نگاهی به رمان «پاسار» نوشته مریم اسحاقی
زندگی همین است
داستان از لحظه پایان آغاز میشود: «ترککردن در خانه ما موروثی است. یعنی در مردان خانواده ما موروثی است...». از لحاظ فرمی این همان شکل دایرهواری است که شخصیت کتاب از آن حرف میزند. در امتداد هم بودن. شروع همان پایان است و پایان همان شروع.
زری پورجعفریان: داستان از لحظه پایان آغاز میشود: «ترککردن در خانه ما موروثی است. یعنی در مردان خانواده ما موروثی است...». از لحاظ فرمی این همان شکل دایرهواری است که شخصیت کتاب از آن حرف میزند. در امتداد هم بودن. شروع همان پایان است و پایان همان شروع. روجا در داستان هم همین را میگوید: «ما همه در یک دایرهایم». سه خط روایی در کتاب دنبال میشود: گذشته، حال و ایمیلهایی برای پیمان. سه خطی که در کنار هم داستان را جلو میبرند. بههمپیوستگی هر سه خط، رمان خواندنی، منسجم و خوشساخت «پاسار» را به وجود آورده است. بخشی از کتاب ایمیلهایی است برای پیمان، برادر گمشده. ایمیلهایی بیجواب. در پایان هر ایمیل تاریخی آمده. اولین ایمیل در دهم مهر سال هفتادونُه نوشته شده است. فاصله بین ایمیلها از دو ماه تا سه سال است. چرا ایمیلهای آخر تاریخ ندارند؟ نمیدانم. این سطرها برای برادر گمشده در لحظههای عمیق تنهایی نوشته شدند؟ لحظههای عمیق شادی و غم. برادری که شاید بشنود. انگار برادری که نیست، هست. هست و نیستی در امتداد هم. هستی همان نیستی است و نیستی همان هستی. نامههایی که البته همه حرفهای روجا را دربر نمیگیرد: «کاش میتوانستم تمام حقیقت را بنویسم. آنطورکه هست. عریانِ عریان». شخصیتهای زن داستان، زنانی در جغرافیای رشت هستند. در تاریخ دهه شصت و هشتاد شمسی. زنها چه میکنند؟ زنهای داستان: روجا زمانی، مادرش صنمبر خانم، خواهرش هما، مهشید همسر پیمان، دوستش ماهور و رقیبش در عشق هستی. زنانی زیر سلطه هورمونها. دردی که در شکم و پهلوها میپیچد. فکر اینکه «چه میشود چند روز در ماه آدم دیگری باشی؟ بیحوصله بشوی. خیلی هم خوب است. اصلا شاید این من، که ماهی چند روز سر برمیآورد منِ واقعی ما باشد». و بدن: «خجالت میکشم از لاغریام. از اینکه موهایم فرفری است و شبیه مامان سرخ و سفید نیستم و چشمهایم عسلی نیست». و البته سیاست. ماهور رفیقی است که نمیپرسد «کجا بودی؟»، سرزنش نمیکند و حواسش هست: «کلمهها و پرسشها مثل قلابی هستند که درونمان میچرخند و گیر میکنند به زخمی قدیمی و میکشندش بیرون و به خودمان نشانش میدهند و آنوقت میشویم شکل یک زخم». رفیقی که البته گاهی راهکار ارائه میدهد: «میدونی تا بَر و رو داری باید زندگی کنی». رفیقی که روجا زمانیِ نویسنده را در «بر و رو» و صورت و ظاهر خلاصه میکند.
راوی کودکی که میگوید: «چقدر طلاق حزبی بد است. خدا کند زود تمام شود. نمیدانم. شاید آدم خوبها اینطوری طلاق میگیرند». راوی کودکی که مثل شعر فروغ -«مادر تمام زندگیاش/ سجادهایست گسترده/ در آستان وحشت دوزخ»- از رابطه مادر و خدا حرف میزند: «چه خوب که خدای مامان رشتی میفهمد. چه خوب که به حرفهای مامان گوش میکند». جملههای رشتی مادر از نقطههای قوت کتاب به حساب میآیند. کلمههایی که تصویر کاملتری از شخصیت مادر میسازند. شیرینی کلام رشتی در جاهایی از کتاب با بوی باران رشت یکی میشود و خواننده ادامه رمان را در رشت جایی کنار خانه صنمبر خانم میخواند. روجا که از همان دهسالگی میشنود که نباید با سر برهنه بیرون بیاید. گذشته به حال میرسد و حال به گذشته: «پیمان رو میبرند». و دلواپسی که از همان وقت کلاسپنجمیبودن از راه رسیده. طبیعی است که صدای نالههای مادر تا بیست سال بعد هم در یاد روجا بماند: «می پسر امشب چی بخوره؟ کویا خو سر رو بالش نهه؟» و چند سال فاصله که شکل ارتباط پیمان و روجا را تغییر میدهد: «خدا مرا بکشد که از نگاه داداش پیمان عزیزم میترسم. خدا مرا بکشد که از تنهاماندن با داداش میترسم. میترسم از لحظهای که صدایم کند». زندانِ گذشته، خانواده و آنچه در خاطر میماند. رنجهای مشترک افراد خانواده: روجا، پیمان، مادرشان، هما و پدری که نبوده. رنجهایی که شکلش برای هرکدام از اینها فرق دارد. روجا در جایی از داستان میگوید: «کاش به مغزم شوک الکتریکی میدادند تا تمام خاطرات بد و آشفته پاک شوند. یادم برود آن روزها را. یادم برود...». بهراد به پیمان میرسد و پیمان به بهراد: «صورت و گونههای استخوانی بهراد، در این نور چقدر شبیه پیمان بود و صدایش هم». و عشق پیداکردن گمشدهای است. رابطهای آزاد و پنهان. وقتی رمان بهراد برنده جایزه شده میگوید: «دوست داشتم این خبر رو خودم بهت بدم» و فکر روجا: «نگفت دوست داشت همراهش بروم». روجا میگوید: «عشقها دنباله هماند در تنهای مختلف» و بهراد میگوید: «ما فقط یهبار زندگی میکنیم. به دنیا که میآیم، میدونیم یه روز میمیریم. پس همهش بازیه». و در این بازی گاهی روجا را انکار میکند. مثل شبی که بهراد روجا را به دوست قدیمیاش معرفی نمیکند: «بهراد پشت به من داشت. همیشه لازم نیست آدمها با کلمه تو را انکار کنند. دستهاشان انکارت میکنند، بیقیدی شانهشان انکارت میکند یا حتی تکان ظریف فک و دهانشان. چقدر زبان بدن بیرحم است».
در سراسر رمان شعر بلندی جریان دارد. کلمهها و تعبیرهایی شاعرانه که در خدمت داستان و فضای آن به کار گرفته شدند: «دارم خراشیده میشوم پیمان. انگار دارم پوست خودم را میکنم. انگار تنه درختی باشم که خودش روی خودش یادگاری مینویسد». رگی نامرئی فصلها و خطهای روایی رمان را به هم وصل میکند. رگ پنهانی که کابوسها را به هم وصل میکند. جریان پنهانی که از خواب و خیال و کابوس عبور میکند و به زندگی میرسد. جریانی درهمتنیده که گاهی تصویر یکپارچهای از همه اینهاست: واقعیت و رؤیا، رنج و شادی، گذشته و حال، عشق و نفرت. دوگانهای وجود ندارد. رمان تصویری از زندگی است. با همان سبکبالیهای مختصر و درههای عمیقِ دلهره و اندوه. آنطورکه شمس لنگروی نوشته: «سقفى دارد بهار/ کف یخبندان ناپدید است» و «زندگی که جادوی غریبی است و در لحظه رنگ عوض میکند». روجا به این نتیجه میرسد که «آزادی از عشق والاتر است». بازی را دوباره از اول شروع میکند اما به همین راحتی نیست. ساده نیست که به خودش تکیه کند و ادامه بدهد: «میترسم از عشق. از بیعشقی هم». در نهایت قبولکردن اینکه زندگی همین است و «هیچچیز قرار نیست بهتر شود». گریهها به خنده میرسند و روجا در لحظهای میبیند که انگار روجای دیگری شده که به خودش و روجای پریشان و سرگردان میخندد. به زنها و مردهای جدی دور و برش میخندد و به زندگی. در ادامه همچنان تاریکی همان روشنی است و دوری همان نزدیکی. جهانی که در آن مفاهیم دوگانه وجود ندارند.
مکان داستان شهر رشت است. تخیل و تجسمی که یک پای آن در واقعیت است. نویسنده از شهر واقعی شهر داستانی خودش را ساخته است: «بساط باقلی دمِ پارک و نان بربری نمکشیده و پیشدستی ملامین»، «کوچه باقرنانوا»، «کاجهای وسط پارک و استخر خالی و خزهبسته و هوایی که دم داشت و گرمایی که مثل عسل چسبیده بود به پوستم و هی کش میآمد»، «رشتِ خاکستری»، «میدان میوهفروشها»، «زنهای سبزیفروش با چکمههای سیاه و روسریهای رنگووارنگ که روی زمین تکیه به دیوار نشستهاند»، «سبزیهای دستهدسته، برگ سیرها، اسفناجها»، «دکههای کوچک»، «مردهای کلاهبهسر، صداها، باقلیهایی که قد کوه بلند شدهاند، ماهیهای کف خیابان، چالههای پرآب، بوی زیتون و ماهی شور، بوی نعنای تازه. بوی چوب، بوی خاک». حالوهوا و فضایی که نویسنده برای داستان ساخته حسی از مکان را به مخاطب منتقل میکند. حسی از مکان در پیوند با زمان (تاریخ) و اجتماع. حسی در خدمت داستان. راوی در صفحه 155 کتاب از خاطرههای مکانها حرف میزند. خاطرههای تلخ و شیرین هر مکان. «پاسار» اولین رمان مریم اسحاقی است. اسحاقی پزشک متخصص کودکان است و شعر و داستان مینویسد. نشر ثالث این رمان را در سال هزاروچهارصد منتشر کرده است.