتازگی رمانی با عنوان «امپراتور پرتغالستان» از این نویسنده سوئدی با ترجمه مرجان رضایی در نشر مرکز منتشر شده است. آنطور که مترجم اثر توضیح داده، لاگرلوف این کتاب را در سال 1914 با الهام از جغرافیا و شخصیتهای خانواده و زادگاهش نوشته است. ماجرای این رمان در حدود دهههای 1860 و 1870 در ورملاند، زادگاه نویسنده میگذرد و درباره دهقانی به نام یان است که عشق بیاندازهای به دخترش دارد؛ اما وقتی دختر برای درسخواندن به استکهلم میرود و دیگر خبری از او نمیرسد، یان در عالم رؤیاهایش غرق میشود که در آن دخترش امپراتریس پرتغالستان است و خودش هم امپراتور آنجا است. رمان اینگونه آغاز میشود: «یان رافلاک هرگز از تعریفکردن روزی که دختر کوچولویش به دنیا آمد خسته نمیشد. صبح زود رفته بود قابله و کمکهای دیگر را بیاورد؛ کل پیش از ظهر و بیشتر بعدازظهر را در انبار هیزم روی کنده چوببری نشسته و انتظار کشیده بود. بیرون باران سیلآسایی میبارید و او هم از آن نصیب میبرد، اگرچه ظاهرا در مکانی سرپوشیده بود. رطوبت باران از درزهای دیوار به داخل نفوذ میکرد و قطرههایی از سقف بر سرش میچکید و بعد ناگهان باد شدیدی از ورودی بدون در
انبار سیلی از باران بر سر و رویش ریخت. او زیر لب و درحالیکه تکه هیزمی را بیصبرانه با لگدی به آن سوی حیاط پرتاب میکرد، گفت: نمیدانم کسی هست که فکر کند من از آمدن بچه خوشحالم؟ بدبیاری از این بزرگتر نمیشود! کاترینا و من برای این ازدواج کردیم که از کلفتبودن و کارگر مزرعه بودن برای اریک فالا خسته شده بودیم و میخواستیم خودمان نان خودمان را دربیاوریم؛ ولی قطعا خیال بچه بزرگکردن نداشتیم!».
همانطور که اشاره شد، لاگرلوف در استانی در غرب سوئد به نام ورملاند متولد شد؛ اما در سال 1882 برای تحصیل در رشته تربیت معلم به استکهلم رفت. او در سال 1885 فارغالتحصیل و معلم شد. در همین دوران او به نویسندگی مشغول شد و اولین و مهمترین اثرش با عنوان «افسانه یوستا برلینگ» را منتشر کرد. تا سال 1909 که جایزه نوبل ادبی را کسب کرد، چندین اثر دیگر هم منتشر کرد؛ اما بعدتر و با آغاز جنگ جهانی اول چند سالی اثر مهمی از او منتشر نشد تا اینکه از سال 1922 لاگرلوف دوباره نویسندگی را از سر گرفت و چند کتاب دیگر منتشر کرد.
«امپراتور پرتغالستان» یادآور افسانههای باستانی است. عشق یک پدر به دخترش و جنونی که حاصل خیال عشقی ابدی است، محور کانونی داستان را تشکیل میدهد. عشق و جنون در روایت این رمان درهمتنیده و جدانشدنیاند و کنار هم پیش میروند. در عالم خیالی که پدر در غیاب دخترش برای خودش ساخته، او امپراتور یک منطقه فقیر جنگلی است که سلسله مراتب حاکم در آنجا را مخدوش میکند و اعمالی خلاف رسم معمول انجام میدهد. در بخشی از رمان میخوانیم: «در ارتفاعات جنگلی بالای لوبی هنوز قطعه کوتاهی از یک جاده روستایی وجود داشت که در روزگار قدیم همه ناچار بودند از آن بگذرند؛ اما اکنون محکوم به فنا بود؛ چون به جای آنکه بدترین تپهها و شیبهای صخرهای را دور بزند، به آنها منتهی میشد. بخش باقیمانده از جاده آنچنان سراشیب بود که هیچ وسیله نقلیهای از آن استفاده نمیکرد؛ اما پیادهها گاهبهگاه از آن بالا میرفتند؛ چون میانبر خوبی بود. جاده مثل همه شاهراههای دیگر پهن بود و هنوز با سنگریزههای زرد فرش شده بود. درواقع، سطح آن الان از قبل نرمتر بود؛ چون دیگر رد چرخ و گل و خاک بر آن نمیماند. در لبههای آن گلهای وحشی و بتهها روییده بودند؛ حتی
تاکنون زغالاخته، گیاه گاودانه و آلاله به وفور در آنجا رشد کرده بود؛ اما گودالها پر شده بودند و یک ردیف کامل از درختان صنوبر در آنها روییده بود. درختان جوان همیشه سبز با ارتفاع یکسان، با شاخههایی که از ریشهشان شروع میشد و بالا میرفت، متراکم به هم فشار میآوردند و پرچینی از شمشاد را تداعی میکردند. برگهای سوزنیشان خشک و سخت نبود، مرطوب و نرم بود و جوانههای سبز تازه در نوکشان میدرخشید...».