|

گفت‌وگوی «شرق» با بدیعه جیلان گُزلجه، نویسنده‌ کتاب «1473»

فرمان «ایست!»

بدیعه جیلان گُزلجه، ۱۳ ژوئن ۱۹۸۲ در خانواده‌ای فرهنگی در آنکارا متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آنکارا طی کرد و از دانشکده آرکئولوژی استانبول فارغ‌التحصیل شد. ابتدا اشعار و داستان‌هایش را در مجله‌ «سه نقطه» منتشر می‌کرد.

فرمان «ایست!»

بدیعه جیلان گُزلجه، ۱۳ ژوئن ۱۹۸۲ در خانواده‌ای فرهنگی در آنکارا متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آنکارا طی کرد و از دانشکده آرکئولوژی استانبول فارغ‌التحصیل شد. ابتدا اشعار و داستان‌هایش را در مجله‌ «سه نقطه» منتشر می‌کرد. سال ۲۰۱۱ اولین رمانش «۱۴۷۳» منتشر شد که این رمان اخیرا با ترجمه فرهاد سخا از سوی انتشارات بازتاب‌نگار منتشر شده است. «همه‌ ربع‌های آسمان و سویکا» (۲۰۲۱) از دیگر رمان‌های منتشرشده‌ او است. بدیعه جیلان، فیلم‌نامه‌نویس شناخته‌شده‌ سریال‌های تلویزیونی هم هست. او همچنین برای شبکه‌های مختلف تلویزیونی برنامه‌های ادبی و فرهنگی تهیه و کارگردانی می‌کند و از مجریان ثابت شبکه‌ رادیویی «مخ» است که پرشنونده‌ترین شبکه‌ رادیویی ترکیه است. اشعار بدیعه جیلان گزلجه این روزها زیر چاپ است. با بدیعه جیلان گُزلجه، درباره رمان «۱۴۷۳» که رمانی ضد جنگ است و به فراخور وضعیت کنونی جهان موضوعیت و اهمیت دوچندان پیدا کرده، به گفت‌وگو نشسته‌‌ایم، ترجمه این گفت‌وگو را فرهاد سخا بر عهده داشته است. 

‌ اجازه بدهید با بُعد تاریخی «۱۴۷۳» شروع کنیم. چرا ۱۴۷۳ را انتخاب کردید و مثلاً ۱۲۹۳ را انتخاب نکردید؟ حالا که هدف‌تان شرح وضعیت قربانیان بی‌نام‌ونشان جنگ‌ها و نگاه به جنگ از زاویه‌ای متفاوت است چرا دو جوجه‌تیغی مثلا در جنگ ۹۳ در جبهه‌ پلون1 موضوع قصه‌تان نیستند؟ چه شد جنگ میان سلطان‌محمد فاتح و اوزون‌حسن آق‌قویونلو نظرتان را جلب کرد؟

بگذارید با یک فریاد شروع کنم. این رمان با یک جمله و با یک فریاد شروع شد: «و سرور من، مانند جوجه‌تیغی‌هایی که هنگام راه‌رفتن در اوتلوق‌بلی گردوخاک به پا می‌کردند، در جنگ چیزی درباره ما گفته نشد...». پس از اینکه اولین جمله در ذهنم و سپس در یادداشت‌هایم نوشته شد شروع به ساختن داستان کردم. اما چرا این جمله با اوتلوق‌بلی همراه شده بود؟ من سال‌ها این را از خودم پرسیدم. من بارها آن دوره از زندگی‌ام را در ذهنم مرور کردم، سعی کردم نقاط ضعفم در آن ایام را بیابم و هستی‌ام را رمزگشایی کنم. در دوران بیست سالگی بودم، هرگز عاشق نشده بودم، اما یک احساس بسیار نزدیک به شیفتگی به کسی داشتم. می‌توان آن را نوعی رابطه دوستانه چندلایه نامید. او نویسنده بزرگی بود، اما به دلیل تفاوت در سبک زندگی‌مان به‌سختی همدیگر را می‌دیدیم. پس از مدتی از هم جدا شدیم و دوستی ما تبدیل به فاصله شد، فاصله دو ستاره در آسمان. بی‌شک هیچ‌کس در تاریخ نمی‌دانست که این دو روح در این دنیا با هم ملاقات کرده‌اند اما من فکر می‌کنم ذهنم هنوز مشغول بود. کی می‌داند؟ احساس می‌کردم از دست خواهم رفت. آن روزها که دلم به‌شدت گرفته بود برای خلاصی فریادی زدم... . فکر کنم این همان اولین جمله بود. پس از آن جمله شروع به خواندن تاریخ جنگ اوتلوق‌بلی کردم و این را که دو جامعه مسلمان با یکدیگر چطور وارد جنگی خشمگین شده بودند، مرور کردم و اینکه صدهزار نفر ــ بعضی مسلح و بعضی غیرمسلح ــ مدت هشت ساعت به جان هم افتادند و یکدیگر را کشتند، کنجکاوی شدیدی در من برانگیخت. جنگی بود که همه موعظه‌ها، آموزه‌ها و تمامی دانسته‌هایمان را زیر سؤال می‌برد. همان‌طورکه به جست‌وجو ادامه می‌دادم با جنگی روبه‌رو می‌شدم که نشان می‌داد به خاطر قدرت می‌توان همه تابوها را به‌راحتی زیر پا نهاد و این سرنوشت آناتولی را از نو رقم زده بود. به‌نوعی می‌خواستم به روز شروع جنگ بروم و به آن جنگ فرمان «ایست!» بدهم.‌ این‌طور شد که داستان شکل گرفت. سال‌ها بعد به بیتی از جمال ثریا برخوردم که پیش‌تر خوانده بودم: «جنگی به نام اوتلوق‌بلی!» این بیت شاید در ناخودآگاه من سال‌ها منتظر مانده بود. کی می‌داند، شاید از دوران مدرسه راهنمایی در ذهن من این جمله حک شده و باقی مانده بود.

‌ پارادوکس عجیبی در داستان جلب توجه می‌کند. از یک‌ سو ‌یک جنگ روایت می‌شود و هم‌زمان عشق میان دو جوجه‌تیغی تصویر می‌شود. چه‌چیزی شما را واداشت تا به چنین پارادوکسی برسید؟

عشق حالت غریبی است؛ شما را هم شکست‌ناپذیر می‌سازد و هم شکننده می‌کند. قول‌ها و وعده‌ها را از یادتان می‌برد، تابوها را می‌شکند و تصمیمات بزرگ را به‌سرعت تغییر می‌دهد. شما را به خودتان نزدیک و در عین‌ حال از دنیا دور می‌کند. عشق نزد من موجود زنده‌ای است که طبیعت در برابرش سر تعظیم فرود می‌آورد و موجودی است که قادر است جنگ راه بیندازد و حتی زمان را مقهور کند و عطر و طعم خویش را بر همه‌چیز حاکم کند. من دلم برای کسانی که هرگز عشق را نشناخته‌اند می‌سوزد! سعی کردم با توصیف جنگ به زبان عشق، کسانی را که می‌جنگند، کسانی که قصد جنگیدن دارند و آنهایی که جنگیدن را تنها راه‌حل می‌دانند و حتی به جنگجویی‌شان افتخار می‌کنند متقاعد کنم و بگویم: دست نگه دارید، در این دنیا مرگ هست اما عشق هم هست.

‌ نکته ‌جالب دیگر کتاب «1473» این است که نویسنده خیلی آزادانه از زمان و مکان استفاده می‌کند. آن خط زمانی مستقیم موجود در روایت‌های تاریخی که می‌توان آن را از هرجایی‌اش شکست و بعد باز از جایی دیگر پی گرفت، در «1473» وجود ندارد. به آن می‌ماند که حادثه بدون اتصال به زمان و مکان خاصی بیان‌ می‌شود. در کتاب همان‌طورکه زمان محدوده‌شده‌ای وجود ندارد مکانی مثل اوتلوق‌بلی هم ماورای یک نقطه‌‌ جغرافیایی مشخص روی نقشه طراحی شده است. آیا این حربه‌ای برای بازگفتن اثر از زبان جوجه‌تیغی است یا نویسنده مشخصاً زمان و مکان موجود در ذهن خواننده را بر زمان و مکان روایت مقدم می‌شمارد؟ انگار نویسنده به‌عمد فضایی را می‌سازد تا هر خواننده زمان (1473) و مکان (اوتلوق‌بلی) خودش را در آن بنشاند!

حق با شماست، اوتلوق‌بلی یک مکان واحد نیست، بلکه یک پس‌زمینه است، مانند دکوراسیون در یک تئاتر. این مکانی است که هرگز در تاریخ ذکر نشده است و احتمالاً هیچ‌کس آن را شایسته ذکر نمی‌داند، نه در هیچ نقشه‌ای علامت‌گذاری شده، نه به‌هیچ‌وجه مشهور است و نه شگفت‌آور. نه مکانی برای بازدید و نه محلی در کنار جاده. اما من خواستم به آن مکان بروم و خواننده هم مرا در این سفر همراهی کند. همان‌طورکه گفتید در جهان میلیون‌ها مکان و میلیاردها محل در ذهن انسان‌ها وجود دارد. هرکس در اوتلوق‌بلی خود نبرد می‌کند، گاهی عشق پیروز می‌شود و گاهی نابود می‌شود و دیگر نامی از آن برده نمی‌شود.

‌ اغلب هر نویسنده در هر رمانش با یکی از شخصیت‌ها هم‌ذات‌پنداری می‌کند، این معمولاً قهرمان رمان است. مثلا در رمان «بوف کور» همه نویسنده را با راوی داستان یکی قلمداد می‌کنند اما نویسنده خودش را این‌طور نمی‌بیند و خودش را خیلی خوب پنهان کرده است. به گمان من بدیعه جیلان گزلجه در «1473» یکی از آن دو جوجه‌تیغی نیست. نویسنده در این رمان خودش را در کدام شخصیت پنهان کرده است؟

چه سؤال زیبایی. «ابر می‌گذرد و بر چمن اشک‌هایش را جا می‌گذارد». من در این قصه بارها از دید خیام به جنگ نگریسته‌ام... وقتی جوجه‌تیغی‌ها، اوزون‌حسن، فاتح، زینعل‌کور را می‌نوشتم. هرگز یکی از جوجه‌تیغی‌ها نبودم. آیا حالا هستم یا نه؟ نمی‌دانم. کسی نمی‌داند. ولی خیام به من خیلی نزدیک است.

‌ آیا بیان تأثیرگذار مصایب جنگ از زبان حیوانات (جوجه‌تیغی) به معنای آن است که انسان‌ها دیگر قادر به درک ژرفنای این فجایع نیستند چراکه جنون قدرت و منافع به چنین درکی میدان نمی‌دهند؟

هنگام نگارش این رمان فاقد این دیدگاه مضطرب درباره انسان و عصرمان بودم. بدون شک امیدوار بودم دنیا این کتاب را خوانده و از جنگیدن منصرف شود. متأسفانه در این فاصله بارها شاهد این بودم که برای حفظ قدرت و مقام چه دروغ‌ها که گفته نشده و چه قول‌هایی داده‌ شده و زیر پا گذاشته نشده است. ممکن نیست که در برابر اینها دلت نشکند، دلت نسوزد و از پا نیفتی. شاید به نظر نمی‌رسد که خرد شده‌ایم اما باور کنید اگر به ما تلنگری بزنند پخش زمین می‌شویم. در اقتصاد، سیاست، آموزش‌وپرورش و بهداشت در عرصه جهان چنان افتضاحی برپاست که انسان تنها سعی دارد روی آب بماند و اصلا وارد عمق مسائل نمی‌شود. گفت‌وگوهای روزمره را در چارچوبی ساده و به‌ دور از تفکر و تعمق انجام می‌دهیم. باز هم امیدوارم اما نه به انسانیت بلکه به دانش عظیمی که تمامی دانسته‌های مثبت انسانی را در خود جمع کرده و روزی با نگرشی نو ما را به خودمان خواهد آورد. در این روزها سعی دارم فیزیک کوانتوم بخوانم و کامپیوتر کوانتومی را درک کنم.

‌ تعارض میان دو سپاه در اوتلوق‌بِلی تعبیر ایدئولوژیک دارد. ایدئولوژی را قائم ‌به‌ ذات می‌دانید یا پوششی برای منافع جمعی جماعت‌های انسانی؟

باید قصه‌ای سر هم کرد. اگر قصه‌ای داشته باشید توده‌ها را راحت‌تر از پی خودتان می‌کشید. در دنیای مادی اینکه فردی حق این را دارد که جان فرد دیگری را بگیرد در معصوم‌ترین حالت حماقت و بدطینتی است. این یک ترجیح نیست رسما جهالت است. صدافسوس که در دورانی هستیم که جهالت به‌شدت رواج دارد. این در حالی است که بعد از رنسانس می‌بایست این دوره به پایان می‌رسید. می‌خواهید بپذیرید می‌خواهید نپذیرید اما آدمی هرچه از طبیعتش دور می‌شود همان‌قدر بیشتر مصرف می‌کند، رجز می‌خواند، مرتکب گناه می‌شود و به قتل می‌رساند.

‌ آیا در «1473» نویسنده دچار نوعی عصیان عرفانی در برابر خالق هستی است؟ اگر این نوعی عصیان در برابر خالق است، از شما می‌پرسم می‌خواهید خواننده در پایان کتاب چه چیزی را باور کند؟

در پایان این کتاب می‌خواهم خواننده به عشق ایمان بیاورد، به قدرت عشق. می‌خواهم خواننده باور کند که تنها حس و دانشی که شایسته آن است که همه‌چیز را فدایش کنیم همین عشق است و باید از پی آن رفت. برای شناخت خداوند باید مستقیماً او را ادراک کرد. شاید اگر در دشتی دیگر ملاقاتش کنم همان‌طورکه در اینجا به جوجه‌تیغی‌ها امکان بیان خودشان را دادم با او هم ـ نه به‌واسطه دیگران بلکه مستقیماً و عطف به ذات او ـ امکان گفت‌وگو را به دست آورم. کسی چه می‌داند؟!

‌ کلام آخر به نویسنده تعلق دارد. برای خواننده فارسی‌زبان کتاب‌تان چه پیامی دارید؟ و البته هر نکته دیگری که خواننده‌ را به درک بهتر از محتوای کتاب رهنمون ‌شود.

کاملا برعکس. من از خوانندگان ایرانی، کشوری که ادبیات، سینما، تاریخ و فرهنگش را با شیدایی ژرف تعقیب می‌کنم انتظار دارم تا پندم بدهند. در دورانی هستیم که اضطراب جزء لاینفک حیات‌مان است. هر روز مرزهای مغزمان و عمق وجدان‌مان را بیشتر تحت فشار می‌بینیم؛ طوری که حتی دیگر یک زندگی روزمره هم معادله سختی است. تغییرات اقلیمی و تقلیل شدید منابع طبیعی، بحران انرژی و دنیای مجازی و تأثیرات تکنولوژی‌های برتر بر زندگی روزمره‌مان باعث می‌شود هر روز بیش‌ازپیش زنان و کودکان نیازشان به مساوات با مردان و برقراری عدالت اجتماعی بیشتر شود و همه بیشتر به آزادی اندیشه محتاجیم تا مهر و عشق را در بطن حیات‌مان جای بدهیم. تنها امیدوارم، همان‌طورکه در پاسخ سؤال اول هم گفتم. دلم می‌خواهد خوانندگان ایرانی‌ام هم همراه من و کتاب‌هایم به خیلی چیزها «ایست!» بگویند.

1. جنگ روسیه و عثمانی (۱۸۷۷–۱۸۷۸) جنگی میان امپراتوری عثمانی و امپراتوری روسیه که درنهایت، به تشکیل چندین کشور بالکان انجامید. اهداف روسیه در این جنگ که در بالکان و قفقاز روی داد، نفوذ در بالکان و جبران شکست در جنگ کریمه، دستیابی دوباره به دریای سیاه بود. در پایان جنگ، بلغارستان تحت عنوان شاه‌زاده‌نشین بلغارستان تبدیل به کشوری مستقل شد.