|

جهان به روایت سوگل خلخالیان؛

چرا سفر؟

سفر برای من خود زندگی است، ترکیبی از جابه‌‌جایی تن و روان. من در سفر بیشتر از هر چیزی به دنبال تضادها هستم؛ پرسه‌‌زنی در حومه‌ها و مراکز اصلی شهر، دیدن فاصله طبقاتی، تجربه سردترین و گرم‌ترین نقاط زمین و همراه‌شدن با کوهستان و دریا.

چرا سفر؟

سوگل خلخالیان: سفر برای من خود زندگی است، ترکیبی از جابه‌‌جایی تن و روان. من در سفر بیشتر از هر چیزی به دنبال تضادها هستم؛ پرسه‌‌زنی در حومه‌ها و مراکز اصلی شهر، دیدن فاصله طبقاتی، تجربه سردترین و گرم‌ترین نقاط زمین و همراه‌شدن با کوهستان و دریا. به نظرم تضاد منشأ خلاقیت است و برای همین است که زندگی برای من با سفر و راهی‌شدن شروع می‌شود. کنارش عکاسی کردم، مستند ساختم و حتی ایده‌هایی برای طراحی مد گرفتم‌؛ اما همه اینها از میل به پرسه‌زنی می‌آید و اشتیاق من به دیدن، شنیدن و لمس هر چیزی از نزدیک‌ترین لحظه ممکن برای همین است. حکایت من و سفر بسیار قدیمی است، لایه‌لایه است.‌ بارها شده با خودم فکر کنم چرا نمی‌توانم زندگی عادی را تحمل کنم؟ چرا از زندگی شهری فراری‌ هستم و تنها مأمنم طبیعت است؟ سفر برایم مثل بالارفتن از پله‌های خودشناسی می‌ماند؛ هر پله بخشی از من را تشکیل داده و می‌دهد.

پله  اول

من در کودکی بیش‌فعال بودم. دخترکی پر از انرژی و خرابکار که مدام از مدرسه اخراج می‌شد، با خانواده‌ای که از کنترلم خسته می‌شدند و گاهی واکنش‌های تند نشان می‌دادند. من هم همیشه به گوشه‌ای پناه می‌بردم، دنبال حیوانات می‌گشتم و با آنها صحبت می‌کردم. برایم این کار آرامش‌بخش بود. کودکی‌ام در ‌خانه‌ای در محله دروس تهران گذشت. در آن خانه‌باغ یک خانه آجری درست کرده بودم، حیواناتی را پیدا می‌کردم و از آنها نگهداری می‌کردم. همین علاقه من به حیوانات و طبیعت باعث شد که به طبیعت‌گردی هم علاقه پیدا کنم. این اتفاق برای من شبیه بازشدن یک راه و ماجراجویی کودکانه در طبیعت بود. مشاهده ریزه‌کاری طبیعت، پیچیدگی‌های یک برگ، لمس تنه درختان، تماشای لغزش آب روی اشیا یا خیره‌شدن به یک دانه شن به من قدرت تمرکزکردن را یاد داد. طبیعت شفادهنده است و من را از سختی‌های بسیار یک کودک بیش‌فعال نجات داد.

پله دوم

اولین بار تصاویر فرو‌ریختن دیوار برلین را با موزیک‌ ویدئویی از «پینک فلوید» دیدم. بعدها دوستی خانوادگی که از نزدیک شاهد این فرو‌ریختن بود، از شادی آن لحظه گفت. از اینکه مرز فقط چیزی فیزیکی نیست. هزاران زندگی پشت این دیوارها به هم گره خورده بودند و از هم جدا شده بودند. مرز و سفر همیشه با هم گره خورد‌ه‌اند. مرزها خطوطی هستند روی کاغذ که آدم‌ها را از هم جدا می‌کند و قلمروهایی را دسترس‌ناپذیر. همین موضوع من را بیشتر ترغیب می‌کرد که این خطوط کاغذی را بخواهم برای خودم کشف کنم. مرزها همیشه برای من محل کنجکاوی بوده‌اند و سفر را از یک ماجراجویی یا گشت‌وگذار تاریخی به امری اجتماعی تبدیل کرده‌اند. مرزها فقط خط‌هایی نیستند که روی نقشه می‌کشند. مرزهایی که بین جنسیت، قومیت، اعتقاد و طبقه کشیده می‌شود، نامرئی هستند؛ اما بسیاری اوقات قوی‌تر از مرزهای قابل رؤیت عمل می‌کنند. مرزهایی که داخل یک شهر کار می‌کنند و جهان آدم را متفاوت می‌کنند. پرسه‌زنی مدام در شهر، این مرزها را کنار می‌زند و خرده‌فرهنگ‌ها، سبک زندگی‌‌ها، برچسب‌زنی‌ها و کناره‌گرفتن‌ها را به ما نشان می‌دهد. مرز به من یاد داد برای گشودن جهان، درک آدم‌هایی از فرهنگ‌های مختلف و زدودن تعصب در قضاوت‌ها یک راه در پیش داریم: مرزهای مرئی و نامرئی در یک جامعه را زیر پا بگذاریم، قصه آدم‌های متفاوت از جهان‌‌های مختلف را بشنویم و همزیستی، رواداری و تساهل را یاد بگیریم.

پله سوم

 از بچگی همیشه کسانی هستند که تو را از انجام کارهای ناشناخته می‌ترسانند. من روی همه ترس‌ها و «نه‌»هایی که شنیده بودم، پا گذاشته‌ام؛ «نه‌»هایی که مربوط به جنسیت من بودند، «نه‌»هایی که می‌خواستند من را به‌عنوان جنس دوم در خانه و محدوده کوچک محبوس کنند و انواع ترس‌ها مثل ترس از گم‌شدن، ترس از تعرض، ترس از کلاهبرداری و ترس از انواع سوءاستفاده‌ها.

سفر با گیجی جغرافیایی، فرهنگی و شناختی همراه است. بخشی از این ترس‌ها ریشه‌های واقعی دارند. من هم می‌ترسیدم. تنها راهی که پیدا کرده بودم، پژوهش بود. چه چیزی در انتظار من است؟ خواندن سفرنامه‌های دیگران، اتنوگرافی‌های مردم‌شناسان، یادداشت‌های جهانگردان غیرحرفه‌ای در اینترنت، جست‌وجو برای فهم آیین‌ها و پیداکردن راهی برای فهم فرهنگ محلی تا حدودی راه را به من نشان می‌دادند؛ اینکه کدام بخش را تنها نمی‌توانم بروم یا باید با احتیاط بروم. البته همیشه به دنبال اطلاع‌رسانی محلی بودم که راه و چاه را نشانم بدهد، دوستی‌هایی که امروزه با ابزارهای دیجیتال امکان‌پذیرتر شده‌اند و بی‌شمار استراتژی‌های کوچکی که زنان را از انواع خطرها مصون نگه می‌دارد. وقتی در سفر خودمان را مقابل ناشناخته‌ها قرار می‌دهیم، ناچاریم بخشی از خطر را بپذیریم؛ اما جست‌وجو در منابع گاهی ما را آن‌قدر با جامعه آشنا کرده است که گویی به سرزمینی امن پا می‌گذاریم.

پله چهارم

به‌عنوان یک مادر ماجراجو وقتی دخترم پنج‌ماهه بود، او را در یک کوله‌پشتی گذاشتم و اسکی کردم. این سخت‌ترین بخش ماجرای من و سفر است: غلبه بر ساختاری که مادرانگی را نشستن درون خانه و بزرگ‌کردن بچه در اندرونی می‌داند. اینها همه دست به دست هم می‌دهند تا تابوی مادر خوب شکسته نشود. قدرت ساختار خانواده، ایده‌های پدرسالارانه، با انواع همدستی‌های فرهنگی زنانه و مردانه آدم را له می‌کند. در نهایت وقتی هم خط‌شکنی می‌کنی، فرهنگ پدرسالار کاری می‌کند تا دائم با عذاب وجدان درباره تربیت کودک

 مواجه باشی.

من دلایل خیلی پیچیده‌ای نداشتم. مادر جوانی بودم و دو چیز راهنمای من بود: اول اینکه اگر بچه‌های اسکیمو در قطب شمال می‌توانند زندگی کنند یا بچه‌های آفریقایی در شرایط سخت دوام می‌آورند، چرا بچه من نتواند؟ دوم اینکه بزرگ‌ترین درسی که به‌عنوان یک مادر به دخترم می‌توانم بدهم، این است که نشان دهم چطور آدم‌ها از فرهنگ و ادیان مختلف در کنار هم زندگی می‌کنند.

بعد از مدتی دخترم در کودکی درس بزرگ‌تری به من داد. تماشای بازی‌کردن کودکان از ملیت‌های مختلف و رنگ و نژادهای متفاوت و علاقه او به دوستی با غریبه‌ها به من نشان داد ذهن ما یک راهنمای درجه‌بندی‌شده با انواع برچسب‌ها دارد. من و دخترم راهی طولانی آمده‌ایم و هر دو توانسته‌ایم بر بسیاری از کلیشه‌های جنسیتی خط بطلان بکشیم.

پله پنجم

سفر غول چراغ جادو را می‌کُشد و هاله سحرانگیز هر چیزی را از بین می‌برد. وقتی به «ماسای» در کنیا سفر کردم، گمان نمی‌کردم چنین تأثیری روی من بگذارد. دیگر سال‌ها بود که سفر می‌کردم، مستند می‌دیدم و عکاس‌ها را دنبال می‌کردم و به نظرم در سفر خبره می‌آمدم. با راهنمای محلی‌‌ای که از سفر قبلی به «ماسای» دوست بودم، به دهکده‌شان رفتم. قول دیدن یک آیین تشرف به مردانگی را به من داده بود. لباس‌های محلی پوشیدم و با آنها در مراسم شرکت کردم. پسران جوان به میدان آمدند، مبارزه کردند و گوشت شکارشده برای جشن آنها را با هم خوردیم. کم‌کم متوجه چیزی غیرعادی شدم: زنانی که لباس‌های محلی‌شان را عوض می‌کنند و لباس امروزی می‌پوشند، رئیس دهکده که با پسران جوان دست می‌دهد و بعد همه از هم خداحافظی می‌کنند. اینها صحنه‌هایی بودند که از چشم توریست‌ها پنهان نگه داشته می‌شوند. دست به دیوارها کشیدم و متوجه دکوراتیو‌بودن آنها شدم. سفرهای بعد، با شاخک‌های تیز منتظر تفاوت امر طبیعی و مصنوعی بودم. اول شوکه بودم، انگار همه چیزهای اصیل در حال از بین رفتن هستند؛ اما بعد فهمیدم ما به نوعی کورچشمی فرهنگی مبتلا هستیم و نمی‌توانیم شکل عریان فرهنگ را در سفر ببینیم. سفر باعث می‌شود بی‌رحمانه به هر چیزی نگاه کنیم، سؤال کنیم و جست‌وجو کنیم تا به آن عمق دلخواه برسیم. نوعی بینایی فرهنگی‌ که ما را از خیلی از لذت‌های فرهنگی یک توریست دور می‌کند.

پله ششم

«گذرگاه دریک» قاتل دریانوردان ماجراجویی بوده که سودای کشف قطب جنوب را داشته‌اند. برای رسیدن به قطب، سه روز باید در کشتی باشید. کشتی یک لحظه هم نمی‌‌ایستد. توفان آن‌قدر شدید است که مدام تکان‌های شدید می‌خورد. همه چیز به هم می‌خورد، آدم‌ها دارند استفراغ می‌کنند و کمربند بسته‌شده هم راه‌حل نیست؛ چون تکان‌ها با کمربند آدم‌ها را بلند می‌کند. در این لحظات فکر می‌کردم قرار است چه چیزی ببینم؟ سفر می‌روم تا یک تیک کنار جاهایی که نرفته‌ام بخورد؟ ناخودآگاه در یک مسابقه قرار گرفته‌ام؟ بیش از همه نگران دخترم بودم و در حسرت اینکه کاش چند خطی برای او نوشته بودم. در آن پیچ‌وتاب، با ترس از مرگ روبه‌رو شده بودم؛ اضطراب مردن. همیشه با آن شوخی کرده بودم؛ اما به سراغم آمده بود. اگر بمیرم، آیا بهره و لذت کافی از زندگی برده‌ام؟ اصلا چرا خودم را در چنین مخاطره‌ای قرار داده‌ام؟ با عمیق‌ترین لایه‌های وجودی خودم روبه‌رو شده بودم. آینه‌ای در برابر من قرار گرفته بود؛ اما پس از پایان سفر پرده‌ها کنار رفت. ناخودآگاه هر بار در هر سفری به دنبال خلأهای روحی و مواجه‌شدن با ترس‌هایم بودم: غواصی زیر آب برای ترسی که در کودکی از جاهای تنگ داشتم، ترس‌های دیگری که موقت در بچگی من به وجود آمده بود، یا مثلا ترس از بی‌سرپناهی که من را در سفر به انتخاب زندگی در چادر و گذرگاه‌های موقت کشاند.

پله آخر

 «آخرالامر گل کوزه‌گران خواهی شد»؛ همین مصراع حافظ سرمشق من در زندگی بوده است. بخت هم کنارم بوده، خانواده‌ای داشته‌ام که من را حمایت کند و فرزندی که درکم کند. تلاش کرده‌ام، برنامه نوشته‌ام، در ازای مثلا تبلیغات خطوط هوایی مجانی سفر کرده‌ام، بالاخره توانسته‌ام همکاری‌هایی با نشنال جئوگرافی پیدا کنم. همه اینها درست؛ اما گاهی شاهین اقبال روی دوش آدمیزاد می‌نشیند و آنچه را که از زندگی طلب می‌کند، به او هدیه می‌دهد. پله آخر را نوشتم تا به خودم یادآوری کنم آدم‌های زیادی دوست دارند سفر کنند و سفر، کارشان باشد؛ اما نشده است؛ به هر دلیلی که لزوما ربطی به شایستگی‌های آنها نداشته که شاید آدم‌های شایسته‌تری از من بوده‌اند. این فرصت را قدر می‌دانم و دوست دارم با تعریف قصه‌های سفرم امید و انگیزه بدهم و راه‌حل‌هایی ارائه دهم. من هم قصه‌های سفر را می‌خوانم و می‌شنوم، به امید اینکه ناممکن‌ها را ممکن کنم.

«سفرخوانی» به روایت سوگل خلخالیان را هر چهارشنبه در صفحه آخر روزنامه شرق بخوانید و در شبکه شرق ببینید.