|

شکل‌های زندگی: تاریخ به روایت فاکنر

گذشته به سراغ فاکنر نمی‌رود

تاریخ تضمین چیزی نیست و گذشته چراغ راه آینده نخواهد بود، این کشف فاکنر در ادبیات است، او با این کشف بر ساده‌نگری و خوش‌بینی ناشی از آن فائق آمد.

گذشته به سراغ  فاکنر  نمی‌رود

تاریخ تضمین چیزی نیست و گذشته چراغ راه آینده نخواهد بود، این کشف فاکنر در ادبیات است، او با این کشف بر ساده‌نگری و خوش‌بینی ناشی از آن فائق آمد. ویلیام فاکنر (۱۸۹۷- ۱۹۶۲) جوان تهیدستی بود، بنابراین خود را به موج حوادث زندگی سپرد، دبیرستان‌ را تمام نکرد و درس را برای یافتن شغل در بانک پدربزرگش رها کرد، بعد از آن مدتی کوتاه در ارتش مشغول به کار شد، به نجاری و نقاشی ساختمان پرداخت و مدتی هم عهده‌دار باجه پست در دانشگاه شد. در تمام این مدت کتاب می‌خواند، شعر می‌سرود و برخی مقالاتش را برای نشریات دانشجویی می‌فرستاد. نوشته‌های او نسخه‌ای دقیق از بی‌رحمی و خشونت زندگی بود و این از آن جهت بود که انسان را نه به‌عنوان یک موجود کم‌وبیش اجتماعی و متمدن بلکه به‌عنوان مخلوقی بیولوژیک می‌یافت که با دیگر مخلوقات خصومت دارد، خصومتی که از همان ابتدا تاکنون ادامه داشته و خواهد داشت، زیرا طبیعت آدمی مبتنی بر نفع‌طلبی، خودخواهی و مجموعه‌ای از ناهنجاری و آمال و آرزوهای سرکوب‌شده‌ است که تابع عوامل صرفا بیولوژیکی است که بر سراسر هستی و ازجمله تاریخ او سیطره یافته است. اساسا تاریخ از نگاه فاکنر چیزی جز همان انسان بیولوژیک نیست که تابع تکرار عقاید و اتفاقات ناپیوسته‌ای است که نمی‌توان آنها را به هم ربط داد یا به‌صورت یک کل منطقی درآورد تا بتوان از آن مفهومی معین استنتاج کرد یا از آن پند گرفت تا چنان‌که گفته می‌شود آدمی مجبور به تکرار تاریخ نشود.

در داستان «نخل‌های وحشی» پزشکِ کارآموز جوانی به نام «ویلبورن»، عاشق زنی به نام «شارلوت» می‌شود، زنی که از همسر قبلی خود دو فرزند دارد. شارلوت با او پیمان می‌بندد و وفادارتر از هر زنی می‌شود اما با همه وفاداری در عشق بر این باور است که نهایتاً جامعه عشق را نابود می‌کند و این از علائم حاد درک تراژیک از زندگی است، تراژدی به این معنا که نهایتا آدمی مغلوب سرنوشت می‌شود. وجود تراژدی در زندگی همان چیزی است که فاکنر آن را در داستان‌های خود نشان می‌دهد. شرایط این زوج از نظر گذران زندگی سخت و سخت‌تر می‌شود. آنها در شیکاگو، در دریاچه‌ای در شمال ویسکانسین و در معدنی در یوتا به سر می‌برند. در آنجا با فقر و سرما دست ‌به‌ گریبان‌اند، اما همه مشکلات مانع از علاقه‌شان به یکدیگر نمی‌شود، تا اینکه بالاخره شارلوت به خاطر سقط جنین -به‌رغم مخالفت ویلبورن- در بیمارستان بستری می‌شود و سرانجام به خاطر ضعف و بیماری می‌میرد. بعد از آن ویلبورن دستگیر، محاکمه و روانه زندان می‌شود.

در فاکنر دنیای سرگرم‌کننده‌ای وجود ندارد. تصویر جهان همچون کره‌ای رو به سردی است، درست مانند شیکاگو در دریاچه‌ای در شمال ویسکانسین، آنجا که آن زوج با سرما و فقر دست به گریبان‌اند، آنها در نهایت شکست می‌خورند. شکست پیش‌بینی شارلوت را محقق می‌کند، آنجا که می‌گوید بالاخره جامعه عشق را شکست می‌دهد و نابود می‌کند. «شکست» در داستان‌های فاکنر زمینه لازم برای تأمل تراژیک بر گذشته و تاریخ و کشیدن خط بطلان بر هرگونه خوش‌بینی در زندگی می‌شود. فاکنر دیگر باوری به عبرت‌گرفتن از گذشته یا پند از تاریخ ندارد، او بر این باور نیچه‌ای است که «انسان آن می‌شود که هست» و به تبع آن «تاریخ نیز آن می‌شود که هست»، چون تاریخ و گذشته چیزی جز همان انسان بیولوژیک نیست که تابع تکرار وقایع و اتفاقات ناپیوسته و وقایع غیرقابل پیش‌بینی است.

به نظر می‌رسد درک تاریخی به مفهومی که مدت‌ها در اروپا و تا دوره‌ای از داستان‌نویسی وجه غالب بوده، در داستان‌نویسی آمریکایی سنتی ریشه‌دار نباشد و شخصیت‌های داستانی ناگزیر پذیرای سرنوشت باشند. این موضوع را کم‌وبیش در داستان‌های همینگوی نیز مشاهده می‌کنیم، ستوان فردریک هنری و کاترین برکلی در «وداع با اسلحه» از جامعه دوری می‌کنند. آن دو نیز مانند زوج «نخل‌های وحشی» احساس می‌کنند که دنیا و جامعه پیرامون نسبت به عشق آنها کور است و نیازهایشان را درنمی‌یابد، بنابراین به خود بسنده می‌کنند و می‌کوشند در انزوا و قناعت زندگی کنند اما خواستن لزوما توانستن نیست، چون قدرتی فرادست به نام سرنوشت، تقدیر یا... آنها را بازیچه خود قرار می‌دهد. کاترین نیز عاقبت همچون شارلوت به وضعی مشابه و بعد از زایمان می‌میرد و هر دو مرد با اکراه و به‌ناگزیر مرگ معشوقه‌شان را تحمل می‌کنند. در «نخل‌های وحشی» نماد شکست نخل‌هایی هستند که در باد پیچ و تاب می‌خورند و در «وداع با اسلحه» باران جای آن شکست را با آهنگ خود پر می‌کند.

میان این دو نویسنده بزرگ همانندی وجود دارد، این هر دو تجربه عظیم جنگ جهانی و جنگ‌های داخلی را دارند و نسبت به ارزش‌های اجتماعی و اخلاقی جامعه دچار تردید جدی شده‌اند. همینگوی (1961-1899) خود را در برابر پستی، شقاوت و بی‌معنای زندگی در دنیایی دید که جنگ‌های وحشتناکی را به وجود آورده، انسان را غارت کرده و سعادتمندی را از او گرفته و از هرگونه لذت از زندگی محروم ساخته و در نهایت روح او را سرد و سخت همچون سنگ کرده است. همینگوی تنش میان انسان و زندگی، میان نیازهای فردی و نظم اجتماعی را که او را به رنجی بی‌معنی محکوم می‌کند درمی‌یابد و آن را انعکاس می‌دهد. همینگوی خیلی زود درمی‌یابد که حتی کلمات معانی خود را از دست داده‌اند و هرچقدر پرمعنی‌تر باشند به همان اندازه بی‌معنی‌ترند و او دیگر تحمل هیچ «اسم معنی» مانند شکوه و شرف و شجاعت و... را ندارد. قهرمان همینگوی در «وداع با اسلحه» می‌گوید: «همیشه از برخورد با کلمه‌هایی مثل مقدس و باشکوه و فداکاری و گفتن بیهوده آنها دستپاچه می‌شدم. مدت‌ها چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهای باشکوه هم مثل کشتارگاه‌های شیکاگو بودند که سر و کارشان با گوشت فقط برای دفن‌کردنشان باشد. لغت‌های زیادی بودند که آدم تحمل شنیدنشان را نداشت و آخرش فقط اسم جاها حرمت خودشان را حفظ می‌کردند. اسم معناهایی مثل شکوه و شرف و شجاعت و قداست در مقابل اسم‌های ذات دهکده‌ها و شماره‌های جاده‌ها و اسم‌های رودخانه و شماره‌های هنگ‌ها و تاریخ‌ها، مشمئزکننده به نظر می‌رسیدند».1

میان این دو نویسنده معاصر آمریکایی همانندی نسبتا زیادی وجود دارد، ممکن است داستان‌های همینگوی بهتر خوانده شود چون خواننده با آن بیشتر ارتباط برقرار می‌کند، حال آنکه در فاکنر صراحت بیشتری وجود دارد. به نظر شارلوتِ فاکنر همه‌ چیز بایستی در خدمت عشق باشد، عشق میان او و همسرش در جامعه‌ای سخت و بی‌رحم، اما عشق محکوم به شکست است زیرا در مقابل تقدیر یارای مقاومت ندارد، این تقدیر سرنوشتی است که نمی‌توان به کُنه آن پی برد. در «نخل‌های وحشی» همه چیز به شکست می‌انجامد تا تنها یک چیز اثبات شود و آن عشق است که در همان حالی که برانگیزاننده است نابودکننده نیز هست، اما این «مسئله» شارلوت را حل نمی‌کند بلکه بر ابهام آن می‌افزاید، کماکان مسئله آن می‌شود که هست.

در همینگوی «پوچی» مسئله می‌شود، رابرت جردن قهرمانِ داستان «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند» در راه آرمانی بی‌امید می‌جنگد. این موضوع او را به شخصیتی تراژیک تبدیل می‌کند، او نیز درمی‌یابد که در زیر لایه‌های سطحی امید و عشق -عشق به زندگی یا آرمان یا...- لایه‌های ژرف‌تر و بنیادی‌تر پوچی زندگی و بی‌معنایی وجود دارد که تعیین‌کننده‌تر است، بنابراین تلاش بیهوده می‌شود و خوش‌بینی به ساده‌انگاری می‌انجامد. از نگاه فاکنر، تاریخ، روح و روند آن یا احیانا فلسفه آن و کلماتی مشابه تنها درک ما از تاریخ را مشکل می‌سازند. تاریخ تضمین چیزی نیست و گذشته چراغ راه آینده نخواهد بود. به نظر می‌رسد همینگوی نیز چنین ایده‌ای داشته باشد اما فاکنر در این باره صراحت بیشتری به خرج می‌دهد.

1. «دادا و سوررئالیسم»، سی. و. ای. بیگزبی، ترجمه‌ حسن افشار، نشر مرکز

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها