سمفونی مرگ عباس معروفی
وقتی که مرگ آخرالدَواست
عباس معروفی، نویسنده مطرح معاصر که بیش از همه با رمانش «سمفونی مردگان» شناخته شده است، روز پنجشنبه دهم شهریور 1401 درگذشت و به این قرار، مرگی دیگر از اهالی فرهنگ و قلم این مملکت در غربت رقم خورد.
عباس معروفی، نویسنده مطرح معاصر که بیش از همه با رمانش «سمفونی مردگان» شناخته شده است، روز پنجشنبه دهم شهریور 1401 درگذشت و به این قرار، مرگی دیگر از اهالی فرهنگ و قلم این مملکت در غربت رقم خورد. معروفی که سالهاست در آلمان زندگی میکند، بعد از چند سال درگیری با بیماری سرطان یا به قول خودش «غمباد»، در 65 سالگی در برلین از دنیا رفت. او چندی پیش از سیمین دانشور نقل کرد که به او گفته بود «غصه یعنی سرطان!» و معروفی غصه خورده بود، اما «در تونلی تاریک به نقطههای روشن» فکر میکرد و هفت کتابش که نیمهکاره مانده بود. عباس معروفی، متولد 27 اردیبهشت سال 1336 در تهران، نویسنده و روزنامهنگار مقیم آلمان، از دهه شصت فعالیت جدی خود در زمینه ادبیات را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد. معروفی اواخر دهه شصت، با انتشار رمان «سمفونی مردگان» در ادبیات ایران به شهرتی رسید که همچنان برقرار ماند. مدتی بعد، در سال 1369 مجله ادبی «گردون» را منتشر کرد که او را به محاکمه و دادگاه کشاند و عاقبت توقیف شد. عباس معروفی از همان دوران درس و مدرسه به ادبیات علاقه داشت و با خواندن رمانهایی از نویسندگان بزرگ به دنیای ادبیات نزدیک شد. او در سال 1354 وقتی هجده ساله بود، با محمد محمدعلی آشنا شد. دورانی که هوشنگ گلشیری، نویسنده نامداری بود و کارگاهها و التفات او به نویسندگان جوانتر زبانزد اهل ادبیات و فرهنگ شده بود. معروفی هم از این قافله جدا نماند و بعد از تلاشهای فراوان، سرانجام در سال 1358 موفق به دیدار گلشیری شد و نمونههایی از نوشتههایش را به او داد و چندی بعد به کارگاههای داستاننویسی گلشیری راه یافت و به این ترتیب، مسیر حرفهایشدن در نویسندگی را در پیش گرفت. در این مدت او ارتباط خود را با سپانلو ادامه داد و در نوشتن از نظرات او نیز برخوردار بود. یک سال بعد از این دیدارها و نوشتنهای مکرر، معروفی نخستین داستان کوتاه خود «روبهروی آفتاب» را در سال 1359 منتشر کرد. آشنایی او با هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو، زندگی ادبی او را به مسیر تازهای کشاند و گلشیری در این میان نقش پررنگ و سرنوشتسازی برای او داشت، تا حدی که بهرغم تمام حرف و حدیثها و تعریضهایی که گاه معروفی به گلشیری روا میداشت، او را با بیست سال اختلاف سن در حکم پدرش میخواند و در نخستین دوره جایزه ادبی «گردون»، در منزلت و جایگاه گلشیری گفته بود: «ما همه از زیر شنل گلشیری درآمدهایم.» و در جای دیگری هم نوشت: «گلشیری مرا زخمی کرده است، زخمی خودش و داستان... او مرا تربیت کرد. هرچه دارم از اوست، و اگر کم دارم، او کم نگذاشته، کمکاری از من است شاید، یا این غم نان است که دندانش را از جگرم برنمیدارد تا لبخندی به چشمهای حضرت عشق بنشانم.» گلشیری هم البته همهجا همراه بود، «در کارگاه داستان، کانون نویسندگان، در مطبوعات ادبی، در روزگار سخت دادگاه و اتاق تمشیت» و «عجیب آنکه در کوچههای غربت هم تنهات نمیگذاشت.» و وقتی نوشتن و مجله «گردون» معروفی او را به میز محاکمه و دادگاه و تا پای حکم اعدام کشانده بود، باز گلشیری در کنارش بود و به «دوست نویسنده، آقای عباس معروفی» و بعد خطاب به دادگاه عمومی شعبه 34 نامه نوشته بود که بخشی از اتهامات منتسب به او را که «غیرواقعی و نادرست» میدانست، گردن بگیرد چراکه بخشی از اتهامات معروفی به چاپ مقالاتی از «صاحب این قلم» یعنی گلشیری در «گردون» مربوط میشد. معروفی بعد از توقیف «گردون» و چند بار محاکمه و فشارهای مدام و حذف و سانسور آثارش، ناگزیر به ترک وطن شد و در برلین اقامت کرد و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» استفاده کرد و یک سال هم مدیر آن خانه شد. تا اینکه توانست خانه خود، «خانه هنر و ادبیات هدایت» را در خیابان کانت برلین راهاندازی کند که بزرگترین کتابفروشی ایرانی در اروپا است و معروفی آنجا کلاسهای داستاننویسی نیز برپا میکرد و نشر گردون را نیز در همین مکان برقرار کرد. اما آنچه سبب شکلگیری خانه هدایت شده بود به روایت معروفی، رؤیایی بود که هدایت داشت، او روزگاری که در خیابان کانتِ برلین اقامت داشت این شهر را برای کتابفروشی ایرانی مستعد دانسته و تصمیم گرفته بود تا کتابفروشی راه بیندازد و از دوستی برای این کار کمک خواسته بود اما خواست او عملی نشد و مدتی بعد هدایت به پاریس رفت و همانجا هم به زندگی خود پایان داد. عباس معروفی کتابفروشی «خانه هدایت» را برای تحقق این آرزوی هدایت راه انداخت، جایی که تا آخر عمر خانه او شد. عباس معروفی به «ادبیات» و توان ادبیات باور داشت و معتقد بود تاریخ معاصر ما بر اساس ادبیات این دوران نوشته خواهد شد؛ ادبیاتی که ساز دیگری میزند، نتهای کوچک تنها و منتشر در فضا که چیزی نشان نمیدهند مگر آن هنگام که در کنار هم قرار بگیرند و به سمفونی پرشکوه ملتی بدل شوند. او همچنین اعتقاد داشت ادبیات خلاق امروز و فردای ما ریشه در تاریخ ادبیات بالندهای دارد و کشور ما پس از هزار سال درخشش بار دیگر با ادبیاتش خواهد درخشید. معروفی کتاب ماندگارش «سمفونی مردگان» را سال ۱۳۶8 منتشر کرد و بعد از آن رمانهای «سال بلوا» (1371)، «پیکر فرهاد» (۱۳۸۱) و «فریدون سه پسر داشت» (1382) را نوشت و ازجمله دیگر آثار او میتوان به «ذوبشده» (1388)، «نام تمام مردگان یحیاست» (۱۳۹۷) و «آونگ خاطرههای ما» (سه نمایشنامه، ۱۳۸۲) اشاره کرد. عباس معروفی در مصاحبهای گفته بود: «میخواهم زمانه خودم را تصویر کنم، مثل اثر انگشت خودم بزنم به دیوار و بروم دنبال کارم.» اثر انگشت او در ادبیات ما، شاید «سمفونی مردگان» باشد که معروفی در آن «تراژدی فروپاشی یک خانواده سنتی ایرانی را حول جنون و ازدسترفتگی یک روشنفکر شکل میدهد.» رمان «سمفونی مردگان» که به روایت سیمین بهبهانی حکایت زوال است، در آخر اما پیامی درباره مرگ دارد: «اگر پیش از مرگ همه رذایل را نمیرانی، مرگ تو را و آنها را با هم در بر خواهد گرفت.» بااینهمه، مرگ برای نویسندهای که در تبعید و دور از وطن، «غمباد» گرفت یا بهتعبیر جراحش به «یک بدبیاری» دچار شد که معروفی آن بدبیاری را «غمباد» میخواند، شاید به قول سیمین بهبهانی، «آخرالدواست».
چشم اسفندیار هدایت
عباس معروفی در غالب داستانهایی که آنطرف مرزهای زبان فارسی نوشت، خود بدون واسطه در قامت راوی یا شاهد زمانهاش به صحنه میآید و خاطرهای را تعریف میکند که به داستان تنه میزند یا داستانی روایت میکند که ریشه در خاطرهای دارد. یکی از این داستانها، «بانو و چشم اسفندیار» است که معروفی آن را هفت سال پیش منتشر کرد، داستانی سرراست درباره صادق هدایت و خودکشی این اسطوره ادبی که فرمی خاطرهمحور دارد. در این داستان، معروفی برخلاف داستانهای تمثیلوار و چندلایهاش مینویسد که در ادبیات شرقی سابقهای دیرینه دارد و البته در دوران معاصر، جبر زمانهای بوده که بهقول ساعدی «صراحت را میچسبیدند» و برنمیتافتند و برای همین نویسندگان از دهه چهل و پنجاه به تمثیل پناه بردند و چارهای جز نوشتن به زبان تمثیل نداشتند. این ناچاری که به اسلوب نوشتار برخی از نویسندگان معاصر ما بدل شد، تصویری در داستان میساخت از حقیقتی که غایب است و اگر حاضر بود تمثیل دیگر به کار نمیآمد. بهتعبیر والتر بنیامین «تمثیل در مقام یک اسلوب بیانی، از پاسخ همیشگی به وضعیت بشر برمیخیزد که از حقیقت تبعید شده است، حقیقتی که تمثیل آن را در برمیگیرد.» این تمثیلات در فرمهای ادبی البته با حرکت «تاریخ» بهمثابه مفهومی چندلایه و متناقض، همگام است. اما هرچه میگذرد انگار نویسنده تبعیدی به این پندار میرسد که زمان آن فرارسیده تا حقیقت تبعیدشده، سرراست و بدون میانجی تمثیل به داستان بازگردد. این است که نویسنده باید اسلوب تازهای برای نوشتار فراهم سازد که شاید در داستان معروفی همین سایهزدایی از نویسنده باشد، آنهم در داستانی که درباره نویسندهای است که خطاب به سایهاش مینوشت یعنی صادق هدایت. بیراه نیست که پاراگراف اول داستان «بانو و چشم اسفندیار» بهنوعی از اسلوب تازه نویسنده نیز خبر میدهد: «پیش از آنکه روحم از درون جویده و تمام شود، پیش از آنکه سایهام بر من چیرگی یابد، و سرنوشت یک خاطره روحم را در تار گستردهای بپوشاند، میخواهم طبق قاعده بازی داستانی بنویسم. داستانی درباره صادق هدایت که به کارها و نوشتههای او ربطی ندارد بلکه از مسائل خصوصیاش پرده برمیدارد؛ از عاشق شدن و بهت فلسفیاش، از تنهایی و خودکشیاش، و یک زن بهغایت زیبا که زندگی را بر او حرام کرد.» داستانی که معروفی بهتعبیر خودش آن را «در تاریکی عجیبی با چراغ غریبی» نوشته است، به سالهایی برمیگردد که مجله ادبی او، «گردون» در اوج رونق بود. بانویی غروبها به دفتر مجله تلفن میزند و خاطراتی را تکهتکه تعریف میکند، «انگار آنسوی تمام درهای بسته از دالانی متروک و مفقود عبورم میداد و مرا به جاهایی میبرد که هیچکس را راهی به آن نبود. وقتی بانو خاطرههاش را تعریف میکرد در بهت و هیجان احساس میکردم وارد تونلی میشوم که آنسویش چاه بابِل است و باغ معلق.» بانو برای معروفی از عشقی میان خود و هدایت پرده برمیدارد که چندان بینسبت با خودکشی هدایت نبوده است. دیگر تردیدی نیست که هدایت نوعی نماد روشنفکری معاصر به شمار میرود و سایۀ او یا بهتعبیر مراد فرهادپور «شبح هدایت» همچنان بر دوش فرهنگ ما سنگینی میکند. این قدرت نمادین فراگیر دلایل بسیاری دارد که از آن میان میتوان به «زندگی پررنج و مشقت هدایت» اشاره کرد که او را به «نماد رنج رمانتیک» بدل کرد که به قول فرهادپور، با چهره رایج روشنفکر در ایران مطابقت دارد و دیگری، خودکشی او و البته کارکرد و بیان نمادین «بوف کور»، شاهکار هدایت است که دیگر شاهکار ادبیات مدرن ایران نیز تلقی میشود و در جهان غرب ادبیات ایران را صاحب اعتباری کرده است. اما درباره خودکشی هدایت، گمانهزنیهای بسیاری شده که شاید در چشماندازی فراخ، هیچکدامِ آنها هم بیراه نباشد و هریک بر زوایایی از مشقتِ زندگی هدایت در دورانی پرادبار پرده بردارد. خودکشی هدایت از منظر فرهادپور «نمادی برای میل به مرگ» بود، بهویژه آنکه خودکشی او موفق بود و راه را بر تصور وجود رابطه بین خودکشی و روشنفکر بودن میبست که کلیشهای رمانتیک است و بیشتر درباره کسانی مصداق دارد که خودکشی ناموفق داشتهاند. اما خودکشی هدایت موفق بود، «به قول لاکان خودکشی به یک معنا تنها کنش موفق است، یعنی هر کنشی نوعی تلاش برای تحقق میل است، در حالی که میل هیچوقت برآورده نمیشود بلکه صرفا جایگزینی برایش پیدا میشود و کامیابیِ حقیقی هیچوقت حاصل نمیشود.» ازاینروست که خودکشی تنها کنش کاملا موفق خواهد بود چراکه اینجا، میل آدمی معطوف به مرگ است و مرگ هم رخ میدهد. خودکشی البته بهعنوان جزئی از کلیت هویت نمادین هدایت، در متن زندگی او معنای خاص خود را مییابد که عباس معروفی در داستانش کاری با این معنا ندارد و سرراست و ساده این ایده را مطرح میکند که «چشم اسفندیار هدایت عشق بوده.» و مینویسد: «افرادی زحمت کشیدهاند و برای خودکشی هدایت دلایل عجیبوغریب تراشیدهاند... آخر چطور ممکن است بیپولی یا بیکاری یا مسائل دمدستی اینقدر بر آستانه تحمل هدایت مؤثر باشد که برود خودش را از پا درآورد؟ شواهد من میگوید چشم اسفندیار هدایت عشق بوده. همین. دلش شکسته و دیگر نتوانسته با خودش کنار بیاید.» در روایت معروفی پای زن زیبایی در میان است و رقابت بین هدایت و انجوی که دوستی دیرینه باهم داشتند و سرانجام ناکامی و ناتمامی عشقی که انگار از اول فرجام آن پیدا بود. معروفی در این داستان بنا دارد بر «قاعده بازی» بماند و آن قاعده، «محدوده عشق و خودکشی هدایت» است که پیشتر در «پیکر فرهاد» از این رابطه عاشقانه نوشته بود: «چشم از من برنمیداشت که مبادا بگریزم یا یکباره مثل مه از برابرش محو شوم. آیا شکل مرگ بود؟ شکل زندگی بود؟ یا ترکیبی از هر دو؟ با چشمهای سیاه و درشت، ابروان آرام، بینی تیرکشیده و لبهای کوچک، و آن صورت مثلثی که قرار بود چیز مهمی مثل یک قطره آب از چانه باریکش بچکد و موقعیت بشری را اعلام کند، شکل پرندهای بود که شبیه انسان است. نه مرگ بود نه زندگی. یک مرد اثیری بود که هم بود و هم نبود. مثل جیوه، مثل مه یا بخاری که از دهن آدم در هوای سرد اظهار وجود میکند، اما نیست، و باز که دم و بازدمت را بهجا میآوری هست. باری انسان فراری بود که هیچوقت نمیتوانی تکلیفت را باهاش روشن کنی...». در آخر روایت، بانو به صادق هدایت میگوید قصد دارد به ژنو برود و هدایت هم میگوید «بساطمان را جمع میکنیم میرویم ژنو. جمالزاده هم آنجاست.» در تصویر آخر داستان اما، بانو همراه انجوی راهیِ ژنو شدهاند و هدایت که نتوانسته ویزای سوییس بگیرد بیحرف از آنها خداحافظی کرده و در سکوت بستهای از نوشتههایش را به انجوی سپرده بود، شاید برای رساندن به جمالزاده یا دیگری... بعد باز بیحرف تنها با حرکت دستی خداحافظی کرده و به سمت مترو به راه افتاده بود، «طرح سیاهی بود، شبحی رنجیده زیر باران، میدیدمش که لابهلای آدمها در دهانه غارمانند مترو گم میشد.» و تنها دو روز بعد، بانو در حال صبحانهخوردن در هتل چشمش به خبری در روزنامه میافتد: صادق هدایت، نویسنده مشهور ایرانی خودکشی کرد.» داستان «بانو و چشم اسفندیار» گرچه در بدو امر و بهظاهر در کار سادهسازی خودکشی هدایت است اما در تمام طول روایت، انسانی را تصویر میکند که انگار «اشتباهی به دنیا آمده، از اینجا مانده و از آنجا رانده». اینجاست که روایت ساده و سرراستِ معروفی از خودکشی هدایت و اسلوب تازه نوشتار او بعد از ترک وطن و موطن زبان مادری، ترک برمیدارد. به قول خود هدایت: «نه، کسی تصمیم خودکشی نمیگیرد. خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و سرشت آنهاست. نمیتوانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است که فرمانروایی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کردهام... سرنوشت پُرزورتر از من است.» خودکشی هدایت ربطی به اوضاعواحوال او نداشت، بلکه به قول یوسف اسحاقپور «از مقوله تقدیر یا به عبارت دیگر از مقوله ضرورت بود: غریب در دیار خود، تکوتنها در بین جماعت اُدبای ایرانی، و تنها در میانه شرق و غرب.» موقعیت نویسندهای که به طریقی دقمرگ میشود و عباس معروفی این موقعیت را خوب میشناخت.