نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
غلامرضا امامی
دوست گرامی: دیماه سالروز تأسیس کانون است؛ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. از من خواستهای که از کانون بگویم. از گذشته و حال. کانون به سال 1344 بیش از نیمقرن پیش با تأسیس کتابخانهای در مدرسهای در جنوب شهر تهران پا گرفت. من آذرماه 1350 به دعوت دوستم زندهیاد سیروس طاهباز و به مشورت زندهیادان بانو سیمین دانشور و دکتر حمید عنایت به جمع یاران کانون پیوستم. پیش از آن میپنداشتم که سازمان انتشارات کانون لابد بسیار عریض و طویل است. صبح روزی در آذرماه به خیابان ایرانشهر، خیابان ناصر رفتم و سراغ انتشارات کانون را گرفتم.
به طبقه دوم هدایتم کردند. به اتاقی که در آن اتاق دو میز بود. در اتاق تصویر هیچ مقام رسمی و غیررسمی نبود. دوستم سیروس طاهباز در پشت میزی نشسته بود و میز دیگر خالی بود. دو عکس از علامه دهخدا و نیما یوشیج بالای سرش بود. به مهربانی لبخندی زد و گفت این اتاق، سازمان انتشارات کانون است و این میز من است و آن میز، میز مشترک تو و م.آزاد. خشکم زد. مگر میشود در یک اتاق و این همه کار! طبقات دیگر به بخشهای دیگر، امور سینمایی، پژوهش، گرافیک، کتابخانهها و فستیوال اختصاص داشت. خواهش کرد که از فردا به آنجا بروم و یاریاش دهم. من آن روزها در کار نشر کتابهای موج و پندار بودم و کتابی هم به ترجمه سیروس طاهباز نشر داده بودم با نام «شعر مقاومت در فلسطین اشغالی» که بعدها به نام «درخت زیتون» نشر یافت و بسیار کتابها از زندهیادان سیمین دانشور، غزاله علیزاده، دکتر حمید عنایت، احمد شاملو، دکتر رضا براهنی، مهدی سمسار، م.ع سپانلو و دکتر جواد مجابی و نیازی به کاری تازه نداشتم، اما نتوانستم به دعوت صمیمانه او لبیک نگویم. روز بعد در آن ساختمان حضور یافتم. در آن اتاق کوچک، کار شروع شد، یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.
پس از مدتی به ساختمانی بزرگتر در خیابان جم نقل مکان کردیم. این بار دو اتاق نصیب سازمان انتشارات کانون شد. اتاقی برای طاهباز که پس از آن میزی دیگر بر آن افزوده شد برای زندهیاد محمد قاضی.
اتاقی بزرگتر برای م.آزاد و من، با سه میز، میزی مشترک برای زندهیادان «حسن پستا» و «منوچهر صفا».
طبقات دیگر اختصاص داشت به امور سینمایی به مدیریت ابراهیم فروزش، گرافیک به مدیریت فرشید مثقالی و همکارانی چون ابراهیم حقیقی، مصطفی اوجی، محمدرضا عدنانی، نقاشی به مدیریت پرویز کلانتری، موسیقی به مدیریت شیدا قراجهداغی و اسفندیار منفردزاده. نیمطبقهای هم در کار پژوهش بود به مدیریت رسول نفیسی، صفحه و نوار به مدیریت احمدرضا احمدی. اتاق روبهروی ما ویژه فستیوال فیلم بود به مدیریت پرویز دوایی. در ساختمانی دیگر مسئول تئاتر اردوان مفید بود و امور کتابخانهها بدینگونه بود:
کتابخانههای تهران به مدیریت علی میرزایی، شهرستانها نیو نابت، روستاها داریوش حقیقیطلب،آموزش به مدیریت شاپور منوچهری و فیلماستریپ خسرو شهریاری. روز به روز کانون گسترش مییافت و مرغک کانون به پرواز در آسمان ایران و جهان ادامه میداد. کتابخانهها فقط در کار کتاب نبودند.
کودکان به رایگان، بله به رایگان، به همت کتابداران شریف و مربیان عزیز، فیلم میدیدند و میساختند، تئاتر و نقاشی و موسیقی میآموختند. از مربیان نقاشی که آن زمان، دانشجویی بود، محمدعلی بنیاسدی را به یاد دارم. از مربیان موسیقی حسین علیزاده و مجید درخشانی را. کتابخانهها، مراکز فرهنگی بود، بهجد میگویم در هیچکجای دنیا چنین مراکز فرهنگی رایگان برای کودکان و نوجوانان وجود نداشت و ندارد.
در کجای دنیا، برای روستانشینان، در جادههای صعبالعبور با قاطر، صندوق کتاب میبردند یا میبرند؟ بگذارید این را هم بگویم که کانونیان هرکس اندیشهای داشت و راه و رسمی، سیاسی و مذهبی، اما اندیشهها و مسلکها بیرون از کانون بود. در هیچ اتاق کانون تصویر مقامی رسمی به چشم نمیخورد و همه در کار ساختن بودند.
از گذشته یاد کردم... بگذریم. پس از انقلاب، همه کوشش این بود که کانون حفظ شود، مرغک کانون بخواند در شبهای سرد زمستان و روزهای گرم تابستان. کانون با فیلمهایش خوش درخشیده بود. با کسانی چون عباس کیارستمی، مرتضی ممیز، بهرام بیضایی و... با فیلمها و کتابهایش جایزههای جهانی برده بود. کیارستمی، مدرسه سینمایی نرفته بود اما کانون برایش شرایطی فراهم آورد که فیلم بسازد. در آغاز انقلاب حسابهای مالی کانون بسته شد و حقوق ماهانه کانونیان پرداخت نشد. از سر مهر دیرین زندهیاد مهندس بازرگان، نخستوزیر وقت به حقیر و آشناییاش، وی دستور داد که مهندس صباغیان در اسرع وقت به این کار رسیدگی کند. کانونیان در جلسهای در کتابخانه پارک لاله حضور یافتند و اکثریت قریب به اتفاق با رأی مخفی مرا برای مذاکره با مهندس صباغیان که معاونت نخستوزیر در امور اجرایی بود، برگزیدند.
در اواخر بهمن به نخستوزیری رفتم و با استقبال وی روبهرو شدم. نتیجه این شد که کانون بماند تنها با اعلام اسامی کلیه کارکنان به مراکز اسناد ساواک منحله، اگر کسی ساواکی بود در کانون نماند یا اگر به حکم دادگاهی صالحه سوءاستفاده مالی صورت گرفته باشد به خدمتش خاتمه داده شود. حقوقها برقرار شد و همه خرسند به کار ادامه دادند. نخستین مدیر کانون دکتر رضا فیض بود، دانشوری فرزانه و مهربان که کار کانون را ستود و گرهها را گشود. وقتی اسامی از مرکز اسناد ساواک برگشت چند اسم به چشم خورد که دیگر در کانون نبودند اما افول کانون پس از مدیریت فیض آغاز شد. چند نفر ناهموار، چند نفر ناهشیار، مدیریت کانون را به عهده گرفتند و سنگها در مسیر این رود افکندند و سدها ساختند. به بهانه پاکسازی، پاکرانی کردند و هر که آمد عمارتی نو ساخت، رفت و منزل به دیگری پرداخت. من که نخست ویراستار، نویسنده و مترجم کانون بودم و پس از آن مدیر انتشارات، برنتافتم، کتابی از من برنده جایزه جهانی لایپزیک شده بود، عطای کانون را به لقایش بخشیدم و به گونهای قانونی با تأیید کتبی و موافقت زندهیاد کیومرث صابری، مشاور فرهنگی نخستوزیر وقت و معلمم دکتر محمود
بروجردی، معاونت وزارت خارجه، به «لایپزیک» رفتم و پس از آن به رم.
هر روز خبرهای تازهای میشنیدم که کانون روز به روز از فروغش کاسته میشود. عباس کیارستمی را در رم دیدم که گله داشت به اجبار بازنشستهاش کردهاند و در زندگینامهاش در مصاحبهای گفت که حقوقش از مستخدم کانون کمتر شده بود!
گفتم: عباس عزیز! تو از کانون آغاز کردی، ماهی کوچکی بودی، اگر در کانون میماندی میپوسیدی، شکر خدا و این شعر را برایش خواندم: هیچ صیادی/ در جوی حقیری/ که به گودالی میریزد / مرواریدی صید نخواهد کرد/ جای نهنگان دریاست.
خوشحال باش. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
اکنون کانون به قول «رنه گنون» در بحران کمیت است و از کیفیتش بسیار کاسته شده. متأسفم که چاپخانه عظیم کانون فروخته شده، تأسف بیشتر من از این است که کتابهای کانون نایاب است اما به صورت غیرقانونی به صورت الکترونیک در سایت طاقچه عرضه میشود؟! قراردادها برای ترجمه و تألیف کتاب به صورت کتبی است. حق چاپ الکترونیک داده نشده.
شگفتا کتابهای چاپ کانون نایاب است و به گفته صریح مدیر سابق انتشارات به عذر عدم بودجه چاپ نمیشود! در این کشور برای انتخاب کتابهای مناسب کودکان و نوجوانان تا آنجا که من آگاهم این مراکز وجود دارد: شورای کتاب کودک، کتاب سال، لاکپشت پرنده، جشنواره رشد، کتاب برتر انجمن فرهنگی ناشران کتاب کودک و نوجوان و... هر یک به این کار مشغولاند، اما کانون با راهاندازی کتاب فصل و کتاب سال با بودجهای کلان، کتابهای ناشران دیگر را برای کتابخانهها برگزیده و خریداری میکند. دم خروس را باید باور کرد یا قسم حضرت عباس را! یک بام و دو هوا! وقتی کتابهای نایاب کانون تجدید چاپ نمیشود چه لزومی به این خریدها؟!
راه و رسم میرزا آقاسی که پس از قتل ناجوانمردانه امیرکبیر به صدارت رسید به یاد میآید که مرتب دستور حفر چاه میداد و وقتی چاهکنان میگفتند این کندنهای زمین به آب نمیرسد پاسخ میداد تو که به نان میرسی...
18 تیرماه سالگرد پیر دیر ادبیات کودکان و نوجوانان، «مهدی آذریزدی» در این کشور است. روز ملی ادبیات کودک و نوجوان به صورت قانونی و رسمی از سوی شورای فرهنگ عمومی شناخته شده است. عارف و عامی به پارسایی و پاکدلی آن پیر دیر، خالق «قصههای خوب برای بچههای خوب» آگاهاند. وی در زادگاهش یزد آرمید و به خاک سپرده شد، هرچند سنگ مزارش شکسته شده و سالهاست که بناست ترمیم شود. چند سال پیش با گروهی از دوستان به مزارش رفتیم و به احترام و یادش دسته گلی نهادیم. اما اخیرا دوستی خبر غریبی در سایت کتابک برایم فرستاده است:
مدیرعامل کانون به یزد میرود و از حضور بر مزار مهدی آذریزدی امتناع میکند؟!
به کجای این شب تیره بیاویزم / قبای ژنده خود را؟
بگذریم. سخن کوتاه کنم:
غم این خفته چند/ خواب در چشم ترم میشکند.
سخن و درد دل به درازا کشید. یک سینه سخن دارم... اما دوست من، خانمها و آقایان:
کانون میماند. مانده است و خواهد ماند. / حکم ازلی این است.
مرغک کانون، زادروزت مبارک. تو بمان. تو بخوان.
دوست گرامی: دیماه سالروز تأسیس کانون است؛ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. از من خواستهای که از کانون بگویم. از گذشته و حال. کانون به سال 1344 بیش از نیمقرن پیش با تأسیس کتابخانهای در مدرسهای در جنوب شهر تهران پا گرفت. من آذرماه 1350 به دعوت دوستم زندهیاد سیروس طاهباز و به مشورت زندهیادان بانو سیمین دانشور و دکتر حمید عنایت به جمع یاران کانون پیوستم. پیش از آن میپنداشتم که سازمان انتشارات کانون لابد بسیار عریض و طویل است. صبح روزی در آذرماه به خیابان ایرانشهر، خیابان ناصر رفتم و سراغ انتشارات کانون را گرفتم.
به طبقه دوم هدایتم کردند. به اتاقی که در آن اتاق دو میز بود. در اتاق تصویر هیچ مقام رسمی و غیررسمی نبود. دوستم سیروس طاهباز در پشت میزی نشسته بود و میز دیگر خالی بود. دو عکس از علامه دهخدا و نیما یوشیج بالای سرش بود. به مهربانی لبخندی زد و گفت این اتاق، سازمان انتشارات کانون است و این میز من است و آن میز، میز مشترک تو و م.آزاد. خشکم زد. مگر میشود در یک اتاق و این همه کار! طبقات دیگر به بخشهای دیگر، امور سینمایی، پژوهش، گرافیک، کتابخانهها و فستیوال اختصاص داشت. خواهش کرد که از فردا به آنجا بروم و یاریاش دهم. من آن روزها در کار نشر کتابهای موج و پندار بودم و کتابی هم به ترجمه سیروس طاهباز نشر داده بودم با نام «شعر مقاومت در فلسطین اشغالی» که بعدها به نام «درخت زیتون» نشر یافت و بسیار کتابها از زندهیادان سیمین دانشور، غزاله علیزاده، دکتر حمید عنایت، احمد شاملو، دکتر رضا براهنی، مهدی سمسار، م.ع سپانلو و دکتر جواد مجابی و نیازی به کاری تازه نداشتم، اما نتوانستم به دعوت صمیمانه او لبیک نگویم. روز بعد در آن ساختمان حضور یافتم. در آن اتاق کوچک، کار شروع شد، یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.
پس از مدتی به ساختمانی بزرگتر در خیابان جم نقل مکان کردیم. این بار دو اتاق نصیب سازمان انتشارات کانون شد. اتاقی برای طاهباز که پس از آن میزی دیگر بر آن افزوده شد برای زندهیاد محمد قاضی.
اتاقی بزرگتر برای م.آزاد و من، با سه میز، میزی مشترک برای زندهیادان «حسن پستا» و «منوچهر صفا».
طبقات دیگر اختصاص داشت به امور سینمایی به مدیریت ابراهیم فروزش، گرافیک به مدیریت فرشید مثقالی و همکارانی چون ابراهیم حقیقی، مصطفی اوجی، محمدرضا عدنانی، نقاشی به مدیریت پرویز کلانتری، موسیقی به مدیریت شیدا قراجهداغی و اسفندیار منفردزاده. نیمطبقهای هم در کار پژوهش بود به مدیریت رسول نفیسی، صفحه و نوار به مدیریت احمدرضا احمدی. اتاق روبهروی ما ویژه فستیوال فیلم بود به مدیریت پرویز دوایی. در ساختمانی دیگر مسئول تئاتر اردوان مفید بود و امور کتابخانهها بدینگونه بود:
کتابخانههای تهران به مدیریت علی میرزایی، شهرستانها نیو نابت، روستاها داریوش حقیقیطلب،آموزش به مدیریت شاپور منوچهری و فیلماستریپ خسرو شهریاری. روز به روز کانون گسترش مییافت و مرغک کانون به پرواز در آسمان ایران و جهان ادامه میداد. کتابخانهها فقط در کار کتاب نبودند.
کودکان به رایگان، بله به رایگان، به همت کتابداران شریف و مربیان عزیز، فیلم میدیدند و میساختند، تئاتر و نقاشی و موسیقی میآموختند. از مربیان نقاشی که آن زمان، دانشجویی بود، محمدعلی بنیاسدی را به یاد دارم. از مربیان موسیقی حسین علیزاده و مجید درخشانی را. کتابخانهها، مراکز فرهنگی بود، بهجد میگویم در هیچکجای دنیا چنین مراکز فرهنگی رایگان برای کودکان و نوجوانان وجود نداشت و ندارد.
در کجای دنیا، برای روستانشینان، در جادههای صعبالعبور با قاطر، صندوق کتاب میبردند یا میبرند؟ بگذارید این را هم بگویم که کانونیان هرکس اندیشهای داشت و راه و رسمی، سیاسی و مذهبی، اما اندیشهها و مسلکها بیرون از کانون بود. در هیچ اتاق کانون تصویر مقامی رسمی به چشم نمیخورد و همه در کار ساختن بودند.
از گذشته یاد کردم... بگذریم. پس از انقلاب، همه کوشش این بود که کانون حفظ شود، مرغک کانون بخواند در شبهای سرد زمستان و روزهای گرم تابستان. کانون با فیلمهایش خوش درخشیده بود. با کسانی چون عباس کیارستمی، مرتضی ممیز، بهرام بیضایی و... با فیلمها و کتابهایش جایزههای جهانی برده بود. کیارستمی، مدرسه سینمایی نرفته بود اما کانون برایش شرایطی فراهم آورد که فیلم بسازد. در آغاز انقلاب حسابهای مالی کانون بسته شد و حقوق ماهانه کانونیان پرداخت نشد. از سر مهر دیرین زندهیاد مهندس بازرگان، نخستوزیر وقت به حقیر و آشناییاش، وی دستور داد که مهندس صباغیان در اسرع وقت به این کار رسیدگی کند. کانونیان در جلسهای در کتابخانه پارک لاله حضور یافتند و اکثریت قریب به اتفاق با رأی مخفی مرا برای مذاکره با مهندس صباغیان که معاونت نخستوزیر در امور اجرایی بود، برگزیدند.
در اواخر بهمن به نخستوزیری رفتم و با استقبال وی روبهرو شدم. نتیجه این شد که کانون بماند تنها با اعلام اسامی کلیه کارکنان به مراکز اسناد ساواک منحله، اگر کسی ساواکی بود در کانون نماند یا اگر به حکم دادگاهی صالحه سوءاستفاده مالی صورت گرفته باشد به خدمتش خاتمه داده شود. حقوقها برقرار شد و همه خرسند به کار ادامه دادند. نخستین مدیر کانون دکتر رضا فیض بود، دانشوری فرزانه و مهربان که کار کانون را ستود و گرهها را گشود. وقتی اسامی از مرکز اسناد ساواک برگشت چند اسم به چشم خورد که دیگر در کانون نبودند اما افول کانون پس از مدیریت فیض آغاز شد. چند نفر ناهموار، چند نفر ناهشیار، مدیریت کانون را به عهده گرفتند و سنگها در مسیر این رود افکندند و سدها ساختند. به بهانه پاکسازی، پاکرانی کردند و هر که آمد عمارتی نو ساخت، رفت و منزل به دیگری پرداخت. من که نخست ویراستار، نویسنده و مترجم کانون بودم و پس از آن مدیر انتشارات، برنتافتم، کتابی از من برنده جایزه جهانی لایپزیک شده بود، عطای کانون را به لقایش بخشیدم و به گونهای قانونی با تأیید کتبی و موافقت زندهیاد کیومرث صابری، مشاور فرهنگی نخستوزیر وقت و معلمم دکتر محمود
بروجردی، معاونت وزارت خارجه، به «لایپزیک» رفتم و پس از آن به رم.
هر روز خبرهای تازهای میشنیدم که کانون روز به روز از فروغش کاسته میشود. عباس کیارستمی را در رم دیدم که گله داشت به اجبار بازنشستهاش کردهاند و در زندگینامهاش در مصاحبهای گفت که حقوقش از مستخدم کانون کمتر شده بود!
گفتم: عباس عزیز! تو از کانون آغاز کردی، ماهی کوچکی بودی، اگر در کانون میماندی میپوسیدی، شکر خدا و این شعر را برایش خواندم: هیچ صیادی/ در جوی حقیری/ که به گودالی میریزد / مرواریدی صید نخواهد کرد/ جای نهنگان دریاست.
خوشحال باش. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
اکنون کانون به قول «رنه گنون» در بحران کمیت است و از کیفیتش بسیار کاسته شده. متأسفم که چاپخانه عظیم کانون فروخته شده، تأسف بیشتر من از این است که کتابهای کانون نایاب است اما به صورت غیرقانونی به صورت الکترونیک در سایت طاقچه عرضه میشود؟! قراردادها برای ترجمه و تألیف کتاب به صورت کتبی است. حق چاپ الکترونیک داده نشده.
شگفتا کتابهای چاپ کانون نایاب است و به گفته صریح مدیر سابق انتشارات به عذر عدم بودجه چاپ نمیشود! در این کشور برای انتخاب کتابهای مناسب کودکان و نوجوانان تا آنجا که من آگاهم این مراکز وجود دارد: شورای کتاب کودک، کتاب سال، لاکپشت پرنده، جشنواره رشد، کتاب برتر انجمن فرهنگی ناشران کتاب کودک و نوجوان و... هر یک به این کار مشغولاند، اما کانون با راهاندازی کتاب فصل و کتاب سال با بودجهای کلان، کتابهای ناشران دیگر را برای کتابخانهها برگزیده و خریداری میکند. دم خروس را باید باور کرد یا قسم حضرت عباس را! یک بام و دو هوا! وقتی کتابهای نایاب کانون تجدید چاپ نمیشود چه لزومی به این خریدها؟!
راه و رسم میرزا آقاسی که پس از قتل ناجوانمردانه امیرکبیر به صدارت رسید به یاد میآید که مرتب دستور حفر چاه میداد و وقتی چاهکنان میگفتند این کندنهای زمین به آب نمیرسد پاسخ میداد تو که به نان میرسی...
18 تیرماه سالگرد پیر دیر ادبیات کودکان و نوجوانان، «مهدی آذریزدی» در این کشور است. روز ملی ادبیات کودک و نوجوان به صورت قانونی و رسمی از سوی شورای فرهنگ عمومی شناخته شده است. عارف و عامی به پارسایی و پاکدلی آن پیر دیر، خالق «قصههای خوب برای بچههای خوب» آگاهاند. وی در زادگاهش یزد آرمید و به خاک سپرده شد، هرچند سنگ مزارش شکسته شده و سالهاست که بناست ترمیم شود. چند سال پیش با گروهی از دوستان به مزارش رفتیم و به احترام و یادش دسته گلی نهادیم. اما اخیرا دوستی خبر غریبی در سایت کتابک برایم فرستاده است:
مدیرعامل کانون به یزد میرود و از حضور بر مزار مهدی آذریزدی امتناع میکند؟!
به کجای این شب تیره بیاویزم / قبای ژنده خود را؟
بگذریم. سخن کوتاه کنم:
غم این خفته چند/ خواب در چشم ترم میشکند.
سخن و درد دل به درازا کشید. یک سینه سخن دارم... اما دوست من، خانمها و آقایان:
کانون میماند. مانده است و خواهد ماند. / حکم ازلی این است.
مرغک کانون، زادروزت مبارک. تو بمان. تو بخوان.