این سه معلم و جهانشان
این بار دوباره نوری بیلگه جیلان دست روی داستانی میگذارد که شاید مخاطبی جهانی داشته باشد. قصه آدمهایی که در گیرودار زندگی روزمره، آگاه نیستند چه بر سرشان میآید
ابراهیم عمران: این بار دوباره نوری بیلگه جیلان دست روی داستانی میگذارد که شاید مخاطبی جهانی داشته باشد. قصه آدمهایی که در گیرودار زندگی روزمره، آگاه نیستند چه بر سرشان میآید. سکانس ابتدایی فیلم و گامبرداشتن روی برفی سنگین، این پیام آشکار را میدهد که کارگردان و نویسنده فیلم «روی علفهای خشک» چه در سر دارند. زمان نزدیک به 200 دقیقهای فیلم، بیوقفه اینگونه روایت میشود که دنیا در گذر است. چه اهل تفکر باشیم و چه در پی زندگی عادی خویش. نمیتوان مناسبات این جهان را دگرگون کرد. گویی برخی رویدادها باید حادث شوند. گریزی از پیدایش آنان نیست. مگر این معلمان داستان فیلم چه میخواهند؟ سه آموزگار در روستایی سردسیر در آناتولی شرقی ترکیه در پی چه اموری هستند که اینگونه زندگیشان به تصویر درمیآید؟ در دنیایی مدرن که آنچنان در فیلم، بدهبستانهایش نمود ندارد؛ زیست آنان با محوریت معلمی بهنام «صمت» بازگو میشود. معلمی که خود نیز عاصی این روزگار است. تا جایی که هیچگونه به پایان مسائل امید ندارد. فرجام سخنش وقتی او را درک نمیکنند؛ آزادی عمل به دیگران (شاگردانش) است. «هر کاری میخواهید بکنید». این گزاره شاید مانیفست دقایق طولانی فیلم باشد. فیلمی که در معرض قضاوتکردن دیگران نیست. شخصیتها را زیاد واکاوی نمیکند. به اختیار مخاطب میگذارد که چه برداشتی از آنها داشته باشد. مخاطب نیز بهواسطه این آشنایی اندک با کاراکتر، همراه فیلم میشود. ترفندی نه از روی خست و کمکاری در فیلمنامه، بلکه از روی صداقت و درستی. فیلم تا میانه راه زندگی روزانه چند معلم را روایت میکند. تا همینجای کار هم میتواند همراهی مخاطب را داشته باشد. چه که تماشاگر در پی تعلیق اصلی داستان است. ضربه نیز در اواسط اثر زده میشود. ولی آنچنان نیست که شاکله اصلی و روایت روزانه کار از بین رود. این سیبلشدن دو معلم بهواسطه گزارش دو دانشآموز هم آنچنان خط اصلی داستان را تکان نمیدهد. آنچنان گلدرشت روایت نمیشود که مخاطب در پی چرایی آن باشد. کارگردان با تیزهوشی سعی در شناساندن کاراکتر اصلیاش دارد. بیآنکه بخواهد این شناساندن را دستمایه این تهمت و آزار فرضی قرار دهد. جانمایه فیلم نه در این اتهامزنی بچگانه؛ بلکه در سکانس بسیار عالی خانه معلم زن رخ مینماید. آنجا که «نورای» در دیالکتیکی شاید فراموشناشدنی طی این سالها در چنین فیلمهایی؛ ضربه اساسی و در حقیقت شاکله اصلی اثر را به نحو درستی به مخاطب نشان میدهد. دیالوگهایی که بین او و صمت شکل میگیرد؛ چرایی رفتارهای آنان در فیلم را به طور غیرمستقیم بیان میکند. فیلم در دقایقی شاید بار سیاسی به خود میگیرد. بدهبستانهای کلامی این دو، کمی از آنچه در ساعتهای قبلی فیلم گذشت؛ متفاوت است. هرچند تکگفتههایی از معلم مرد در اوج عصبانیت از دانشآموزان در ذهن مخاطب وجود داشت. دیالوگهایی که کمی بار طعنهزدن به دنیای سرمایهداری داشت. آنجایی که از فهم اندک دانشآموزانش ناراحت بود و به آنان طعنه میزد که برای قشر ثروتمند باید سبزی و سیبزمینی بکارند تا آنان بهتر زندگی کنند! این پسزمینه ذهنی مخاطب سبب میشد که سکانس بحث فلسفی و سیاسی سر میز شام را بیشتر درک کنند. میز شامی که شاید بسان میزگرد سیاسی و مناظره دو تفکر عمل کرد. دو اندیشهای که یکی عملگرایی را تقدیس میکرد و دیگری هم گوشهگیری را. اولی (معلم زن) دنیا را جای بهتری فرض میکرد اگر فقط کمی از تئوریها فاصله میگرفتند افراد بهظاهر منتقد! و دومی فرض را بر اکتیونبودن سیاسی میدانست. و صرف آگاهبودن، بیعملگرایی را پاس میداشت. مگر میتوان هماره در بحث و جدل بود و دنیا را نادیده انگاشت با همه خوبی و بدیاش! معلم ناراضی از اوضاع اجتماع، غایتی در زندگیاش نمیبیند. همه امور را در پوچی مطلق میانگارد. چونان علفهای خشکی که برای هیچکسی ارزشی ندارد. براساس این نگره به روزمرگی روی میآورد. هرچند ذهنش درگیریهای زیادی دارد و آن را بروز نمیدهد، زیرا اینگونه به مخاطب پیام میدهد که امیدی به اصلاح نیست. این معلم نه آنچنان ناامید است و نه آنچنان هم دلزنده. بسان منطقهای که در آن درس میدهد؛ بهاری در آن نمیبیند. رویشها کم است. زمستان است و تابستان! بر همین تفکر انسانها نیز جز زمستان و تابستان حد وسطی ندارند که بهاری در آن یافت شود. سفیدی برف در این فیلم هیچ نویدی در پیاش نیست. تکرار مکرراتی است که بیهیچ روزنهای میآید و میرود. آنچه کار جدید نوری بیلگه جیلان را تماشاییتر میکند؛ بیوزنبودن انسانهای داستانش است. انسانهایی که میتوانند در هر جغرافیایی زیست کنند. آنسان که در دیالوگی خانم معلم میگوید فقط تفاوت فرهنگی میتواند در این میان باشد و بس. نسخه درد این آدمیان مشترک است. عدم فهم اطرافیان و باری به هرجهت گشتن فاعلان تفکر. صاحبان تفکری که نمیتوانند آنچه در ذهن دارند را اجرا کنند. به همین دلیل مستحیل در جامعهای میشوند که بتوانند به زیستشان ادامه دهند. معلمی که قصد فرهنگسازی دارد و با نهی همکار و همکارانش مواجه میشود. او میگوید اگر نتواند فرهنگی را عوض کند، پس چه کسی باید چنین کاری انجام دهد؟ روستای سردسیر فیلم نمادی از جامعه بزرگتر جهانی است که در قندیلهای زمختی گرفتار شده است. تا آبشدن این حجم عظیم از برف و سرما؛ چه روحها که تلف نمیشود. (تبدیلشدن به علف هرز و خشک) معلم داستان هم دست از کوشش برمیدارد. به عکسگرفتنهایش در فیلم توجه کنیم. انسانها را در لحظه میبیند. شکارشان میکند. بیآنکه امیدوار باشد تغییری در آنها رخ دهد. شاید کارگردان صاحبسبک ترکیه در این فیلمش بخواهد بگوید که همه بسان معلم مرد روستای یخزده ترکیه هستیم. همه شاید صَمِت فیلم باشیم. معلمی که میتواند در جغرافیاهای مختلفی حضور داشته باشد. به باورم این معلم برای همه ما آشناست. با کمی غور در پیرامون میتوانیم مابازاهای زیادی از چنین شخصیتی بیابیم. همه این میزانسن و دکوپاژ با تدوین مناسب پیامی جز همذاتپنداری به ما نمیدهد. کار جدید نوری بیلگه میتواند ساعاتی مخاطب را درگیر کند و بهراحتی از ذهنش خارج نشود. فقط برای من مخاطب ایرانی این پرسش پیش میآید که آیا میتوان نقطه اشتراکی بین معلم فیلم با آیدین سمفونی مردگان یافت؟ هرچند میزان دلمردگی این معلم آنچنان در فیلم نمود عینی ندارد. ولی در جاهایی از فیلم این تلنگر زده میشود که باورپذیریاش برای مخاطب ایرانی افزونتر خواهد شد... .