معرفی فیلم زود باش زود باش به کارگردانی مایک میلز؛
هیچ چیز عادی نیست
فیلم زود باش زود باش C’mon C’mon مایک میلز یک سوال اساسی دارد. نسل جدید آینده را چطور میبینند؟ این سوال بهظاهر تکراری، بهانهای برای ریز شدن در مناسبات پیچیده انسانیست که در زندگی جانی با بازی واکین فینیکس در جریان است. یک مستندساز رادیویی که به استقبال ماجراجویی نهچندان ساده میرود.
فیلم زود باش زود باش C’mon C’mon مایک میلز چند سوال اساسی دارد. نسل جدید آینده را چطور میبینند؟ آیا آنها آدمهای بهتری خواهند شد؟ زندگی برایشان آسانتر خواهد گذشت؟ البته این سوالات بدون پاسخ، تنها چیزیهایی نیستند که در طول روایت پرسیده میشود. فیلم یک علامت سوال بزرگ، درباره زندگی است.
کنجکاوی نسل قدمتدار، نسبت به نسلی که میخواهد بازی را دست بگیرد، آنقدرها تازگی ندارد. تا بوده همین بوده. به گذشته که نگاه کنیم، هر نسل نسبت به بعد از خودش کنجکاو است. فقط ما نیستیم که فکر میکنیم، کم سن و سالترها جسورتر و بیپردهتر رفتار میکنند و باهوش و بیتوجه به ارزشهای گذشته پیش میروند. شک نداشته باشید مادربزرگها و پدربزرگهایمان هم، چنین مکالماتی داشتهاند. لوپ تکراری بشریت، به نظر کسانی که در آن زندگی میکنند، متفاوت به نظر میآید. هرچند تکراری بودن، مانعی برای مطرح کردن این کنجکاویها نیست.
جذابیت ریز شدن در مناسبات انسانی تمامنشدنی است بهخصوص اگر یک سر ماجرا واکین فینیکس بیبدیل باشد. مایک میلز کارگردان، بازی در نقش «جانی» فیلمش را به او سپرده. جانی مستندساز رادیویی است که به استقبال ماجراجویی نهچندان ساده میرود. او میپذیرد از خواهرزاده عجیبوغریبش برای مدتی نگهداری کند و والد بودن را بدون اینکه ازدواج کند یا فرزندی داشته باشد، تجربه کند. جانی مصمم میشود برای یک بار هم شده، بار بزرگسال بودن واقعی را به دوش بکشد. درست هنگام مواجهه با چنین چالشی، در میانه پروژهای بزرگ هم هست که بیربط با حال و هوایش نیست. در این پروژه او به شهرهای مختلف آمریکا سفر میکند و از نوجوانان سوالاتی میپرسد. روند مصاحبه یکسان و تکراری است؛ اما پاسخها عمیق و شگفتانگیز است. او با این جمله شروع میکند: «وقتی به آینده فکر میکنید، آن را چگونه تصور میکنید؟» سپس به طبیعت و شهر سکونت و خانواده میپردازد. در پایان هم میپرسد: «چه چیزی تو را خوشحال میکند؟». آنچه با مشاهده این روند و موقعیت جانی درمییابیم، رابطه مثبتش با بچهها و احترامی است که به سوژههایش میگذارد. او به احساسات آدمها فضایی میدهد که با احتیاط آشکار شوند، از قبل میگوید هر زمان که بخواهند، میتوانند از پاسخ به سؤال انصراف دهند. مصاحبهها گاهی وارد قلمرو شخصی میشود، مانند زمانی که یک پسر جوان اعتراف میکند از گریههای مادرش متنفر است. جانی یاد گرفته آدمها را از گوشه تنگشان بیرون بکشد و با خودشان مواجه کند. راه و رسمی که در ارتباط با خواهرزادهاش، جسی به کار میآید. زندگی با او یک پروژه واقعی است و احتمالاً سختترین پروژه زندگیاش.
جسی سخت و پیچیده، بیشباهت به خودش نیست. گویا او دوباره با کودکیاش روبهرو شده. پسری بچه ای شبیه خودش با موهای آشفته و چشمانی درخشان که با ترس تنهایی و رنج بزرگ شدن میجنگد. جانی و جسی به سفری پا میگذاردند که پایانی درخشان دارد. درک احساسات پیچیده درون. سفر این دو قهرمان از آنها آدمهای متفاوت با قلبی سبکتر میسازد. پس از پیش رفتن در داستان و عبور از چندین چالش دلهرهآور، ارتباط جانی و جسی محکمتر میشود، احتیاط جایش را به احساسات عمیق و قدردانی متقابل میدهد.
تجربه والد بودن در فیلم مایک میلز، نزدیک به زندگی واقعیست. مثلا در جایی جانی با خواهرش تماس میگیرد و درباره احساسات گیجکنندهاش سوالاتی دارد. ویو در این مکالمه باوجود تصویر بینقصی که فیلم از مادر بودنش ارائه میدهد، اعتراف میکند گاهی از فرزندش متنفر میشود و به جانی اطمینان میدهد، احساسات او هم طبیعی و گذرا اما خلاف نقشی است که جامعه انتظار دارد. نقشی تحمیل شدهای که جانی بخش از آن را در کتاب روی میز ویو میخواند. فیلم پر از ارجاعات اینچنینی است و جسورانه سراغ مسائلی میرود که پرداختن به آن حتی در مدرنترین شهر جهان، تابویی عظیم است. ویو خواهر جسی شخصیتی مربی گونه دارد؛ و جدا از مادر جسی بودن، خودش هم مسائل حل نشدهای با جانی و گذشته دارد. جانی و خواهرش ویو، به بهانه سالگرد مرگ مادرشان با هم تماس میگیرند. رابطهشان سرد است و بیگانگی اعلامنشدهای بین آنهاست. دوری و دوستی. سیاست آرامش بدون تماس در خلأ کلمات؛ اما جسی، دغدغه مشترکشان میشود. همسر ویو، پدر جسی دوران سختی میگذراند. ویو تلاش میکند پدر فرزندش را به مدار زندگی برگرداند. این هندسه دوباره ترسیم شده خانواده، کمک میکند ویو و جانی به هم نزدیک شوند و در این بین مرهمی برای زخمهای خواهر برادری پیدا کنند. ارتباط مخدوش آنها هم به این بهانه ترمیم میشود.
در واقع همه شخصیتهای داستان خوشبین مایک میلز شانسی برای بهبود موقعیتشان دارند. همین دلیل، اتمسفر ساخته شده او کمی دور از واقعیت و بیشازحد معمول، مهربانانه است. فیلم بیشتر به خواب خوشی شبیه است تا آنچه در واقعیت میگذرد. سیاه و سفید بودن هم به غیر واقعی بودنش دامن میزند. دنیای اتوپیایی با قابهای هنرمندانه و فیلمبرداری تکرنگ رابی رایان بیشازحد انتظار بینقص است. از طرف دیگر نماهای زیبایی که مایک میلز آفریده، بیشباهت به منهتن سیاه و سفید وودی آلن نیست. منهتنی باشخصیتهایی گیج، سرگردان و آواره در خیابانهای شلوغ و مدرن. میلز با همین کارنامه کم تعدادش ثابت کرده که به داستان شخصیتهای عجیب و چندبعدی تمایل دارد. کاراکترهایی که با مشکلات عاطفی پیچیده و رشد شخصی روبهرو هستند. به نظر میرسد او از تجربیات فردیاش الهام میگیرد و احساسات عمیق و نوآورانه به فیلم تزریق میکند. همین نگاه تفاوت و ساختار نوآورانه کمپانی A۲۴ را متقاعد کرد، با فیلم میلز همکاری کند. A۲۴ با اینکه سابقه چندانی ندارد، محصولاتش موردتوجه جشنوارهها و منتقدان است. تمایل کمپانی به داستانهای غیرتکراری و کارگردانان مستقل، استراتژی متفاوتش در تولید فیلمها و محتواهای سینمایی بهحساب میآید. این انتخابهای هوشمندانه تماشاگرانی پروپاقرص دستوپا کرده که به دیده شدن محصولاتش کمک میکند. واکین فینیکس درخشان، کارگردانی هنرمندانه میلز، موضوع جسورانه و کمپانی A۲۴ دلایل کافی برای تماشای فیلم دستتان میدهد. اما پس از روبهرو شدن با این اثر همه این دلایل کنار میرود و سوالات مهم فیلم در مغزتان جا خوش میکند، درست مانند تیتراژ پایانی که با صدای مصاحبهشوندهها همراه است.