عشق خیالی زن جوان را به بنبست کشاند
آشنایی شوم در پارتی مختلط
او آن قدر خودش را متفاوت نشان داد که فریب کارهایش را خوردم و او را مرد آرزوهایم تصور می کردم در حالی که گرگی در لباس گوسفند بود.
شرق آنلاین -
یک سال پیش وقتی به مهمانی یکی از دوستانم برای جشن فارغ التحصیلی به خانه اش رفتم با پوریا آشنا شدم. ظاهرش پسر پر شر و شوری نشان می داد و به گونهای حرف میزد که همه دخترهای حاضر در آن مهمانی دوست داشتند حتی برای چند دقیقه باب صحبت را با او باز کنند. من هم شیفته چهره و خوش زبانیهای پوریا شده بودم، اما خجالت ذاتیام مانع از این میشد که با او گرم بگیرم بنابراین همان جا کنج سالن روی صندلی نشستم و تا پایان جشن از جایم تکان نخوردم.
زن جوان این جملات را به مشاور دادگاه خانواده گفت و ادامه داد: در حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدایی به خود آمدم. وقتی کمی خودم را روی صندلی جا به جا کردم و سرم را به عقب چرخاندم، دیدم پوریا صدایم میزند.
از من خواست در پایان مهمانی اگر اجازه بدهم مرا تا جایی برساند. قند در دلم آب شده بود و احساس میکردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. باورم نمیشد پسری که این همه دختر در آن مهمانی به او توجه میکردند، همه آن ها را رها کند و بخواهد با من همکلام شود.
اول کمی تردید داشتم که با او همراه شوم یا نه اما بعد از کلنجار رفتن با خودم بر ترسم غلبه کردم و پیشنهادش را پذیرفتم. در راه مقابل یک آبمیوه فروشی توقف کرد و با هم آبمیوهای خوردیم ودر ادامه مسیر بیشتر با هم صحبت کردیم.
از خودش گفت و از کارش. از این که چند سال است مهندسیاش را گرفته و در یک شرکت ساخت و ساز مسکن کار میکند و وضع مالیاش هم بد نیست.
در میان صحبت هایش گفت اگر بپذیرم می خواهد به عنوان یک دوست کنارم باشد و اگر همه شرایط خوب باشد به خواستگاریام بیاید.
از یک طرف نمی دانستم چرا به این سرعت چنین پیشنهادی را مطرح کرد بدون این که مرا بشناسد و از طرفی هم نمی دانستم باید چه کنم اما با این وجود خیلی خوشحال بودم.
چند ماه به سرعت سپری شد. یک روز پوریا از من خواست به خانواده ام بگویم اجازه دهند به خواستگاریام بیاید. در حالی که در پوست خود نمیگنجیدم موضوع را با خانوادهام در میان گذاشتم و آن ها اجازه دادند پوریا به خواستگاری ام بیاید. عقد و ازدواج ما خیلی به سرعت اتفاق افتاد و نفهمیدم چطور بله گفتم و به خانه بخت رفتم.
چند ماه اول زندگی شرایط به خوبی پیش میرفت اما به یکباره همه چیز تغییر کرد و کاخ آرزوهایم فروریخت. باورم نمیشد مردی که این همه مرا دوست داشت یک دفعه به فرد دیگری تبدیل شده باشد. اخلاق و رفتارش عوض شده بود. مدام بهانه میگرفت و به عناوین مختلف کتکم میزد.
وسایل خانه را به هم میریخت و میشکست. برای این که خانوادهام متوجه بدرفتاریهای پوریا نشوند، به آن ها چیزی نمیگفتم. نمیدانستم علت این همه بدرفتاریهایش چیست؟
تصمیم گرفتم سر از کارش در بیاورم و بدانم چرا این قدر تغییر کرده است. چند بار با شرکتی که میگفت کار میکند تماس گرفتم اما همکارانش گفتند پوریا با کارفرمایش درگیر و از کار بیکار شده است.
نمیدانستم او که بیکار شده پس خرجی خانه را از کجا تامین میکند؟ چند روزی تعقیبش کردم تا سرانجام سر از رازی در آوردم که باورش برایم غیر ممکن بود. پوریا به خانه مردی رفت و آمد میکرد که خانهاش پاتوق افراد معتاد بود. او معتاد شده بود.
شب وقتی به خانه برگشت خمار بود. وقتی زبان به گلایه باز کردم عصبی شد و دوباره شروع به فحاشی و کتک کاری کرد و محکم سرم را به دیوار کوبید. وقتی به حال آمدم چند روزی از ماجرا گذشته بود. من روی تخت بیمارستان بودم.
وقتی به خانه پدریام برگشتم متوجه شدم پوریا علاوه بر این که مواد مخدر مصرف میکند ، قاچاقچی مواد هم هست که پلیس برای دستگیریاش وارد عمل و هنگام خرید و فروش مواد مخدر دستگیر شد. در این شرایط ادامه زندگی برایم ممکن نیست و به دادگاه خانواده آمده ام تا برای همیشه از تعلق خاطری که از پوریا برایم مانده است رها و از او جدا شوم.
او آن قدر خودش را متفاوت نشان داد که فریب کارهایش را خوردم و او را مرد آرزوهایم تصور می کردم در حالی که گرگی در لباس گوسفند بود.