|

تفسیری از رودیگر زافْرانْسكی درباره «هیپریونِ» فریدریش هُلدَرلین

فریدریش هُلدَرلین و رمان یگانه او

ترجمه محمود حدادی

شرق: از فریدریش هلدرلین، شاعر برجسته عصر کلاسیک آلمان، تنها یک رمان با نام «هیپریون» منتشر شده است. «هیپریون» رمانی آشکارا فلسفی است که درعین‌حال آن را شاعرانه‌ترین رمان آلمانی نامیده‌اند. در «هیپریون»،‌ این شاعرانه‌ترین رمان آلمانی، طبیعت و انقلاب و سیاست حضوری پررنگ دارند. «هیپریون» هم مانند «رنج‌های ورتر جوان» گوته مجموعه‌ای از نامه‌ها است؛ نامه‌هایی از جوانی یونانی با نام هیپریون خطاب به دوست آلمانی‌اش بلارمین. نامه‌هایی که البته بدون پاسخ‌اند و رویدادی را پیش نمی‌برند. این نامه‌ها حاصل دلسردی و شکست هیپریون از تحقق آرمان‌های اجتماعی‌اش و حاصل دوران انزوای اوست. محمود حدادی، که چند سال پیش «هیپریون» را با عنوان «گوشه‌نشین یونان» به فارسی ترجمه کرده بود، در متنی که به پایان ترجمه‌اش از «هیپریون» ضمیمه کرده درباره این شکست و انزوا نوشته بود:‌ «برپایی رابطه‌ای هماهنگ میان زندگی شخصی و اجتماعی، و زدودن بیگانگی انسان با خود و طبیعت، یعنی آن آرزوهایی که باید با تحقق خود به آرمانشهر هیپریون واقعیت ببخشند، در برخورد با ساختارهای پراعوجاج اخلاقی-اجتماعی روزگار او فرجامی نمی‌یابند و این شکست هیپریون را وامی‌دارد که خلوص هویت خود را به ناگزیر در گوشه‌نشینی و انزوا حفظ کند. از این سرخوردگی‌اش در احیای مدنیت عتیق یونانی و شکل‌دادنِ دوباره به یک زندگی سزاوار و خودآگاه انسانی است که هیپریون، قهرمان داستان، در نامه‌هایش به بلارمین می‌نویسد و به این ترتیب قطعه به قطعه و با زبانی شاعرانه به داستان گلایه‌آمیزی شکل می‌بخشد که بستر بیان اندیشه‌های تعالی‌جویانه خود او، یا به عبارتی هلدرلین قرار می‌گیرند». بسیاری از اشعار هلدرلین و همچنین تنها رمان او را باید با در نظرگرفتن آرمان‌های عصر روشنگری و انقلاب فرانسه مورد نظر قرار داد. بسیاری از مضامین رمانتیک‌ها، مثل وحدت با طبیعت و بازگشت به جهان پیشاسرمایه‌داری در «هیپریون» دیده می‌شود. با از‌میان‌رفتن معنا در جهان سرمایه‌داری که مبتنی‌بر ارزش مبادله و شی‌وارگی و سلطه پول است و در شرایطی که انسان حس می‌کند ارزشمندترین چیزها را باخته یا با ارزش‌هایی از خودبیگانه روبه‌رو است، بازگشت به گذشته مورد ستایش رمانتیک‌ها است. برای هلدرلین نیز یونان باستان همان جایی است که انسان و طبیعت به وحدت می‌رسند. این رمان سرشار از آرمان‌ها و ایده‌هایی در ستایش یونان باستان، همین‌طور در ستایش از طبیعت و نیز آزادی و فردیت برخاسته از انقلاب فرانسه است. «هیپریون» یا «گوشه‌نشین یونان» تنها ترجمه حدادی از هلدرلین نبوده است. او دو گزیده شعر از هلدرلین با نام‌های «آنچه می‌ماند» و «سکونت شاعرانه» نیز منتشر کرده است که در هر دو کتاب تفسیرهایی به‌همراه شعرها نوشته یا ترجمه کرده تا درک بهتری از شعرها به دست داده شود. جز این، حدادی زندگی‌نامه هلدرلین با عنوان «پیکار با دیو» به قلم اشتفان سوایگ را نیز ترجمه و منتشر کرده است. آنچه در ادامه می‌خوانید، مقاله‌ای است به قلم رودیگر زافرانسكی درباره «هیپریون». این یکی از مقاله‌های کتابی است با عنوان «سخن در حضور» که در آینده در نشر مهر‌اندیش منتشر خواهد شد. این کتاب مجموعه‌ای از مقالات محمود حدادی است درباره ادبیات آلمانی و نیز نظریه‌هایی در باب ترجمه و البته در این میان چند مقاله ترجمه‌شده نیز در مجموعه گنجانده شده که مقاله زافرانسكی از‌جمله آنها است.

هلدرلین، شاعر دوران كلاسیك-رمانتیك آلمانی به نسلی تعلق دارد كه ذوق هنری و اندیشه‌اش در اوج یك شکوفایی بزرگ فرهنگی شكل گرفت. از دید تاریخی انقلاب جمهوری‌خواهانه فرانسه در 1789 تبلور این شکوفایی بود و از دید فلسفی پژوهش‌های كانت در نیروی شناخت. هر دو رویداد فروپاشی سامان پدرشاهی را از پی آوردند كه برای هزاره‌ها مرجعیت مطلق داشت. روشنگران اروپایی در این دستاورد فرصتی برای ساختن یك اجتماع انسان‌دوستانه‌تر دیدند. اما نظر به خویِ خودسر تاریخ، در این راه از نهادن یك معیار الزام‌آور اجتماعی باز ماندند. این ناهمخوانی اندیشه و عینیت شرایط سیاسی را در نگاه نسل جوانی ورطه‌آسا كرد كه خطر بازگشت به مناسبات فئودالی پیش از انقلاب را محسوس می‌یافت و چنین، پیوسته نگران فرجام آرمان‌های روشنگرانه خود بود.
جوانی هلدرلین با طلوع این آرمان‌های نوین مقارن بود و امید او به تحقق آنها چنان با جان و دلش عجین كه زندگی و آفرینش ادبی‌اش یكسر در خدمت آنها قرار گرفت. از‌این‌روست اگر اصل عدالت و جهان‌وطنی بیش‌وكم به تمامی چكامه‌های او نقش بنیادین می‌دهند، نیز به رمانش، یگانه رمان او «هیپریون».

نخستین طرح‌های این رمان در فضای همدردی همگانی با خیزش آزادی‌خواهانه یونانیان در سال 1770 علیه اشغال‌گری تركان عثمانی بر كاغذ آمد. در این سال یك ناوگان روسی كه به جنگ با عثمانی گسیل شده بود، برای یاری به خیزش‌كنندگان در پلوپونز توپ و سرباز به خشكی پایین آورد. نتیجه آن‌كه نیروهای عثمانی یك چند از برخی شهرها عقب نشستند. اما خیزش یونانیان شكل غارت به خود گرفت و هنگامی كه عثمانی‌ها با مزدورانی آلبانیایی از نو برگشتند، خیزش‌كنندگان گریختند و در نبود هیچ مقاومت، دست اشغالگران در قتل عام ساكنان باز ماند.
این خبر، با همه دوری مكانِ واقعه، در آلمان بازتابی گسترده یافت. اینك دوستداران این سرزمین كهن میان مدنیت یونان باستان و واقعیت روز آن تفاوتی آشكارا می‌دیدند و می‌یافتند كه فرزندان تباری فرزانه و بزرگ امروزه به انحطاط مبتلا شده‌اند، شده‌اند انسان‌هایی چپاولگر، ترسو، بی‌اعتنا به وطن و هم‌وطن. حال اگر همچنان به آزادی یونان علاقه نشان می‌دادند، این علاقه دیگر نه از سر همبستگی با مردم امروز آن، بلكه به احترام یونانی زادگاه مدنیت اومانیستی بود، و همین هم انگیزه هلدرلین در نوشتن رمان‌اش «هیپریون».
موضوع، موضوع روز بود و رمان هم در آن روزگار پررونق. با این حساب هلدرلین امید داشت سرانجام برای خود خواننده بیابد، چون بسیاری چكامه‌هایش هنوز، یا كه هیچ به چاپ نرسیده بودند مگر در یك ـ دو مجله محدود محلی. سرنوشت او بود و بخشی از فاجعه زندگی‌اش كه تنها بعد از مرگ به آوازه برسد.
به‌راستی هم در سال‌های پایانی قرن هجدهم رمان میان خانواده‌های شهری چنان رواجی یافته بود كه شیوخ كلیسایی را در نظارت‌شان بر تربیت جوانان نگران می‌كرد، نگران با تصور دختری تازه‌سال كه در خانه روی مبل دراز كشیده بود و در ذهنش یكی بعد از دیگری رمان فرومی‌بلعید! از میانه ‌قرن هجدهم شمار باسوادان در آلمان دوبرابر شده بود و در آخر قرن یك‌چهارم مردم این كشور كتاب‌خوان بودند و دیگر هم برخلاف سنت یك كتاب را چند بار نمی‌خواندند، بلكه هر كتاب با یك نوبت مطالعه كنار می‌رفت. این عمر كوتاه كتاب هلدرلین را نمی‌ترساند. امید داشت قهرمان رمانش از آن‌همه شهسوار پرحرف‌وماجرای رمان‌های روز استقبال بیشتری بیابد.
شرایط اجتماعی و جغرافیایی آلمانِ آن روزگار به‌گونه‌ای بود كه از دامان آن قهرمانی برنمی‌خاست. این كشور قدرت سیاسی الهام‌بخشی نداشت، نه نیز كلان‌شهری خیال‌انگیز یا مستعمره‌ای كه شوق درآمدن به پهنه جهان را در دل روشنفكران و دانشمندان آن بیدار كند. به هرچه دریانوردان انگلیسی دست می‌یافتند، ‌یا كاشفان بزرگ قاره ‌آمریكا یا قهرمانانی مانند رهبران انقلاب جمهوری‌خواهانه فرانسه، مردم آلمان با بزرگی آنها و كارهاشان تنها در دنیای كتاب بود كه آشنا می‌شدند، در گزینه ادبیات.
پس ویژگی انسانی چون هیپریون باید تلاش او می‌بود در راه یك زندگی دور از عرف و عادت روز. هلدرلین در باب این هنجارشكنی قهرمان خود شرحی فلسفی می‌آورد كه در عمل پایه فكری رمان اوست، و آن، اینكه در تاریخ زندگی انسان دو شیوه سادگی آرمانی است. نخستین، سادگی ابتدایی است، چندان كه نیازهای ما و نیازهای توانایی‌هامان، همه را سازوارگی طبیعت است كه هماهنگ می‌كند، بدون سازمان‌دهی خود ما. و اما سادگی آرمانی دوم رسیدن به فرازی از مدنیت است كه در آن نیازها و توانایی‌های ما رشد و گوناگونی یافته‌اند، با‌این‌حال، اینك این ماییم كه به آنها هماهنگی می‌بخشیم. این، گذار اجتماعی و فردی انسان‌ها است از خاستگاه یك سادگی ابتدایی به سوی یك سادگی فرهنگی.
ترسیم این گذار و نقد راه و بیراه آن باید كه درون‌مایه رمان و موضوع نامه‌هایی می‌شد كه هیپریون به دوستش بلارمین می‌نوشت.
هیپریون در این نامه‌ها این گذار را هنجارشكنانه می‌خواند، زیرا از كانون یك همسویی ساده انسان با خود آغاز، و از آن دور می‌شود. پیامد این خروج در گذر تاریخ دوپارگی درون و تضاد انسان است با خود و بیگانگی‌اش با جهان. آن سادگی هم‌سو با طبیعت بكر، سادگی‌ای بوده است بدون حضور مزاحم نیروی آگاهی! بیدارشدنِ آگاهی، خروج از دنیای كودكی و هماهنگیِ ابتدایی با طبیعت را از پی می‌آورد. اما انسانی كه اینك در ساحت آگاهی چشم گشوده است، باید كه خود آن هماهنگی ازدست‌رفته را از نو برقرار كند، این‌بار به یاری توانایی‌های خود و به پشتوانه آزادی.
مقصود این نظم نوپدید بازسازی آن مناسبات ابتدایی نیست. آزادی كه دستاورد آگاهی است، نباید قربانی بازگشتی حسرت‌آمیز به گذشته، بلكه خود هم مبنای نظام عالی‌تری از هماهنگی شود بر اساس آزادی.
نوبتی دیگر از درخت معرفت چیدن و خوردن و یگانگی ازدست‌رفته اجتماعی را بازیافتن، هلدرلین این روند را مرحله برتری از روشنگری می‌دانست و دستاورد آن را آشتی میان شخص و شیئی، انسان و جهان.
ترسیم این گذار پرراه و بیراه، چنان‌كه رفت، نقش‌مایه تنها رمان هلدرلین، رمان شعرگونه و با این حال آشکارا آموزشی اوست از زبان قهرمان آن هیپریون.
هیپریون در این رمان داستان زندگی‌اش را با نگاه به گذشته بازگو می‌كند، طبیعی است، با یادی از كودك و بهشت كودكی: «آری، كودك وجودی بهشتی است... کاملْ همانی هست كه هست. برای همین زیباست». سپس توصیفی از اولین تجربه‌های كودكانه خود در شناخت طبیعت می‌آورد، با غرقه شوق‌بخش‌اش در پدیده‌های آن «به هنگامی كه زندگی در دل این پدیده‌ها با نظمی خالی از زحمت در ساحتی اثیری می‌گذشت».
در نوجوانی، آداما به زندگی او پا می‌گذارد، مربی و آموزگاری كه او را با جهان قهرمانان یونان باستان آشنا و به این ترتیب ذهنش را با الهام و رؤیا بارور می‌كند؛ نیز معنی نامش را با او می‌گوید: «خدای خورشید». سپس او را با خود به دِلوس، جزیره این خدا می‌برد و چون در بالای تپه سِینْتوس، هنگام دیدارشان از جایگاه آپولون آفتاب سر می‌زند، با اشاره به این گوی نور می‌گویدش: «همانند او باش!»
آداما پس از آنكه او را با نور هم‌سرشت می‌خواند، به ترك او می‌گوید و هیپریون، اینك روحش سرشار از شوق حضور بر كوه آپولون، عازم اسمیرنا می‌شود تا با الهام از زیبایی، این ودیعه‌ای كه طبیعت ارزانی‌اش كرده است، در راه رفع كاستی‌های زندگی انسان‌ها بكوشد. اما واكنشی كه از اینان می‌بیند، سردی و بی‌اعتنایی است. پس در غلبه دلسردی و خواری به نقد تند هم‌روزگاران خود كه از دستاوردهای مدنیت یونان باستان دور افتاده‌اند، می‌پردازد. برافروخته در نامه‌اش به بلارمین به راه پرخاش می‌رود: «درمان‌ناپذیری قرن بر من آشكار شد». این جوان سرشار از نیروی فداكاری اینك در ناچاری آنكه خودداری بیاموزد، در ادامه اقرار می‌كند: «سینه من گنج‌هایش را پنهان نگه داشت، اما فقط و فقط به هوای آنكه برای زمان‌هایی بهتر كنارشان گذاشته باشد. ما با همه غنا برای آن فقیریم كه نمی‌توانیم تنها باشیم».
در این برهه بحرانی از زندگی اوست كه آلاباندا بر سر راهش می‌آید، جوانی جسور و سرشار از نیروی عمل كه با گروهی هم‌پیمان در راه آزادی یونان می‌جنگد. این مرد انقلابی هیپریون را از تنهایی به‌در می‌آورد، توصیه‌اش می‌كند زندگی را با اهدافی فراتر از خواسته‌های شخصی پیوند دهد، نیز از غرقه در فكر و احساس بپرهیزد، بلكه آستین عمل بالا بزند. شورِ «در جهان طرحی نو دراندختنِ» این دوست كه خود به‌تازگی بر دوره‌‌ای از دودلی و ناامیدی غلبه كرده است، هیپریون را دستخوش خود می‌كند، با حسی از یگانگی كه در توصیفش می‌گوید: «ما چون دو جوی بودیم كه از بلندای كوه جاری می‌شوند و بارِ سنگ و خاك و چوبِ پوده، آری هرآن راه‌بند خس و خاشاك را به كنار می‌زنند تا به یكدیگر برسند و چنین با نیرویی یگانه در رودی شاهوار راهِ دورِ دریا را در پیش بگیرند».
آلاباندا نامی است كه هلدرلین در این رمان به اِیزاك سِینكلر، دوست جمهوری‌خواه و انقلابی‌اش داده است كه در چند برهه بحرانی زندگی این شاعر شوربخت حامی او بوده است.
دو دوستِ آرمان‌گرا درجا رو به كار نمی‌آورند. بلكه ابتدا بحثی میان این دو درمی‌گیرد و این امر به هلدرلین بهانه می‌دهد در جدل دیدگاه‌ها عقاید خود را بپرورد.
آلاباندا در این بحث اندیشه‌هایی دولت‌گرایانه نشان می‌دهد، برپایی دولت‌ـ شهر به هوای تحقق‌بخشیدن به آزادی. هیپریون با چنین روشی مخالف است و در نفی چنین دولت‌-شهری سخنی را به زبان می‌آورد كه در نامه‌های هلدرلین نیز آمده است: «هرچه باشد دولت‌-شهر را این امر بدل به جهنم كرده است كه انسان خواسته است آن را بهشت خود كند».
در این راه عقیده او تكیه بر تحول و تكامل درونی انسان‌هاست، ارج بر آزادی درونی‌شان هنگامی كه به كشف آن می‌رسند. آزادی‌خواهی برای او جنبشی بنیادین است و به عمقی بیشتر از اهداف سیاسی راه می‌برد. هیپریون با این عقیده تفكری را به زبان می‌آورد كه هلدرلین در دوستی با هگل و شلینگ، فیلسوفان همكلاسی‌اش در دیر توبینگن، دستخوش شور انقلاب جمهوری‌خواهانه فرانسه تدوین كرده بود، مانیفستی كه این سه جوان با همه اهداف سیاسی خود برای طرد نظام فئودالی، در پرهیز از قهر و تأکید بر جانب روشنگرانه آرمان‌شان «كلیسای نوین» نامیده‌اش بودند و در فضای خوش‌بینی آغازین انقلاب «بهار ملت‌ها»، با یقین بر اینكه این بهار به‌راستی اینک در راه است و خِرَد، این عنصر ایزدیِ وجود انسان، به‌زودی از فروبستگی پیله خود به‌در می‌آید.
هیپریوین از همین دید است كه به آلاباندا می‌گوید: «ما هنوز در بیمارستان‌هامان در زنجیریم و خمود. اما لحظه بیداری نزدیك است».
در پایان این بحث، دو دوست به تفاهمی نمی‌رسند. آلاباندا با لبخندی از سر تمسخر هیپریون را رؤیاپرداز می‌خواند و هیپریون هم به قهر او را انسانی حقیر. تضاد این دو در لحظه‌ای شدت می‌یابد كه دوستان هم‌پیمان آلاباندا از در درمی‌آیند، مردانی تیره‌رو، خشن و بی‌باك؛ تصمیم‌شان غایت قهر و ویرانی، چندان كه هر كه نه با آنها هم‌سو را ترسو، خیال‌باف و سست‌عنصر می‌خوانند و تأكید می‌كنند باید كه بی‌هیچ پروا علف هرز را ریشه‌كن كرد.
اما از نگاه هیپریون این مردان بی‌سروپا هدف اصلی را گم كرده‌اند و ترور و وحشت در نگاهشان خود هدف خود شده است. پس با نفرت به آلاباندا پشت می‌كند. اما این جدایی چندان دوام نمی‌آورد. هیپریون دلبسته آلاباندا می‌ماند و هنگامی كه مبارزه آزادی‌خواهانه در عمل شروع می‌شود، به ندای او لبیك می‌گوید و به هوای هنبازی در این راه به كنار این دوست دیرین می‌شتابد.
تزلزل این شخصیت داستان در قبال دوستی با آلاباندا بازتابی از رفتار خود هلدرلین است كه از یك‌سو شیوه‌های سركوبگرانه ژاكوبن‌ها، هسته خشن انقلاب فرانسه را محكوم می‌كرد و حتی با اعدام روبسپیر، رهبر این گروه تفاهم نشان داد؛ از طرفی هم از پیروزی سربازان فرانسوی به‌عنوان مبارزان راه آزادی و ورود اینان به ماینس، شهر جمهوری‌خواه آلمانی، شوقی در دل می‌یافت و حتی در سال 1798 چكامه‌ای در ستایش از ناپلئون سرود.
هیپریون پس از قهر با آلاباندا از نو به ورطه ناامیدی می‌افتد، با گزارش‌هایی از این دست به بلارمین‌ كه: «آه‌ ای بینوایانی كه سراپا دستخوش آن پوچی هستید كه بر ما حاكم است و عمیق درمی‌یابید كه ما زاده می‌شویم برای هیچ، عشق می‌ورزیم برای هیچ، باور داریم به هیچ، خود را از توش و توان می‌اندازیم در هوای هیچ... من هم گاه غرقه شده‌ام در این فكرها و فریاد برداشته‌ام، این تبر چیست كه بر ریشه من می‌نشانی، ای روح بی‌رحم؟ و با این حال هنوز هستم و پای می‌دارم».
چنین، این جوان تا به قعر نومیدی رفته است. پس به خود می‌آید و به جانب جزیره سالامیس در كشتی می‌نشیند و در این جزیره است كه با دی‌یوتیمای آسمانی آشنایی می‌یابد و به لطف این آشنایی تغییری بنیادین در زندگی‌اش.
بیش از نیمی از جلد اول رمان را شرح زندگی با دی‌یوتیما پر می‌كند. دودلی‌های هیپریون كه آشكارا سایه‌ای از وجود خود هلدرلین در این رمان است، آن كم‌وكوچك دانستن پیوسته خود در زندگی، بر این صفحات سایه‌ای نمی‌اندازد. این جوان از شوق دلدادگی به دی‌یوتیما اوجی عقاب‌وار می‌یابد. دی‌یوتیما در چشمش تجلی زیبایی‌ است، كمالِ هماهنگی احساس، اندیشه و وقار؛ عینیت غنای زندگی. با او اعتراف می‌كند: «همه خدایان آسمان و همه انسان‌های خداییِ زمین را من در پیش تو از یاد می‌برم».
دی‌یوتیما این حرف او را رد می‌كند و هشدارش می‌دهد هیپریون هیچ شرط نیست در جزیره‌ای از خوشبختی كناره بگیرد، جایی كه بیرون از این جزیره كشتی جهان شكسته است. بلكه بر اوست كه در چاره‌اندیشی سهیم باشد. با این زنهار او را همراه خود به آتن می‌برد تا هیپریون دریابد در جهان زیبایی‌ای از گونه دیگر نیز هست و آن براساس توصیف افلاطون از آرمان‌شهر در نظم اعلای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه انسانی تجلی می‌یابد، به سان پیكری یگانه و خوش‌بالا و سیما. این زیبایی جایگاهی برین دارد، زیرا در وجودش همه دیگر نیروها یگانه می‌شوند. سیاست، دین و فلسفه، به خدمتش درمی‌آیند. ادبیات نیز به سهم خود نقش‌بند عینیت آن می‌شود و شوق تحقق آن را در دل‌ها زنده نگاه می‌دارد.
دی‌یوتیما با این سخن بر دوش هیپریون می‌نهد كه شاعری پیشه كند. از او می‌خواهد كمك كند در یونانِ كنونی دوران فرهیخته گذشته ازنو بر سر پا بیاید. می‌گویدش: «تو مُربی ملت ما خواهی بود».
جلد اول رمان در این‌جا پایان می‌یابد و جلد دوم با فراخوان آلاباندا به عمل آغاز می‌شود و هیپریون در پیش این فراخوان مقاومت نمی‌تواند. اویی كه به دامادی ادبیات همچون وظیفه‌ای ارجمند نامزد شده بود، حال این وظیفه را پس می‌زند و با تحقیر می‌گوید: «كلام مثل دانه برف است، بی‌فایده. دعا شاید كه به كار مردم مؤمن بیاید، اما ناباوران گوش بر آن می‌بندند، بله! نرم‌خویی به‌ جای خود زیباست. اما فقط به‌جا و به وقت خود؛ وگرنه زشت است و نشان بزدلی».
دی‌یوتیما با چنین حرفی مخالف است و شیوه‌ای دیگر از عمل را یاد‌آور هیپریون می‌شود، شیوه‌ای كه سرشته اوست، و آن اینكه او در جنگ وحشیانه عطیه ارجمند خود را از دست می‌دهد، جان زیبایش را.
اما هیپریون به حفظ جان خود نمی‌اندیشد و چون در عمق سینه دی‌یوتیما به تفاهمی پنهان با تصمیم خود گمان می‌برد، همراه آلاباندا و یاران او به جنگ در پلوپونز می‌رود.
هلدرلین برای این بخش از رمان خود گزارش‌های روز را درباره خیزش یونانی‌ها علیه سلطه بیگانگان عثمانی در سال 1770 خوانده بود، با‌این‌حال، تصویری عینی از آنها در رمان خود نمی‌گنجاند.
اینک نامه‌های نخست هیپریون به دی‌یوتیما سرشار از شوق احساس است. می‌نویسد: «مبارزان ما با چابكی عقاب، این دیرین‌فرشته نگهبان این سرزمین، از دل جنگل‌های اسپارت یورشی می‌آورند که گویی بال خروشان عقاب دارند».
این در حالی است كه در گزارش‌های شاهدان عینی می‌آید ژنرال اورلو، سرفرماندۀ روسی ناچار می‌شود در این جنگ‌ها این «در ظاهر مبارزان آزادی‌خواه یونانی» را اخراج كند و براند، «زیرا كه اینان در راه آزادی نمی‌جنگیدند، بلكه برادران خود را غارت می‌كردند».
هلدرلین هیپریون خود را به تجربه چنین ‌رویداد فلاكت‌باری می‌فرستد، و هیپریون با این تجربه تلخ اینك یك‌سر خالی از هر آن خیال موهوم به دی‌یوتیما می‌نویسد: «كار از كار گذشت، دی‌یوتیما! آدم‌های ما بی‌آن‌كه نگاه بكنند و تشخیص بدهند، غارت كردند، و قتل هم. راستی كه چه طرح معركه‌ای بود اینكه می‌خواستم با مشتی راهزن نهال بهشت‌ام را بكارم!»
جوانِ در اساس شاعرسرشت بعد از این رویداد نه‌تنها از متحدان خود، كه از خودش هم سرخورده است، سرخورده كه چرا آرمان‌خواهی جوانی‌اش او را در دیدن نكبت انسان‌ها كور كرده است. در پایان جنگ این آلاباندا است كه او را از چنگ یاران آدم‌كش خود نجات می‌دهد. اما هیپریون از شرم دی‌یوتیما این‌بار به امید آنكه كشته شود، به پیشواز مرگ از نو به معركه جنگ می‌رود، با این حال زنده می‌ماند. اینك دوستی‌ای محكم‌تر او را با آلاباندا پیوند می‌دهد، هرچند این جوان انقلابی با وجود تجربه دردناكش در این جنگ، در راه تغییر جهان همچنان طرفدار قهر انقلابی است، نیز نگران آن هم كه یاران پیشین‌اش كه اینك بدل به فرقه‌ای درخودفروبسته شده‌اند، در یك محاكمه درون‌گروهی بسا قصد قتل او را دارند. آلاباندا با وجود این نگرانی با هیپریون وداع می‌گوید تا هرچه بادا باد، نزد آن یارانش برود. هلدرلین در نگارش این صحنه یقین كه درپی نقد اندیشه‌های فیشته، فیلسوف جوانِ هم‌روزگار خود بوده است که براساس تفکری ایدئالیستی از خویشتن، آزادی و كنش‌های خود دركی غلوآمیز داشته است.
انگاری خود مؤلف تاكنون درنیافته باشد كه آلاباندا، این شخصیت رمانش تا چه اندازه از تفكر خویشتن‌محور فیشته تأثیر پذیرفته است، در واكنش به این عقاید او، از زبان هیپریون می‌گوید: «تا حال چنین حرف‌هایی از تو نشنیده بودم!»
فیشته در نزدیكی فكری با دكارت بنیادِ شناخت را بر هستی فرد، «هستی من» می‌گذاشت؛ اما در این نظام فکری به من نقشی مطلق می‌داد. به این معنی معرفت انسانی از دید او با «نفی من» آغاز می‌یابد، بااین‌حال همچنان منشأ هر مقوله از واقعیت همان من می‌ماند، چون‌كه مطلق‌اش گرفته‌ایم.
باری، پس از وداع با آلاباندا، فكر هیپریون آن است كه نزد دی‌یوتیما برگردد. اما از این محبوبه نامه‌ای بلند برایش می‌رسد، و كمی بعد خبر مرگ این زن جوان. دی‌یوتیما در نامه ‌بلندش اعتراف می‌كند از یك هماهنگی كودكانه با دنیای خود به‌در آمده است و در پرتو آشنایی با او اینك مغرورتر از آن است كه بر این سیاره میانه حال در زندگی لطفی ببیند.
این ایزدبانو در آخرین نامه‌اش یك‌بار دیگر وظیفه‌ای را كه باید به هیپریون خاطرنشان می‌كند و در پیشگاه مرگ این وصیت اوست: «درخت تاج افتخار تو هنوز بالا نگرفته است. مر تو پژمرده است. تو باید كاهنی باشی در خدمت طبیعتِ خدایی. نهال تغزل تو زودا كه جوانه بزند».
اینك اگر هیپریون راهی آلمان می‌شود، این سفر در قبول توصیه واپسین دی‌یوتیماست. چه، مقصود از آن اینكه در این كشور شاعری بیاموزد. اما نامه گزارش او از دیدارش از آلمان، آكنده از نكوهشی است كه بارها نقل شده است و بازتاب آزردگی خاطر شخص هلدرلین است از بی‌اعتنایی دیرپای هم‌وطنانش به شعر او و حیات هنری‌اش، گو اینكه نكوهش او در این رمان در تضادی آشكار با ایمانی است كه وی در بسیاری شعرهایش، از جمله در چكامه «گرمانین» به ملت آلمان به‌عنوان ملتی نشان می‌دهد كه در سایه فرهنگ خود آرمان‌های انقلاب جمهوری‌خواهانه فرانسه، آزادی، برابری و برادری را میان انسان‌ها و ملت‌ها نه با قهر انقلابی، بلكه در صلح و در پرتو اندیشه گسترش می‌دهند، زیرا كه سرزمین‌شان مهد فلسفه است.
نقد او به مردم آلمان، در آستانه جهش‌های صنعتی در قاره اروپا بیشتر به شیوه‌ای از تقسیم كار برمی‌گردد كه در آن، میان فرهنگ و فن، میان كار فكری و دستی شكاف افتاده است. برای این است كه رنجیده‌وار بر زبانش می‌نشیند: «من در این ملت پیشه‌ور می‌بینم، اما انسان نه؛ كاهن، اما انسان نه... مثل این است كه در میدان نبرد تو دست و بازو را می‌بینی كه تكه‌تكه از هم جدا افتاده‌اند و در این میان خون زندگی در شن فرو می‌رود».
طبیعی است. هیپریون هم می‌داند كه در جهان مدرن از تقسیم كار گریزی نیست. اما شرط غلبه بر جانب منفی آن، این است كه هركس در رشته خود با دل و جان بكوشد و با آن بیگانگی احساس نكند، وگرنه برده كار خود خواهد بود.
چنین است كه هیپریون در پایان آلمان، این جایگاه دلسردی را نیز ترك می‌كند تا به میهن خود یونان برگردد و در پیروی از سفارش دی‌یوتیما زندگی‌اش را یكسر وقف هنر شاعری كند، خاصه كه بعد از مرگ قهرآمیز آلاباندا دیگر وسوسه‌ای هم به كنش سیاسی در سینه او نیست.
اینك، در این منزل از زندگی خود است، در گوشه‌نشینی‌اش در یونان كه به شرح سرگذشت خود در سلسله‌ای نامه برای بلارمین روی می‌آورد. در این نامه‌ها كه به رمان شكل می‌دهند می‌توان به چشم داستان انسانی نگریست كه از پس آزمون گزینه‌هایی چند در زندگی، سرانجام به تغزل رومی‌آورد؛ تغزلی که اعتقاد بنیادی خود هلدرلین هم بود، گرچه فرجامی به ناکامی بر او چشاند:
«ما یکی نشانه‌ایم،
نشانه‌ای تعبیر نایافته
و از حس رنج خالی. و زبان را
گویی که در غربت گم کرده‌ایم».

شرق: از فریدریش هلدرلین، شاعر برجسته عصر کلاسیک آلمان، تنها یک رمان با نام «هیپریون» منتشر شده است. «هیپریون» رمانی آشکارا فلسفی است که درعین‌حال آن را شاعرانه‌ترین رمان آلمانی نامیده‌اند. در «هیپریون»،‌ این شاعرانه‌ترین رمان آلمانی، طبیعت و انقلاب و سیاست حضوری پررنگ دارند. «هیپریون» هم مانند «رنج‌های ورتر جوان» گوته مجموعه‌ای از نامه‌ها است؛ نامه‌هایی از جوانی یونانی با نام هیپریون خطاب به دوست آلمانی‌اش بلارمین. نامه‌هایی که البته بدون پاسخ‌اند و رویدادی را پیش نمی‌برند. این نامه‌ها حاصل دلسردی و شکست هیپریون از تحقق آرمان‌های اجتماعی‌اش و حاصل دوران انزوای اوست. محمود حدادی، که چند سال پیش «هیپریون» را با عنوان «گوشه‌نشین یونان» به فارسی ترجمه کرده بود، در متنی که به پایان ترجمه‌اش از «هیپریون» ضمیمه کرده درباره این شکست و انزوا نوشته بود:‌ «برپایی رابطه‌ای هماهنگ میان زندگی شخصی و اجتماعی، و زدودن بیگانگی انسان با خود و طبیعت، یعنی آن آرزوهایی که باید با تحقق خود به آرمانشهر هیپریون واقعیت ببخشند، در برخورد با ساختارهای پراعوجاج اخلاقی-اجتماعی روزگار او فرجامی نمی‌یابند و این شکست هیپریون را وامی‌دارد که خلوص هویت خود را به ناگزیر در گوشه‌نشینی و انزوا حفظ کند. از این سرخوردگی‌اش در احیای مدنیت عتیق یونانی و شکل‌دادنِ دوباره به یک زندگی سزاوار و خودآگاه انسانی است که هیپریون، قهرمان داستان، در نامه‌هایش به بلارمین می‌نویسد و به این ترتیب قطعه به قطعه و با زبانی شاعرانه به داستان گلایه‌آمیزی شکل می‌بخشد که بستر بیان اندیشه‌های تعالی‌جویانه خود او، یا به عبارتی هلدرلین قرار می‌گیرند». بسیاری از اشعار هلدرلین و همچنین تنها رمان او را باید با در نظرگرفتن آرمان‌های عصر روشنگری و انقلاب فرانسه مورد نظر قرار داد. بسیاری از مضامین رمانتیک‌ها، مثل وحدت با طبیعت و بازگشت به جهان پیشاسرمایه‌داری در «هیپریون» دیده می‌شود. با از‌میان‌رفتن معنا در جهان سرمایه‌داری که مبتنی‌بر ارزش مبادله و شی‌وارگی و سلطه پول است و در شرایطی که انسان حس می‌کند ارزشمندترین چیزها را باخته یا با ارزش‌هایی از خودبیگانه روبه‌رو است، بازگشت به گذشته مورد ستایش رمانتیک‌ها است. برای هلدرلین نیز یونان باستان همان جایی است که انسان و طبیعت به وحدت می‌رسند. این رمان سرشار از آرمان‌ها و ایده‌هایی در ستایش یونان باستان، همین‌طور در ستایش از طبیعت و نیز آزادی و فردیت برخاسته از انقلاب فرانسه است. «هیپریون» یا «گوشه‌نشین یونان» تنها ترجمه حدادی از هلدرلین نبوده است. او دو گزیده شعر از هلدرلین با نام‌های «آنچه می‌ماند» و «سکونت شاعرانه» نیز منتشر کرده است که در هر دو کتاب تفسیرهایی به‌همراه شعرها نوشته یا ترجمه کرده تا درک بهتری از شعرها به دست داده شود. جز این، حدادی زندگی‌نامه هلدرلین با عنوان «پیکار با دیو» به قلم اشتفان سوایگ را نیز ترجمه و منتشر کرده است. آنچه در ادامه می‌خوانید، مقاله‌ای است به قلم رودیگر زافرانسكی درباره «هیپریون». این یکی از مقاله‌های کتابی است با عنوان «سخن در حضور» که در آینده در نشر مهر‌اندیش منتشر خواهد شد. این کتاب مجموعه‌ای از مقالات محمود حدادی است درباره ادبیات آلمانی و نیز نظریه‌هایی در باب ترجمه و البته در این میان چند مقاله ترجمه‌شده نیز در مجموعه گنجانده شده که مقاله زافرانسكی از‌جمله آنها است.

هلدرلین، شاعر دوران كلاسیك-رمانتیك آلمانی به نسلی تعلق دارد كه ذوق هنری و اندیشه‌اش در اوج یك شکوفایی بزرگ فرهنگی شكل گرفت. از دید تاریخی انقلاب جمهوری‌خواهانه فرانسه در 1789 تبلور این شکوفایی بود و از دید فلسفی پژوهش‌های كانت در نیروی شناخت. هر دو رویداد فروپاشی سامان پدرشاهی را از پی آوردند كه برای هزاره‌ها مرجعیت مطلق داشت. روشنگران اروپایی در این دستاورد فرصتی برای ساختن یك اجتماع انسان‌دوستانه‌تر دیدند. اما نظر به خویِ خودسر تاریخ، در این راه از نهادن یك معیار الزام‌آور اجتماعی باز ماندند. این ناهمخوانی اندیشه و عینیت شرایط سیاسی را در نگاه نسل جوانی ورطه‌آسا كرد كه خطر بازگشت به مناسبات فئودالی پیش از انقلاب را محسوس می‌یافت و چنین، پیوسته نگران فرجام آرمان‌های روشنگرانه خود بود.
جوانی هلدرلین با طلوع این آرمان‌های نوین مقارن بود و امید او به تحقق آنها چنان با جان و دلش عجین كه زندگی و آفرینش ادبی‌اش یكسر در خدمت آنها قرار گرفت. از‌این‌روست اگر اصل عدالت و جهان‌وطنی بیش‌وكم به تمامی چكامه‌های او نقش بنیادین می‌دهند، نیز به رمانش، یگانه رمان او «هیپریون».

نخستین طرح‌های این رمان در فضای همدردی همگانی با خیزش آزادی‌خواهانه یونانیان در سال 1770 علیه اشغال‌گری تركان عثمانی بر كاغذ آمد. در این سال یك ناوگان روسی كه به جنگ با عثمانی گسیل شده بود، برای یاری به خیزش‌كنندگان در پلوپونز توپ و سرباز به خشكی پایین آورد. نتیجه آن‌كه نیروهای عثمانی یك چند از برخی شهرها عقب نشستند. اما خیزش یونانیان شكل غارت به خود گرفت و هنگامی كه عثمانی‌ها با مزدورانی آلبانیایی از نو برگشتند، خیزش‌كنندگان گریختند و در نبود هیچ مقاومت، دست اشغالگران در قتل عام ساكنان باز ماند.
این خبر، با همه دوری مكانِ واقعه، در آلمان بازتابی گسترده یافت. اینك دوستداران این سرزمین كهن میان مدنیت یونان باستان و واقعیت روز آن تفاوتی آشكارا می‌دیدند و می‌یافتند كه فرزندان تباری فرزانه و بزرگ امروزه به انحطاط مبتلا شده‌اند، شده‌اند انسان‌هایی چپاولگر، ترسو، بی‌اعتنا به وطن و هم‌وطن. حال اگر همچنان به آزادی یونان علاقه نشان می‌دادند، این علاقه دیگر نه از سر همبستگی با مردم امروز آن، بلكه به احترام یونانی زادگاه مدنیت اومانیستی بود، و همین هم انگیزه هلدرلین در نوشتن رمان‌اش «هیپریون».
موضوع، موضوع روز بود و رمان هم در آن روزگار پررونق. با این حساب هلدرلین امید داشت سرانجام برای خود خواننده بیابد، چون بسیاری چكامه‌هایش هنوز، یا كه هیچ به چاپ نرسیده بودند مگر در یك ـ دو مجله محدود محلی. سرنوشت او بود و بخشی از فاجعه زندگی‌اش كه تنها بعد از مرگ به آوازه برسد.
به‌راستی هم در سال‌های پایانی قرن هجدهم رمان میان خانواده‌های شهری چنان رواجی یافته بود كه شیوخ كلیسایی را در نظارت‌شان بر تربیت جوانان نگران می‌كرد، نگران با تصور دختری تازه‌سال كه در خانه روی مبل دراز كشیده بود و در ذهنش یكی بعد از دیگری رمان فرومی‌بلعید! از میانه ‌قرن هجدهم شمار باسوادان در آلمان دوبرابر شده بود و در آخر قرن یك‌چهارم مردم این كشور كتاب‌خوان بودند و دیگر هم برخلاف سنت یك كتاب را چند بار نمی‌خواندند، بلكه هر كتاب با یك نوبت مطالعه كنار می‌رفت. این عمر كوتاه كتاب هلدرلین را نمی‌ترساند. امید داشت قهرمان رمانش از آن‌همه شهسوار پرحرف‌وماجرای رمان‌های روز استقبال بیشتری بیابد.
شرایط اجتماعی و جغرافیایی آلمانِ آن روزگار به‌گونه‌ای بود كه از دامان آن قهرمانی برنمی‌خاست. این كشور قدرت سیاسی الهام‌بخشی نداشت، نه نیز كلان‌شهری خیال‌انگیز یا مستعمره‌ای كه شوق درآمدن به پهنه جهان را در دل روشنفكران و دانشمندان آن بیدار كند. به هرچه دریانوردان انگلیسی دست می‌یافتند، ‌یا كاشفان بزرگ قاره ‌آمریكا یا قهرمانانی مانند رهبران انقلاب جمهوری‌خواهانه فرانسه، مردم آلمان با بزرگی آنها و كارهاشان تنها در دنیای كتاب بود كه آشنا می‌شدند، در گزینه ادبیات.
پس ویژگی انسانی چون هیپریون باید تلاش او می‌بود در راه یك زندگی دور از عرف و عادت روز. هلدرلین در باب این هنجارشكنی قهرمان خود شرحی فلسفی می‌آورد كه در عمل پایه فكری رمان اوست، و آن، اینكه در تاریخ زندگی انسان دو شیوه سادگی آرمانی است. نخستین، سادگی ابتدایی است، چندان كه نیازهای ما و نیازهای توانایی‌هامان، همه را سازوارگی طبیعت است كه هماهنگ می‌كند، بدون سازمان‌دهی خود ما. و اما سادگی آرمانی دوم رسیدن به فرازی از مدنیت است كه در آن نیازها و توانایی‌های ما رشد و گوناگونی یافته‌اند، با‌این‌حال، اینك این ماییم كه به آنها هماهنگی می‌بخشیم. این، گذار اجتماعی و فردی انسان‌ها است از خاستگاه یك سادگی ابتدایی به سوی یك سادگی فرهنگی.
ترسیم این گذار و نقد راه و بیراه آن باید كه درون‌مایه رمان و موضوع نامه‌هایی می‌شد كه هیپریون به دوستش بلارمین می‌نوشت.
هیپریون در این نامه‌ها این گذار را هنجارشكنانه می‌خواند، زیرا از كانون یك همسویی ساده انسان با خود آغاز، و از آن دور می‌شود. پیامد این خروج در گذر تاریخ دوپارگی درون و تضاد انسان است با خود و بیگانگی‌اش با جهان. آن سادگی هم‌سو با طبیعت بكر، سادگی‌ای بوده است بدون حضور مزاحم نیروی آگاهی! بیدارشدنِ آگاهی، خروج از دنیای كودكی و هماهنگیِ ابتدایی با طبیعت را از پی می‌آورد. اما انسانی كه اینك در ساحت آگاهی چشم گشوده است، باید كه خود آن هماهنگی ازدست‌رفته را از نو برقرار كند، این‌بار به یاری توانایی‌های خود و به پشتوانه آزادی.
مقصود این نظم نوپدید بازسازی آن مناسبات ابتدایی نیست. آزادی كه دستاورد آگاهی است، نباید قربانی بازگشتی حسرت‌آمیز به گذشته، بلكه خود هم مبنای نظام عالی‌تری از هماهنگی شود بر اساس آزادی.
نوبتی دیگر از درخت معرفت چیدن و خوردن و یگانگی ازدست‌رفته اجتماعی را بازیافتن، هلدرلین این روند را مرحله برتری از روشنگری می‌دانست و دستاورد آن را آشتی میان شخص و شیئی، انسان و جهان.
ترسیم این گذار پرراه و بیراه، چنان‌كه رفت، نقش‌مایه تنها رمان هلدرلین، رمان شعرگونه و با این حال آشکارا آموزشی اوست از زبان قهرمان آن هیپریون.
هیپریون در این رمان داستان زندگی‌اش را با نگاه به گذشته بازگو می‌كند، طبیعی است، با یادی از كودك و بهشت كودكی: «آری، كودك وجودی بهشتی است... کاملْ همانی هست كه هست. برای همین زیباست». سپس توصیفی از اولین تجربه‌های كودكانه خود در شناخت طبیعت می‌آورد، با غرقه شوق‌بخش‌اش در پدیده‌های آن «به هنگامی كه زندگی در دل این پدیده‌ها با نظمی خالی از زحمت در ساحتی اثیری می‌گذشت».
در نوجوانی، آداما به زندگی او پا می‌گذارد، مربی و آموزگاری كه او را با جهان قهرمانان یونان باستان آشنا و به این ترتیب ذهنش را با الهام و رؤیا بارور می‌كند؛ نیز معنی نامش را با او می‌گوید: «خدای خورشید». سپس او را با خود به دِلوس، جزیره این خدا می‌برد و چون در بالای تپه سِینْتوس، هنگام دیدارشان از جایگاه آپولون آفتاب سر می‌زند، با اشاره به این گوی نور می‌گویدش: «همانند او باش!»
آداما پس از آنكه او را با نور هم‌سرشت می‌خواند، به ترك او می‌گوید و هیپریون، اینك روحش سرشار از شوق حضور بر كوه آپولون، عازم اسمیرنا می‌شود تا با الهام از زیبایی، این ودیعه‌ای كه طبیعت ارزانی‌اش كرده است، در راه رفع كاستی‌های زندگی انسان‌ها بكوشد. اما واكنشی كه از اینان می‌بیند، سردی و بی‌اعتنایی است. پس در غلبه دلسردی و خواری به نقد تند هم‌روزگاران خود كه از دستاوردهای مدنیت یونان باستان دور افتاده‌اند، می‌پردازد. برافروخته در نامه‌اش به بلارمین به راه پرخاش می‌رود: «درمان‌ناپذیری قرن بر من آشكار شد». این جوان سرشار از نیروی فداكاری اینك در ناچاری آنكه خودداری بیاموزد، در ادامه اقرار می‌كند: «سینه من گنج‌هایش را پنهان نگه داشت، اما فقط و فقط به هوای آنكه برای زمان‌هایی بهتر كنارشان گذاشته باشد. ما با همه غنا برای آن فقیریم كه نمی‌توانیم تنها باشیم».
در این برهه بحرانی از زندگی اوست كه آلاباندا بر سر راهش می‌آید، جوانی جسور و سرشار از نیروی عمل كه با گروهی هم‌پیمان در راه آزادی یونان می‌جنگد. این مرد انقلابی هیپریون را از تنهایی به‌در می‌آورد، توصیه‌اش می‌كند زندگی را با اهدافی فراتر از خواسته‌های شخصی پیوند دهد، نیز از غرقه در فكر و احساس بپرهیزد، بلكه آستین عمل بالا بزند. شورِ «در جهان طرحی نو دراندختنِ» این دوست كه خود به‌تازگی بر دوره‌‌ای از دودلی و ناامیدی غلبه كرده است، هیپریون را دستخوش خود می‌كند، با حسی از یگانگی كه در توصیفش می‌گوید: «ما چون دو جوی بودیم كه از بلندای كوه جاری می‌شوند و بارِ سنگ و خاك و چوبِ پوده، آری هرآن راه‌بند خس و خاشاك را به كنار می‌زنند تا به یكدیگر برسند و چنین با نیرویی یگانه در رودی شاهوار راهِ دورِ دریا را در پیش بگیرند».
آلاباندا نامی است كه هلدرلین در این رمان به اِیزاك سِینكلر، دوست جمهوری‌خواه و انقلابی‌اش داده است كه در چند برهه بحرانی زندگی این شاعر شوربخت حامی او بوده است.
دو دوستِ آرمان‌گرا درجا رو به كار نمی‌آورند. بلكه ابتدا بحثی میان این دو درمی‌گیرد و این امر به هلدرلین بهانه می‌دهد در جدل دیدگاه‌ها عقاید خود را بپرورد.
آلاباندا در این بحث اندیشه‌هایی دولت‌گرایانه نشان می‌دهد، برپایی دولت‌ـ شهر به هوای تحقق‌بخشیدن به آزادی. هیپریون با چنین روشی مخالف است و در نفی چنین دولت‌-شهری سخنی را به زبان می‌آورد كه در نامه‌های هلدرلین نیز آمده است: «هرچه باشد دولت‌-شهر را این امر بدل به جهنم كرده است كه انسان خواسته است آن را بهشت خود كند».
در این راه عقیده او تكیه بر تحول و تكامل درونی انسان‌هاست، ارج بر آزادی درونی‌شان هنگامی كه به كشف آن می‌رسند. آزادی‌خواهی برای او جنبشی بنیادین است و به عمقی بیشتر از اهداف سیاسی راه می‌برد. هیپریون با این عقیده تفكری را به زبان می‌آورد كه هلدرلین در دوستی با هگل و شلینگ، فیلسوفان همكلاسی‌اش در دیر توبینگن، دستخوش شور انقلاب جمهوری‌خواهانه فرانسه تدوین كرده بود، مانیفستی كه این سه جوان با همه اهداف سیاسی خود برای طرد نظام فئودالی، در پرهیز از قهر و تأکید بر جانب روشنگرانه آرمان‌شان «كلیسای نوین» نامیده‌اش بودند و در فضای خوش‌بینی آغازین انقلاب «بهار ملت‌ها»، با یقین بر اینكه این بهار به‌راستی اینک در راه است و خِرَد، این عنصر ایزدیِ وجود انسان، به‌زودی از فروبستگی پیله خود به‌در می‌آید.
هیپریوین از همین دید است كه به آلاباندا می‌گوید: «ما هنوز در بیمارستان‌هامان در زنجیریم و خمود. اما لحظه بیداری نزدیك است».
در پایان این بحث، دو دوست به تفاهمی نمی‌رسند. آلاباندا با لبخندی از سر تمسخر هیپریون را رؤیاپرداز می‌خواند و هیپریون هم به قهر او را انسانی حقیر. تضاد این دو در لحظه‌ای شدت می‌یابد كه دوستان هم‌پیمان آلاباندا از در درمی‌آیند، مردانی تیره‌رو، خشن و بی‌باك؛ تصمیم‌شان غایت قهر و ویرانی، چندان كه هر كه نه با آنها هم‌سو را ترسو، خیال‌باف و سست‌عنصر می‌خوانند و تأكید می‌كنند باید كه بی‌هیچ پروا علف هرز را ریشه‌كن كرد.
اما از نگاه هیپریون این مردان بی‌سروپا هدف اصلی را گم كرده‌اند و ترور و وحشت در نگاهشان خود هدف خود شده است. پس با نفرت به آلاباندا پشت می‌كند. اما این جدایی چندان دوام نمی‌آورد. هیپریون دلبسته آلاباندا می‌ماند و هنگامی كه مبارزه آزادی‌خواهانه در عمل شروع می‌شود، به ندای او لبیك می‌گوید و به هوای هنبازی در این راه به كنار این دوست دیرین می‌شتابد.
تزلزل این شخصیت داستان در قبال دوستی با آلاباندا بازتابی از رفتار خود هلدرلین است كه از یك‌سو شیوه‌های سركوبگرانه ژاكوبن‌ها، هسته خشن انقلاب فرانسه را محكوم می‌كرد و حتی با اعدام روبسپیر، رهبر این گروه تفاهم نشان داد؛ از طرفی هم از پیروزی سربازان فرانسوی به‌عنوان مبارزان راه آزادی و ورود اینان به ماینس، شهر جمهوری‌خواه آلمانی، شوقی در دل می‌یافت و حتی در سال 1798 چكامه‌ای در ستایش از ناپلئون سرود.
هیپریون پس از قهر با آلاباندا از نو به ورطه ناامیدی می‌افتد، با گزارش‌هایی از این دست به بلارمین‌ كه: «آه‌ ای بینوایانی كه سراپا دستخوش آن پوچی هستید كه بر ما حاكم است و عمیق درمی‌یابید كه ما زاده می‌شویم برای هیچ، عشق می‌ورزیم برای هیچ، باور داریم به هیچ، خود را از توش و توان می‌اندازیم در هوای هیچ... من هم گاه غرقه شده‌ام در این فكرها و فریاد برداشته‌ام، این تبر چیست كه بر ریشه من می‌نشانی، ای روح بی‌رحم؟ و با این حال هنوز هستم و پای می‌دارم».
چنین، این جوان تا به قعر نومیدی رفته است. پس به خود می‌آید و به جانب جزیره سالامیس در كشتی می‌نشیند و در این جزیره است كه با دی‌یوتیمای آسمانی آشنایی می‌یابد و به لطف این آشنایی تغییری بنیادین در زندگی‌اش.
بیش از نیمی از جلد اول رمان را شرح زندگی با دی‌یوتیما پر می‌كند. دودلی‌های هیپریون كه آشكارا سایه‌ای از وجود خود هلدرلین در این رمان است، آن كم‌وكوچك دانستن پیوسته خود در زندگی، بر این صفحات سایه‌ای نمی‌اندازد. این جوان از شوق دلدادگی به دی‌یوتیما اوجی عقاب‌وار می‌یابد. دی‌یوتیما در چشمش تجلی زیبایی‌ است، كمالِ هماهنگی احساس، اندیشه و وقار؛ عینیت غنای زندگی. با او اعتراف می‌كند: «همه خدایان آسمان و همه انسان‌های خداییِ زمین را من در پیش تو از یاد می‌برم».
دی‌یوتیما این حرف او را رد می‌كند و هشدارش می‌دهد هیپریون هیچ شرط نیست در جزیره‌ای از خوشبختی كناره بگیرد، جایی كه بیرون از این جزیره كشتی جهان شكسته است. بلكه بر اوست كه در چاره‌اندیشی سهیم باشد. با این زنهار او را همراه خود به آتن می‌برد تا هیپریون دریابد در جهان زیبایی‌ای از گونه دیگر نیز هست و آن براساس توصیف افلاطون از آرمان‌شهر در نظم اعلای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه انسانی تجلی می‌یابد، به سان پیكری یگانه و خوش‌بالا و سیما. این زیبایی جایگاهی برین دارد، زیرا در وجودش همه دیگر نیروها یگانه می‌شوند. سیاست، دین و فلسفه، به خدمتش درمی‌آیند. ادبیات نیز به سهم خود نقش‌بند عینیت آن می‌شود و شوق تحقق آن را در دل‌ها زنده نگاه می‌دارد.
دی‌یوتیما با این سخن بر دوش هیپریون می‌نهد كه شاعری پیشه كند. از او می‌خواهد كمك كند در یونانِ كنونی دوران فرهیخته گذشته ازنو بر سر پا بیاید. می‌گویدش: «تو مُربی ملت ما خواهی بود».
جلد اول رمان در این‌جا پایان می‌یابد و جلد دوم با فراخوان آلاباندا به عمل آغاز می‌شود و هیپریون در پیش این فراخوان مقاومت نمی‌تواند. اویی كه به دامادی ادبیات همچون وظیفه‌ای ارجمند نامزد شده بود، حال این وظیفه را پس می‌زند و با تحقیر می‌گوید: «كلام مثل دانه برف است، بی‌فایده. دعا شاید كه به كار مردم مؤمن بیاید، اما ناباوران گوش بر آن می‌بندند، بله! نرم‌خویی به‌ جای خود زیباست. اما فقط به‌جا و به وقت خود؛ وگرنه زشت است و نشان بزدلی».
دی‌یوتیما با چنین حرفی مخالف است و شیوه‌ای دیگر از عمل را یاد‌آور هیپریون می‌شود، شیوه‌ای كه سرشته اوست، و آن اینكه او در جنگ وحشیانه عطیه ارجمند خود را از دست می‌دهد، جان زیبایش را.
اما هیپریون به حفظ جان خود نمی‌اندیشد و چون در عمق سینه دی‌یوتیما به تفاهمی پنهان با تصمیم خود گمان می‌برد، همراه آلاباندا و یاران او به جنگ در پلوپونز می‌رود.
هلدرلین برای این بخش از رمان خود گزارش‌های روز را درباره خیزش یونانی‌ها علیه سلطه بیگانگان عثمانی در سال 1770 خوانده بود، با‌این‌حال، تصویری عینی از آنها در رمان خود نمی‌گنجاند.
اینک نامه‌های نخست هیپریون به دی‌یوتیما سرشار از شوق احساس است. می‌نویسد: «مبارزان ما با چابكی عقاب، این دیرین‌فرشته نگهبان این سرزمین، از دل جنگل‌های اسپارت یورشی می‌آورند که گویی بال خروشان عقاب دارند».
این در حالی است كه در گزارش‌های شاهدان عینی می‌آید ژنرال اورلو، سرفرماندۀ روسی ناچار می‌شود در این جنگ‌ها این «در ظاهر مبارزان آزادی‌خواه یونانی» را اخراج كند و براند، «زیرا كه اینان در راه آزادی نمی‌جنگیدند، بلكه برادران خود را غارت می‌كردند».
هلدرلین هیپریون خود را به تجربه چنین ‌رویداد فلاكت‌باری می‌فرستد، و هیپریون با این تجربه تلخ اینك یك‌سر خالی از هر آن خیال موهوم به دی‌یوتیما می‌نویسد: «كار از كار گذشت، دی‌یوتیما! آدم‌های ما بی‌آن‌كه نگاه بكنند و تشخیص بدهند، غارت كردند، و قتل هم. راستی كه چه طرح معركه‌ای بود اینكه می‌خواستم با مشتی راهزن نهال بهشت‌ام را بكارم!»
جوانِ در اساس شاعرسرشت بعد از این رویداد نه‌تنها از متحدان خود، كه از خودش هم سرخورده است، سرخورده كه چرا آرمان‌خواهی جوانی‌اش او را در دیدن نكبت انسان‌ها كور كرده است. در پایان جنگ این آلاباندا است كه او را از چنگ یاران آدم‌كش خود نجات می‌دهد. اما هیپریون از شرم دی‌یوتیما این‌بار به امید آنكه كشته شود، به پیشواز مرگ از نو به معركه جنگ می‌رود، با این حال زنده می‌ماند. اینك دوستی‌ای محكم‌تر او را با آلاباندا پیوند می‌دهد، هرچند این جوان انقلابی با وجود تجربه دردناكش در این جنگ، در راه تغییر جهان همچنان طرفدار قهر انقلابی است، نیز نگران آن هم كه یاران پیشین‌اش كه اینك بدل به فرقه‌ای درخودفروبسته شده‌اند، در یك محاكمه درون‌گروهی بسا قصد قتل او را دارند. آلاباندا با وجود این نگرانی با هیپریون وداع می‌گوید تا هرچه بادا باد، نزد آن یارانش برود. هلدرلین در نگارش این صحنه یقین كه درپی نقد اندیشه‌های فیشته، فیلسوف جوانِ هم‌روزگار خود بوده است که براساس تفکری ایدئالیستی از خویشتن، آزادی و كنش‌های خود دركی غلوآمیز داشته است.
انگاری خود مؤلف تاكنون درنیافته باشد كه آلاباندا، این شخصیت رمانش تا چه اندازه از تفكر خویشتن‌محور فیشته تأثیر پذیرفته است، در واكنش به این عقاید او، از زبان هیپریون می‌گوید: «تا حال چنین حرف‌هایی از تو نشنیده بودم!»
فیشته در نزدیكی فكری با دكارت بنیادِ شناخت را بر هستی فرد، «هستی من» می‌گذاشت؛ اما در این نظام فکری به من نقشی مطلق می‌داد. به این معنی معرفت انسانی از دید او با «نفی من» آغاز می‌یابد، بااین‌حال همچنان منشأ هر مقوله از واقعیت همان من می‌ماند، چون‌كه مطلق‌اش گرفته‌ایم.
باری، پس از وداع با آلاباندا، فكر هیپریون آن است كه نزد دی‌یوتیما برگردد. اما از این محبوبه نامه‌ای بلند برایش می‌رسد، و كمی بعد خبر مرگ این زن جوان. دی‌یوتیما در نامه ‌بلندش اعتراف می‌كند از یك هماهنگی كودكانه با دنیای خود به‌در آمده است و در پرتو آشنایی با او اینك مغرورتر از آن است كه بر این سیاره میانه حال در زندگی لطفی ببیند.
این ایزدبانو در آخرین نامه‌اش یك‌بار دیگر وظیفه‌ای را كه باید به هیپریون خاطرنشان می‌كند و در پیشگاه مرگ این وصیت اوست: «درخت تاج افتخار تو هنوز بالا نگرفته است. مر تو پژمرده است. تو باید كاهنی باشی در خدمت طبیعتِ خدایی. نهال تغزل تو زودا كه جوانه بزند».
اینك اگر هیپریون راهی آلمان می‌شود، این سفر در قبول توصیه واپسین دی‌یوتیماست. چه، مقصود از آن اینكه در این كشور شاعری بیاموزد. اما نامه گزارش او از دیدارش از آلمان، آكنده از نكوهشی است كه بارها نقل شده است و بازتاب آزردگی خاطر شخص هلدرلین است از بی‌اعتنایی دیرپای هم‌وطنانش به شعر او و حیات هنری‌اش، گو اینكه نكوهش او در این رمان در تضادی آشكار با ایمانی است كه وی در بسیاری شعرهایش، از جمله در چكامه «گرمانین» به ملت آلمان به‌عنوان ملتی نشان می‌دهد كه در سایه فرهنگ خود آرمان‌های انقلاب جمهوری‌خواهانه فرانسه، آزادی، برابری و برادری را میان انسان‌ها و ملت‌ها نه با قهر انقلابی، بلكه در صلح و در پرتو اندیشه گسترش می‌دهند، زیرا كه سرزمین‌شان مهد فلسفه است.
نقد او به مردم آلمان، در آستانه جهش‌های صنعتی در قاره اروپا بیشتر به شیوه‌ای از تقسیم كار برمی‌گردد كه در آن، میان فرهنگ و فن، میان كار فكری و دستی شكاف افتاده است. برای این است كه رنجیده‌وار بر زبانش می‌نشیند: «من در این ملت پیشه‌ور می‌بینم، اما انسان نه؛ كاهن، اما انسان نه... مثل این است كه در میدان نبرد تو دست و بازو را می‌بینی كه تكه‌تكه از هم جدا افتاده‌اند و در این میان خون زندگی در شن فرو می‌رود».
طبیعی است. هیپریون هم می‌داند كه در جهان مدرن از تقسیم كار گریزی نیست. اما شرط غلبه بر جانب منفی آن، این است كه هركس در رشته خود با دل و جان بكوشد و با آن بیگانگی احساس نكند، وگرنه برده كار خود خواهد بود.
چنین است كه هیپریون در پایان آلمان، این جایگاه دلسردی را نیز ترك می‌كند تا به میهن خود یونان برگردد و در پیروی از سفارش دی‌یوتیما زندگی‌اش را یكسر وقف هنر شاعری كند، خاصه كه بعد از مرگ قهرآمیز آلاباندا دیگر وسوسه‌ای هم به كنش سیاسی در سینه او نیست.
اینك، در این منزل از زندگی خود است، در گوشه‌نشینی‌اش در یونان كه به شرح سرگذشت خود در سلسله‌ای نامه برای بلارمین روی می‌آورد. در این نامه‌ها كه به رمان شكل می‌دهند می‌توان به چشم داستان انسانی نگریست كه از پس آزمون گزینه‌هایی چند در زندگی، سرانجام به تغزل رومی‌آورد؛ تغزلی که اعتقاد بنیادی خود هلدرلین هم بود، گرچه فرجامی به ناکامی بر او چشاند:
«ما یکی نشانه‌ایم،
نشانه‌ای تعبیر نایافته
و از حس رنج خالی. و زبان را
گویی که در غربت گم کرده‌ایم».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها