|

چرا شریعتی؟

پس از پیروزی انقلاب 57، سه گروه دکتر شریعتی را که در ایام اعتراضات به معلم انقلاب و عرضه‌کننده اصلی تئوری تغییر در جامعه ایران شناخته می‌شد، مورد هجوم قرار دادند، گروه اول که صدایی پُربسامد داشت و اعضای آن در میان حاکمان جدید، جایی استوار اختیار کرده بودند، در مخالفت با نقش دکتر شریعتی در برانگیختن جامعه به سوی انقلاب یا همان «معلم انقلاب» بودن او موضع می‌گرفتند و از بُن، نقش شریعتی را در انقلاب نفی می‌کردند و تمام سعی‌شان این بود که اثبات کنند شریعتی هیچ نقشی در انقلاب 57 نداشته است

مهرداد احمدی‌شیخانی:‌ پس از پیروزی انقلاب 57، سه گروه دکتر شریعتی را که در ایام اعتراضات به معلم انقلاب و عرضه‌کننده اصلی تئوری تغییر در جامعه ایران شناخته می‌شد، مورد هجوم قرار دادند، گروه اول که صدایی پُربسامد داشت و اعضای آن در میان حاکمان جدید، جایی استوار اختیار کرده بودند، در مخالفت با نقش دکتر شریعتی در برانگیختن جامعه به سوی انقلاب یا همان «معلم انقلاب» بودن او موضع می‌گرفتند و از بُن، نقش شریعتی را در انقلاب نفی می‌کردند و تمام سعی‌شان این بود که اثبات کنند شریعتی هیچ نقشی در انقلاب 57 نداشته است. بیشترین سخنان و نوشته‌ها در رد دکتر شریعتی، در سال‌های ابتدایی پیروزی انقلاب، از سوی همین گروه منتشر می‌شد و بر بسیاری از منابر و تریبون‌ها در نفی دکتر می‌کوشیدند.

دسته دوم که در ابتدای انقلاب بسیار محدود بودند و از تغییر حکومت ناخرسند، و به عبارتی از مخالفان انقلاب و تغییر حاکمیت گذشته، بر اساس همان باور عمومی که شریعتی را معلم و تئوریسین انقلاب 57 می‌دانست، او را به عنوان مسبب اصلی انقلاب مورد هجوم قرار می‌دادند و بر این عقیده بودند که اگر شریعتی نبود، انقلابی هم رخ نمی‌داد. این دسته به مرور و طی این 43 سال هر روز گسترده‌تر و صدایشان بلندتر شد و امروز تقریبا به تنها صدای منتقد و مخالف شریعتی بدل شده‌اند.

دسته سوم که دیرتر از دو دسته اول وارد صحنه شدند، با اینکه در ابتدا صدایی بلند داشتند و با وجود آنکه بنیادهای نظری قابل توجهی ارائه می‌کردند و اقبال عمومی به آنها چنان بود که در سال‌های ابتدایی ظهور، گمان می‌رفت که بتوانند بدیلی برای تئوری تغییر شریعتی ارائه کنند، مانند دسته اول عمری کوتاه داشتند و با گذشت زمان، صدایشان طنین کمتری پیدا کرد. این گروه که از اواسط دهه 60 دیرتر وارد این ماجرا شدند، نفوذ فکری‌شان تا جایی پیش رفت که بسیاری، جنبش دوم خرداد و پروژه اصلاحات را حاصل تئوری تغییر آنها می‌دانند. این گروه که حول چند تئوری کوچک و یک تئوری بزرگ گرد آمده بودند، بعد از عیان‌شدن واقعیت ثمرات انقلاب، قصد داشتند با طرح تئوری خود، سرمنشأ تحولات اجتماعی شوند و از آنجا که تئوری دکتر شریعتی را در این راه رقیب خود می‌دانستند، این کار را با حمله به او آغاز کرده و با نفی و منسوخ و مکروه دانستن ایدئولوژی، تئوری خود را قبض و بسط داده و شریعتی را به آن دلیل که نظریاتش در ساحتی ایدئولوژیک عرضه می‌شد، مورد نکوهش قرار دادند.

همان‌طور که اشاره رفت، دسته اول و سوم به مرور از نفس افتاده و از دایره بیرون رفتند ولی دسته دوم که در ابتدا صدایی بسیار ضعیف و محدود داشت، امروز تنها گروهی هستند که شریعتی را مورد نقد و حمله قرار می‌دهند و با عمومی‌شدن این پرسش که آیا اصولا انقلاب درست بود یا خیر، شریعتی را به واسطه همان تئوری‌پردازی تغییر و معلم انقلاب بودن، مقصر آنچه امروز بر کشور می‌گذرد، می‌دانند. جالب آنکه بخش عمده و قابل توجهی از این گروه، با آنکه شریعتی را به واسطه ارائه تئوری تغییر محکوم می‌کنند، خود قائل به تغییرات بنیانی در ساختار فعلی هستند. به عبارتی، هم‌زمان با نفی انقلاب 57، راه‌حل امروز را انقلاب می‌دانند.

گروه اول که دیگر امروز صدایی ندارد و تبدیل به موضوعی تاریخی شده است، گروه سوم هم با آنکه هنوز بنیان‌گذاران تئوری خود را دارد، ولی دیگر آن تأثیر اجتماعی گذشته را ندارد. می‌ماند فقط گروه دوم که در حد مقدورات این یادداشت به آن می‌پردازم تا ببینیم آنچه می‌گویند چیست؟ تأکید اصلی این گروه بر این است اولا از آنجا که تئوری‌پرداز اصلی انقلاب 57 دکتر شریعتی است، آنچه امروز بر جامعه می‌گذرد نتیجه آن تئوری است و چون آنچه امروز می‌گذرد نامطلوب است، تئوری شریعتی نیز فاقد وجاهت و مطلوبیت است. ثانیا شریعتی با عرضه یک تئوری غلط، جامعه را به مسیری غلط هدایت کرده، که اگر شریعتی نبود یا اگر بود و به عرضه تئوری خود نمی‌پرداخت، اصلا انقلابی صورت نمی‌گرفت و ما امروز در شرایطی مطلوب قرار داشتیم. این دیدگاه چند اشکال اساسی دارد. اول آنکه توجهی به وضعیت اجتماعی داخلی و بین‌المللی سال‌های منتهی به انقلاب ندارد. این درست که شریعتی عرضه‌کننده تئوری تغییر بود، ولی فقط او نبود که سعی در ارائه تئوری تغییر داشت. در آن دوران افراد بسیاری بودند که برای تغییرات اجتماعی بنیادین، تلاش می‌کردند و سعی در ارائه روشی برای این تغییرات داشتند. تغییرات بنیادین یا همان انقلاب، در دوره پس از جنگ جهانی دوم و به‌خصوص سه دهه 50 و 60 و 70 میلادی قرن بیستم، پروژه‌ای پرطرفدار در همه جهان بود، طوری که همه مفتون آن بودند و می‌خواستند انقلاب کنند. در کشور ما هم این شیفتگی و اعتقاد به تغییر بنیادی، چنان بود که نه تنها مخالفان حاکمیت پیشین که حتی خود حاکمان پیشین هم معتقد به انقلاب بودند، تا جایی که شاه خود را در قامت یک انقلابی و عرضه‌کننده پروژه انقلاب سفید معرفی می‌کرد. بنابراین در آن سه دهه، همه انقلابی بودند و برای پروژه انقلاب مورد نظر خود، تئوری مطلوبشان را ارائه می‌کردند. مسئله فقط این بود که مردم کدام تئوری را بپذیرند. دوم، در آن دوره تقریبا هرکس که ایده‌ای برای تغییر داشت و سعی در عرضه تئوری مورد نظر خود داشت، برای این کار از همه امکانات رسانه‌ای و تشکیلاتی ممکن بهره می‌برد. شاه هم که خود را یک انقلابی می‌دانست، هم پروژه انقلاب سفید خود را عملیاتی کرده بود، هم قدرتمند‌ترین رسانه‌های کشور را در اختیار داشت و هم تشکیلات مطلوب تئوری خود یعنی حزب رستاخیز را بنا نهاد. دیگران هم به نوبه خود و البته در حد مقدوراتشان چنین کردند. جریان‌های چپ، مذهبی، سکولار، ملی و... نیز رسانه‌ها و تشکیلات خود را بنا نهادند و حتی بعضی، ساختارها و تشکیلاتی چریکی را برای پروژه خود سازمان دادند. سوم، این وسط شاید تنها جریان فکری که به واقع نه یک جریان که فقط یک فرد تنها بود و در همین تنهایی هم تئوری تغییر خود را ارائه کرد، دکتر شریعتی بود. شریعتی نه سازمان و تشکیلات داشت، نه رسانه و نه هیچ چیز دیگر. او فقط یک تریبون محدود به نام حسینیه ارشاد داشت که اتفاقا این تریبون را هم با دیگران شریک بود و دیگران نیز از همان تریبون استفاده می‌کردند و هم‌زمان تریبون‌های دیگری نیز در اختیار عده دیگری بود. از این رو شریعتی، تنها انقلابی زمان خود نبود، که همه انقلابی بودند و تنها عرضه‌کننده تئوری انقلاب نبود که همه تئوری انقلاب عرضه می‌کردند، حتی شاه. چهارم، اما آنچه در تئوری شریعتی فرق داشت این بود که هم برای مخاطب قابل فهم بود، هم در بستر مفاهیم اجتماعی - اعتقادی جامعه زمان خودش طرح می‌شد و هم از زبانی شورانگیز بهره می‌برد که تقریبا به طور مطلق دیگران از این ویژگی آخر بی‌بهره بودند. این سه ویژگی، شریعتی را از دیگر تئوری‌پردازان انقلاب متفاوت کرد و تئوری او را در جامعه‌ای که همه، حتی حاکمیت خواستار و مبلغ انقلاب و تغییر بنیادی بودند، تبدیل به تئوری اصلی انقلاب کرد. حاصل آنکه هیچ کس مخالف انقلاب نبود بلکه همه می‌خواستند انقلاب اتفاق بیفتد و هیچ کس از شرایط موجود دفاع نمی‌کرد، حتی آنها که صاحب شرایط موجود بودند. بنابراین مسئله این نیست که چرا شریعتی معلم انقلاب شد بلکه باید پرسید چرا هیچ‌کس، حتی شاه، با انقلاب مخالف نبودند؟