یادداشتی از ماریو بارگاس یوسا درباره نویسندگانِ مهم فراموششده
برای پِرِز دِ گالدُز 1
برگردانِ منوچهر یزدانی
من خاویِر سِرکاس 2 را یکی از بهترین نویسندگان اسپانیاییزبان میدانم و معتقدم زمانی که فراموشی ما همعصرانش، او را به خاک سپرد، دستکم سه شاهکارش: «سربازهای سالامینا»3، «کالبدشناسی فوری» 4 و «شیاد» 5 ، هنوز خوانندگانی داشت که به این کتابها روی میآوردند تا حال پریشان ما را دریابند. او همچنین مردی شجاع است. به سرزمین کاتالونیای خود علاقه دارد و در آن زندگی میکند. هنگامی که مقالاتی سیاسی در نکوهش عوامفریبی استقلالطلبی مینویسد، باورپذیر و اعتراضناپذیر است .
سِرکاس چندی پیش در گفتوگوی فرهنگی با آنتونیو مونیوز مولینا 6 درباره بنیتو پِرِز دِ گالدُز گفت: من سبک نثر «فورتوناتا و خزینتا» 7 (رمانی از گالدُز) را دوست ندارم. پدرو، پدربزرگ من میگفت: «نویسندگان از رابطه طعمها و رنگها چیزی ننوشتهاند». البته هرکس از جمله نویسندگان حق دارند عقاید خود را داشته باشند. گفته سِرکاس، در صدمین سالگرد درگذشت پرز گالدُز (پنجم ژانویه 2020)، زمانی که همه اسپانیا به یاد او بودند و از او تجلیل میکردند تا حدودی تحریکآمیز بود؛ مثلا من مارسل پروست را دوست ندارم و سالها این احساس را مخفی کردم. حالا نه، اعتراف میکنم که «در جستوجوی زمان ازدسترفته» را با مسامحه خواندم؛ کار پایانناپذیری که با دشواری آن را به پایان بردم، بیزار از جملههای بسیار طولانی، سبکسری نویسنده، دنیای کوچک و خودخواهانهاش و بالاتر از همه دیوارهای پرداخته از چوبپنبه برای ممانعت از شنیدن اصوات جهان (که من بسیار آنها را دوست دارم) تا پریشانی به او دست ندهد. زمانی که پروست دستنوشته کتاب خود را برای گالیمار8 ارسال کرد، اگر من به جای آنها بودم، شاید با انتشار آن موافقت نمیکردم. کاری که آندره ژید کرد (و بقیه عمر بهخاطر این خطا در پشیمانی به سر برد). همه اینها، برای بیان این موضوع بود كه در آن گفتوگو، موضع من موافق مونیوز مولینا و در تقابل با دوستم خاویر سِركاس بود.
فکر میکنم عادلانه نیست اگر بگوییم پِرِز گالدُز نویسنده بدی بود؛ نابغه نبود (تعداد کمی هستند) ولی بهترین نویسنده اسپانیایی قرن نوزدهم و احتمالا اولین نویسنده حرفهایِ زبان ما بود. در آن روزها در اسپانیا یا آمریکای لاتین غیرممکن بود که نویسندهای از راه نوشتن گذران زندگی کند، ولی بخت با پرز گالدُز یار بود، زیرا خانواده مرفهی داشت که از او سرپرستی میکرد، کار حرفهایاش را ستایش میکرد و انجام آن را تضمین میکرد و مهمتر از همه، استقلالی بود که به او اجازه آزادانهنوشتن میداد .
او در دهم می1843 در لاسپالماسِ گِرانکاناریا متولد شد. فرزند سرهنگ سباستین پِرِز فرمانده نظامی جزیره بود؛ زمینداری صاحب چندین شغل که بخش عمده وقت خود را به آن کارها اختصاص داده بود. 10 خواهر و برادر داشت و مادرش ماریا دولورِس با منشِ خاص خود فرمانروای خانه بود. او بود که تصمیم گرفت بنیتو را که به نظر میرسید عاشق دخترعمهاش شده که او دوستش نمیداشت، در 19سالگی برای تحصیل حقوق به مادرید بفرستد. بنیتو از او اطاعت کرد و به مادرید رفت و در دانشگاه کومپلوتنسه9 ثبتنام کرد؛ اما بهسرعت از حقوق و قوانین سرخورده شد. او طغیانگری بود که به روزنامهنگاری علاقه و به ادبیات گرایش داشت. جذب زندگی در کافههایی شد که نقاشان، نویسندگان، روزنامهنگاران و سیاستمداران مادرید در آنجا گرد میآمدند. با چنان عشقی به مادرید این کار را انجام میداد که هیچ نویسندهای نه قبل و نه بعد از او چنان شیفتگیای به مادرید نداشت. وی صالحترین و بهترین فرد مطلع و کارشناس خیابانها، مغازهها، میهمانخانهها، خصوصیات انسانی، آدابورسوم، شغلها و حتی تاریخچه آنها بود.
عکسهای بسیار زیادی وجود دارد که گردهمایی مادریدیها را در روز درگذشت او (پنجم ژانویه 1920) نشان میدهد. حداقل30 هزار نفر برای ادای احترام و بزرگداشتش حضور یافتند و جنازه او را تا گورستان آلمودِنای مادرید بدرقه کردند. اگرچه همه کسانی که کالسکه حامل پیکر او را تشییع میکردند آثار او را نخوانده بودند، محبوبیت بسیار زیادی داشت. این محبوبیت از کجا ناشی میشد؟ از روایتهای رویدادهای ملی. او همان کارهایی را کرد که بالزاک، زولا و دیکنز برای ملتشان انجام میدادند و مورد تحسین او بود: تبیین و تعبیر تاریخ و واقعیتهای اجتماعی در رمانها، اگرچه مطمئنا از فرانسه و از انگلیس نتوانست پیشی بگیرد (البته از امیل زولا توانست)، وقایعی را که در گذشته با آن زندگی کرده بود، به روایتی ادبی برگرداند و نسخه دلپذیر و پرهیجانی از آنها را با شخصیتهای زنده و مستندات کافی در دسترس خیل مخاطبان خود قرار داد: تهاجم فرانسویها، مبارزات استقلالطلبانه علیه ارتش ناپلئون، واکنش در مقابل مطلقگرایی فردیناندوی هفتم و جنگهای کارلیستها (جنگهای داخلی اسپانیا در سه بخش از 1833 تا 1876) نمونههایی از آنهاست.
شایستگی او تنها در انجام کار نیست، بلکه در چگونگی انجام آن است: با عینیت و روحیه اغماض و گذشت، بدون خشکاندیشی در نظریههای سیاسی و اجتماعی و آرمانگرایی و سعی در تمایز تحملپذیری و تحملناپذیری. اینها چیزهایی هستند که با خواندن قسمتهای مختلف آثار او بیشترین توجه را بهسوی نویسندهای بیطرف جلب میکنند. او مردی نیکرفتار و آزادیخواه بود و حتی در دورهای خود را جمهوریخواه میپنداشت؛ اما قبل از اینکه سیاستمدار باشد، مردی پاکنهاد، آرام و متین و راوی یک دوره پُرتنش از تاریخ اسپانیا بود و سعی میکرد روایت و داوریِ بیطرف داشته باشد و بروز خوب و بد را در هر دو گروه رقیب نشان دهد و اثبات کند. این پاکی اخلاق نسبت به روایتهای ملی، به آنها حالوهوای تعادل و انصاف میبخشد و بههمیندلیل است که احساس میکنیم خوانندگان آثار او، از «ترافالگار» (1873) تا «کانُواس» (1912) همیشه همراه نویسنده هستند، چون دارای سرشتی نیکو بود، اینگونه مینوشت یا آنطورکه در پِرو میگوییم: آدم بسیار خوبی بود. نویسندگان همیشه چنین نیستند؛ برعکس برخی گناهانی نیز مرتکب میشوند، اگرچه نویسندگان پُرآوازهای هم باشند. پرِز گالدُز روحیهای سرشار از انصاف و یکساننگری داشت که به او مهرورزی و اعتبار میبخشید.
میگویند این ویژگیها در زندگی شخصی او نیز جای داشته است. او پس از یک زندگی مشترک مجرد ماند. زندگینامهنویسهایش پی بردند که او سه دوست ماندگار داشته است و ظاهرا تعداد بسیاری گذرا. ابتدا، لورنزا کوبیان، یک آستوریایی بسیار فروتن، مادر دخترش ماریا (که او را بازشناخت و وارث خود کرد) که بیسواد بود و به او خواندن و نوشتن آموخت. رابطه او با خانم اِمیلیا پاردو، زنی پُرجنبوجوش، بهجز زمانی که رمان مینوشت، بسیار ملتهب بود. در یکی از نامههایش به او میگوید: «تو را خرد خواهم کرد» که نباید آن را گفتهای شاعرانه تلقی کرد. خانم امیلیا، نویسندهای کمادعا و ظاهرا شیطانچهای هوسباز بود. سومین نفر کُنسِپسیون مورِل، کارآموزِ بازیگری و بسیار جوانتر از او بود. پرِز گالدُز پشتیبان حرفه تئاتری وی بود. وقتی در پی جدایی از او بود، چندین دوست محتاطانه در روند آن مداخله داشتند.
نقص بزرگ او بهعنوان نویسنده فلوبرتینی 10 (دنبالهروی از فلوبر) بودن او بود: عدم درک این نکته که اولین شخصیتی که یک رماننویس ابداع میکند، راوی روایتهای اوست که این «شخصیت یا راوی همهچیزدان» همیشه یک نوآوری است؛ بههمیندلیل این نوع راویان معمولا شخصیتهای «همهفنحریفی» هستند که مانند گابریل آراسلی و سالوادور مونسالود دانش غیرقابل تصوری درباره افکار و احساسات دیگر شخصیتها دارند و این زمینهسازی علیه «واقعگرایی» داستان است. پرِز گالدُز با انتساب آن شناخت به «مورخان» و شاهدان، این نقص -آنچه سایه تخیل بر داستانهایش میگسترد- را پنهان میكرد.
زمانی چند میگذشت بدون آنکه آشکار و درک شود، ولی خوانندگان با تجربهترش مجبور میشدند ذهن خود را با این لغزشها تطبیق دهند. مدتی بعد فلوبر، درحالیکه «مادام بواری» را مینوشت و بازمینوشت، در نامههایی به لوئیز کولِت، این برداشت انقلابی را روشن کرد که راوی شخصیت اصلی باشد، اگرچه گاهی نامرئی.
پینوشتها:
1. Benito Pérez Galdós 2. Javier Cercas 3. Soldados de Salamina 4. Anatomía de un instante 5. El impostor 6. Antonio Muñoz Molina 7. Fortunata y Jacinta 8. Gallimard 9. Complutense 10. flaubertian
منبع: ال پاییس