خوزستان در شعر رضا براهنی
باطلالسحر شاعر
«عیب شعر همین است شاید. نمیشود چیزی را همانطور گفت که هست... سایهای دارد هر کلمه». این است که کاتبِ «خانهروشنانِ» هوشنگ گلشیری، طرفِ روشنایی است و همنشینِ کلماتِ بیسایه و نورهای سیاه، که فریاد میشوند، از تاریکی بیرون میآیند. اما شاعرِ «خانهروشنان» را به سردخانه سپردهاند، جسدی است با «سر و صورت خیس و دو چشم بسته». «خیال بود شاعر، سایه او بود که روزی بوده بود... موهای بلند شاعر خیس بود و همخانه بوی کافور» و عکسش بر دیوار، قابکرده، سیاه و خاکخورده. کاتب از نورهای سیاه مینویسد و دست آخر نوشتنِ او باطلالسحری میشود که از تاریکی به در آمده است. شاعرِ «اسماعیلِ» رضا براهنی، همسایه «کاتب» است. گرچه همچون شاعرِ «خانهروشنان» دیگر کالبدی ندارد و جسدی است در گور خفته یا «درازکشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان مهرگان!»، اما «شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما» است. رضا براهنی، شعرِ بلند یا منظومه «اسماعیل» را تقدیم کرده است به خاطره مخدوشِ دوستش، اسماعیل شاهرودی که در پاییز شصت در تهران مُرد؛ شاعری که براهنی تمام منظومه خود را خطاب به او نوشته است. «اسماعیل» با نور آغاز میشود، با آفتاب که همهچیز را رؤیتپذیر میکند، سیاهی و تباهی را رو میآورد، پدیدار میکند، اعماق را نشان میدهد، چنانکه براهنی در «اسماعیل» به اعماق نَقب میزند و با لایروبیِ زمین به «شیر سیاه» یا همان نفت میرسد که به خاطرش خوزستان را میدوشد. «قسم به چشمهای سُرخت اسماعیل عزیزم،/ که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید/ قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند/ که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی/ بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید». براهنی از همان سطرهای نخستِ «اسماعیل» نور میتاباند بر اعماق تاریکی. «خوزستان!/ هشتاد سال جهان شیر سیاه تو را نوشید/ حق داری که حالا...». شاعر، نه سطح، بلکه شطح را به رسمیت میشناسد و خطاب به اسماعیل میگوید: «آه، اسماعیل، برادر من!/ نه سطح بلکه شطح/ نه جوبار بلکه شط/ شطی که از شطح از من میگذرد تا من جانی جوان پیدا کنم/ سائق مرگ چون شطی از شطح من جاری است/ سرود جان جانان جهانم را سر خواهم داد». گرچه زنجیره دلالتها و بازی بیپایان با معانی، همان وجه دریدایی شعر، در آثار براهنی به چشم میخورد، در «اسماعیل» گاه در این حرکتِ ابدی وقفه میافتد. شاعری که در میانه نقد و رمان و شعر (نثر و شعر) ایستاده است، در شعرِ خود نیز نوعی اراده به شکستن حلقه شعر دارد. جایی هست در شعر که براهنی خطاب به شاعرِ مُرده مینویسد: «مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند!/ زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی!» و بعد تنشی به زبان شعر میافتد و خاطرهای بازگو میشود، گیرم در قلاب. [نخستین بار که تو را دیدم، گُمت کردم؛ باز دیدمت، باز گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودی. شعر، شعر، شعر میخواندی؛ شعرها را دوباره میخواندی، و با یک قیچی تیز و بلند، دنبال حنجرهی یک غول میگشتی. هرگز معلوم نشد که چرا میخواستی «رؤیایی» را چاقو بزنی. شاید میخواستی بدانی «رؤیا» چه معنی میدهد... رفتیم دربند، یا درکه، و با هم عکس گرفتیم. عکسها افسردهاند اسماعیل! انگار چشمهای زمان بر آنها گریستهاند! عکسهای بعد از مرگ هستند اسماعیل! انگار عکسهایی هستند در دست مادرهای پسر مرده. به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید! به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید! به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!]. و این قلابها و خاطرهگوییها در شعر ادامه دارد. شاعر به دنبال گور «شاعر» میگردد تا او را از اعماق بیرون بکشد، تا ابریشمی از کلمات روی گورش بریزد، اما انگار فراموشی شاعر به گورش سرایت کرده باشد، نشانی گورستان در هیاهوی جنگ گم شده است. «ای که واژهها را هم یکیک و هم دستهدسته فراموش کردی... مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند...»، «تو نمردهای، تو دیوانهتر شدهای، باور کن تو فقط دیوانهتر شدهای...»، و شاعر از کابوسهایش روایت میکند: «در کابوسهایم موشهایی بودند درشتتر از روباهها/ و به سرعت انگشتهای «پاگینی» از این سوراخ به آن سوراخ سفر میکردند/ من آن شکنجه را میشناختم/ از پلکان گورها پایین میرفتم، در جایی، در کجا؟... و چه زندگیهایی داشتم اسماعیل! تنها دیوانگان میدانند که چه زندگیهایی داشتم/ زجر روانم بود که اینچنین شطحخوان کرد...». براهنی خطاب به شاعری سخن میگوید که یکسر از واقعیتی که سراسر شعرش را انباشته، کَنده شده است، اما دست بر قضا تمام پیوندهای ناگسستنی با واقعیتهای روزگار را دارد: «سکتهی مغزی اجازه نداد بدانی که در جنگ چه میگذرد/ و حالا هم مرگت اجازه نمیدهد بدانی در مرگ چه میگذرد/ من هم نمیدانم چون نمردهام/ باید بمیرم تا بدانم در مرگ چه میگذرد/ و آنوقت در آنور خط هستم و مرگ برایم مفهومی ندارد... روزی استخوانهایت را به خوزستان خواهم برد و در آنجا خاکت خواهم کرد.../ من امید به روزهای بهتری دارم/ قسم به چشمهای سرخت که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تو مُردی، خواهد تابید... وطن را تو یافتی اسماعیل/ وطن خاکی است که تو را در بر گرفته است/ من امیدهایم را از این سوی زمین به آن سویش بردم/ و نیز به اعماق زمین/ هر کسی باید سهم خود را بپردازد/ من نیز چنین کردم/ تا از زبان، وطنی برای دربدریهایم بسازم...». اگر مشخصه شعر مدرن همان خودارجاعی مداومِ آن باشد یعنی در شعرْ خودِ زبان مدام به خودش اشاره کند، اینجا زبانْ وطنِ شاعر است. شعر در زبان رخ میدهد بیآنکه از واقعیت بگسلد، یا سراسر به دام واقعیت و بازنمایی بیفتد. شعر بلند «اسماعیل»، مدام خواننده را به درون خود میکشد و بعد، از درون خود به فاجعه ارجاع میدهد و دوباره به شعر بازمیگرداند و بعد به واقعیت دیگری سوق میدهد و الی آخر. این ارجاع به درون و بیرون، تنش درونی شعری را به منتهای درجه میرساند و به این ترتیب، نه واقعیت بیرون از شعر حذف میشود و نه شعر در کلمه و زبان فروبسته میماند. که به قول آدورنو «تنش درونی اثر را صرفا باید در پیوند وساطتمند با تنش واقعیت بیرون درک کرد». اگر باز به تعبیر آدورنو، اثر هنری به واقعیت شبیه باشد بیآنکه از آن تقلید کند، تمام شعرها بهنوعی ماهیت اجتماعی دارند و از آنجا که «هر اثری به معنایی درباره هنر است، هر شعری درباره شعربودن است و فقط از طریق همین خودارجاعی است که اثر موفق میشود به بیرون از خودش ارجاع دهد». پس «مسئله هنر ادغام آگاهانه و با میانجی امر غیرهنری در فرم استتیکی خویش است، یا همان رسوب فرم در محتوا». در «اسماعیل»، واقعیت همچون نفت به تمام سطرهای شعر نشت میکند: «جنگ است، اسماعیل، جنگ است،/ و بعضی از جسدها را بینامونشان دفن میکنند/ و بعضیها را با نامونشان/.../ آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان میتابد...». و آخرسر، شاعر از «قلبی به بزرگی طشت خونین خورشید» سخن میگوید و آن را به آینده تقدیم میکند: «حتی اگر فردا خود اسماعیل دیگری» باشد و خبر از شاعری میدهد که از پشت سر میآید. او از وظیفه شعری میگوید «باید سرود جان جانان جهانم را سر دهم/ حال که من این شعرم را مینویسم/ شاعری در پشت سر من ایستاده است/ شاعری که من و شعرم را با هم مثل شعری میسراید/ اوست که شاعر بزرگ است.../ نمیشناسمش/ ولی یقین دارم از من بزرگتر است» و اینجاست که شاعر سرودن شعر را به شنیدنِ صدا و نه دیدن در نور خیرهکننده تشبیه میکند؛ چراکه جنگ است، و صدای خمپاره و گلوله بلندتر است. شاعر مثل آهنگسازی که موقع آفریدن آهنگ، آن را ضبط میکند و موقع بازشنیدن نوار، ناگهان میبیند موسیقی دیگری را هم ضبط کرده است، درست مانند براهنیِ شاعر که در «اسماعیل» نهفقط صدای واقعیت روزگارش، که صداهایی از آینده را میشنود: «یک موسیقی بزرگتر از موسیقی خود او، ولی مربوط به آن/ که مثل سائق شطح مرگ در هستی حضور مییابد/ و رابط او با موسیقی کهکشانها میشود/ مثل همهی مرگها و زندگیها، و زندگیها و مرگها، که با هم در آینده میعاد دارند/ معاد شعر و شاعر در آنجاست» و آن انفجاری بزرگ است که از اعماق شکفته است و سایه کلمات را کنار میزند تا باطلالسحر تاریکی باشد.
منابع:
- اسماعیل، یک شعر بلند، رضا براهنی، نشر مرغ آمین.
- نیمه تاریک ماه، داستان خانهروشنان، هوشنگ گلشیری، نشر نیلوفر.
- از شعر مدرن، نویسنده و مترجم: امید مهرگان، نشر فرهنگ صبا و رخداد نو.
- گلشیری کاتب و خانهروشنان، صالح حسینی و پویا رفویی، نشر نیلوفر.