یك بازجویی غیرسیاسی
صادق زیبا کلام
شرق آنلاین - ماجرای رمان «نرخ تن» نوشته احمد غلامی در کمتر از چهلوهشت ساعت دارد اتفاق میافتد. از زمانی که شخصیت اول داستان «رضا»، یک روسپی زیبا به نام «رویا» را که دوستش «آرش» معرفی کرده، وسط تهران سوار اتوموبیلش میکند و با هم از مسیر اتوبان قم به دل کویر میزنند. آنقدرها طول نمیکشد که ما متوجه میشویم انگیزه رضا از «سوار کردن» رویا اساساً بواسطه رابطه جنسی نبوده. فقط میفهمیم که رضا مبلغ هنگفتی به رویا پرداخته و او را برای مدت یک ماه «کرایه» کرده.
غلامی تا به آخر کتاب هم پاسخ مشخصی به این پرسش که انگیزه رضا از بودن با روسپی چه بوده به خواننده نمیدهد. البته در بخش پایانی کتاب، رضا به نحو خشن و آزاردهندهای شروع به بازجویی از رویا میکند. اینجا هم باز انگیزه یا دلیل رضا از آن بازجویی جنونآمیز مشخص نیست. مشخص نیست رضا در بازجویی از رویا به دنبال کشف کدام حقیقت است؟ پرسشهایش از رویا خلاصه میشود در مسائلی از زندگی شخصی وی، بدون آنکه آگاهی از پاسخ آنها به هر حال اهمیتی برای رضا داشته باشد. آنچه دستگیر خواننده میشود خشم و خشونت هولناکی است که رضا در بازجویی از رویا از خود نشان میدهد. آنچنان به رویا سیلی میزند که دهانش پُر از خون میشود. او را با چشمبند و به زور روی تخت خوابانده و ازش سؤال میکند. هر بار که رویا تلاش میکند از آن وضعیت خودش را بیرون آورد، رضا با خشونت بیشتری جلوی برخاستنش را میگیرد. رویا با صورتی خونآلود و اشک و التماس همه پولی را که بابت دستمزد از رضا گرفته به او پس میدهد و حتی به او میگوید که محتویات کیفش هرچه هست بردارد؛ فقط بگذارد او برود. شاید تصور کنیم که رضا روانی و مبتلا به جنون است، اما اینگونه نیست. او اتفاقاً فردی تحصیلکرده و سالم است و همین بر پیچیدگی آخر داستان میافزاید. اگر رضا مریض نیست و مشکل روحی روانی ندارد، پس چرا گلوی رویا را آنقدر فشار میدهد که اگر رویا با کارد میوهخوری به پهلویش نمیزد، خفه میشد؟ اگر رضا روانی نیست، که نیست، پس چرا اینقدر از رویا که کمتر از چهلوهشت ساعت از آشناییشان نمیگذرد، و در طی آن چهلوهشت ساعت هم خطایی از وی سر نزده که این همه باعث خشم و نفرت رضا شده باشد... آنچنان خشمگین شده و آنقدر گلوی رویا را میفشرد که او تا مرگ اندازه تار مویی فاصله ندارد؟ چه چیزی این همه بغض و کینه و نفرت در رضا نسبت به رویا -که کار بدی در حق رضا نکرده و از لحظه سوار شدن بر ماشین هم کموبیش حسب خواستههای رضا رفتار کرده- به وجود آورده که او را اینچنین مورد ضرب و شتم و «بازجویی» قرار داده و گلویش را تا سر حد مرگ میفشارد؟ موضوع خشم رضا نسبت به رویا درحقیقت محور رمان «نرخ تنِ» غلامی است. چون فوران آن در بخشهای پایانی کتاب، درحقیقت اوج داستان است و با فروکشکردن آن هم کتاب به پایان میرسد. خود غلامی سرنخ چندانی به خواننده نمیدهد که چرا رضا اینقدر نسبت به رویا دچار خشم و نفرت میشود، اما این همۀ ماجرا نیست. با قرار دادن مجموعه اطلاعاتی که غلامی در طول آن چهلوهشت ساعت از گذشته رضا به ما میدهد در کنار یکدیگر، میتوان حدس زد که چرا او اینقدر از رویا متنفر شده است. رضا گذشته غمانگیزی دارد که میتوان آن را در مجموعهای از ناکامیها و شکستها خلاصه کرد. غلامی دو تصویر نسبتا متضاد از رضا به خواننده ارائه میدهد. تصویر نخست، تصویری است که مخاطب از ظاهر رضا پیدا میکند، او را مردی در دهه پنجم زندگیاش نشان میدهد؛ تحصیلکرده، جبههرفته، ثروتمند، اهل موسیقی شجریان، اهل کتاب و مطالعه و در مجموع مردی با ظاهری موقر، موفق و امروزی. دیدن تصویر دوم قدری مشکلتر و پیچیدهتر است. تصویر دوم را در خطوطی که غلامی روی کاغذ آورده نمیتوان مشاهده کرد بلکه آن را میبایستی «بین خطوط» جستوجو کرد. شاید غلامی تعمدا خواسته ذهن مخاطب را اینگونه درگیر شخصیت قهرمان داستانش کند. در تمامی کتاب، غلامی بهطور منظم خواننده را در گذشته و حال رضا نگه میدارد. در یک پاراگراف و حتی در یک جمله که رضا دارد پشت فرمان با رویا که در کنارش نشسته صحبت میکند، اما در جمله بعدی او سروقت گذشته رضا میرود. این رفتوبرگشتهای منظم و لاینقطع میان گذشته و حال که در بسیاری از صفحات کتاب اتفاق افتاده، یک جور سبک خاصی برای کتاب به وجود آورده است. در خلال این رفتوبرگشتهاست که غلامی شخصیت رضا را همچون قطعات یک پازل برای خواننده ترسیم میکند. تکههای «پازل رضا» نه خیلی کاملاند و نه خیلی راحت میتوان آنها را کنار هم چید و تصویر کاملی از رضا به دست آورد. او گذشته تلخ و ناموفقی دارد. تنهاست و تنها زندگی میکند. تکههای پازل گذشتهاش دربرگیرنده قطعات ناگواری است که شاید بتواند خشم و نفرتی را که نسبت به رویا در انتهای داستان نشان میدهد، توجیه کند. در دوران دبستان (که قبل از انقلاب بود) دو اتفاق برای رضا میافتد که تا سالهای بعد با او هستند و در طول داستان مرتب ظاهر میشوند؛ اولی علاقه عاطفی است که برای خیلی از پسربچههای دیگر هم اتفاق میافتد؛ علاقه به خانم معلمشان. در مورد رضا همه آن احساس خلاصه میشده در عشق گیسوان بلند معلمشان که اتفاقا نام او هم «رویا» بوده. او آنقدر مجذوب گیسوان معلمش میشود که وقتی انشاء خوبی مینویسد و معلمش به او پیشنهاد یک جایزه میدهد، رضا میگوید تنها جایزهای که میخواهد لمسکردن گیسوان معلمش است و او موافقت میکند و رضای هشتساله دست لرزانش را بر گیسوان بلند خانم معلم میلغزاند. احساس مبهم رضا نسبت به معلمش هرگز او را رها نمیکند. آنقدر این احساس در رضا میماند که دهها سال بعد او همچنان به بهشت زهرا بر سر خاک رویا میرفته. درحالیکه هیچکس نمیدانست که آن قبر متعلق به خانم معلمی است که خیلی سالها قبل از آنکه رضا حتی بالغ شود، عاشق گیسوان بلند و مشکی او شده بوده. ماجرای دوم اما به مراتب تلختر است. رضا در همان سالها در سر راه مدرسه دلبسته «آذر» میشود که به مدرسه دخترانه نزدیک مدرسه او میرفته. به واسطه گوشهای بلند رضا، آذر به طعنه او را «خرگوش» صدا میکرده. سالها بعد رضا و آذر در دانشگاه هم سر راه یکدیگر قرار میگیرند. همچون دوران کودکی همچنان به یکدیگر علاقهمندند، با این تفاوت که برخلاف رضا که چندان سیاسی نیست، آذر دل در گرو سازمان مجاهدین خلق نهاده و یکی از کادرهای بالای آن شده است. او به رضا همانقدر وابسته است که به سازمان. بار سوم که باز سر راه هم قرار میگیرند، بعد از انقلاب است. آذر، مخفی و در راه فرار به خارج از کشور است اما موفق نشده، دستگیر و اعدام میشود. یکی از قطعات پازل زندگی رضا همینجاست. چون به واسطه آشنایی با آذر، رضا هم بازداشت میشود، اما ظاهرا رضا هیچ تلاشی برای نجات آذر نمیکند. برعکس با بازجویش همکاری هم میکند و سعی دارد نشان دهد که هیچچیز میانشان نبوده. اینکه رضا در دستگیریای که منجر به اعدام آذر میشود، چقدر نقش داشته مشخص نیست. اما هرچه بوده، آذر بدل میشود به نقطه تاریکی در زندگی رضا. یک احساس مبهم عذاب وجدان از بیعملی و بیارادگی در قبال مرگ آذر همواره رضا را عذاب میدهد. تراژدی مرگِ آذر، تنها روح سرگردان زندگی رضا نیست. گردانی که رضا در آن خدمت میکند، مامور به اجرای عملیاتی میشود، اما منشی گردان که به رضا نزدیک است به او اطلاع میدهد که آن عملیات «ایضایی» بوده و عملا برگشتی در کار نیست. او و منشی گردان در روزهای عملیات غیبت میکنند. بعد از بازگشت، فرمانده که متوجه غیبت رضا شده او را تحت فشار قرار میدهد که چرا به هنگام عملیات جبهه را ترک کرده بوده و رضا هم میگوید که فهمیده بوده در آن عملیات بازگشتی نیست. وقتی فرمانده او را تحت فشار بیشتر قرار میدهد، رضا اقرار میکند که اطلاعات را منشی گردان به او داده بود. رضا خلاص میشود اما منشی گردان بهای سنگینی میپردازد. این همۀ «قهرمانی» رضا نبوده. شبی که آن عملیات در اوج بود و عراقیها ما را زیر آتش سنگین گرفته بودند، رضا از شلوغی اوضاع استفاده کرده و به جای رفتن به جلو یا دستکم نجات مجروحین، در سنگر امن تانک تا پایان عملیات پنهان میشود. محمد، همکلاسی دوران مدرسه رضا که در همان گردان خدمت میکند، به رضا مشکوک میشود که در شب عملیات کجا بوده که علیرغم تلفات سنگین نیروها، به رضا هیچ آسیبی وارد نشده؟ محمد هم پی میبرد که رضا شب عملیات در سنگر تانک پنهان شده بوده؛ و هم اینکه پای رضا در سر به نیست شدنِ منشی گردان در میان بوده و او را لو داده است. او رضا را رها نمیکند و مرتب «نامردیها»یش را به رخش میکشد و سرانجام تهدید میکند که به همه خواهد گفت رضا چه کرده. در یک حالتی میان عمد و غیرعمد رضا به محمد شلیک میکند. محمد زخمی شده و به زمین میافتد و رضا اینبار مصمم به شلیک به سر محمد کار را تمام میکند. بعد هم گزارش میکند که تکتیراندازان عراقی محمد را از فاصله نزدیک هدف قرار دادهاند. غلامی هیچ بخشی از گذشتههای رضا را کامل و منظم برای خواننده روایت نمیکند، بلکه در قالب رفتوبرگشتهای بیوقفه که قبلا به آن اشاره داشتیم، به صورت قطعهقطعه یا پازلوار، آن را بازگو میکند. این گذشته همچون ارواح سرگردان لحظهای رضا را رها نمیکند و شاید زخمهای عمیق گذشتۀ او بتواند سر نخی در قبال خشونت زایدالوصفی که علیه رویا نشان میدهد به ما بدهد. اطلاعاتی که رویا از خصوصیات زندگیاش در جریان بازجوییاش به رضا میدهد، اگرچه خیلی پیشپاافتاده هستند، هر بخشی از آن اطلاعات به نحوِ آزاردهندهای به رضا یادآور میشود که رویا علیرغم آنکه یک روسپی است که در یتیمخانه بزرگ شده و از نوجوانی از طریق روسپیگری تأمین معاش میکرده و سواد و معلوماتش به گرد پای رضا هم نمیرسد و حتی یکی از کتابهایی را كه رضا خوانده است نخوانده و موسیقی مورد علاقهاش از کوچهبازاری بالاتر نمیرود، معذالک در مقایسه با رضا، از یک روح بزرگ برخوردار است. برخلاف رضا که هم آذر، هم منشی گردان را در سختی رها میکند و حاضر نمیشود پای آنان بایستد و محمد را هم با گلوله میزند که «بیمعرفتی» و «بیمرامی»اش برملا نشود، رویا با روحی بلند خیلی جاها که رضا جا خالی میدهد، میایستد. دو نفر در آن چهلوهشت ساعت مرتب به رویا تلفن میزنند. اولی زهره، دختر چهار، پنجساله رویا است که میخواهد بداند مادرش کجاست و کی برمیگردد؟ دومی یک مرد میانسال است که درست مثل آن بچه دلتنگ رویا است. تصور رضا آن است که او یکی از مشتریهای ویژه و پر و پا قرص رویا است. دخترش هم که تکلیفش روشن است، اما در جریان بازجویی همه تصورات رضا از آن دو نفر بر هم میخورد. زهره معلوم میشود اساسا فرزند رویا نیست و او هرگز ازدواج نکرده. روسپی دیگری بوده، رفیقِ رویا که به اتهام قتل اعدام میشود و از رویا میخواهد از دخترش، زهره که نتیجه یک حاملگی نامشروع بوده، مراقبت کند. وقتی رضا از رویا میپرسد که چرا بچه را به پرورشگاه نمیدهد، میگوید نمیخواستم سرنوشت من و مادرش را پیدا کند. دومی حتی از این هم برای رضا ویرانگرتر میشود. رضا از رویا میخواهد که بگوید آن مشتری مخصوص کیست؟ و با توجه به علاقه و وابستگیای که به رویا پیدا کرده، چرا با او ازداج نمیکند و دست از كارش نمیکشد؟ معلوم میشود که آن مشتری ثروتمند، تنها یک منگل فقیر عقبافتاده است که رویا خرج زندگی و پرستاریاش را میدهد و بیش از آنکه برایش یک معشوقه باشد، یک مادر است که دارد از او مراقبت میکند و اگر رویا رهایش کند جایش کف پیادهرو است چون مادرش فوت شده و مابقی بستگانش هم به واسطه عقبافتادگی رهایش کردهاند. غلامی به ما نمیگوید، اما رضا به گونهای اجتنابناپذیر از همان ابتدا که رویا را سوار میکند کمکم متوجه تفاوتهای او با خودش میشود. این تفاوت در جریان بازجویی به اوج خود میرسد. رویا با تنفروشی دارد هزینه زندگی دو نفر دیگر را تأمین میکند. دو نفری که اگر رویا نبود، اولی راهی پرورشگاه میشد و دومی هم جایش در پیادهرو کنار خیابان بود و رضا چقدر اصرار ورزیده بود که بازجویش را مجاب کند که هیچچیز میان او و آذر نبوده است. با اینکه منشی گردان او را از مرگ نجات داده بود، معذالک با فروختنش به فرمانده، خودش را نجات داده بود. در حالی که همرزمانش آن شب مثل برگ خزان درو میشدند، او حتی برای نجات مصدومین هم گامی برنداشته بود. اما رویا با تنفروشی زندگی دو نفر دیگر را نجات داده بود.آن بغض و کینه، آن کشیدهها و مشتها که بر سر و صورت رویا میکوبد و فشردن دیوانهوار گلوی رویا تا سرحد مرگ، منعکسکننده احساس تلخ ناکامی و غیظ و غضب رضا از خودش در برابر یک روسپی بود که برعکس رضا، غایت مروت، احساس مسئولیت و مرام بود.
«نرخ تن» به چاپ دوم رسید شرق: «نرخ تَن»، رمانِ اخیر احمد غلامی كه حدود دو ماه پیش منتشر شد، به چاپ دوم رسید. این رمان، روایت یك سفر جادهای است اما بیش از آن روایت سفر ذهنی راوی و ارتباط دو فرد متفاوت از دو خاستگاه متفاوت است كه هر دو با قدرت و پول سروكار دارند. سفر در این رمان كاركردی استعاری پیدا میكند همانطور كه در رمان دیگر این نویسنده، «این وصلهها به من میچسبد» تجربه دیگری از سفر اینبار به مكانهای واقعی اتفاق میافتد. سفر رضا با همسفری نامتعارف، زنی كه او را با كرایهای اجیر كرده است، بهسمت كویر آغاز میشود. رضا ابتدای سفر مردد است اما برای فرار از افكارش و تنهایی به این سفر تن میدهد، غافل از اینكه این سفر بیش از پیش او را با خود و گذشتهاش مواجه میكند، این وضعیت را راوی خود چنین شرح میدهد: «بعضی سفرها به پایان نمیرسند و بعضی جادهها ناتمام میمانند. مثل آدمهایی كه برای فرار از چیزی به چیزی دیگر پناه میبرند و معلوم نیست این چیز تازه كه به آن پناه بردهاند تا چه اندازه پناهشان میدهد و باز باید ناچار از آن به چیزی دیگر پناه ببرند و الی آخر...». سرآخر اما راوی به این سفر میرود. انتخاب شخصیتها و خصوصیاتِ آنها از جسارت نویسندهاش خبر میدهد و گرچه در این رمان نیز مضامین و دغدغههای پیشین احمد غلامی، مانند ارتباط آدمها، جنگ، تنهایی، مرگ و مفهوم زندگی و سیاست حضور چشمگیری دارد، میتوان «نرخ تن» را بهلحاظ پرداختن به دو شخصیتِ متفاوت و كمتر دیدهشده در ادبیات اخیر شاخص دانست. این داستان نیز مانند بیشتر آثارِ این نویسنده، دیالوگمحور است و داستان در میان گفتوگوهای دو شخصیت اصلی، به گذشته گریزی میزند تا از خلال روایتِ گذشتهای كه جنگ است و فعالیت سیاسی و وضعیت روزگار ما، شخصیتهای رمانش را بشناساند.