روزگار سپریشده قصهگویان؟!
دولتآبادی یکی از قصهگوترین داستاننویسان ایرانی است که روز به روز از شمارشان کاسته میشود.
امیرهوشنگ افتخاریراد: بهرغم چرخش در دیدگاههای سیاسیاش در سالهای اخیر، اما محمود دولتآبادی از نسل و عصری برخاسته که قصهگویی از جهانبینی روزگارش برکشیده بود. حال که آن جهانبینی در محاق فرو رفته (یا چنانکه اینگونه وانموده میشود)، از قصهگویی چه خواهد ماند؟ دولتآبادی یکی از قصهگوترین داستاننویسان ایرانی است که روز به روز از شمارشان کاسته میشود. منظور از قصهگویی، به طور سنتی، تفاوت ظریفی است که در نقل ادگار مورن فورستر مستتر است: شاه مرد و بعد ملکه مرد؛ شاه مرد و ملکه از فرط اندوه درگذشت. لحاظِ این تفاوت ظریف، تقریبا جایی برای الهام و کشف و شهودِ صرف در داستاننویسی نمیگذارد، سوارشدن خمیرمایه شعری اگر روزگاری برای داستاننویسی ایرانی حکم گشودن پنجرهای به هوای تازه بود، اما اکنون به هوای مانده و مسموم ماننده است. آنچه خواهد توانست این رنج در داستاننویسی ما را التیام بخشد، همانا برگشت دوباره به قصهگویی است. در قصه گفتن، نقشه راه نیاز است، وقت و مرارتِ ساختن؛ امری که دولتآبادی و همگنانش عنایت خاص به آن داشتند: چه در رمان حماسی «کلیدر» که در آن، جهانبینی و ایدئولوژی به هم میآمیزند و به یکدیگر نزدیکتر میشوند، چه در «جای خالی سلوچ» که مصیبت زنبودن حتی در خلأ مرد دیده میشود، و حتی در «روزگار سپریشده مردم سالخورده» که دولتآبادی (شاید تحت تأثیر منتقدان که او را به نوگرایی در داستاننویسی ترغیب میکنند) خمیرمایه شعری و جریان سیالیّت ذهن را در تار و پود قصه همافزایی میکند. در همه این آثار سترگ ادبیات داستانی، ردپای قصهگفتن، بسی به چشم میآید. اس و اساس این قصهگویی، روایت است؛ و ساختاری که در تناسب با آن، باید برساخته شود.
اگر این گزاره رولان بارت را صدیق بدانیم که همه چیز روایت است، آنگاه پرسشی که برمیآید این است: در عصر کنونیِ داستاننویسیِ ایرانی که ارزش قصهگفتن، کمینه ادبیات داستانی (Fiction) است، آیا ضد روایت جایگزین روایت است؟ برای این پرسش میتوان از منظرهای متفاوت پاسخی فراهم آورد لیکن راقم به همین بسنده میکند که اگر هر چیز، ضد خود را در دل میپروراند و بخشی از حرکتِ هر جنبش منوط به این تضاد و تفاوت است (میگویم بخشی چون عامل حادثی و تصادفیبودن Contingency را نباید از یاد برد) شاید بتوان گفت که خود ضد روایت، در بازه زمانی بدل به روایت خواهد شد. منظور تکرار بیکران مرغ و تخممرغ نیست اما گزاره همه چیز روایت است، حتی ضد روایت و ضد قصه و ضد ساختار و قسعلیهذا، چنانچه این گزاره ما را به یک متافیزیک تمامیتگرای دیگر هبوط ندهد که همه پدیدهها با آن قابل توضیح باشد، باید گفت که آنچه از داستاننویسی کنونی ایرانی رخت بربسته، دست بر قضا روایت نیست، بلکه خودِ قصه است. آنچه شهرزاد قصهگو را نجاتبخش بود، نه اطناب و فنونِ جادوییِ گفتن بلکه کشش قصه است. کششی که از پس هر عبارت، شنونده همچنان سراپا مشتاق عبارت بعدی است. و این مهارت، چیزی نیست جز اینکه قصهگو، در دروغبافتن، قویپنجه است. شهرزاد در وهله نخست لازم نیست که شیوههای گفتن را دم به دم خلق کند، بلکه ضرورتا میبایست دروغ بافتن را چنان روایت کند که باورپذیر باشد. سیاستمداران پشت تریبون، دروغگو هستند اما از آنرو که قصهگو نیست، دروغشان، رسواگر خود آنها میشود. آنها حقیقت را در پگاه بسمل میکنند.
قصهگویان، سیاستمدار نیستند و از اینرو دروغشان، از حقیقتهای زندگی رونمایی میکنند. آنان حقیقت را در شامگاه میزایند. قصهگو، دروغ را در خدمت حقیقت به کار میگیرد. از همینروست که مسئولیتی بر اوست. اما برگردیم به روایت؛ غالبا دو نوع روایت شناسایی میشود: روایت تاریخی و روایت ادبیات داستانی (فیکشن). رمان «کلیدر» نمونه خوبی است برای این دو نوع روایت ادبیات داستانی و روایت تاریخی. شخصیت گلمحمد یک شخصیت واقعی تاریخی است که به سرپنجه دولتآبادی جامه شخصیت داستانی به تن میکند. روایت تاریخی دو صورتک بر چهره گلمحمد میگذارد: یکی گلمحمد یاغی دولت که نمیخواهد زیر بار قانون حکومتی درآید و دیگری گلمحمد دلاور که در مقابل حکومت جبار میایستد. بهواقع، دولتآبادیِ قصهگو، روایتی داستانی/خیالین از یک روایت تاریخی به دست میدهد و در این میان، جهانبینیِ عصر خود را به این معجون میافزاید.
دولتآبادیِ قصهگو، دروغ (در اینجا منظور امور خیالی که در عالم واقع رخ نداده یا به بیان بهتر، رؤیایی که در قالبِ جباریتِ روزگار درنیامده) را به خدمت بازگویی حقیقت میگیرد. به عبارتی، نوعی دخل و تصرف در واقعیت به نفع حقیقت است. گفتوگو ندارد که عصر دولتآبادی نهتنها بدو این امکانِ جادویی را میداد بلکه نوعی سفارش اجتماعی را بر دوش او میگذاشت. رمان سلحشورانه «کلیدر»، محصول چنین آلیاژی از قصهگویی، روایت و جهانبینی است. اما اینکه عمر آن جهانبینی پایان یافته و بنابراین، قصهگویی نیز از نظر عزل شده، به نظر راقم، نوعی ایدئولوژی (در معنای وارونه جلوه دادن امور زندگی اجتماعی و سیاسی) است که دست بر قضا- اگرچه نه آگاهانه- آب بر آسیاب وضع حاکم میریزد و بازتولیدگر آن. آیا عصر قصهگویی پایان یافته؟ عصری که بتواند امکانات بالقوهای برای داستاننویس فراهم آورد تا دستمایه تبدّلِ روایت تاریخی (واقعیت) به روایت جادویی شود، عصری که تاروپودی از یک جهانبینی به دست دهد تا دروغگویی قصهگو در برابر سیاستمدار قد علم کند؟ عصری بیحماسه که شاعرش مرگ حماسی میطلبد! راز این عصر را باید از قصهگویانِ محاق شنفت!
در آخر راقم از نظریه قصه والتر بنیامین وام میگیرد و آن را به زوال تجربه در عصر حاضر وصل میکند، اینکه یکی از خصوصیات عصر حاضر زوال و تخریب تجربه آدمیست که همه چیز آشوبناک در هم پیچیده و دستپاچگی و شتابزدگی باعث شده داستاننویس ایرانی، زمان در ساختن قصه را از کف دهد. این زمان، زمان روایت است، زمانی که به تعبیر پل ریکور میانجیِ زمان تاریخی و زمان کیهانشناسانه است. بنابراین، زمانی را که یک قصهگوی راستین میسازد، زمانی است که میتواند تجربه زخمی را التیام بخشد.